۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

فلسفه شعائر- قسمت دوازدهم: انسان، جانشین خدا

گزارش
تاريخ: AM 5:44:50 1394/4/9

فلسفه شعائر- قسمت دوازدهم: انسان، جانشین خدا

سردار کبیر خلق موسی خیابانی

سردار کبیر خلق موسی خیابانی

سردار شهید خلق، موسی خیابانی:

قسمت دوازدهم: انسان، جانشین خدا
... در اینجا به چند آیه از قرآن اشاره می‌کنم. آیه‌ای از سوره سجده: «الّذی أحسن کلّ شیءٍ خلقه وبدأ خلق الإنسان من طینٍ »... آغاز کرد خلقت انسان را از گل. «وإذ قال ربّک للملائکة إنّی خالق بشرًا من صلصالٍ من حمإٍ مسنونٍ » آغاز از گل. «ثمّ جعل نسله من سلالةٍ من ماءٍ مهینٍ » سپس نسل انسان را در مراحل بعدی، از چکه آبی بی‌مقدار آفرید. «ثمّ سوّاه»... سپس آن را پرداخت. در این پروسه پرداخته شدن است که انسان این ویژگی‌ها را دارا شده است؛ «... ونفخ فیه من روحه»... از روح خودش در آن دمید، انسان واجد یک جوهر خداگونه شد. انسان در ذات و سرشت خود ویژگی خداگونه پیدا کرد. «... وجعل لکم السّمع والأبصار والأفئده »... سمع و ابصار و افئده چیست؟ این‌ها همان چیزهایی هستند، که آن ویژگی‌ها را به انسان می‌دهند.

می‌دانید چشم و گوش اگر نباشد، انسان قدرت شناخت ندارد. این‌ها از اولیه‌ترین لوازم شناختند. از این طریق انسان دنیای محیط را در ذهن و ضمیر خود بازتاب می‌دهد. «افئده»، توان شناخت، در کنار آن «توان انتخاب». گفته می‌شود دل مرکز تمایلات است. «... قلیلًا ما تشکرون». چه کم سپاسگزارید شما. آیاتی از این قبیل زیاد است: «وإذ قال ربّک للملائکة إنّی جاعل فی الأرض خلیفةً »...، وقتی پروردگار تو به ملائکه گفت می‌خواهم قرار بدهم «جاعل» (قرار دهنده هستم)، این هم به‌اصطلاح نظارت بر طی یک جریان دارد؛ یعنی ضمن یک جریان این امر تحقق می‌پذیرد، تا در روی زمین خلیفه‌ای به‌وجود بیاید: «... إنّی جاعل فی الأرض خلیفةً »... جانشین، جانشین چه کار باید بکند؟ کسی که جانشین کسی می‌شود چه کار می‌کند، کارهایی را که او می‌کرده دنبال می‌کند. انسان باید کارهای خداگونه بکند.

گفتیم انسان در ذات خود دارای عنصری خداگونه است. در پروسه رشد و کمالش باید این ذات را محقق کند، آن را بارز کرده و تعیین کند. اراده خدا بر این تعلق گرفت که روی زمین خلیفه‌ای بگذارد: «... قالوا أتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدّماء و نحن نسبّح بحمدک ونقدّس لک قال إنّی أعلم ما لا تعلمون». خدا چطور با ملائکه حرف زد؟ معنی این حرف چیست؟ معنی صحبت خدا با ملائکه؟ خدا که حرف نمی‌زند. این‌ها را در تفسیر پرتوی از قرآن، نوشته پدر طالقانی بخوانید.

«و علّم آدم الأسماء کلّها».... و آموخت به آدم همه اسماء را. معنی این حرف چیست: «علّم»، تعلیم: آموختن باز بر وزن تفعیل است و دلالت بر تدریج دارد. این حکایت از همان استعداد شناخت و آگاهی انسان می‌کند. آدم که بود؟ این را هم در آن کتاب‌ها بخوانید. آدم یک انسان بود. یک انسان برگزیده بود. شاید انسانی که آخرین جهش‌ها در وجود او پدید آمد و این موضوع او را متمایز کرد؛ آگاهی «وعلّم آدم الأسماء کلّها»...، «... ثمّ عرضهم علی الملائکة »... تا «وإذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم فسجدوا إلّا إبلیس أبی واستکبر وکان من الکافرین»، ملائکه سجده کردند به آدم، تمام قوای طبیعت به تسخیر انسان درآمدند.

آیا انسان در همان لحظه همه طبیعت را تسخیر کرد؟ نه! این استعداد را یافت که در طول تاریخ، در پروسه رشدش، تمام طبیعت را تسخیر کند: «وسخّر لکم الشّمس و القمر دائبین و سخّر لکم اللّیل والنّهار». آیات فراوانی درباره این موضوع هست: «وقلنا یا آدم اسکن أنت وزوجک الجنّة ».... و گفتیم ای آدم تو و همسرت. این‌که گفتم وجوه متشابه با داستانهای عهد عتیق دارد این‌ موارد است. ولی آیا اصل کار این‌هاست؟ ولی در بیانات قرآن که صاف، خالص و بدون آلایش به دست ما رسیده است، صحبتی از حوا و آنطور خلقت نیست: «به آدم گفتیم که تو و همسرت»، زوجه‌ات، «در بهشت ساکن شو!» ساکن! «... کلاً منها رغدًا حیث شئتما»...… «و در آن هر چه بخواهید فراوان بخورید». در آیات دیگر آمده است: «إنّ لک ألّا تجوع فیها ولا تعری»... «تو در آنجا نه گرسنه می‌شوی! نه تشنه می‌شوی! نه عریان می‌شوی!» ؛ اما «... ولا تقربا هذه الشّجره فتکونا من الظّالمین»... «به این درخت نزدیک نشو که از ستمگران می‌شوی!»

آدم را از نزدیکی به یک درخت نهی می‌کند. مضمون این حرف چیست؟ آزادی! اختیار! و آدم این کار را البته کرد؛ شیطان آدم را فریفت: «فأزلّهما الشّیطان»...، داستان قشنگی است، البته باید خوب فهمید و درست معنی کرد. آن بهشت چه بود؟ این همان بهشتی است که وعده‌اش به ما داده شده؟ نه! در آن بهشت موعود که اصلاً شیطانی وجود ندارد. آدمی که در آن بهشت وارد بشود، دیگر حل شده و از چیزی نهی نمی‌شود. به آدم نمی‌گویند این کار را نکن، اصلاً خودش نمی‌کند.

پس این بهشت که در قرآن و در داستان آدم آمده، چیست؟ در این بیان قرآن مظهر چیست؟ یک حالت وحدت و انطباق اولیه با طبیعت. گویا تعبیرهایی هم در تفسیر المیزان هست. از جمله این‌که آن را به باغ‌های اولیه که در زمین بوده تشبیه کرده‌اند که آدم ابتدا آنجا ساکن بوده است. یک حالت وحدت اولیه با طبیعت که زیاد طول نکشید. در احادیث هست، که آدم و حوا چقدر در بهشت ماندند. گفتند 7 یا 8ساعت (خیلی مدت کمی است)، که در این صورت می‌توانیم آن را به آخرین جهشی که اتفاق افتاده و آزادی انسان بروز کرده است تعبیر کنیم. بعداً چه؟ «قلنا اهبطوا منها جمیعًا»... ... «گفتیم همگی از بهشت درآیید، بروید روی زمین، در محیط جنگ و جدال، در محیط تضاد، در محیط عداوت و دشمنی، در محیط تلاش و کوشش، تا باز به بهشت برسید».

البته آن بهشت دیگر بهشت اولیه نیست. بچه با طبیعت تطبیق می‌کند، ولی تطبیق‌های متعالی دیگر بر نمی‌گردد (بچه به شکم مادرش بر نمی‌گردد). از آن حالت انطباق اولیه درآمده، صاحب آزادی و آگاهی است، هوشمند و مختار است، باید راهی طولانی طی کند تا به بهشت موعود برسد. این انسان خلیفه خدا در روی زمین است، عهده‌دار امانت، یعنی متعهد است. زندگی‌اش را باید خودش تعیین کند، امانت‌دار است: «إنّا عرضنا الأمانه علی السّماوات والأرض والجبال فأبین أن یحملنها وأشفقن منها وحملها الإنسان»... ... «امانت را بر آسمانها و زمین و کوه‌ها عرضه کردیم، اما از این‌که بار امانت را حمل کنند خودداری کردند، از زیر آن شانه خالی کردند، ولی بار انسان شد». انسان چنان استعدادی داشت که این امانت را که کوه‌ها نتوانستند بکشند، کشید. با وجود این استعداد انسان چه راهی می‌رود؟ «... إنّه کان ظلومًا جهولًا»... «چقدر نادان و جاهل و ستمگر است». امانت یعنی چه؟ یعنی مسئولیت. انسان مسئول است: «إنّ اللّه یأمرکم أن تؤدّوا الأمانات إلی أهلها»... ... «خداوند شما را امر می‌کند که امانتها را به اهلش بسپارید، کسی که شایستگی آن را دارد».

در مباحث سازمانی و انقلابی، اصلی هست به نام «وحدت فرد و مسئولیت». امانت یعنی مسئولیت. انسان مسئول شد و بار امانت را بدوش گرفت، متعهد شد. عهده‌دار چی؟ مگر خلیفه و جانشین نبود؟ خلیفه باید چه کار کند؟ کار همان را که خلیفه‌اش شده باید دنبال کند. جریان تکامل را باید ادامه دهد. جریانی بود بسیار شکوهمند و با عظمت. از نقطه‌ای آغاز شد، در میلیاردها سال سیری طولانی طی کرد تا رسید به انسان.

تا این جا جریانی جبری، مطلقاً با اراده و مشیت خدا بود. یکباره انسان جلوی طبیعت سبز شد. خوب بعد از این باید اراده و آگاهی انسان در ادامه این راه دخالت کند. انسان آگاهانه و آزادانه باید تکامل را ادامه دهد. جریان را «وصل کند». «الّذین یوفون بعهداللّه ولا ینقضون المیثاق»... «آنها که به عهد خدا وفا می‌کنند و میثاق را نمی‌شکنند». این‌هایی که به عهد وفا می‌کنند چه کسانی هستند: «والّذین یصلون ما أمر اللّه به أن یوصل»...… «چیزی را که خدا امر کرده که وصل بشود، یا ادامه داده شود، آن را ادامه می‌دهند. «... ویخشون ربّهم»... خدا به وصل چه چیزی امر کرد؟ جریان تکامل.

هر انسان، هر فرد انسانی، چکیده تمام جهان است. گویا جمله‌ای است از حضرت علی است: «اتزعم آنک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الاکبر»... «گمان می‌کنی جرم کوچکی هستی؟ درصورتی‌که عالم بزرگ در تو پیچیده و خلاصه شده است». آن جریان عظیم به این وجود منتهی شد، حالا این انسان در وجود خودش آن جریان را متوقف می‌کند یا ادامه می‌دهد؟ انسان متعهد شد که این را ادامه بدهد. این کار را خدا می‌کرد، اکنون که انسان خلیفه و جانشین خدا است، عهده‌دار این رسالت می‌شود.

در ادامه آیه: «والّذین... یقطعون ما أمر اللّه به أن یوصل ویفسدون فی الأرض»... ... «ولی کسانی هم هستند که این رشته را قطع می‌کنند و به فساد در روی زمین بر می‌خیزند».
چطور انسان باید این کارها را بکند؟ آگاهانه و آزادانه؟

ادامه دارد...

۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

استاد جلال گنجه‌ای - خدیجه (ع) سرسلسله و راهگشا - قسمت آخر

گزارش
تاريخ: AM 10:37:31 1394/4/8

استاد جلال گنجه‌ای - خدیجه (ع) سرسلسله و راهگشا - قسمت آخر

استاد جلال گنجه‌ای

استاد جلال گنجه‌ای

پس از آشنایی مختصر با سیمای خدیجه پیش از اسلام و نقش او در بنیاد نهادن اولین سنگ بنای دین و جنبش جدیدی که محمد (ص) آن را رهبری می‌کرد، اینک در چهارمین و آخرین قسمت زندگینامه او، آزمایشهای دشوار زندگی مبارزاتی خدیجه را مرور می‌کنیم.

انتخاب و آزمایش تا واپسین دم
در امتداد حمایت همه جانبه خدیجه از محمد (ص)، ثروت انبوه وی صرف یاران فقیری شد که بسیاری از آنها برده و زیر شکنجه اربابان بودند، به‌خصوص برای آزاد کردن دختران و زنان کنیزی که تنها شانس نجات جانشان، راضی کردن اربابان به مبادلة آنها با قیمت نقدی بالا بود.

خدیجه، مهمتر از نثار ثروتهایش، شخص و شخصیت خود را با همه نام و آوازه بلندش وقف جنبش محمد (ص) کرده بود. در این زمینه، سخن «عفیف کندی» معروف است. «عفیف» که در دوران جاهلیت برای خرید به مکه آمده و مهمان عباس ابن عبدالمطلب، عموی پیامبر (ص)، بود می‌گوید: در زمانی که خورشید در وسط آسمان بود، مرد جوانی را نزدیک کعبه مشاهده کردم که ایستاده به آسمان می‌نگرد و سپس زنی و پسر نوجوانی به وی ملحق شده و به عبادت غریبی ایستادند، زن و نوجوان به‌دنبال مرد به رکوع خم می‌شدند و به خاک سجده می‌کردند. من خطاب به عباس گفتم «امر عجیبی را می‌بینم». عباس پاسخ داد آری عجیب است. آیا می‌دانی مرد جوان کیست؟ او برادرزاده‌ام محمد است و آن زن خدیجه همسر اوست و آن نوجوان، برادرزاده دیگرم علی است. محمد اعلام می‌کند که خداوندش پروردگار زمین و آسمان، او را به پیامبری این دین گماشته است. لیکن غیر از این سه نفر، ما پیروان دیگری برای این دین نمی‌شناسیم.

آری چنین بود که بانوی معتبر مکه با همین حضور علنی و بی‌پروایش، خیلی زود انبوه یاران و اطرافیان را از دست داد. چرا که او علاوه بر حمایت مالی و دفاع کاملش، بی‌بیم و ملاحظه در کنار کعبه، همدوش محمد (ص) به قبله‌یی دیگر، رو به بیت المقدس، به نماز می‌ایستاد تا خدایان مکیان را نفی کند. پس چگونه از خشم و کینه مکیان مستثنی باشد؟

پیداست که جان و دار و ندارش هم، تماماً مانند جان همسرش به خطر سپرده شده بود. اما در آزمایش فرزندان، درخشانی گوهر خدیجه آشکارتر است.

دختران خدیجه و محمد (ص) آماج کینه
دیری نگذشت که مکیان، سرنوشت دختران محمد و خدیجه را گروگان گرفتند. زینب دختر بزرگشان، عروس ابوالعاص ابن ربیع، خواهرزاده خدیجه بود. دو دختر دیگر، رقیه و ام کلثوم، عروس عتبه و عتیبه، پسران عبدالعزی، «ابولهب» عموی بدنام محمد (ص)، بودند. ابولهب و همسرش «ام جمیل» از شریرترین دشمنان اسلام درآمدند.

هر سه دختر اما، مسلمان برجسته و مدافع آرمانهای دین بودند و چنین بود که هر سه مرد از سوی مکیان تحت فشار قرار گرفتند که عروسان را طلاق دهند تا بلکه روحیه محمد یا خدیجه را بشکنند.

ابوالعاص، که مردی سوداگر بود تن به طلاق زینب نداد و اعلام داشت که به دین محمد نمی‌پیوندد، اما نمی‌خواهد از همسرش بگذرد. عتبه و عتیبه اما، جانب قوم خود را گرفته و دختران را به خانه پدری پس فرستادند. خدیجه بار دیگر درصلابتی خلاف زنان زمانه در برابر «مصیبت طلاق» دختران قهرمانش را که به اعتبار عقیده و آرمان، جدایی را به خوشی پذیرفته بودند، با احترام و گرمی پذیرفت و یک بار دیگر طعم شکست را به مکیان چشاند.

آوارگی و گرسنگی و بیماری
مبارزه دوشادوش محمد و خدیجه ادامه داشت و گسترش اسلام تا بیرون مکه و قبایل دور، سران مکه را به وحشت انداخته بود.

قبیله بنی‌هاشم، با جدیت از جان پیامبر دفاع می‌کرد. این بدان معنی بود که قتل محمد (ص) ممکن نبود و به جنگ داخلی قریش می‌انجامید، که در این صورت، دست کم، پای قبیله بنی اسد، قبیله خدیجه نیز به میان کشیده می‌شد.

این بود که مشرکان فقط توانستند برای بایکوت مسلمانان و حامیان هاشمی آنان، هم ‌قسم شوند که هر گونه داد و ستد و خویشی با آنها ممنوع باشد. مسلمانان و بنی‌هاشم برای گذران زندگی، مجبور به ترک مکه و زیستن در دره‌یی خشک شدند که به دره ابیطالب (شعب ابیطالب) معروف است. این محاصره تنگ تا 5سال در شرایطی ادامه یافت که جز آن چه در بیابان خشک به دست می‌آمد، تنها در موارد نادری می‌توانستند به دور از چشم مکیان، غله‌یی حمل کرده یا از کاروانهای غریبه چیزی بخرند، که تازه با کدام قدرت خرید؟ آزمایش دشواری بود که کودکان تا بزرگسالان، باید رنج بی‌چیزی و گرسنگی و بیماری را با شکیبایی تحمل می‌کردند.

در این هنگامه پر محنت، خدیجه، بانوی 65ساله پیشتاز توحید، اسوه و الگوی بی‌همتای صبوری بود. تا گرسنه‌یی مانده بود، او از همان خوردنی‌های بیابانی نیز سیر نمی‌شد و تا بیماری یافت می‌شد، تیمارش جز بر عهده او نبود. خدیجه و دخترانش، نحیف ‌ترین و فعالترین زنان شعب بودند و آن زندگی در شعب ابیطالب در سن و سال این بانو، چیزی بیش از یک شهادت تدریجی در زیر شکنجه نبود. علاوه بر همه اینها، رنج غربت رقیه، دومین دختر خدیجه و پیامبر (ص) نیز بر دوشهای خدیجه سنگینی می‌کرد. زیرا این فرزند دلبندش با معدودی از یاران، به حبشه، دیاری غریب و دور در آن سوی دریا، هجرت کرده بود.

5سال با چنین دشواریهایی گذشت تا با ظهور معجزه‌یی، پیمان مشرکان پوچ شد و محنت تبعید در شعب پایان گرفت. اما برای نجات زندگانی خدیجه، دیگر خیلی دیر شده بود. آری، خدیجه، اولین بانوی پیشتاز توحید و جهاد، پس از رهیدن مسلمانان از شعب، چند ماه بیشتر زندگانی را تاب نیاورد و سرانجام پس از تحمل 3روز بیماری دردناک، محبوب و پیشوایش محمد (ص) و دختران و همرزمانش را وداع گفت و با ودیعه گذاشتن درسها و سنتهای مبارزاتیش، جهان فانی را بدرود گفت، و این در حالی بود که از انبوه ثروتهایش، حتی به میزان یک کفن نیز برای خویش نخواسته و ذخیره نکرده بود. این فقدان دردناک در سال یازدهم بعثت و 3سال پیش از هجرت پیامبر (ص) به مدینه، فرود آمد.

محبوبیت بی‌بدیل خدیجه
رنج پیامبر را در فقدان خدیجه که بسیار زبانزد است، به‌خصوص باید در چارچوب روابط عقیدتی این زوج استثنایی فهم کرد. زیرا چنان که مورخ و محدث نامدار «ابن اسحق» گفته است، خدیجه برای محمد (ص) «وزیر و دستیار با صداقتی در امر اسلام بوده است».

اغلب از محبوبیت شدید خدیجه در نزد محمد (ص) با خبر بودند اما آیا می‌دانستند که راز این محبوبیت، شخصیت خدیجه و نقش همرزمی او برای پیامبر (ص) است؟ کم نبودند کسانی که تفسیری «از ظن خود» داشتند. مطابق یک حدیث معروف، شخص پیامبر (ص) درباره خدیجه می‌گفت: «محبت خدیجه، روزی خداوندی برای من بود» (رزقت حبها).. محمد (ص) خدیجه را در «حجون» حومه مکه در کنار پدر و عموی خویش به خاک سپرد، اما یاد او را تا زنده ماند در دل خویش زنده و گرامی می‌داشت، آن قدر که در روز فتح مکه 10سال پس از وفات خدیجه، خود را به قبر خدیجه در خارج مکه رسانید تا گزارش این فتح را شخصاً برای اولین سردار فقید خود بگوید.

پیامبر (ص) همواره در دفاع از خدیجه می‌گفت: «کسی بهتر از خدیجه نیست که جای او را گرفته باشد. خدیجه هنگامی ایمان آورده بود که مردمان، به من کفر می‌ورزیدند. او در ثروتش، مرا بر خود مقدم داشته بود و نسلی را که خداوند به من روزی داد، از خدیجه داد».

آری، راز محبوبیت آن «محبت روزی شده» پیشگامی عقیدتی و فداکاریهای مبارزاتی بود. این روح پیشگامی و فدا تنها در نسل خدیجه، فرزندان محمد (ص) دوام یافت که گل سر سبدشان فاطمه (ع) است.

فلسفه شعائر- قسمت یازدهم: تعریف انسان در دیدگاه توحیدی

گزارش
تاريخ: AM 10:37:31 1394/4/8

فلسفه شعائر- قسمت یازدهم: تعریف انسان در دیدگاه توحیدی

سردار کبیر خلق موسی خیابانی

سردار کبیر خلق موسی خیابانی

سردار شهید خلق، موسی خیابانی:

قسمت یازدهم: تعریف انسان در دیدگاه توحیدی... گفتیم موجودات به مقداری که از طبیعت جدا شده باشند، متناسب با آن در تلاش تطبیق دوباره با طبیعت هستند. یعنی کوشش می‌کنند تا با برقراری مجموعه‌یی از روابط، با شرایط و محیط دگرگون شونده، تطبیق بیشتر پیدا کنند. اگر این کار را نکنند می‌میرند و نمی‌توانند بقاء داشته باشند. حیوانات دنیایی دارند، اما دنیایشان محدود است. دنیای گیاه از دنیای حیوان هم محدودتر است. از حیوان مجموعه‌یی رفتارهای معین سر می‌زند. غذا می‌خورد؛ دنبال جفت است؛ این‌ها را به دست می‌آورد و به یک حالت تعادل می‌رسد. انگار با طبیعت صلح می‌کند. این تطبیق یک تطبیق انفعالی است، تطبیق فعال نیست. یعنی بیشتر از محیط تأثیر می‌پذیرد تا این‌که روی محیط تأثیر بگذارد. برای نمونه، شرایط تغییر می‌کند، تطبیق حیوان چنین است که از آن جا دور می‌شود و به جای دیگری می‌رود. چرا؟ چون حیوان مجموعه‌یی نیازهای محدود و معینی دارد. نیاز به غذا دارد، نیاز به جفت دارد؛ در واقع تمام رفتار حیوان را دو ویژگی یا دو نیاز (ادامه حیات و میل جنسی که پشتوانه بقاء نسل است) تعیین می‌کند: حفظ خود، (صیانت ذات) و حفظ نسل.

خوب حفظ خود (صیانت ذات) و حفظ نسل، ویژگی تمام موجودات زنده است. انسان هم این‌ها را دارد. ولی بعداً می‌گویم که انسان نیازهای عالی‌تری هم دارد، که حیوان آنها را ندارد. حیوان تکاملش به بن‌بست رسیده است. یعنی وقتی که نیازهایش را برطرف کرد، غذایش را خورد به یک تعادلی می‌رسد. دوباره گرسنه می‌شود، دوباره شروع می‌کند همان کار را تکرار می‌کند. رفتار حیوانها هیچ فرقی نکرده؛ به‌طور طبیعی گرفتار یک دور هستند، دیگر تکامل پیدا نمی‌کنند؛ در یک شاخه فرعی درخت تکامل به بن‌بست رسیده‌اند.

حیوان به‌طور غریزی هدایت می‌شود. یعنی یک سلسله واکنش‌ها و انگیزه‌هایی دارد که به غرایز، یا به‌اصطلاح علمی انعکاس‌های غیرمشروط، مشهورند (البته انعکاسهای مشروط نیز که بر مبنای انعکاسهای غیرمشروط حیوان ایجاد می‌شود، نقش مهمی در انطباق حیوان با محیط دارند). یک هدایت غریزی، یک انطباق غریزی با محیط و با طبیعت و با اطراف خودش پیدا می‌کند. زیر حاکمیت مطلق غرایز و انعکاس‌های مشروط است. به عبارتی زندگی حیوان کاملاً «تعیین شده» است. از آن حدود هم نمی‌تواند فراتر برود. از طبیعت جدا شده و به این ترتیب انطباق را برقرار می‌کند. انطباقی که جلوشان هم بسته است، دیگر پیشرفتی ندارند. اما انسان چطور؟

در پروسه تکامل وقتی به انسان می‌رسیم، آن جدایی که موجودات داشتند، در انسان کیفیت ویژه‌یی پیدا می‌کند. در اینجا با یک جهش روبه‌رو می‌شویم. انسان به‌طور چشمگیری از طبیعت گسسته می‌شود، یک جدایی ژرف. دنیای انسان دیگر دنیای محدودی نیست. انسان هم مانند حیوان باید با طبیعت تطبیق کند، چون اگر تطبیق نکند نمی‌تواند به زندگی و بقای خود ادامه دهد.

اما تطبیق انسان نوع دیگری است. تطبیق فعال است، انطباق خلاق است. اگر حیوان خودش را با طبیعت وفق می‌دهد، انسان بر عکس، طبیعت را با خود سازگار می‌کند. طبیعت را تغییر می‌دهد و آن را تسخیر می‌کند. و بدین ترتیب گرفتار دور نمی‌شود، بلکه پیوسته در حال پیشرفت است. به قول فیلسوفی: «انسان مرزهای زندگی خود را در می‌نوردد و همواره فراتر می‌رود». انسان روابط گسترده‌تری با پهنه وسیع‌تری از جهان بر قرار می‌کند. بنابراین انسان زندگیش «نامعین» است. خودش باید زندگی‌اش را تعیین کند. چرا؟ چون در همان جریان شکل‌گیری و تکوین انسان، همگام با این‌که مغز او رشد کرده، ویژگی دیگری نیز در او پدید آمده است. یعنی به موازات پیدایش سیستم علائم ثانویه، ویژگی دیگری در انسان رشد کرده است. پیوسته به سمت نامعین بودن سیر کرده، یعنی از بند غرایز گسسته، آن پیوستگی غرایزی شل شده و سر انجام با آخرین جهش، در رابطه انسان با طبیعت، یک گسستگی کیفی پدید آمده است. به قول اریک فروم: «تنها یک ته نشینی از آن سازمان غریزی در انسان باقی مانده است». دیگر هدایت در اینجا جبری و غریزی نیست. روابطی که باید با طبیعت و با محیط برقرار کند، از پیش تعیین شده نیست. باید خودش این‌ها را تعیین کند.

یعنی چه؟ یعنی انسان در عین‌حال که هوشمند است و ویژگی، استعداد، آگاهی و شناخت در او پدید آمده، صاحب اختیار هم هست. وقتی می‌گوییم خودش باید زندگیش را تعیین کند، یعنی آزاد است که این راه یا آن راه را برود. خودش باید تعیین کند. پیش از این مثالی زدیم. آن بچه را یادتان هست؟ آنجا گفتیم که زندگی بچه در مراحل جنینی بسیار مشخص است. صد در صد. هیچ کاری آنجا نمی‌کند، وقتی متولد می‌شود باز هم زندگیش تعیین شده است. دنیای بچه همان مادر است. اما با پیشرفت و تکامل و رشد، پیاپی زندگی برایش نامعین می‌شود. بچه باید خودش در تعیین زندگیش نقش بازی کند؛ در این‌که چگونه زندگی کند. حتی این‌که چه چیزی بخورد، این غذا را بخورد یا آن غذا را. وقتی بزرگ‌تر شد، در این‌که برود با بچه‌ها در کوچه بازی کند، برود مطالعه کند یا درسش را بخواند، باید تصمیم بگیرد. وقتی به دبیرستان می‌رود، باز هم باید تصمیم بگیرد این کار را بکند یا آن کار را؟ سپس وقتی وارد جامعه می‌شود، آیا مثلاً در صفوف انقلابیون وارد شود، یا برود دنبال زندگی؟ این‌ها را باید خودش تعیین بکند. او مجبور نیست، بلکه باید انتخاب کند. اگر غیر از این باشد، ما نمی‌توانیم کسی را ملامت کنیم. این‌که مثلاً تو چرا دنبال زندگی رفتی و نرفتی مبارزه کنی.

بنابراین در پروسه رشد و تکامل، زندگی انسان نامعین است و فرد خودش عهده‌دار تعیین زندگیش می‌باشد. انسان به همین نحو دارای «اختیار» می‌شود. بنابراین تعریف انسان از دیدگاه ما، یعنی در نگرش توحیدی، چنین است:
«انسان موجودی است هوشمند و مختار، آگاه و آزاد».
در این صورت ما به چه کسی احترام می‌گذاریم؟ آیا به آن کسی که سواد زیادی دارد؟ البته به کسی که سواد زیادی دارد احترام می‌گذاریم، اما به یک شرط: در صورتی‌که از آگاهی‌های خود در جهت آزادی استفاده کند. آگاهی‌هایش را در خدمت ارتجاع و ضدانقلاب قرار ندهد. آزاد باشد، گسسته از بندهای حیوانی. آیا ما دوست داریم کسی بی‌سواد باشد؟ نه، اما ای بسا بیسوادهایی که احترامشان از باسوادها خیلی بیشتر است؛ به جهت این‌که در حد ادراکاتش خودش آزاد است.

می‌دانیم در قرآن، در دیدگاه اسلام، معیار کرامت، تقواست؛ هم در رابطه با فرد و هم در مورد اجتماع. تقوا چیست؟ رهایی. ما معمولاً می‌گوییم تقوا حاصل ضرب آگاهی در آزادی است. توجه کنیم که به آگاهی نیز نباید کم بها بدهیم. بنابراین انسان صاحب اختیار است.
این انسان با این دو ویژگی که دو روی یک سکه هستند، همان انسانی است که شایستگی خلیفه اللهی، را پیدا کرده است. به تعبیر قرآن، روح خدا در آن دمیده شده است.

ادامه دارد...

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

فلسفه شعائر- قسمت دهم: تعریف انسان در دیدگاههای مختلف ایدئولوژیک

فلسفه شعائر- قسمت دهم: تعریف انسان در دیدگاههای مختلف ایدئولوژیک

سردار کبیر خلق موسی خیابانی

سردار کبیر خلق موسی خیابانی

سردار شهید خلق، موسی خیابانی:

قسمت دهم: تعریف انسان در دیدگاههای مختلف ایدئولوژیک
... برگردیم به تعریف انسان. از انسان تعاریف مختلفی شده است. برای نمونه از آنجا که در کادر منطق صوری، تعریف یک شیئی را با تعیین جنس و فصل آن مشخص می‌کردند، در مورد انسان هم گویا ارسطو گفته است: «انسان حیوانی است ناطق».

در اینجا یک طرف نوع یا جنس حیوانی انسان مشخص شده (تعیین جنس)، از طرف دیگر بر ناطق بودن یا سخنگو بودن انسان (یعنی بر «فصل» یا وجه تمایزش با دیگر حیوانات) تأکید شده است. آیا تعریف غلطی است؟ نه غلط نیست ولی ناقص است. چرا ناقص است؟ برای این‌که آیا فقط سخنگو بودن، صرف این‌که انسان می‌تواند حرف بزند یا بفهمد، می‌تواند تمام رفتار انسان را توجیه کرده و توضیح دهد؟ برای نمونه این‌که انسان فداکاری می‌کند، آیا علتش ناطق بودنش است؟ این تعریف، این را توضیح نمی‌دهد.

همینطور در تعریف دیگری گفته‌اند انسان حیوان یا موجودی متفکر است. درست است؛ ولی چیزی مثل همان ناطق بودن است. آیا این همه جنگ و جدال‌ها در تاریخ، تعارضات، کشمکش‌ها به‌خاطر این است که انسان متفکر است؟ آیا چون انسان متفکر است طبیعت را تسخیر می‌کند و در جهت ضد مردم از آن استفاده می‌کند؟ مثلاً بمب می‌سازد و بر سر مردم می‌ریزد. این تعریف نمی‌تواند این مسأله را توضیح دهد. متفکر بودن تنها یکی از نمودهای رفتار انسان است.

یک تعریف دیگر: انسان حیوانی است سیاسی. تعریفی است مبهم. سیاسی یعنی چه؟ یعنی به تدبیر امور می‌پردازد؟

تعاریف دیگری هم گفته‌اند: مثلاً انسان حیوانی است که می‌تواند بخندد و گریه کند. خیلی خوب درست، ولی این چه چیزی را می‌تواند توضیح دهد؟

حتی فیلسوفی یا یک کسی گفته است: انسان موجودی است که می‌تواند خودکشی کند. این هم درست است، ولی چه چیزی را توضیح می‌دهد؟ این چیزی را برای ما روشن نمی‌کند. این همه پدیده‌های متعدد و متنوع، حیات انسانی را نمی‌تواند توضیح دهد.

پس حقیقت چیست؟ درباره انسان تعاریف مختلفی شده است. اما یک تعریف هم هست که کمی روی آن درنگ خواهیم کرد. بیشتر به آن خواهیم پرداخت. تعریفی است که شاید در خیلی کتاب‌ها خوانده باشید، تعریفی است که در چهارچوب تفکر ماده‌گرایانه یا به‌اصطلاح تفکر ماتریالیستی (ماتریالیسم دیالکتیک) قرار دارد. در بیشتر کتاب‌هایی که از این دیدگاه نوشته شده‌اند، این تعریف را می‌توانید ببینید: انسان موجودی است «هوشمند و اجتماعی». هوشمند یعنی چه؟ یعنی قدرت شناخت دارد، می‌تواند پدیده‌ها و امور را، طبیعت و خودش را بشناسد. توان آگاهی دارد، توان آگاه شدن. این یعنی هوشمندی. همچنین این تعریف می‌گوید انسان موجودی است اجتماعی. یعنی انسان به‌صورت اجتماعی زندگی می‌کند. آیا این درست است که انسان موجودی اجتماعی است؟ بله درست است؛ ولی اجتماعی بودن چیزی را برای ما حل نمی‌کند. به‌عنوان یک ویژگی اساسی انسان که وجه ممیزه انسان از دیگر موجودات باشد، این تعریف چیزی را حل نمی‌کند. البته هوشمند بودن چرا، که بعد به آن می‌پردازم.

اول تکلیف اجتماعی بودن را روشن بکنیم: درست است که انسان موجودی اجتماعی است، ولی حیواناتی هم هستند که اجتماعی هستند؛ یعنی در هیأت اجتماع زندگی می‌کنند. اتفاقاً ما می‌خواهیم همین انسان اجتماعی را بشناسیم، ویژگی‌های همین انسان اجتماعی را، خصوصیات ویژه آن را، یعنی خصوصیاتی که هر فرد انسانی باید داشته باشد، همان فردی که در جامعه زندگی می‌کند و اجتماعی است، به‌خصوصیات ویژه، خصوصیات نوعی هم می‌گویند. یعنی برای یک فرد معین نیست، برای تمام افراد این نوع است. ما می‌خواهیم خصوصیات این انسان اجتماعی را بشناسیم. مگر این‌که مفهوم جدید و متفاوتی از اجتماعی بودن عرضه کنیم، که در آن صورت تعریف را باید عوض کرد. پس اجتماعی بودن را بگذاریم کنار و بپردازیم به اصل مطلب:
در این تعریف، انسان موجودی است «هوشمند» ؛ آیا این درست است یا نه؟ آیا انسان توان شناخت دارد؟ البته که دارد. نگاه کنیم به دور و بر خودمان تمام دستاوردهای انسان حاصل همین هوشمندی است. در پرتو این استعداد شناخت، طبیعت را می‌شناسد و بعد آن را تغییر می‌دهد و تسخیر می‌کند. برق را کشف می‌کند، میکروفن درست می‌کند و... این‌ها دلیل هوشمندی است. اما آیا هوشمندی به تنهایی می‌تواند تمام نمودهای حیات انسانی را توضیح دهد؟ نه. چرا؟ چون درست است که انسان قدرت شناخت دارد، اما اصلاً چرا دنبال شناخت طبیعت و تسخیر آن می‌رود؟ آیا صرفاً به‌خاطر این‌که می‌تواند بشناسد، دنبال آن می‌رود و شناختش را این همه گسترش می‌دهد؟ آیا انگیزه شناختن هم در خود شناختن است؟ اینطور نیست. چرا همه انسانها یک جور زندگی نمی‌کنند؟ بعضی با هم و به‌طور برابر زندگی نمی‌کنند.

دستاوردهایشان را بین خود به‌طور مساوی تقسیم نمی‌کنند؟ آیا چون انسان قدرت شناخت دارد، ما شاهد این همه جنگ و جدال، این همه برخوردهای قهرآمیز بین گروه‌های اجتماعی، بین طبقات اجتماعی در تاریخ هستیم؟ آیا علت این‌که این همه افتراق در جامعه ایجاد شده، طبقات پدید آمده، استثمار کننده و استثمار شونده به‌وجود آمده، این است که انسان هوشمند است؟ چون قدرت شناختن داشته یکی استثمارگر شده، یکی استثمار شونده؟ آیا این‌که برخی انسانها فداکاری می‌کنند و شهید می‌شوند، به‌خاطر این است که انسان هوشمند است؟ پس چرا انسانهای دیگر این کار را نمی‌کنند؟ آنها هم که هوشمندند پس چرا رفتارهای متفاوت از آنها سر می‌زند؟ ما به چه کسی احترام بیشتر بگذاریم، در تاریخ، در جامعه؟ ما چه چیزی را ارزش قابل احترام تلقی کنیم؟ هوشمند بودن را؟ یعنی هر که بیشتر می‌داند، هر که بیشتر سواد دارد؟
ما این کار را نمی‌کنیم، خیلی از آدم‌هایی که سطح وسیع و عمیقی از آگاهی دارند و دانشمندند، ولی ما ذره‌یی احترام به آنها نمی‌گذاریم. بر عکس، بسیاری هستند که از نظر سطح آگاهی بالا نیستند و سوادشان کم است، ولی عمیقاً مورد احترام ما هستند؛ انسانهای فداکار و مقاوم در راه آرمانهای متعالی انسان.

اصلاً همین آرمانهای متعالی انسان یعنی چه؟ از کجا می‌آید؟ یا این‌که افراد با چه آرمانها و ویژگیهایی باید مورد احترام باشند؟ اگر هوشمندی ملاک باشد، قاعدتاً باید به آن کسی که با سوادتر است احترام بگذاریم. ولی ما این کار را نمی‌کنیم، پس دچار تناقض شدیم. چرا عده‌یی، گروهی یا طبقه‌ای را محکوم می‌کنیم و با آن می‌جنگیم؟ چرا می‌آییم فردی را محکوم می‌کنیم؟ مگر چه کار کرده و چرا این کار را کرده است؟ مگر نه این است که بر اساس تعریف مزبور، رفتار انسان را شناخت او تعیین می‌کند؟ خوب شناخت و آگاهی‌هایش اینطور ایجاب کرده که این کار را بکند، پس چرا ما آن را محکوم می‌کنیم؟ چرا به یکی می‌گویم خائن است، مگر چه تقصیری کرده؟

آیا آزاد بوده؟ او شناختی داشته که این شناخت را هم از محیط، از شرایط به دست آورده و بر طبق آن هم عمل کرده است، پس چرا بگوییم خائن و محکومش کنیم؟ وقتی ما این کار را می‌کنیم معنی و مضمون این کار این است که ما آن را یک «فرد آزاد» تلقی می‌کنیم. یعنی می‌توانست این کار را نکند، ولی این کار را کرده و چون کرده محکوم است.

می‌بینید دچار تناقض می‌شویم. هوشمندی به تنهای نمی‌تواند رفتار و حرکت انسان را توجیه کند. رفتارها چرا متفاوت است؟ برای این‌که شناختها متفاوت است. شناختها چرا متفاوت است؟ دیدگاهی که انسان را صرفاً هوشمند تلقی می‌کند، جواب می‌دهد که چون محیط مادی رشد افراد متفاوت است، شناختها نیز تفاوت دارد. این کاملاً درست است. شناخت‌های انسان مشروط به طبقه است، مشروط به جامعه است، مشروط به خانواده است؛ یعنی تمام این شرایط در شناخت‌های ما تأثیر می‌گذارد. پس آیا تنها همین عامل هوشمند بودن، تعیین کننده است؟ ما می‌بینیم افرادی تقریباً در شرایط مشابهی زندگی و رشد کرده‌اند، ولی با این وجود، راههای متفاوتی رفته‌اند. برای نمونه، یکی در صف انقلاب، یکی در صف ضدانقلاب. چرا افرادی موضع انقلابی ندارند، یا دست به خیانت می‌زنند؟ آنها، پاسخ می‌دهند که مثلاً ضرورتها را درک نکرده است. چون معتقدند آزادی درک ضرورت است. اما به فرض این را هم بپذیریم، خودش چه تقصیری دارد؟ مگر نه این‌که نتوانسته است درک کند؟ پس چرا ما او را محکوم می‌کنیم؟ مگر آزاد بوده است؟ همچنین به کدام جامعه ما بیشتر احترام بگذاریم؟ کدام جامعه از نظر ما پیشترفته‌تر و متکامل‌تر است؟ ما جوامع انقلابی را ارج می‌نهیم.

پس می‌بینیم که هوشمندی به تنهای خیلی چیزها را توضیح نمی‌دهد. اگر همین پارامتر را در نظر بگیریم، در تحلیل اجتماعی هم دچار اشکال خواهیم شد. یعنی در آن صورت در تحلیل اجتماعی صرفاً به سراغ عامل اقتصادی و تولید، یعنی مبانی مادی اجتماع خواهیم رفت. که این هم از نظر تئوریک، یک برخورد یک بعدی با جامعه خواهد بود. بدین علت گفتم به‌طور تئوریک، که عملاً این کار را نمی‌کنند. با این پارامتر در تبیین ادیان، در شعائر و پرستش نیز دچار اشکال خواهیم شد. همه این اشکالات در نهایت از کجا ناشی می‌شود؟ از آنجا که به «وجود» این‌گونه پاسخ می‌دهد: «وجود = ماده». این تبیینی است از وجود که وقتی به انسان می‌رسد، هوشمندی را نتیجه می‌دهد. یعنی به‌طور مشخص روی ارگانیسم انسان که دارای مبنای مادی، یعنی مغز است، انگشت می‌گذارد. بر اساس این تبیین از وجود، در جامعه هم تنها به سراغ مبانی اقتصادی می‌رود و دچار یک نوع برخورد یک جهته و یک بعدی با مسائل می‌شود.

بنابراین هوشمند بودن به تنهایی نمی‌تواند حرکات و رفتار انسان را توضیح دهد. اگر ما صرفاً بر این مبنا حرکت کنیم، نمی‌توانیم از انسان مسئولیت بطلبیم. در این صورت انسان مسئول نیست، چون آزاد نیست، چون محیط پیرامون، رفتار و شناخت‌هایش را تعیین کرده است. در آن صورت ما باید در برخورد با انسانی که به خطا رفته، به او تنها مقداری جزوه و کتاب بدهیم تا آگاهی‌اش را بالا ببرد. اما آیا همیشه این کار را می‌کنیم؟ البته این کار را هم می‌کنیم، زیرا مقداری از خطاها و اشتباهات به علت نقص و کمبود در آگاهی انسان است؛ از این‌رو، به او آگاهی می‌دهیم. اما همیشه به این کار نمی‌توانیم اکتفا کنیم. زمانی انتقاد هم می‌کنیم، تنبیه می‌کنیم که چرا این کار را کردی؟ می‌گوییم بنشین از خودت انتقاد کن. زیرا علاوه بر هوشمند بودن و شناخت، عوامل دیگری هم در رفتار و حرکات او دخالت داشته است. برای نمونه، فلان گرایش، فلان خصلت، که چه بسا ناشی از جهل و کمبود شناخت هم نبوده، بهرحال می‌توانست این کار را نکند ولی کرد.

پس باید چه کار کرد؟ باید تعریف درست‌تر و کامل‌تری از انسان ارائه بدهیم. این تعریف را چطور به دست بیاوریم؟ در تعریفی که در نگرش توحیدی از انسان به‌عمل می‌آید، ضمن پذیرش هوشمندی، ضمن پذیرش آگاهی، به عنصر «اختیار» و به عنصر «آزادی» نیز توجه می‌شود. در این دیدگاه انسان موجودی است هوشمند و «مختار». در این دیدگاه انسان با آگاهی و آزادی تعریف می‌شود. حال ببینیم این تعریف از کجا به دست می‌آید.

برگردیم به بحثی که پیش از این داشتیم؛ با عنوان «انطباق و رهایی». وقتی از جوهر تکامل صحبت می‌کردیم به انطباق و رهایی اشاره کردیم. از طرفی در پیشرفت جریان تکامل، همواره مقدار محدودتری از ماده تکامل پیدا می‌کند. یعنی اینطور نیست که همه ماده دگرگون و متغییر، تکامل پیدا کند. از نظر تکامل همواره بخشی از آن در یک مرحله متوقف می‌شود، اگر ‌چه در هیچ حال ساکن و بی‌حرکتی نیست؛ اما از درون آن بخش محدودتری از ماده به حرکت تکاملی ادامه می‌دهد. معمولاً این حرکت را با یک مارپیچ مخروطی، که قاعده به رأس مرتباً باریک‌تر می‌شود، نشان می‌دهند.
برگردیم به بحث تطبیق و رهایی که گفتیم این روند دیالکتیکی «جدایی و وحدت»، جوهر تکامل است.
ببینیم مصداق این قاعده تطبیق و رهایی در مورد حیوان و انسان چگونه است و تفاوت آنها در چیست؟

ادامه دارد...

فلسفه شعائر- قسمت نهم: بررسی تاریخی - اجتماعی انسان

گزارش
تاريخ: AM 7:59:02 1394/4/6

فلسفه شعائر- قسمت نهم: بررسی تاریخی - اجتماعی انسان

سردار کبیر خلق موسی خیابانی

سردار کبیر خلق موسی خیابانی

سردار شهید خلق، موسی خیابانی:

قسمت نهم: بررسی تاریخی - اجتماعی انسان
بسم الله الرحمن الرحیم
«الّذی أحسن کلّ شیءٍ خلقه وبدأ خلق الإنسان من طینٍ (7) ثمّ جعل نسله من سلالةٍ من ماءٍ مهینٍ (8) ثمّ سوّاه ونفخ فیه من روحه وجعل لکم السّمع والأبصار والأفئده قلیلًا ما تشکرون (9) ».

بحث را با چند آیه از سوره سجده شروع کردم: «الّذی أحسن کلّ شیءٍ خلقه»... موضوع آیات قبلی در این سوره آفرینش است. آفرینش آسمانها و زمین. «اللّه الّذی خلق السّماوات والأرض و ما بینهما فی ستّة أیامٍ »... تا می‌رسد به این آیه مورد اشاره ما: «خداوند هر چیزی را به بهترین وجه آفرید و آفرینش انسان را از گل آغاز کرد، و سپس نسل و نوع انسان را یعنی خلقت و تداوم خلقت او را از چکه آبی ناچیز و بی‌مقدار داد»، «ثمّ سوّاه ونفخ فیه من روحه»... می‌دانید که «ثم» در قرآن به فواصل زمانی دلالت دارد، یعنی زمانیکه یک دگرگونی در پی یک دگرگوی دیگر رخ می‌دهد، کلمه «ثم» به کار می‌رود. بنابراین معنی آیه چنین می‌شود: «سپس آن را پرداخت و از روح خود در آن دمید». پس مطابق نص این آیه خلقت انسان از گل آغاز شده است.

کی ما کلمه «آغاز» و «آغاز کردن» را به کار می‌بریم؟ وقتی با «جریانی» که آغاز و انجامی داشته باشد سر و کار داشته باشیم. خلقت انسان هم در ضمن چنین «جریانی» است که صورت می‌گیرد. انسان مراحل تکوین و تکامل را پشت سر می‌گذارد، تا به‌صورت «انسان پرداخته» در آید (ثم سواه). آنگاه روح خدایی در آن دمیده شده و بار «امانت» را بر دوش می‌کشد.

به اختصار به سیر تکوین و تکامل فیزیولوژیک انسان (منشأ حیوانی انسان)، صورت بندیهای پیوسته آن و مراحلی که پشت سر گذاشته تا به مرحله «انسان پرداخته» رسیده، اشاره کردیم. به اینجا رسیدیم که ببینیم این «انسان پرداخته» چگونه موجودی است. به عبارت دیگر «تعریف» آن چیست؟

اینجا باز هم پس از «تشریح» و توصیف، با «تبیین» سر و کار پیدا می‌کنیم. جنبه تشریحی چه بود؟ برای نمونه بررسی فیزیولوژیکی انسان. همچنین مشاهده و بررسی وی در جریان تحول اجتماعی. یعنی دیدن و توصیف مکانیسم و چگونگی حرکات و اعمال و پیشرفتها و... آن، موضوع علم است.

اما وقتی بخواهیم از این مشاهدات حسی و مطالعات علمی نتایج کلی بگیریم، استنباط و استنتاج کنیم که انسان چگونه موجودی است و چه ویژگی‌هایی دارد و مضمون و فلسفه حیات انسان چیست، وارد جنبه تبیینی شناخت انسان می‌شویم، که موضوع فلسفه است. اینجا هم تا وقتی با تشریح سر و کار داریم، هیچگونه اختلافی پیش نمی‌آید؛ اما وقتی در قسمت فلسفی بحث وارد شویم، اختلاف نظرها شروع می‌شود.

اکنون با این جنبه فلسفی شناخت انسان سر و کار داریم. می‌خواهیم از این لحاظ انسان را تعریف کنیم. تعریف یعنی چه؟ خود تعریف هم تعریف دارد؛ در مباحث شناخت و منطق این را می‌بینیم. تعریف یعنی «شناساندن». وقتی ما می‌خواهیم یک پدیده یا یک موجودی را بشناسانیم، آن را تعریف می‌کنیم. این تعریف باید در بردارنده چه چیزی باشد؟ باید ویژگیهای اصلی این پدیده را بازگو بکند. ویژگیهایی که پدیده مورد نظر ما را از دیگر پدیده‌ها جدا می‌کند.

تعریف باید حد فاصل، خط تمایز بین پدیده مورد نظر را، با پدیده‌های دیگر مشخص کند. تعریف باید خصوصیات ویژه موجود را برای ما بازگو کند؛ این خصوصیات باید بتواند تمام حرکات، رفتارها و ویژگی‌های اساسی پدیده را توضیح دهد. اگر نتواند توضیح دهد، تعریف ما ناقص یا اصلاً غلط است. تعریفی هم که از انسان می‌کنیم، باید خصوصیات ویژه انسان بیان شود. به عبارت دیگر این تعریف باید بتواند تمام مظاهر حیات انسانی را چه در حیات فردی، چه در حیات اجتماعی توضیح دهد. در غیراین صورت تعریف ما یا غلط است یا ناقص. خوب این تعریف را از کجا به دست بیاوریم؟

بهترین راه این است که باید انسان را در آن پروسه عینی دگرگونی و تکامل تاریخی‌اش مورد بررسی قرار دهیم. یعنی چه؟ یعنی ببینیم انسان در گذرگاه تاریخ، یعنی از آن روز که حیاتش را آغاز کرد تا کنون چه کار کرده؟ که بوده؟ به کجا رسیده، و در نهایت در صحنه اجتماعی حاضر، چه وضعی دارد؟ از این راه خودمان، یعنی انسان را، وقتی در جریان عینی حرکتمان، یعنی به‌طور واقعی و صحیح مورد بررسی قرار دهیم، می‌بینیم چه کار می‌کنیم، بقیه انسانها چه کار می‌کنند و در جامعه چه خبر است؟ در تاریخ چه خبر است؟

می‌دانیم که سازنده تاریخ انسان، خود انسان است؛ سازنده اجتماع انسانی هم خود انسان است. بنابراین از مطالعه و بررسی این‌ موارد، باید ببینیم انسان چه پدیده‌ای‌ست؟ اگر تاریخ را مطالعه کنیم، سیر دگرگونی اجتماعات و پیشرفت‌های بشری را در صحنه‌های مختلف می‌بینیم. جهت‌گیریهای مختلف را خواه به‌طور فردی، خواه به‌طور گروهی و جمعی می‌بینیم. یا جنگ و جدال‌ها و جبهه‌گیریها، که همه از طرف انسان سر می‌زند را می‌بینیم.

در همین جامعه خودمان می‌بینیم انسانها چه راههای مختلفی را می‌روند؛ یکی در راه خلق شهید می‌شود، یکی در اردوی ضدخلق است؛ هدف‌های زندگی متفاوت است، برداشتهای مختلفی از مفاهیمی چون سعادت، خوشبختی و رستگاری وجود دارد. هر کسی در راهی است. پیشرفت تکنیک را ببینیم: انسان چه کار کرده، طبیعت را تا آنجا تسخیر کرده، که در بعضی موارد، از نیازهای موجود مادی‌اش هم فراتر رفته است. این‌ها کارهای انسان است.
حال با توجه به این واقعیات، انسان چطور موجودی است؟ دارای چه خصوصیاتی است؟ در قدم بعد مضمون جوهر حیات انسانی چیست؟ آیا سیر و سلوکی که انسان و تاریخ دارد، مضمون و محتوایی هم دارد؟ به عبارت دیگر جوهر و فلسفه تاریخ چیست؟

ادامه دارد...