۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

«دفاع از مردم در برابر دیکتاتور»



خاطره یی از دلاوری کرامت دانشیان در زندان ساواک شاه
به قلم جاودانه یاد، شکرالله پاک نژاد
    «... تازه چشمهایم گرم شده بود که صدای ضربه های روی دیوار مرا از جا پراند، حدود پنج ماه می ‌شد که این صدای دلنشین را نشنیده بودم. از وقتی که چهار تا از پنج سلول دست چپ را به معتادین اداره (ساواک) داده و توی هر کدام دو، سه نفر خودی چپانده بودند، ارتباطم با دنیای خارج به کلّی قطع شده بود و حالا پس از این مدت، باز صدای مورس بود که از آن سوی دیوار، از توی دستشویی می‌ آمد: بام بام، تَق تَق ــ دو بلند، سه کوتاه، شکری سلام، من کرامت دانشیان هستم.
 آن قدر به هیجان آمده بودم که چند بار جواب را غلط زدم. پریده از خواب به جای شروع برنامۀ قدم زدن بی انتهای بعد از ظهر، در اتاقی به طول دو و نیم متر، تماس با یکی از بچه های قدیمی و بعد لابد با یک دنیا خبر، هر خبر را هم ساعتها مزه مزه کردن، جویدن و با تمام ذرّات وجود جذب کردن... شمارۀ اتاقش ۱۶بود؛ اوّلین سلّول از سلّولهای دست چپ. معلوم شد صدای سرفه هایی که در این دوره امان مرا بریده بود از کرامت است...
     دورۀ اوّل بازجویی اش تمام شده و سخت سرما خورده و مریض بود. تازه امروز صبح از توی سوراخ پنجره مرا وقت رفتن به دستشویی دیده و بلافاصله سعی کرده بود تماس بگیرد امّا نتوانسته بود. حالا در سلولش تنها بود امّا با آمدنش تنهایی من هم به پایان رسیده بود... کرامت را به زودی جا به جا کردند. صدای سرفه هایش از انتهای قسمت پانزده تایی می ‌آمد.
   وجود هنرمندان سرشناس توی بند، از شدّت فشار کاسته بود. بچه ها از آن سوی بند به هر ترتیب شده، اخبار را به من که در این سو تنها بودم، می‌رساندند.
   یکی از روزها صبح زود داشتم ورزش می‌کردم که درِ سلول آهسته بازشد و ناگهان کرامت آمد توی سلول من. او به بهانۀ نظافت و کشیدن تی به این طرف آمده بود... وقتی تعجّب مرا دید با خنده گفت: امروز نگهبان، زینال است.
از قرار معلوم زینال، ناظر بازجویی هایش بوده و تحت تأثیر قرار گرفته بود و ستایشش را به این گونه ابراز می‌ کرد. ستایش زندانبان از مقاومت زندانی، جزء بقایای فرهنگ فئودالی تیمور بختیار و ساقی (شکنجه گر) بود که هنوز در رفتار تک و توکی از زندانیان قدیمی به چشم می ‌خورد...
     کُمون چپی ها در زندان شمارۀ ۳ که تشکیل شد، بیشتر به او نزدیک شدم امّا تا روز دعوای "علی چینی بندزن"، درست او را نشناخته بودم. این بابا از آن ایادی دایرۀ زندان بود که برای فرسوده کردن اعصاب زندانیان سیاسی به داخل بندها می ‌فرستادند. این تیپ زندانیان با حادثه آفرینی های مداوم موجب مزاحمت و سلب آسایش بچه ها را فراهم می‌ کردند. علی از همان آغاز ورود با دیوانگی های خود آینده پر ماجرایی را نوید می‌داد و به زودی امنیّت بند را به کلّی از بین برد.
   بچه ها وقتی از کنارش می ‌گذشتند حریم نگاه می‌ داشتند و مواظب بودند تا به آنها حمله نکند. به نظر بچه ها راه دفع شرّ علی و خنثی سازی نقشۀ زندانبانان، محبّت به او و جذبش به داخل کمون بود. بالاخره هم او را دعوت کردند و از آن پس بار نگهداریش افتاد روی دوش مهدی، مدیر مهربان کمون که با صبر ایّوبش از غوره، حلوا درست می‌ کرد و بچه ها هم به هر نحو که شده بی نظمی هایش را تحمّل می‌کردند. تا این که یک روز فریدون، دایی کوچک بیژن جزنی، سر سفره به وقاحت او مختصر اعتراضی کرد. اعتراض همان و پریدن علی از سر جایش همان. تا آمدند بچه ها بجنبند علی بندزن، عینک فریدون را به طرفی و خودش را به طرف دیگر پرت کرده بود... و سپس مثل تیر شهاب از جا پرید و از روی کمد جلوِ در، شیشۀ آب را قاپید، ته آن را محکم به زمین زد و با شیشۀ شکسته به جان جمعیّت افتاد.
    پاسبانها خود را کنار کشیدند ‌و علی چینی بندزن، به هر کس که جلوی دستش بود، حمله می‌ برد و با شیشه سر و روی او را پاره پوره می ‌کرد. نفس کش می ‌طلبید و به زندانیان سیاسی دشنام می ‌داد.
   در عرض یک دقیقه پنج شش نفر را خونین و مالین کرد. کسی یارای نزدیک شدن به او را نداشت. به نظر می‌رسید زندانیان سیاسی جنگ را باخته اند که در این صورت زندان جهنّم می ‌شد. 
   در میان بُهت ترس آلود زندانیان، ناگهان کسی از پیچ راهرو گذشت و برق آسا به طرف علی خیز برداشت. مشت اوّل را که به زیر چشمش زد، شیشه شکسته از دستش افتاد. با مشت دوّمِ کرامت، علی صورتش را بین دو دست گرفت و ناله اش بلند شد. مشتهای بعدی کرامت، که مثل باران فرود می ‌آمد، علی را تا کرد. هجوم ناگهانی بچه ها به وسیلۀ پاسبانها مهار شد. زندانیان سیاسی جنگ را نباخته بودند و این همه از وجود کرامت بود...»
                   («فرهنگ نوین»، مجموعۀ مقالات، چاپ اول، 1359)

     بهاران خجسته باد!
     شعر «بهاران خجسته باد» شهید پاکباز، کرامت دانشیان، همرزم دلیر جاودانه یاد خسرو گلسرخی که در 27سالکی در 29بهمن 1352 در میدان چیتگر سر به پای آزادی ایران نهاد و جاودانه شد.
«هوا دلپذير شد گل از خاک بردمید/پرستو به بازگشت زد نغمۀ امید
به جوش آمد از خون درون رگ گياه/ بهار خجسته باز، خرامان رسد ز راه

به خويشان، به دوستان، به ياران آشنا/به مردان تيزخشم، که پيکار مي کنند
به آنان که با قلم تباهيِّ درد را/ به چشم جهانيان پديدار مي کنند
بهاران خجسته باد/ بهاران خجسته باد!

و اين بندِ بندگي/و اين بارِ فقر و جهل
به سرتاسر جهان/به هر صورتي که هست/
         نگون و گسسته باد! نگون و گسسته باد!»
  ـ شعر «بهاران خجسته باد!» کرامت دانشیان را یاران او در اولین هفتۀ پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی به صورت سرود تنظیم کردند و در روز 29بهمن57، آن را به خلق قهرمان ایران تقدیم کردند و از سرودهای جاودانه آن دوران شد.

     دفاعیۀ دانشیان در بیدادگاه دوّم
   «در بیدادگاه اوّل، بنا به شرایط فاشیستی حاکم بر آن، دفاع مرا ناتمام شنیدید. هم چنین، دفاع دوستم گلسرخی را. امّا من دفاعم، جز دفاع از حقوق توده های فقیر و تحت ستم و حمله به ضدانقلاب و دشمنان قسم خوردۀ مردم چیز دیگری نیست.
   اگر وحشتی از نیروی انقلابی و مبارزات مردم ندارید، و در واقع به مرگ طبقۀ حاکم بر ایران مؤمن نیستید، تاریخ این واقعیت را نشانتان داده و خواهدداد. ایمان ما به پیروزی جنبش نوین ایران و سراسر جوامع طبقاتی جهان، عظیم ترین قدرت ماست. و این را بگویم که مارکسیسم، هیچگاه مورد خوشایند طبقۀ حاکم و وابستگان آنها نیست» («من یک شورشی هستم، عباس سماکار، چاپ دوم، تهران، 1382، ص238).

   وصیّتنامۀ کرامت دانشیان
    «مردم ستم کشیدۀ ایران همیشه فرزندان جان بر کف خود را در راه مبارزه بسیار از دست داده اند. این شرط هر مبارزه و جنبشی است. فداکاریها، ازجان گذشتگی ها و مقاومتها کمر دشمن را خواهد شکست و این خام ترین خیال است که مدام فرزندان مردم در اثر خیز انقلابی کشته شوند. این خیال باطل فقط در ذهن دشمن مردم می تواند وجود داشته باشد. جنبش اوج خواهدگرفت، همه گیز خواهدشد و کارگران، کشاورزان و اقشار تحت ستم، زندگی نوین و سعادتمند را صاحب خواهندشد.
   مرگ، ناچیزترین هدیۀ ما برای پیروزی مردم است. هر مرگ دریچه یی است که به روی تباهی بسته می شود. و هر مرگ دریچۀ اسرار است که به روی دروغ، فحشا، فقر و گرسنگی بسته خواهدشد. و آنگاه دریچه یی باز خواهدشد که از آن نور زندگی بتابد. به این نور تن بسپاریم. به این نور.
   فدایی مردم، کرامت دانشیان ـ 29بهمن 1352».  
(من یک شورشی هستم، عباس سماکار، ص257).

«برنامه طلوع خورشيد لغو شده است»!


احمد شاملو
هفته نامۀ «تهران مصوّر»، شمارۀ ٢٢ ، جمعه اول تیر
«اگر دیگر پای رفتن‌مان نیست،/ باری،/ قلعه ‌بانان/ این حجّت با ما تمام‌ کرده‌ اند/ که اگر می‌ خواهید در این دیار اقامت گزینید/ می‌ باید با ابلیس/ قراری ببندید!
   سالها اختناق و وَهن و تحقیر بر ما گذشت. جسم و جان ما طی این سالهای سیاه فرسوده امّا اعتقاد ما به ارزشهای والای انسان نگذاشت که از پا درآییم. پیر شدیم و درهم شکستیم، امّا زانو نزدیم و سر به تسلیم فرو نیاوردیم. تاریک ترین لحظات شوربختی و نومیدی را ازسر گذراندیم، امّا به ابلیس "آری" نگفتیم، چرا که ما برای خود چیزی نمی ‌خواستیم. به دوباره دیدن آفتاب نیز امیدی نداشتیم. آفتاب ما از درون به جانمان می ‌تابید. گرمِ این غرور بودیم که اگر در تنهایی و یأس می‌ میریم، باری، بار امانتی را که نزد ماست و نمی‌باید بر خاکِ راه افکنده شود، به خاک نمی ‌اندازیم. دیروز چنین بود، امروز نیز لامُحاله چنین است. زمانه به ناگاه دیگر شد، پیش از آن که روزگار ما به سر آید، توفان به غرّش درآمد و بساط ابلیسی فرعون را در هم نوشت.
    از دوستان ما، بودند بسیاری که هیجان زده به رقص درآمدند و گفتند شاهِ خودکامگی به گور رفت، اکنون می ‌تواند "شادی" باشد. گفتیم به گوررفتن شاه، آری، امّا به گورسپردن خودکامگی بحثی دیگر است. بخشی عمده از این مردم، فردپرستِ بالفطره‌ اند؛ پرستندگانی که معشوق قاهر را اگر نیابند به چوب و سنگ می‌ تراشند. نپذیرفتند. گفتند تجربۀ سالها و قرنها اگر نتواند درسی بدهد باید بر آغل گوسفندان گذشته باشد! سالیان دراز چوب خوشبینی ها و فردپرستی هامان را خورده ایم؛ چوب اعتماد بی جا و اعتقاد نادرست مان را خورده ایم. این، بدبینی است، به دورش افکنید که اکنون شادی باید باشد، اکنون سرود و آزادی باید باشد. اکنون امید می ‌تواند از قعر جانِ ظلمت کشیده ما بشکفد و رو به خورشید، طلوع زیباترین فردای جهان را چشم به راه باشد.
    پیدا بود که این دوستان، در اوج غم انگیز هیجانی کور چشم بر خوف انگیزترین حقایق بسته ‌اند. آنان درست به هنگامی‌که می ‌بایست بیش از هر لحظه دیگری گوش به زنگ باشند، به رقص و پایکوبی برخاستند، و درست به هنگامی‌که می‌ بایست بیش از هر زمان دیگری هشیار و بیدار بمانند و به هر صدا و حرکت ناچیزی بدگمان باشند و حساسیّت نشان دهند، به غریو و هَلهَله پیروزی صدا به صدا در‌انداختند تا اسب فریب یکبار دیگر از دروازۀ تاریخ گذشت و به «"تروا"ی خواب آلود خوش خیال درآمد. گیرم این بار، آنان که در شکم اسب نهان بودند شمشیر به کف نداشتند؛ آنان زهری با خود آورده بودند که دوست را دشمن و دشمن را دوست جلوه می‌ داد؛ قهرمانان جان بر کف و پاکباز خلق، منافق و بیگانه پرست نام گرفتند و رسواترین دشمنان خلق بر اریکه قدرت نشانده شدند. شادیِ خوش بینان دو روزی بیش نپایید. سرود، در دهنهای بازمانده از حیرت به خاموشی کشید. آزادی، بار نیفکنده بازگشت و امید، ناشکفته فرومرد.
    متأسّفم، دوستان روزهای نخست سخن از "هشدار" بود، امروز سخن از "تسلیت" است. برنامۀ طلوع خورشید به کلّی لغو شده است!
   گفتیم "رهبران انقلابی" پشت پرده گمنامی ‌پنهان شده‌اند. نمی ‌دانیم اعضای "شورای انقلاب" چه کسانی هستند. سوابق و صلاحیت آنان برای مردمی‌که چنین انقلاب شکوهمندی را به ثمر رسانیده‌ اند، آشکار نیست. آیا با این مردم چنین رفتاری شایسته است؟ آیا مردم حق ندارند آمران جدید خود را بشناسند و بدانند چه کسانی سرنوشت ایشان را به دست دارند و به کجا رانده می ‌شوند؟ پاسخی که شنیدیم سَفسطه آمیز بود.
   گفتیم این آقایان سه چهارگانه یی که به عنوان تنها دستاوردهای انقلاب به مردم تحمیل شده‌ اند، نه فقط شخصیت چشم گیری ندارند بلکه بیشتر به دهن کجی کودکان می‌ مانند. پاسخهای اینان به سؤالاتی که در ذهن مردم می‌ گذرد، بی رودرواسی عبارتی از نوع "تا جان شان درآد" و "تا چشم شان کور بشود" است. راستی راستی که آدم باورش نمی‌ شود. این تحفه های عجیب و غریب یکهو از کجا پیدایشان شده است؟ آخر چطور ممکن است جامعه یی که از آن انقلاب خونین پیروز بیرون آمده است اینها را به عنوان سازندگان نهاد نو خود بپذیرد؟ اینها حرف روزمرّه شان را بلد نیستند بزنند و دهن که وا می‌کنند آدم می‌ خواهد از خجالت زیر زمین برود. اینها نوک دماغ شان را نمی ‌توانند ببینند و حداکثر جهان بینی شان این است که راجع به پوشیدگی موی زن توضیح "علمی" بدهند و درباره تشعشع قلقک دهندۀ امواجی که موی زنان پخش می‌کنند رَطب و یابسی به هم ببافند، یا در باب این که صدای زن "تحریک آمیز" است اراجیف بگویند. آخر چطور ممکن است کار انقلابی با آن همه سر و صدا به این بیچارگی بکشد و سرنوشت انقلابی به آن عمق و عظمت به دست چنین نخبگانی بیفتد که حقارت دنیای قوطی کبریتی شان غیر قابل تصوّر است و بزرگترین مسأله یی که فکر و ذکرشان را به خود مشغول کرده توسری خوردگی پست ترین عقده های حیوانی آنهاست؟ و تازه، واویلا، از همه طرف می ‌شنویم که این انقلابیون وارداتی در "شورای انقلاب" هم جزء چهره های اصلی هستند. آخر مگر چنین چیزی را می‌ شود به آسانی باورکرد؟
    هیچ کس پاسخی به ما نداد. فقط زیر گوش مان گفتند مواظب باشیم که اسم مان را در لیست "ضد انقلاب" و "مفسدین فی الارض" و "محاربین" با خدا و امام زمان می‌ نویسند. گفتیم مهم نیست، پیه همۀ این چیزها را به تن مان مالیده ایم و جز اینها انتظاری نداریم. ولی آخر تکلیف انقلاب چه می‌شود؟ انقلاب "ملّی" بود، مگر نبود؟ انقلاب برای دموکراسی بود، مگر نبود؟
        در جواب ما، چماق به دستها را روانه خیابانها کردند تا مافی الضّمیر حضرات را در نهایت فضاحت به ما ابلاغ کنند. شعار چماق به دستها احتیاج به تفسیر و تعبیر نداشت.
    دموکراتیک و ملی، هر دو دشمن خلقند!
    زنان و دختران رزمندۀ ما، فریادهای شرم آور و موهِن "یا روسری یا توسری" را به عنوان نخستین دستاوردهای انقلاب تحویل گرفتند.
    متعهّدترین نویسندگان و روزنامه نگاران ما را که سالها زندانی کشیده و شکنجه دیده‌ اند، به رسوایی از روزنامه راندند و مبلّغ حرفه یی "رستاخیز" را بر مسند سردبیری آن نشاندند. یکی دیگر از مبلّغان رستاخیر، بی هیچ پرده پوشی، با عنوان "مفسّر سیاسی سیمای انقلاب" روی پرده تلویزیون ظاهرشد.
شما که تماشاچی محترم انقلابی باشید یک چیزی هم بدهکارید...
همه آنهایی که در آن دستگاه با حکومت شاه جنگیده بودند ساواکی و ضد انقلاب از آب درآمده‌اند، و همه شان را به خاطر خانم و آقایی که شما باشید "با قاطعیت تمام" از آن دستگاه ریخته‌اند بیرون!
    آپارتمانهای چند میلیون تومانی شمال شهر (و به عنوان نمونه آپارتمانهای "آ.اس.پی" در انتهای یوسف آباد) که به نام مستضعفین مصادره گردیده به تصرف کسانی داده شده است که تا نبینید باور نمی‌ کنید. یک روز صبح سرپیچ آن آپارتمانها بایستید و حضرات مستضعفها را در بنزهای ششصد آخرین سیستم تماشا کنید و دست کم معنی این لغات انقلابی را یاد بگیرید!  این که دیگر تهمت و افترا نیست: دزد حاضر و بز حاضر.
    به کتابفروشان "تبریز" که از مزاحمت گروههای فشار به جان آمده، شکایت به کمیته برده بودند پیشنهاد کردند که کتابهای غیرمذهبی را در برابر دریافت دو برابر بهای روی جلد آنها وسط میدان شهر آتش بزنند!
    در بسیاری از شهرستانها، کتافروشی، شغلی ضدانقلابی تلقّی شده است. صاحب تنها کتابفروشی :کازرون" (به عنوان نمونه) از شهر خود آواره شده است و این اواخر در "بروجرد" (به عنوان نمونه) هر پنج کتابفروشی شهر را در یک ساعت معین و با یورشی که آشکارا از قبل تدارک دیده شده بود به آتش کشیدند.
     در سپیده دم انقلاب، کارگران بیکاری را که از گرسنگی به جان آمده بودند به گلوله بستند و اخیراٌ سه تن از سرسخت ترین رهبران کارگران نفت را که با شهامت و از خود گدشتگی تمام امر اعتصاب را تا فرار شاه مخلوغ پیش بردند، به زندان‌انداختند.
   مفتخوران و خائنین مسلّمی‌که به نفع شاه و حکومتش در مجالس شورا و سنا به بزرگترین جنایات تاریخ صحّه گذاشته ‌اند، مورد بخشش قرار گرفته‌اند، حال آن که شریف ترین و مبارزترین فرزندان خلق تا همین چند روز پیش در زندانها مورد شکنجه بودند، بی این که دست کم اتّهام این افراد عنوان بشود. "حماد شیبانی" هنوز در زندان است و روزهای متوالی است که بر اثر اعتصاب غذا با مرگ دست و پنجه نرم می ‌کند. زنان را صاف و پوست کنده از اجتماع رانده‌ اند و از این طریق عملاٌ نیمی‌از جامعه را عاطل و باطل گذاشته ‌اند. موضوع زنان کارآموز قضایی مشتی است نمونه خروار.
     برشمردن یکایک این موارد مشکل نیست، فقط فرصت می‌ خواهد. ولی، دوستان! علی رغم همه این انحرافات، شاید هنوز بتوان امیدوار بود که چیزی از دست نرفته است. شاید هنوز بتوان به خوش خیالی چنین پنداشت که این همه، اعمال و رفتاری است که به اشتباه صورت گرفته و مقصّران آنها کسانی هستند که نادانسته و بی خبر فریب "ضدانقلاب" را خورده‌ اند که هنوز کاملاٌ نومید نشده است و به جستجوی مفرّی برای بازگرداندن روزگار گذشته، از تحریک پذیری ناشی از تعصّبات کورِ پاره یی کسان که سوء نیّتی هم در کارشان نیست سو استفاده می ‌کند.
   خوب. شاید هم واقعاٌ چنین باشد. من این خوشبینی را می ‌پذیرم و به برداشتهای شما متقاعد می ‌شوم. امّا اکنون به من جواب بدهید ببینم تلقّیات شما از این مسائل دیگر چیست:  تُرّهات شرم آوری را، نخست، با پنهان کردن موادی از آن، به عنوان "پیش نویس قانون اساسی" در روزنامه یی چاپ می‌ کنند. هنگامی‌که متعهدترین افراد جامعه در برابر آن به مقاومت برخاستند و فریاد برداشتند که این تله یی بر سر راه آزادی و انقلاب است، سخنگوی دولت زیر قضیه می ‌زند و می ‌گوید آن "پیش نویس" محصول دماغ فردی غیرمسئول است که نظر شخصی خود را عنوان کرده، و پیش نویس "حقیقی" هنوز منتشر نشده است. امّا چندی بعد، پس از آن که به اعتماد رسمیت سخنان این "سخنگو" مطلب فراموش شد و سر و صداها خوابید، همین آقا اعلام می‌ کند که "شاید" متن اصلی پیش نویس قانون اساسی همان باشد که به چاپ رسید (یا چیزی در این حدود)!
       صالح ترین مرجع علمی‌ و قانونی کشور برای بررسی طرح قانون اساسی، اگر کانون حقوقدانان کشور نباشد، کجاست؟ دست کم اتّحادیه خرج خورهای سر قبر آقا که نیست؟ هنگامی‌که این کانون اعلام کرد که طرح پیشنهادی قانون اساسی کشور پیش از آن که تقدیم مجلس مؤسّسان بشود باید با دقّتی وسواس آمیز عمیقاٌ مورد نقد و بررسی حقوقدانان و صاحبان صلاحیت و اهلیّت قرار بگیرد، طبق معمول چند ماهه اخیر، چماقداران صاحب سبک جدید با شعار معروف "اعدام باید گردد" گرد محل تجمّع حقوقدانان رقص مرگ خود را آغاز کردند، و ناگهان در روزنامۀ عصر تهران افاضات یکی از آن همه چهره های دوست داشتنی جدید را دیدیم که بی هیچ تعارف و رودرواسی در آمده بود که "خیال کرده اید ما همین جوری اختیارمان را می ‌دهیم به دست چند صد تا حقوقدان؟" توجه فرمودید دوستان؟ آقایان حتی "اختیارشان" را به دست حقوقدانها هم نمی‌دهند!.
        سمیناری که گروههای مسئول جامعه و کانونهای روشنفکران و صاحبنظران برای بررسی مسائل مربوط به قانون اساسی و تنظیم طرحی برای آن تشکیل داده بودند، در دو نوبت اول گردهمآیی، علی رغم همۀ تلاشهای خود پشت در بسته تالارهای تجمّع ماند و راه به درون نیافت. صاحبان جدید قدرت و مملکت، به همین آشکاری کوشیدند فعالیت این سمینار را خنثی کنند. آقایان در این "مبارزۀ قدرت" حتی به کاردانان و مغزهای متفکر یا متخصص هم احساس نیاز نمی ‌کنند. کارهاشان را خودشان شخصاٌ انجام می ‌دهند، چون که احتیاط شرط عقل است...
    بدون این که چیزی (هر چند ناجور تحمیلی) به اسم "قانون اساسی جمهوری" وجود داشته باشد؛ یعنی بدون این که هنوز ضابطه یی برای حکومت و خط و جهتی برای تدوین قوانین کشوری مشخص شده باشد، ناگهان آقایان "دولت موقت" بدو بدو آمدند و "لایجه" یی آوردند که "قانون مطبوعات" است!- یاللعجب! البته از یک هفته پیش حضرت "اسلام کاظمیه" ( که گناهش گردن خودش: شایع است که معاون یا مشاور آقای وزیر ارشاد ملی و خیرات شده و همان اول کار به مشروطیت خود رسیده) ندایی درداده که بله، بالاخره مطبوعات که "بی ضابطه" نمی‌ شود! (نوار شبهای شعر "انستیتو گوته" هنوز موجود است، با صدای همین آقای "اسلام" که از تلخی "ضوابط" اداره سانسور شاه بعض می‌کند و بعد قاه قاه می ‌زند زیر گریه!) باری، و حزب توده هم که این اواخر آب توبه به سر ریخته و ختنه را برای اعضای خود اجباری کرده، دنبال فرمایشات "آقا اسلام" زبان گرفته بود که آره بابا، نغوذبالله مگر "مطبوعات بی ضابطه" هم می ‌شود؟
   بگذریم. آقایان "دولت موقت" پس از ونگی که آقا "اسلام" و حزب توده رها کردند تا قضیه چندان هم ابتدا به ساکن نباشد، ناگهان چیز وحشتناکی تحت عنوان "لایحه قانونی مطبوعات" آوردند وسط (که برای ضبط در تاریخ بد نیست عرض کنم که گفته می ‌شود دستپخت متّهمان دوگانه، آقا اسلام کاظمیه و شمس آل احمد است) و آقای امیر انتظام که معمولاٌ مسائل جاری مملکتس را با عبارت نکولی "نمی‌ دانم" و "خبر ندارم" و "بنده نشنیده ام" حل و فصل می ‌کرد و شاید به همین دلیل توسط آقای وزیر امور خارجه با عنوان سفیر کبیر به حواشی قطب شمال تبعید شد، این بار بر خلاف شیوۀ مرضیه همیشگی با صراحت قابل تقدیری تصریح کرد که این لایحه "ظرف ده روز" از این تاریخ تصویب "خواهد شد"!  فاتحه!
     "لایحه" را که زیر دماغت می ‌گیری، از بند بندش بوی الرّحمن آزادی قلم و گند و تعفّن قدرت طلبی و انحصارجویی که خود را "برنده بازی" می‌ داند، بلند است. لایحه یی که در هر ماده اش تله یی کار گذاشته ‌اند، و پر از انواع و اقسام نکات مبهم و قابل تفسیرات و تأویلات کشدار است و به جای آن مثلاٌ (خدای نکرده) روزنامه نگاران و اهل قلم را برای حفظ میراثهای انقلاب و نگهبانی از دموکراسی و پیشگیری از تاخت و تاز تشنگان قدرت و خودکامگی یاری کند، پیشاپیش به دفاع از مواضع قدرت فردی برخاسته، نویسنده هر مطلبی را که به مذاق صاحبان قدرت خوش نیاید به حبسهای تا سه سال تهدید کرده است.
    من اینجا مطلقاٌ در پی آن نیستم که یکایک مواد این لایحه را تجزیه و تحلیل کنم و نشان بدهم که کاسه لیسان، برای آن که چتر مصونیتی بر سر خود بگیرند و برای آن که بتوانند پشت سپری پنهان شوند، با چه تردستی نفرت انگیزی کوشیده‌ اند علی رغم همه نهادهای تشیّع در هر حال یکی از مراجع تقلید را به مقام دنیایی و غیرروحانی یک "دیکتاتور" برانند. زیرا با در نظر گرفتن این نکته که پیش از تحریر و تصویب قانون اساسی هیچ لایحه یی "نمی‌ تواند" صورت قانونی به خود بگیرد، اصولاً کل این لایحه (صرف نظر از خوبی و بدیش) حرف مفت است و حتی تنظیم و پیشنهاد آن به شورای انقلاب نیز می ‌تواند جرم شناخته شود، به خصوص که نیّت طرّاحان آن نیّت خیری نیست و گامی ‌است که آگاهانه و از سر سوء نیّت در طریق ضدیّت با انقلاب و سرکوب انقلاب برداشته شده است و توطئه مشهودی است که بر علیه همه دستاوردهای انقلابی و به خصوص به قصد ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانون اساسی جمهوری صورت می ‌گیرد. این کج ترین قدمی‌است که دولت یا فرادولت یا فرودولت تا بدین هنگام برداشته است. طرّاحان این به اصطلاح "لایحه قانونی" در کمال شهامت و "صداقت انقلابی" همه تعارفات و ظاهرسازی را بوسیده‌ اند گذاشته ‌اند کنج طاقچه، و نشان داده‌ اند که بی هیچ پرده پوشی، درست در طریق منافع همان مستضعفین قدم بر می‌ دارند که هر از چندی گروهی را به خیابانها می ‌ریزند و از میان تارهای صوتی آن بی خبران بی گناه عربده می‌کشند که:
هر دو دشمن خلق‌ اند. "دموکراتیک" و "ملی"»
     چنان که گفتم، تنظیم این لایحه توطئه یی مشهود است برای ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانون اساسی جمهوری. اعلام فرموده‌ اند که این لایحه را "ده روزه" تصویب خواهند کرد ( که بعد این مدت را اضافه کردند) و این در هر حال پیش از موعدی است که قرار است کار قانون اساسی را بسازند. یعنی صاف و پوست کنده پوزه بند مطبوعات را آماده کرده ‌اند تا در مورد خوابی که برای قانون اساسی دیده‌ اند جیک احد النّاسی بالا نیاید، که این البته خیال خام است. برای خفه گیر کردن کسانی که سخن گفتن را وظیفۀ خود می ‌دانند، تهدید به سه سال حبس نشانه تنگ نظری خنده آوری است. بشارت باد شما را که بسیارند کسانی که در نهایت اخلاص از سر جان نیز گذشته‌ اند و به هر قیمت حرف خود را خواهند گفت و فریاد خود را به گوشها خواهند رساند. ما را از سر بریده نترسانید. و من شخصاٌ به عنوان نخستین قدم در طریق افشای این توطئه، و به عنوان اولین عکس العمل در برابر این اقدام، در نخستین جلسه مجمع عمومی ‌کانون نویسندگان ایران اخراج آقایان "اسلام کاظمیه" و "شمس آل احمد" را از صف مردان شرافتمندی که آنجا گرد می ‌آیند و مرگ را بر آلودن قلم به منافعی چنین خجالت آور ترجیح می ‌دهند، پیشنهاد خواهم کرد.
   در این خصوص، هنوز شاهکار همۀ شگردهای انقلابی باقی مانده است.
سخنگوی دولت اعلام فرموده است که مردم باید فکر تشکیل مجلس مؤسّسان را بگذارند درِ کوزه و آبش را بخورند، چون تصمیم بر این است که همان "هیأت مشورتی" چهل نفر کار مجلس مؤسۀسان را هم انجام بدهد. یعنی فی الواقع بگذار همان ها که قبا را می ‌برند، خودشان هم بدوزند و خودشان هم بپوشند! و این یعنی انقلاب، ضرب در انقلاب، ضرب در انقلاب!
      در حقیقت، دولت یا فرادولت و یا فرودولت (چون هنوز کسی نفهمیده است که ملت دقیقاٌ به ساز که می‌رقصد) حتی این ‌اندازه شعور را هم برای مردم قائل نیست که احتمالاٌ میان یک "هیات مشورتی" و یک مجلس مؤسّسان فرق بگذارد. هیأت مشورتی (که البته طبق معمول، کیسه سیاهی با دو تا سوراخ به جای چشم، تنها تصوّر مردم از آنهاست) مشتی افرادند با منافع مشترک، که نهایتاٌ مورد اعتماد شخصی هستند که بالای دولت یا بالای فرادولت و یا بالای فرودولت قرار گرفته است. امّا وقتی که صحبت مجلس مؤسسان پیش می‌ آید بی درنگ موضوع انتخابات به ذهن متبلور می ‌شود، و بلافاصله افرادی جلو چشم مجسم می ‌شوند که برخلاف ترکیب هیأت مشورتی منافع مشترک یا یکسانی ندارند، زیرا نمایندگان طبقات گوناگون جامعه ‌اند.
    چگونه ممکن است هیأت مورد اعتماد یک فرد خاص از یک طبقه خاص را به عنوان هیأت مورد اعتماد تمام طبقات یک جامعه به کل مردم آن جامعه جا زد؟ چگونه می‌ توان تصوّرکرد که ممکن است طرحی که چنین هیأتی لزوماً از پایگاه منافع طبقۀ خود تهیّه کرده است منافع تمام طبقات را شامل شود؟ و چگونه می‌ توان به خود اجازه داد چنین هیأتی، با غصب عنوان مجلس مؤسّسان، به نمایندگی فاقد اعتباری از سوی همه طبقات یک جامعه، چنان طرح یک سویه و یک رویه یی را، که خود پرداخته است، خود مورد تصویب قرار دهد؟ و تازه، موضوع نهایی، موضوع رفراندوم در مورد قانون اساسی، دیگر چه صیغه یی است؟ آیا منظور از این شعبده بازی اخیر آن است که اکثریتی بی خبر نیز در توطئه یی که بر ضد تمامی‌ جامعه در کار شکل گرفتن است شرکت داده شود؟
    آقای بازرگان! مسئول نهایی تمامی‌ این لطمات آشکاری که پس از آن همه بدبختی ها و خونریزی ها به دستاوردهای انقلابیِ این مردم نجیب و صبور وارد می ‌آید شمایید. اگر به نام و حیثیت خود پای بندید بی گمان تاریخ دربارۀ شما چنان قضاوتی خواهد کرد که تصوّرش چندش آور و غیر قابل تحمّل است و بدین نکته شما خود بهتر از هر کسی آگاهید، و اگر به روز جزا معتقدید لاجرم می ‌دانید که دارید چه عاقبتی برای خود تدارک می‌ بینید. تصوّر نمی ‌کنم خطابه هایی از آن نوع که در تلویزیون ایراد می‌ کنید بتوانند در پیشگاه عدل خداوندی سر مویی از بار شما بکاهد.
    دلتان خوش است بگویید قدرت اجرایی ندارید؛ امّا اگر بندگان خدا ندانند خدا می ‌داند که شما بر این کرسی فاقد قدرت خوشترید و همان را بر قدرت فاقد کرسی ترجیح می ‌دهید، زیرا تصوّر می‌ کنید که آخر پاییز، وقتی جوجه ها را می ‌شمارند، برندۀ نهایی شمایید بی آن که ظاهراً در این جنگ میان قدرت طلبی انحصارجویانه از یک سو و دفاع از دستاوردهای نیم بند انقلابی از سوی دیگر، پای شما به میان کشیده شده باشد. و خدا این سیاست بازی شوم شما را که لحظه به لحظه خطرناکتر می‌ شود، بر شما نخواهد بخشید. همه چیز را می‌ بینید و می ‌شنوید و سکوت می ‌کنید. شاید آن اکثریت نود و نه و نیم درصدی بر این تصوّر باطل باشند که به راستی از شما کاری ساخته نیست. امّا خدا آگاه است و پوزخندهای شما را می‌ بیند و آن فرشتگان موکّل بر شما در حساب اعمال تان می‌ نویسند که می‌ توانستید و نکردید. آنها در حساب اعمال شما می‌ نویسند که می ‌فهمیدید و سکوت می ‌کردید، زیرا سود خود را در این می ‌دیدید.
      برنامه طلوع خورشید، به کلّی، لغو شده است. کلاغهای سیاهی در راهند تا سراسر این قلمرو را اشغال کنند. خبرهای بدی در راه است امّا کلاغها برای شما نیز حامل خبر خوشی نخواهند بود.
   برایتان متأسفم آقای بازرگان. با این تعلّل سیاستمدارانه آخرت مطبوعی در کار نیست. دنیا ارزش آن را ندارد که فدای آخرت شود. هیچ کس در این نکته سخنی ندارد. امّا دریغا که برای شما دنیایی هم نمی‌ بینیم. خَسَر الدّنیا والآخره به همین می ‌گویند.