۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

ولايت خميني همان خلافت بنيادگرايي!؟(بخش دوم) -(5)

ولايت خميني همان خلافت بنيادگرايي!؟(بخش دوم) -(5)

 دسته: بنيادگرايي 
 نوشته شده توسط همبستگي ملي
اشاره كرديم كه محافل گوناگوني كوشش دارند تا به دستاويزهاي مختلف، از جمله تفاوتهاي شيعه-سني داستانهايي بسرايند تا همانندي خمينيسم و داعشيسم را نفي و انكار كنند. از همين روي نياز است تا به هدف فهم حقيقت موضوع تا حدي روشنتر به جوانب اين همانندي پرداخته و تفاوتهاي ناچيزشان را هم شناسايي كنيم. در قسمت پيشين اين سلسله نوشته ها آورديم كه هماننديها و تفاوتهاي مورد بحث را بايستي در چند محوري كه ذكر گرديد، زير بررسي و مطالعه كرد([1])
فلسفة برپايي خلافت يا ولايت شرعي!
اين تكرار زيانباري نيست كه همچنان به ياد داشته باشيم كه مروجان بنيادگرايي از هر دو طايفة خمينيست و داعشيت، آنچه را كه ”احكام شريعت” مي خوانند،”لازم الاجرا” هم مي دانند، و از اين روي نياز به يك نيروي قهريه كه عهده دار اجراي اين احكام باشد را هر دو طايفه اجتناب ناپذير مي شمرند كه عبارت است از قهر سلاح تا قهر مستقر حكومتي. باز هم يادآوري مي شود كه اينان هردوشان، به منظور اثبات ضرورت اقامة دولت ديني مورد نظر، بنيادگرايان مورد بحث به سه استدلال اصلي رو آورده اند كه عبارت است از 1- استدلال به ”اجماع” مسلمين، 2- استناد به برخي متون قرآن و حديث، و 3- استدلال ”عقلي ديني”. ما تا اينجا طي نوشتة چهارم از اين سلسله نوشته ها با تيتر ”ولايت خميني همان خلافت بنيادگرايي” به چند و چون استدلال گاه مختلفشان به ”اجماع” و ”قرآن” در حد گنجايش اين نوشته ها پرداختيم و مشاهده كرديم كه استدلالشان هم به اجماع و هم به قرآن، و بالتبع قرآن ساير متون ديني، تا كجا بي پايه و نا موجه است و حتي نا مربوط است. و اينك بجاست به مهمترين استدلالشان در واجب شمردن برپايي قدرت خلافت يا ولايت ديني، بپردازيم كه خودشان آن را ”استدلال عقلي” مي نامند و هر دو طايفة بنيادگرايي در اين استدلال كاملا هم داستانند.
مهمترين استدلالها، استدلال عقلي-ديني
از دورانهاي مختلف گذشته با استدلالهاي متعددي در موضوع لزوم ”خلافت و ولايت” باصطلاح ديني، روبرو هستيم كه به يك متن مشخص از قرآن يا حديث استناد ندارند و از اين بابت به عنوان ”استدلال عقلي” ياد مي شوند. اين نوع استدلالهاي عقلي كه در مباحث ”كلامي” (علوم اعتقادات) رواج بسياري دارد و در مباحث فقهي (احكام شرعي) هم پر كاربرد است، بيشتر نوعي تفسير عقلاني از يك موضوع و يا يك متن ديني است كه گاه از چنان استحكامي برخوردار است كه باندازه متن ديني مربوطه مورد اتكا قرار مي گيرد. اما در موارد زيادي هم تنها انعكاسي از ديدگاه ديني استدلال كنندة مربوطه و متأثر از جايگاه فرهنگي، شرايط اقليمي، و يا موقعيت اجتماعي-طبقاتي استدلال كننده است، به صورتي كه همانقدر كه خود اين ديدگاه قابل مناقشه باشد، استدلال باصطلاح عقلي مربوطه نيز ناگزير و بالتبع به همان ميزان لنگان و عاجر خواهد بود.
به عنوان مثالي ساده، مي توان اهميت شناختن وقت عبادات مثال آورد. نماز صبح را بايد بين طلوع فجر تا طلوع آفتاب برگزار كرد و همچنين روزة سالانه از اول ماه رمضان واجب مي شود. رعايت اين وقتها و موعدها نياز به دانش و ابزاري دارد كه احتياج به يك تكليف مستقل براي بيان لزوم آنها نيست. بلكه با يك استدلال ”عقلي-ديني” براي هر مسلمان جدي اهل نماز و روزه مسلم است كه بايد براي شناختن فجر يا شروع ماه رمضان و موارد بسيار مشابه، شناختن سمت قبله و... مقدمتاً توانايي كسب كند تا بتواند اين عبادات را به هنگام برگزار نمايد. وضو گرفتن براي نماز، يك مثال گوياي ديگر است. وضو با اينكه خودش نوعي عبادت است، اما تنها براي برپايي نماز و برخي عبادات ديگر است كه به عنوان شرط و مقدمه الزامي مي شود و همينطور تهيه ديدن پيشاپيش آب براي وضو و يا ممنوعيت تلف كردن و دور ريختن آبي كه براي وضو لازم خواهد شد.
اين نوع تكاليف تبعي پرشمار كه عقل ديني براي احراز آنها كافي است، در علم ”اصول فقه” با عنوان ”مقدمة واجب” مورد بحث قرار مي گيرد، از جمله با اين عبارت معروف كه: ”إن ما لا يتم الواجب إلاّ به فهو واجب”. (همانا هر آنچه كه بدون فراهم آوردنش يك تكليف واجب و لازم صورت تحقق نمي گيرد، خودش واجب شمرده مي شود). و اين يعني كه براي احراز وجوب و الزامي بودن آنها از نظر ديني، نيازي به يك متن ديني خاص نداريم و همان نوع استدلال عقلي، يا ”عقلي-ديني” كه ياد كرديم، براي اثبات وجوب و لزوم ديني و شرعي آنها كافي است.
قدرت سلاح و حكومت ديني مقدمة ناگزير اجراي واجبات
توضيحات بالا از اين بابت لازم آمد كه مهمترين استدلال اهل ”ولايت فقيه” از شخص خميني گرفته تا اتباع مربوطه و همچنين اهل ”خلافت اسلامي” كه –برخلاف استدلال اجماع- بطور مشترك به آن استناد مي كنند تا ثابت كنند برپايي خلافت يا ولايت باصطلاح اسلامي، هميشه بر مسلمانان واجب و الزامي است و حتي –چنانكه مصرانه ادعا دارند- در رأس واجبات ديني قرار دارد. به اين بيان كه در آثار پيروان ابن تيميه، فراوان تكرار مي شود: ”أن إقامة الدين وتنفيذ أحكام الشرع في جميع شؤون الحياة الدنيا والأخرى فرض على المسلمين بالدليل القطعي الثبوت القطعي الدلالة، ولا يمكن أن يتم ذلك إلاّ بحاكم ذي سلطان. و القاعدة الشرعية ((إن ما لا يتم الواجب إلاّ به فهو واجب)) فكان نصب الخليفة فرضاً من هذه الجهة أيضاً”. (همانا برپا داشتن دين و اجراي احكام شريعت در تمامي امور زندگي دنيا و اخرت، بر عموم مسلمين واجب است وجوبي كه به دلايل قطعي وارده و برخوردار از دلالتهاي واضح قطعي ثابت شده است. و اين امر، اقامة دين و اجراي احكام، صورت نخواهد گرفت مگر بدست حاكميتي داراي قدرت لازمه، و قاعده (يادشدة) شرعي: ”ما لا يتم الواجب إلاّ به فهو واجب” اقتضا دارد كه منصوب كردن يك خليفه از اين جهت نيز يك فريضه است. ([2]). بدنيست يادآوري شود كه بحثهاي معروف ”ولايت فقيه” كه خميني در سالهاي قبل از انقلاب ضدسلطنتي در نجف تدريس مي كرد و بعدها مأخذ تدوين قانون اساسي رژيم كنوني ملاهاي ايران شد، درست مثل شاگردان اصحاب اين تيميه، عمدتاً بر همين استدلال ”مقدمة واجب” استوار بوده است و همچنان طيف ملاهاي ريز و درشت و باصطلاح مرجع تقليد حكومتي در ايران تا لبنان و عراق و... هنوز هم بر همين استدلال پافشاري دارند.
بررسي استدلال ”عقلي-ديني” بالا
به گمان نگارنده، بجاست تا نخست اركان استدلال بالا، باصطلاح منطقيون، ”صغرا و كبرا”، و سپس نتيجة اين قضية را يك بار به رديف يادآوري كنيم، به اين شرح:
الف: آنچه كه فقيهان در علم فقه خودشان به عنوان واجبات فهرست مي كنند و آنچه كه به عنوان محرمات رديف كرده اند و اجتناب از آنها واجب است، تمامي اينها واجبات ديني اسلام و به عبارت ديگر ”شريعت اسلام” هستند.
ب: تكاليف واجب و حرام مقرر شده در ”شريعت” مورد بحث، الزامي و لازم الاجرا هستند
ج: آنچه اجراي ابن احكام لازم الاجرا را محقق مي كند، قدرت سلاح و قدرت حاكميت ديني است و در فقدان چنين حكومتي هيچ ضامن اجرايي براي ”شريعت” وجود ندارد
د: پس، طبق قاعدة ”وجوب مقدمة واجب”، برپاكردن خلافت اسلامي و ولايت خمينيستي، در هر عصري بر عموم مسلمانان واجب شرعي خواهد بود. بلكه، چنانكه در ادامه خواهد آمد، به ”اهم واجبات” يا ”اوجب واجبات” ارتقا پيدا مي كند.
مي دانيم كه در هر استدلال منطقي، اگر تنها يكي از پايه هايش غلط يا مورد ترديد باشد، كل استدلال بي ارزش خواهد بود. جالب است كه در استدلال مشترك خمينيون و داعشيون، هر سه پاية الف، ب، ج، سست و پوچ است و لذا نتيجه اش، نه تنها يك واجب شرعي را بيان و اثبات نمي كند، بلكه يك بدعت باصطلاح ديني خطرناك و بلكه خطرناكترين بدعتها را توليد كرده است. و حالا اين استدلال بافي پوچ را بند به بند بررسي كنيم:
نخست، پرسش وارد و مهم در بارة ”الف”
پرسش و ايراد نخستين و اساسي به اين بند و پاية الف اين است كه چرا و به كدام دليل متقن بايد پذيرفت كه ليست واجبها و حرامهاي ادعا شده، حقيقتا مبتني بر ديانت اسلام و ”شريعت” حقيقي اسلام است؟ زيرا و به بيان خلاصه، اين سلسله احكام رديف شده در فقه حضرات از بابت نسبت داشتنشان به ديانت اسلام، اغلب بر گمانه هاي ضعيف تا پندارهاي باطل سرهم و پرداخته شده است، آنهم دست كم از دو قرن بعد از وفات حضرت محمد-ص بود كه اندك اندك اين رشته راه اندازي شده و پس از مدتها به انبوهي حلال و حرامهاي پرشمار كنوني رسيده و سپس با وسايل تبليغي و تحميلي مختلف جا انداخته شدند.
به بيان اندكي بازتر، از يك سو اين پرسش جدي و پايه اي در ميان است كه مگر شدني يا قابل پذيرفتن است كه مشتي احكام ظالمانه و مدافع ستمكاران، تبعيض آميز، زن ستيز و انسان ستيز، كمترين ربطي به ديانت اسلام و رسالت اين ديانت داشته باشد؟. و از سوي ديگر، چگونگي، زمان، مطرح كننده، دلايل و يا دليل تراشيهاي اين يا آن چهره كه اين احكام واجبات و محرمات را مطرح كرده اند، تماماً مشخص و قابل وارسي و بازخواني است و از اين راه، ضعفهاي ماهيتي بسياري از آنها و سستي دلايل استناد شده براي جا انداختن اين موارد ناپسند، در دست يا در دسترس است. و اين يعني كه، اصل ادعاي شرعيت و اسلاميت اين احكام –دست كم- از بابت آنكه ”توليدات بشر”، همين بشر خطاپذير، بوده و حاصل كاركرد و توليد كساني است كه جدا از انگيزهاي گاه و شايد اغلب نيكو، اما نهايتا توليدات فكر و منعكس كنندة كشش فكري بشري اين اشخاص بوده و نه بيشتر، چرا كه تك به تك بر استدلالهايي مبتني هستند كه حق مناقشه در آنها براي همگان و به خصوص براي مسلمانان متدين محرز و غيرقابل نقض و انكار است. اين البته بيان كلي و سرجمعي است كه اندر پوچي بند الف در استدلال يادشده، استدلال مقدمة واجب”، بايد مدنظر قرار بگيرد، زيرا نگاه و بررسي تفصيلي اين امر بطور جامع، به جزوه يا كتابهاي مستقل پرشماري نياز دارد تا در هركدام بتوان قوت و ضعف دلايل، در مورد هركدام از واجبات و محرمات ادعايي شده را بررسي كرد.
در بارة ”ب”، توليد مقدمه هاي ضدشرعي و حرام
حال، تماشايي است كه الزامي شمردن و لازم الاجرا دانستن زوري همان فهرست تكاليف و واجباتي كه قابل مناقشه بودنشان به اختصار عرض شد، چه ”قوز بالاي قوز” غريب و مضحكي مي شود و البته در عين حال گريه آور، چرا كه بهاي آن از خونهاي پاك و نواميس مطهر مردمان ستمزده پرداخته شده و مي شود.
ليكن، اشكال اين ادعاي سست بسي عمقي و جدي تر است زيرا الزام در اجراي اين باصطلاح ”احكام شريعت”، بجاي آنكه مقدمة واجب بشود، درست كاملاً برعكس، ”مقدمة حرام” و مولد ستمها و جرايمي مي شود كه تا تهديد اصل ”تدين” و پايبندي به ديانت خطرناك است، زيرا:
همگان مي دانيم كه بسياري واجبات ديني، تنها به شرط داوطلبي عمل كننده معني دارد و مي تواند عمل شود. براي مثال، كسي كه دلش به برگزاري نماز يا روزه داري نيست، اگر اجباراً يا تحت محظورات ديگر نماز بخواند يا روزه بگيرد، اين نماز و روزه باطل است، و جبران عبادات باطل، مثل انجام نشده هايش، اين است كه دوباره و البته اين بار داوطلبانه، با ”قصد قربت” انجام بدهد. آري، واجبات ديگري هم هستند مانند كه مهم انجام شدن است، مثلاً نجات غريق كه فارغ از قصد و نيت، بايستي صورت بگيرد و شانه خالي كردن از آن جرم است. در اين نوع وظايف، داوطلب بودن يا قصد قربت، اهميتش تنها معنوي است.
در اين ميان، بايد مدنظر بگيريم كه جدا از عبادات كه مثال زديم، عمدة واجبات اجتماعي در اسلام، مانند دعوت به خير، امر به معروف، جهاد، انفاق و... از نوع واجباتي هستند كه شرط داوطلبي و قصد قربت در آنها حتمي است. آري، دفع شر ظالم از سر مظلومان، مانند همان نجات غريق است كه اشاره رفت. حال، بايد اسلاميستهاي بنيادگراي زورباور، پاسخ بدهند كه هدفشان آيا نمازخواندن مسلمين و ترويج عبادت نماز است؟ چنين هدفها كه هرگز با زور محقق نمي شود. پس آيا هدف زورگويي ها و اجبارها چيزي جز راه اندازي سياهي لشكر در نمايشهاي جمعه و جماعتشان را براي قدرت نمايي بيشتر و تحكيم قدرت نامشروع و ضد مردمي و سركوبگرانه نيست؟ پيداست كه اعمال زور در اين قبيل اعمال ديني به هر ميزاني هم كه سياهي لشكر توليد كند، در حقيقت مشتي زورپذير را در كنار مشتي رياكار به صف مي كند تا بدتر از تقليد بوزينه وار، به دروغ و ريا آلوده شوند و بسا كه اين چنين دنبال ترفندهاي كسب نان و مقام در دستگاه قدرت باشند كه تماما از پليدترين گناهان است.
ضامن اجرايي براي ”شريعت”
ديديم كه اجراي مهمترين اركان و شعائر ديني با الزام اجباري هيچ تناسبي ندارد و بدين ترتيب، آخرين پايه، ”د” براي توجيه برپايي خلافت و ولايت اين مرتجعان زورباور نيز مانند پايه هاي ”الف” و ”ب” بر باد است. اما هنوز جاي شكافتن دارد كه اگر اين بنيادگرايي به توليد مشتي بوزينه كه تنها شكلك دين در بياورند، قانع است گو كه فساد و تباهي در نظام حكومتي مورد نظرشان، چنانكه در رژيم آخوندي ايران مي بينيم، پيشاپيش پليدترين نظامهاي فاسد جهان باشد، در اين صورت، بايد پرسيد كه اين زور حكومتي كه مي خواهند ”ضامن اجرايي” باشد، گو كه ديگر نه براي شريعت، بلكه تنها براي حكومت كردن، چه الزامات ناگزيري را توليد خواهد كرد؟...
ادامه دارد
[1] - براي يادآوري، محورهاي يادشده در نوشتة قبلي از اين قرار بود: يكم، مستندات و فلسفة برپايي قدرت حكومتي باصطلاح ديني. دوم، دور و تسلسل در پاية مشروعيت اين خلافت و ولايت. سوم، جايگاه مردم و حقوق آنان. و چهارم، تحول درجا و ناگزير به فاشيزم خالص باصطلاح ديني
[2] - همان ”الأدلة الشرعية....” كه در پانوشتهاي بخش پيشين اين نوشته ملاحظه ك
رديد.

۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

جلال گنجه اي: ولايت خميني همان خلافت بنيادگرايي!؟ (4)


 نوشته شده توسط همبستگي ملي
هدف ايجاد حاكميت سياسي و قدرت دولتي به بهانة اجراي ”شريعت“، شريعت بنيادگرايان مرتجع، شعار و هدف مشترك خميني و كل بنيادگرايي ارتجاعي است. البته خميني از اين امتياز برخوردار است كه برپايي رژيم سياسي توسط او يك پيشينهٌ ايجاد كرد كه طي چندين دهه، جاي خالي يك سابقه و الگوي قابل تكرار براي همگنان وحشي ويدر دنياي معاصر را پركرد و عينيت بخشيد. الگويي كه به همگنان رهنمود مي داد و مي دهد كه حتي اين مدل ظلماني و خونخوار باصطلاح اسلامي و متضاد با تمامي ارزشها و دستاوردهاي بشري معاصر در زمينة حقوق و حرمتهاي انساني را هنوزمي توان بدست شبكة شوم بازرگانان جهانخوار، براي جامعة جهاني در قرن 20و21 مباح و مشروع جلوه داد و به بشريت معاصر تحميل كرد.
وحدتها و تفاوتها
از آنجا كه عوامل گوناگوني در حمايت از خميني و بنيادگرايي وحشي كوشش دارند تا تحت نامهاي مختلف از جمله تفاوت شيعه-سني به انكار همانندي خمينيسم و داعشيسم پرداخته و حتي از تضاد ناسازگارشان داستانها بسرايند، ايجاب مي كند كه قدري روشنتر به جوانب اين همانندي پرداخته و تفاوتهاي ناچيزشان را هم شناسايي كنيم. در حد گنجايش اين نوشته، هماننديها و تفاوتهاي مورد بحث را در چند محور و به قرار زير ملاحظه مي فرماييد:
نخست، مستندات و فلسفة برپايي قدرت حكومتي باصطلاح ديني
دوم، دور و تسلسل در پاية مشروعيت اين خلافت و ولايت
سوم، جايگاه مردم و حقوق آنان
چهارم، تحول درجا و ناگزير به فاشيزم خالص باصطلاح ديني
بررسي محورهاي بالا، اين بخش از مبحث را كه ”داعش كنوني خود خميني است“، سر انجام مي بخشدتا برسيم به مباحث خود ”شريعت“ و بررسي اصالت و بررسي ارزش و اعتبار ديني مجموعه اي كه از جانب فقيهان به عنوان ”احكام اسلامي“ تدوين و عرضه شده و ”شريعت“ خوانده مي شود.
فلسفة برپايي خلافت يا ولايت شرعي!
قبلا نيز اشاره داشتيم كه مروجان بنيادگرايي آنچه را كه ”احكام شريعت” مي خوانند، از آنجاكه ”لازم الاجرا“ مي دانند، نياز به يك نيروي قهريه كه عهده دار اجراي اين احكام باشد را اجتناب ناپذير مي شمرند كه عبارت است از قهر سلاح تا قهر مستقر حكومتي. همينجا و قبل از ادامة بحث، لازم به يادآوري است كه ”احكام خدا“ بودن و همچنين ”لازم الاجرا“ دانستن آنچه كه بنيادگرايان ”شريعت“ مي خوانند، از ديرباز و قرون دور دوران اسلامي مورد انكار بسياري از انديشمندان مسلمان بوده است و البته خواهد بود([1]). در دوران معاصر، دعواي مشروعه و مشروطه در ايران خودمان و در ميان خود فقهاي دو طرف را اگر بشكافيم، شمه اي از همين اختلاف را بر سر ”حق تشريع نمايندگان“ (تشريع=قانونگزاري) با شريعت! و انحصار تشريع بدست فقها را مشاهده مي كنيم، رشته اي كه نيم قرن بعد در روش مجاهدين خلق ايران به انكار كامل هرنوع ”ولايت“ فقها ظهور كرد و با مقبوليت فراواني از جانب نسلهاي آگاه ايرانيان، اكثراً مسلمان، مواجه گرديد. حال اگر در همين راستا توجه كنيم كه مشابه آنچه در ايران عصر مشروطه اشاره شد، تقريبا همزمان در مصر و تركيه و عراق هم جريان داشته است، محدودة جزيرة پيروان زورباور بنيادگرايي كذايي، به قول مرحوم نائيني در كتاب ”تنبيه الامة..“، جماعت ”ظلم پرست“، در جفرافياي فكري مسلمانان بيشتر قابل تصور خواهد بود.
جدا از كوچكي انديشة بنيادگرايي در سوابق مسلمانان و يا فوران شعله هاي اين بليه در عصر خميني و داعش، بر ما لازم مي آيد تا بابت همين محوري قلمداد كردن اقامة حكومت ولايت يا خلافت در بيان اين نوع جريانها، تا حدي روشنتر به امر اعتبار ديني اين اقامة حكومت ديني بپردازيم:
به منظور اثبات ضرورت برپايي و”اقامة دولت ديني“ مورد نظرشان، بنيادگرايان به سه استدلال اصلي رو آورده اند كه عبارتند از:
1-استدلال به ”اجماع“ مسلمين،
2-استناد به برخي متون قرآن و حديث،
3-استدلال ”عقلي ديني“.
اطلاع خلاصه از اين استدلالها بيشتر از اين بابت مهم است كه بدانيم استحكام ديني آنچه بنيادگرايان به عنوان ”شريعت ديني“ در بوق مي كنند و به ايجاد رژيمهايي از نوع ملاهاي ايران، طالبان و اينك داعش انجاميده و مي انجامد، از چه قرار است:
نخست، استدلال به اجماع:
براي اثبات اجماعي بودن اينكه همواره اقامة يك خلافتواجب است، به اجماع صحابهٌ پيامبر-ص استناد شده است با اين بيان: ”صحابه در طول زندگي خود بر وجوب نصب خليفه اتفاق نظر داشتند و در عين اختلاف نظر بر اينكه چه شخصي خليفه باشد، بر اصل لزوم استقرار يك خليفه مطلقا اختلاف نداشتند نه هنگام وفات پيامبر-ص و نه هنگام وفات هيچيك از خلفاي راشدين. پس اين اجماع صحابه دليلي قوي و صريح است بر وجوب نصب خليفه“([2]).
شايان توجه است كه دعوي اجماع بر سر خلفاي راشدين([3]) امر تازه اي نيست و توسط بسياري از علماي مسلمان، بجز شيعيان، تقريبا نسل به نسل مطرح شده است. اما ادعاي چنين اجماعي براي ضرورت توليد ”خليفه“ در هر زمان و دوره، به دورة ”ابن قيم“ و ”ابن تيمية“ ([4]) بر مي گردد، فقيهاني كه به خصوص براي تمامي بنيادگراهاي سلفي و تكفيري كنوني يك معلم ديرينه و يك مرجع غيرقابل بحث شمرده مي شوند. ابن تيميه نظرات تا كنون پذيرفتة خويش در موضوع خلافت و استدلالهاي متنوعش در اين موضوع را از جمله در كتاب ”السياسةالشرعيةفيإصلاحالراعيوالرعية“ تدوين كرده و باقي گذاشته است.([5]).
قبل از پرداختن به محتواي اين ”اجماع“ ادعا شده، مفيد خواهد بود كه هرچند باختصار بسيار، يادآوري شود كه خلفاي بني اميه، به خصوص از دوران يزيد ابن معاويه، كه هنوز دوران صحابه استمرار داشت، مورد انكار بسياري از صحابه و بزرگان اسلام قرار گرفت كه معروفترين و مهمترين آنها سيد الشهداء حسين بن علي-ع بوده است كه به بهاي اين مخالفت به حماسة عاشورا و كربلا برخاست. و نهايتا هم اين خلافت شوم كه بارها با قيامهاي مختلف مواجه شده است، طي قيام مسلح و به شمشير اقوام مختلف مسلمان به رهبري بني عباس منقرض شد. چنانكه خلافت عباسي هم كه تا 6 قرن ادامه يافت([6])، همزمان با دو سلسلة خلافت منازعه داشتند كه هردوي آنها مانند خود عباسيان، در تاريخ اسلام و آنچه ”تمدن اسلامي“ خوانده مي شود، نقشهاي غيرقابل انكاري برجاي گذاشته اند. اين دو خلافت معارض با عباسيان، نخست خلفاي اموي باقيمانده در اندلس بودند با روابط اثرپذير و اثر گذار به احوال عامة مسلمانان به خصوص در شمال آفريقا. و دوم سلسلة خلفاي فاطمي از سادات علوي اسماعيلي (اسماعيل بن جعفر الصادق-ع) كه از جور عباسيان به غرب آفريقا گريخته و در نيمة دوم قرن دوم هجري توانستند در ”بلاد مغرب“ به ايجاد حكومت برخيزند و سپس دامنة خلافتشان به شرق آفريقا گسترش يافته و مصر را تصرف كردند و شهر ”قاهره“، پايتخت كنوني مصر، به نام يكي از همين خلفا، ”القاهر بالله“ نامگذاري شده است. اين خلافت در 567هجري بدست سردار نامور، ”صلاح الدين ايوبي“ منقرض شد. ناگفته پيداست كه در عهد چندين قرني اين خلافتهاي متعارض نسلهاي مختلف فقهاي مسلمان زيسته و با اين يا آن خلافت همراهي و همكاري داشته و از چنان ”اجماع صحابه“ كه بعدا توسط ”ابن تيميه“ ادعا شد، بحث آشكاري در ميان نبوده است.
محتواي”اجماع“ ادعا شده
پوشيده نيست كه حتي اگر از متن قرآن هم براي امري استناد آورده شود، بايستي روشن باشد كه حدود و جوانب آيه يا آيات مورد استناد به چه پيامي دارد و چرا و تا كجا به موضوع مورد بحث ارتباط دارد كه بتوان براي يك حكم و نتيجه گيري سلبي يا ايجابي بدان متن قرآني استناد كرد. به اين ترتيب، بايستي بررسي كرد كه آيا اساسا يك اجماع به مفهوم ديني آن در ميان بوده است يا خير؟. منظور از اجماع به مفهوم ديني اين است كه اگر به واقع اتفاق نظري محقق شده باشد، اين اتفاق از روي باور ديني حاصل آمده باشد. اين تفاوت اجماع با سازشهاي دستجمعي است كه حتي ميان فقهاي ديني هم از روي ترس، طمع، و حتي براثر فريب خوردن و ناآشنايي لازم به موضوعي حاصل شده و همگان يا جمع بزرگي بر همان اشتباه رفته باشند. حال مي توان ذيلاً ملاحظه كرد كه اين استدلال به ”اجماع” تا كجا شكننده است، زيرا:
اين درست كه تقريبا همگي صحابه بعد از وفات پيامبر-ص دلمشغول جانشيني بوده اند اما آيا اين حاكي از يك هم نظري و همدردي ديني براي سرنوشت مسلمين و ديانت اسلام بوده است؟. به گواهي بي اختلاف اسناد تاريخي،اين حقيقت محرزي است كه همين صحابه ديدگاه متفاوتي در اين موضوع داشته اند و اختلافشان محدود به شخص خليفة محتمل نبوده، بلكه در ماهيت مسأله اختلاف داشته اند كه به هيچوجه اختلاف ديني نبوده است. طبق مباحثات و مشاجرات سقيفه، دعواي جانشيني نخست از اين نقطه در ميان صحابيان ”انصار“، از اهالي بومي مدينه، و نه كل اصحاب پيامبر-ص بر سر اين مسأله درگرفت كه حالا و پس از وفات محمد-ص نوبت صاحبخانگان يثربي است تا قدرت را از پناهندگان مهاجر قريشي پس بگيرند. به اين ترتيب، آيا مي توان مدعي شد كه اهتمام به موضوع خلافت بخاطر محقق كردن يك تكليف ديني پا گرفته بود؟. مطابق همان اسناد تاريخي، انصار به رغم اختلاف قبايلي دروني، بر سر اينكه صحابي معروف، ”سعد بن عباده“ به عنوان خليفه زمامدار شود، به توافق بودند كه خبر به مهاجران رسيد و سه نفر از موجه ترين مهاجران، ابوبكر، عمر و ابوعبيده، خود را به سقيفه رسانيده و با انصار به مباحثه پرداختند، مباحثاتي كه به مشاجرات و حركات تندي انجاميد كه برخي بيم كردند ”سعدبن عبادهٌ“ پير زير دست و پا بميرد. موضوع مباحثات هم اين بود كه مهاجران قريش مكه كه محمد-ص از آنان شجره گرفته بود، بر اين ”سلطان“ و قدرت به ارث مانده از او اوليت دارند يا ندارند؟ منطقي كه البته مي توان فهميد كه فرهنگ قبايلي مسلط با آن مساعد بود.
در اين ميان، ابوبكر دست پيش كشيد كه با عمر يا ابوعبيده بيعت كند كه نخست عمر و سپس ابوعبيده استنكاف كرده و خود از ابوبكر خواستند كه با وي بيعت كنند و چنين كردند و اينجا بود كه برخي از انصار به آنان پيوسته با ابوبكر بيعت كردند و سپس به تدريج نسبتا سريعي بيشتر صحابه با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت كردند. اين مختصر صحنة تعيين خلافت و بدون هرگونه حاشيه پردازي طوائف مذهبي گوناگون است كه در اين مورد بسيار گفته و بسيار افراط كرده اند.
اين امري بغايت روشن است كه عناصر راضي و به خصوص ذي نفع در يك نظام معين، براي حفظ و استمرار آن همدرد و حتي هم رأي باشند و هيچكس راضي نباشد كه نظام مدينهٌ اسلامي، از هم پاشيده شود. به خصوص كه تنها آيندة ديگري كه براي اين صحابه متصور بوده، بازگشت به دوران قبايلي جاهليت و از سرگرفتن منازعات و غارتگريهاي گذشتة بين القبايلي بود. همان كه بسياري قبايل درآمده تحت پرچم اسلام و حاكميت مدينه، به چنين بازگشت تاريكي رغبت داشته و تمردهاي متعددي را آغاز كردند كه به جنگهاي معروف به ”جنگ رده“ (جنگ با مرتدان) در همان اوان خلافت دوسالة ابوبكر، اولين خلفاي راشدين، انجاميد تا كه اين خليفه توانست نهايتاً اين متمردان را سرجايشان بنشاند.
به اين ترتيب، اين پرسشي بسيار موجه است كه آيا آنچه صورت گرفت، اگر حتي يك اجماع و اتفاق نظر واقعي بوده باشد، آيا يك اجماع ديني بوده و يا يك مصلحت انديشي و سازش صلح آميز سياسي براي يك مرحله كه البته چه خوب كه بدون خونريزي در ميان صحابه و پراكندگي نابودكننده ميان آنان برگزار شد، بي آنكه مطلقا بدون خونريزي بر مسلمانان گذشته باشد و يا حتي بدون اختلاف كامل ميان صحابه برگزار شده باشد. برخي مانند همان ”سعد بن عباده“ اصلا بيعت نكردند و برخي مانند امام علي بن ابيطالب سه ماه بعد بيعت كردند.
از گنجايش اين نوشته ها بيرون است كه بطور مفصل بحث كنيم كه اين صحابة كم و بيش متفق بطور عمقي دنبال چگونه خلافت و حكومتي بوده اند، و اينكه اختلافشان محدود نبود بر سر اينكه چه كسي خليفه باشد، اختلافي كه هيچكس انكار نمي كند، بلكه بعكس، آن باصطلاح ”اجماع“ كه البته كسي انكار نمي كند، چنان بي بنيان بود كه مانع نشد تا به قتل همان خلفا كه بيعت مي كردند، برنخيزند؟ و آيا دخالت همين صحابة اجماع كننده در تلاش براي سرنگوني و حتي قتل خلفاي منتخب و مستقر راشدين بركسي پوشيده است؟، امري كه هم در مورد خليفه عثمان بن عفان و هم در مورد امام علي بن ابيطالب، البته با زمينه هاي كاملا متفاوت و متضاد، به قتل اين دو خليفة پي در پي راشدين انجاميد. ([7]).
دوم، استناد به قرآن و حديث:
ناگفته پيداست كه اگر قرآن يا حديث صريح و تعيين كننده اي در موضوع اقامة خلافت و يا ولايت فقيه و جوانب مختلف موضوع وجود داشت، هرگز نوبت نمي رسيد به ماجراهاي معروف ”سقيفة بني ساعده“ تا چه رسد به اختلافات غريب و گاه بسيار خونيني كه بر سر اين امر در همان كمتر از نيم قرن صدر اسلام رخ داده و همگان كمتر يا بيشتر از آن باخبريم. به اين ترتيب، قبل از آوردن نمونه ها بايد روشن باشد كه آيات يا احاديث مورد استناد در اين موضوع،–حداكثر- مي تواند بطور ضمني به موضوع ارتباط داشته باشد، براي نمونه: معروفترين آيات قرآن كه در اثبات لزوم و وجوب تعيين خليفه به آنها استناد شده است، ذيلاً بحث كنيم كه دو آية قرآني زير است:
1-”فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءهُمْ عَمَّا جَاءكَ مِنَ الْحَقِّ ... {المائدة/48}” (پس در ميان آنان مطابق آنچه خداوند برتو نازل كرده است حكم و داوري كن و به تبعيت از اميال آنها كشيده نشو كه ترا از آنچه حق است و برتو نازل شده برتابانند...). اين كه منظور از فعل ”حكم“ در اين آيه داوري و قضاوت ميان جماعت باشد و نه حكومت سياسي، بيشتر منطقي است و در هرصورت، اين آيه يك رهنمود يا تعيين تكليف براي شخص حضرت محمد-ص است و تعميم آن به عموم مسلمانان، آنهم تمامي اعصار و نقاط، احتياج به استدلال مكمل دارد كه از متن اين آيه بيرون است. چنين استدلالي حتي اگر درست باشد، استدلال به قرآن در موضوع وجوب خلافت قلمداد نمي شود، بلكه استدلال عقلي اهل ديانت است كه در ادامه به بررسي آن خواهيم رسيد.
2-”إناللهيأمركمأنتؤدواالأماناتإلىأهلهاوإذاحكمتمبينالناسأنتحكموا...النساء 58.”(خداوند به شمايان فرمان مي دهد كه امانتها را به صاحبانش بازگردانيد و چنانچه ميان مردم به حكم و داوري برخاستيد، حكم كردن بر اساس عدالت باشد...).اين كه موضوع در اين آيه حكومت كردن باشد و نه داوري كردن، مانند آية قبلي قابل پرسش است و حتي اگر معني حكومت كردن قطعي باشد، پيام صريح آيه اجتناب از ستمكاري در صورت حكومت است و نه الزام واجب به اينكه بايستي رژيم حكومتي برپا كنيد. آري، چه بسا بتوان به كمك استدلالهاي ضميمه و خارج از متن، ثابت كرد كه داشتن يك حكمراني عادلانه شرط لازم و كافي براي رسم اداي امانت است. در اين صورت، اين ديگر استدلال به متن يك آيه براي اثبات لزوم حكومت عادلانه، شمرده نمي شود تا چه رسد بخواهيم اثبات كنيم كه چنين عدالت گستري تنها بايد بدست خليفة مسلمانان و نه ديگر عدالت گستران، تحقق بپذيرد.
اين از بحث آيات قرآني مورد استناد كه ملاحظه كرديم. وضعيت احاديث استنادي در اين باب، به پاي استنادات قرآني اشاره شده نمي رسد و بجا نيست تا در اين نوع يادداشتهاي مختصر به آنها بپردازيم.
مهمترين استدلالها، استدلال عقلي-ديني
(اين بررسي از استدلال عقلي را كه در اين مبحث بسيار مهم است در نوشتة آتي ملاحظه بفرماييد)
ادامه دارد
[1]- تا آنجا كه اطلاع داريم، سابقه اين نگرش، يعني ”شريعت اجباري“ و لزوم قدرت سلاح و دولت اجبار كننده، قبل از اين تيميه و حداكثر استادش ”ابن قيم الجوزيه” تئوريزه نشده بود. اين استاد، محمد بن ابی بکر بن ایوب دمشقی معروف به ابن قیم الجوزیه= وفات751هجری، فقيه حنبلي است كه اهل «حوران»، اكنون در خاك تركيه،بود. اين نظريه تا جنگهاي كنار زدن خلافت عثماني از سرزمينهاي جزيرة العرب، رواج چنداني نداشت تا كه در اين هنگام توسط امام محمد بن عبدالوهاب رواج گرفته و در ايجاد حاكميت جديد در اين سرزمينها اثرات غيرقابل انكاري داشت. اين پيشواي معروف وهابيان كنوني، امام محمد بن عبد الوهاب التمیمی در قرن سيزدهم هجري، 1206هجری قمری وفات كرد.
[2]-الأدلة الشرعية من القرآن و السنة وإجماع الصحابة على وجوب إقامة الخلافة: ”فإنالصحابةكلهمأجمعواطوالأيامحياتهمعلىوجوبنصبالخليفة،ومعاختلافهمعلىالشخصالذيينتخبخليفةفإنهملميختلفوامطلقاًعلىإقامةخليفة،لاعندوفاةرسولالله،ولاعندوفاةأيخليفةمنالخلفاءالراشدين،فكانإجماعالصحابةدليلاًصريحاًوقوياًعلىوجوبنصبالخليفة”
[3]- خلفاي راشدين به خلفايي گفته مي شود كه به صورتي توسط صحابه انتخاب شده و حمايت عموم مسلمانان را بدست آوردند. اين خلفا كه البته شكل و ماجراي رسيدنشان به قدرت خلافت يكسان نبوده است به ترتيب عبارتند از 1-ابوبكر بن ابي قحافه 2- عمر بن الخطاب 3- عثمان بن عفان 4- علي بن ابيطالب. بسياري از مسلمانان بر اين نظر موجه هستند كه پنجمين خليفة راشدين هم كه البته زمان بسيار كوتاهي بر اين مقام باقي ماند، امام حسن بن علي بن ابيطالب است.
[4]- احمد بن عبد الحلیم بن تیمیه حرانی معروف به ”ابن تیمیه“ فقیه حنبلی و سلفی مبتکر و بنیان‌گذار نظریه اي است كه در دوران ما توسط گروههاي مختلف سلفي دنبال مي شود. وي با حدود 65سال عمر در سپتامبر1328 در سوريه وفات كرد. در بخش قبلي اين نوشته، ابن تيميه را در اين حد معرفي كرديم. شايان افزودن است كه اين فقيه پركار در عمر نه چندان بلند خويش، آثار بسياري پديد آورد. برخي تذكره نويسان، شمار كتابها، جزوات و رسائل اين تيميه را نزديك 700عنوان ذكر كرده اند.
[5]- هركسي با نظريات قابل دسترسي ابن تيميه آشنا باشد، از ميزان شباهت و حتي يكساني نظرات خميني در بحث ولايت فقيه وي با نظرات ابن تيميه در امر خلافت، چه بسا دريابد كه چرا در طول تاريخ طولاني فقهاي شيعه از ”ولايت مطلقة فقيه“ خبري نبوده و به يكباره اين نظرية در حد اقتباس از ابن تيميه در محافل معيني از شيعيان توسط خميني مطرح شد. در عين حال، گفتني است كه بدلايل واضح در استدلالهاي خميني اتكا به اجماع صحابه مسكوت گذاشته شده است. اما جالب است كه در آثار مدافعان ولايت فقيه خميني، ادعاي اجماع به صورتي ديگر مطرح مي شود و اين جماعت به صورتي خنده دارد ادعا دارند كه ”فقهاي اماميه“ بطور اجمال بر ”ولايت فقيه“ اجماع داشته اند. از جمله دعوي دارند: ”محقق كركي مي نويسد: «فقهاي شيعه، اتفاق دارند كه فقيه عادل امامي داراي همه شرايط فتوا، كه از آن به مجتهد در احكام شرعي تعبير مي شود ، نايب از امامان معصوم(ع) است در همه اموري كه نيابت در آن دخالت دارد...»( رسائل، محقق كركي، انتشارات كتابخانه آيت اللّه نجفي مرعشي، ج 1 ، ص 142”. محقق كركي، وفات940هجري همان است كه از طرف سلطان صفوي، شاه طهماسب، حكم ”شيخ الاسلام“ گرفت و سلطان مزبور مدعي بود كه حكم شرعي سلطنتش را از محقق كركي دارد و لذا در برابر خليفة عثماني، او سلطان شرعي اسلام است. اينان اما نمي گويند كه محقق كركي به چه مجوزي ولايت شرعي را به يك سلطان قلدر سپرد و از او حكم شيخ الاسلامي گرفت.
[6]- آخرين خليفة عباسي، مستعصم بالله،در اواخر قرن هفتم هجري، يعني پس از سقوط بغداد به دست هلاكوي مغول در سال 656هجري، كشته شد.
[7]- شيعيان عادي بر اثر نوع تبليغات آخوندي در قرون اخيره، كمتر از عمق ماجراهاي خلافت خبردار هستند. آخوندهاي كذايي در بيان رويكرد امام علي-ع با اين مسأله و به خصوص اينكه چگونه نهايتا با ابوبكر بيعت كرد، موضوع را به ترس از كشته شدن و خلاصه به ”تقيه“ براي حفظ جان مصادره مي كنند كه بدترين خلافكاري در لباس دفاع و توجيه است. حال آنكه مطابق خطبة 67 نهج البلاغه، آن حضرت منطق انتقادي روشني داشته است كه دعوي انصار را رد كرده و حرف مهاجران را هم به اين بيان ناقص معرفي مي كند: ”احتجوابالشجرة وأضاعوا الثمرة”.(به شجرة قريشي استدلال كردند اما ثمره و ميوة اين شجره را گم كردند).مي ماند اين پرسش كه منظور علي-ع از اين ثمره چگونه خلافتي و بر عهدة چه كسي بوده است؟. به گواهي تاريخ، همان هنگام وفات پيامبر-ص هم نامهاي بزرگ ديگري از صحابه بودند كه علي-ع را براي اين مقام صالح يا صالحتر مي دانستند اما نهايتاً مانند بيعت خود امام علي-ع نه تنها بر ابوبكر و حاميانش نشوريدند بلكه با او بيعت كردند.

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

قحطي نان و شورش زنان در تهران

قحطي نان و شورش زنان در تهران

 دسته: طبله عطار 
 نوشته شده توسط همبستگي ملي
 در دورۀ ناصرالدّين شاه قاجار چند بار قحطي نان در تهران پیش آمد که بزرگترینش در سال 1278ق (1861م)، 47سال پیش از پیروزی انقلاب مشروطه، با شورش زنان همراه بود.
هاینريش بروگش, سفير پِروس (قسمتي از آلمان كه در آن زمان مستقل و مركز آن برلين بود) در ايران, كه همزمان با قحطي 1278ق در تهران مي زيست, دربارۀ اين قحطي و شورش زنان تهران نوشت:
 
(هاینریش بروگش: تولد18فوریه1827ـ مرگ9سپتامبر1894)

«از روز 25فوريه (1861م) سرماي تهران شدت يافت و برف شديدي شب و روز باريدن گرفت, به طوري كه خيابانها و كوچه ها غيرقابل عبور شد. قيمت نان, مرتّب, در حال افزايش است و وضع سرسام آور و غيرقابل تحملي پيدا كرده است.
يك من نان كه سابقاً پنج شاهي قيمت داشت, اكنون قيمتش به يك قران (20شاهي) بالارفته و بدتر از همه نان خيلي كم است. نانواها آرد كمي را پخت ميكنند و نان خود را فقط به مشتريان قديمي و آشنايان مي فروشند و طبقات عادي با همين قيمت هم نان به دستشان نمي رسد.
جلو دكانهاي نانوايي ازدحام و شلوغي عجيبي است. مردم عصباني و ناراحت هستند و به نانواهايي كه نان را فقط به دوستان و آشنايان خود مي دهند, حمله مي كنند. در بازار چند دكان نانوايي به همين علت مورد هجوم مردم واقع شد و زنان آنها را غارت كردند, به گونه يي كه فرّاشان حكومتي ناچار شدند حفاظت از دكانهاي نانوايي را به عهده بگيرند. بچهها در كوچه و بازار آهنگها و ترانه هايي در اعتراض به كمبود نان و انتقاد از ماٌموران دولتي مي خوانند...
 
(یک مغازۀ نان سنگک فروشی در زمان ناصرالدین شاه قاجار)

   در آخر فوريه اين كمبود به اوج خود رسيد... قيمت گندم و جو چنان بالا رفته است كه در مقابل هر مَن (سه كيلو) گندم و يا جو دو قران مطالبه مي كنند... مردم گرسنه با رنگهاي پريده, ضعيف و ناتوان, در كوچه و خيابان به دنبال نان مي دوند؛ از عابران تقاضاي كمك و يك لقمه نان مي كنند... غالباً اين مردم گرسنه از فرط ضعف و ناتواني بر زمين غلتيده و بيهوش مي شوند و عدّهيي در كنار همين كوچه ها جان ميدهند. مناظر دلخراشي از اين قبيل را كه در تهران ديده ام, هرگز فراموش نمي كنم...
   روز اول ماه مارس (11 اسفند) ناصرالدّين شاه كه چند روزي براي شكار به جاجرود رفته بود, طبق معمول يك ساعت قبل از غروب آفتاب به تهران بازگشت. ولي هنگامي كه كالسكۀ شاه و همراهان او به نزديك ارگ رسيد, شاه با كمال تعجب مشاهده كرد كه عدۀ زيادي هيجان زده داد و فرياد مي كنند و جلو دروازۀ خارجي ارگ جمع شده اند و راه ورود كالسكۀ او و همراهانش را به طرف دروازه مسدود كرده اند.
 
  
(ناصرالدین شاه ـ نقاشی ابوالحسن نقّاشباشی ـ 1278قمری ـ
4سال پیش از قحطی نان و شورش زنان در تهران)

وقتي ناصرالدّين شاه كمي نزديك تر آمد, باحيرت متوجه شد كه اين عده حدود پنج شش هزار نفري زنان چادري هستند. اين زنان به عنوان عزا و ناراحتي گِل به سر خود زده و روبندهاي صورتشان را باز كرده بودند و به نظر مي رسيد كه چيزي به شاه مي خواهند بگويند. كالسكه چي شاه وقتي به اين جمعيت نزديك شد, مِهار اسبها را كشيد و فرّاشهايي هم كه در ركاب بودند, دودل ماندند كه چه بايد بكنند. ولي شاه كه از اين وضع غيرمنتظره دچار ترس و نگراني شده بود, از داخل كالسكه با دست اشاره كرد كه جلو بروند. كالسكه چي به اسبها نهيب زد و آنها پيش تاختند و صف زنان را شكافتند و فرّاشها هم با چوب و شلّاق سعي داشتند جمعيت زنان را كنار بزنند و راه را بازكنند.
در اين موقع فرياد خشمگين زنان بلند شد و با سنگ به فرّاشهايي كه مي خواستند آنها را به عقب برانند, حمله ور شدند. چند سنگ به سر و روي فرّاشها خورده و آنها را مجروح كرد و فرّاشها از ترس فراركردند, به عقب گريختند تا فكر ديگري بكنند.
   زنان جلو اسبهاي كالسكه را گرفتند و جلو رفتند از قحطي و كمبود نان به شاه شكايت كردند و فرياد زدند ما و بچه هايمان گرسنه ايم, چند روز است نان پيدا نكرده ايم و به جاي نان آشغال و كثافت خورده ايم. شاه كه سخت نگران و در عين حال عصباني شده بود, به آنها وعده داد كه فوراً به شكايتشان رسيدگي خواهد كرد و به محض رسيدن به قصر خود دستور خواهد داد كه به مردم نان برسانند.
وعدههاي مساعد شاه زنان را كمي آرام كرده, راه دادند و كالسكه به سرعت داخل قصر شد. ولي همراهان شاه به سادگي نتوانستند از دست زنان خلاص شوند و از همه بدتر وضع وزير جنگ... بود كه با اسب از عقب كالسكۀ شاه ميآمد. او درميان سيل و انبوه جمعيت زنان گيركرد. زنان گرسنه و خشمگين كه شاه را رها كرده بودند, به سوي او هجوم بردند. وزير جنگ را از اسب پايين كشيدند و او را به زمين انداختند. وزير جنگ در قحطي نان شهرت خوبي ميان مردم نداشت و معروف بود كه انبارهاي بزرگي مملو از گندم دارد و درِ اين انبارها را بسته است كه قحطي شود تا گندمِ خود را به قيمت گران بفروشد. از اين رو, زنان نسبت به او كينۀ شديدي داشتند و با سنگ و مشت و لگد به جانش افتاده, كتك مفصّلي به او زدند و سر و صورتش را, سخت, مجروح كردند. بقية همراهان شاه كه وضع وزير جنگ را اين چنين ديدند, فرار را بر قرار ترجيح داده و با اسب به اتّفاق فرّاشاني كه در ركاب آنها بودند, گريختند.
روز بعد كار شورش و بلوا بالاگرفت و مردم محلّات مختلف به يكديگر ملحق شدند و جمع بسيار كثيري مركّب از زنان, روحانيون, مردان و حتي لوطيها و باباشَمَلهاي محل (=جاهلهاي محل) گردآمدند و اين جمع حوالي ظهر به طرف ارگ سلطنتي حركت كردند. خبر حركت آنها در دربار به گوش شاه رسيد. عدۀ زيادي از فرّاشهاي حكومتي را براي جلوگيري از جمعيت فرستادند. فرّاشها با شلاق و چوب, بيهوده, سعي مي ورزيدند كه اين اجتماع بزرگ را كه زنان در جلو آنان حركت مي كردند, متفرّق نمايند. ولي زنان و مردان با سنگ و كُلوخ به مقابلۀ آنها برخاستند و عده يي از فرّاشها مجروح و مجبور به عقب نشيني شدند.
دستۀ بزرگي از فرّاشها در سبزه ميدان و جلو دروازة جنوبي ارگ مستقر شدند تا جلو مردم را, به هرشكل, بگيرند. آنها به دستور فرّاشباشي بارديگر با چوب و شلاق به مردم حمله ور شدند. اما, ضربات سنگ و آجرِ زنان و مردان كاري تر بود و مقاومت فرّاشها را در اين قسمت حسّاس نيز درهم شكست و مردم با زور, دروازۀ ارگ را كه بسته بود, بازكردند و وارد خيابان اصلي ارگ شدند و به طرف ميدان بزرگ واقع در وسط ارگ هجوم بردند و در آنجا اجتماع كردند و فرياد اعتراض خود را به خاطر قحطي نان بلندكردند تا به گوش ناصرالدّينشاه برسد...

 
(دروازۀ جنوبی ارگ سلطنتی ـ نقّاشی هاینریش بروگش ،1277قمری)

ساعت دو بعد از ظهر يك جلسۀ مشورتي در دربار و ديوانخانه تشكيل شد كه در آن عده يي از وزيران و درباريان شركت داشتند و خود شاه هم در آن حضور داشت. در اين جلسه مي بايستي عامل اصلي قحطي نان را پيداكنند و ضمناً هرچه زودتر فكري براي برطرف كردن اين قحطي و رساندن نان به مردم بنمايند. كلانتر يا رئيس شهرباني تهران كه محمودخان نام داشت و پيرمرد ريش سفيدي بود, براي دادن توضيحات به اين جلسه احضار شد. امّا, موقعي كه محمودخان كلانتر مي خواست از ميدان ارگ بگذرد و وارد قصر سلطنتي گردد, زنان به وي حمله ور شدند و چند سنگ به سوي او پرتاب كردند كه به سر و صورتش خورد و چند نفر از زنان هم پيش رفتند و چند سيلي و پس گردني به او زدند و كلانتر پير با زحمت زياد موفق شد از دست زنان فرار كند و خود را به قصر برساند...
در اين هنگام شاه در جلسۀ مشورتي نشسته بود و صداي خشم آلود و ناسزاهاي اجتماع كنندگان را مي شنيد. او كه تا كنون با چنين وضعي مواجه نشده بود, از فرط عصبانيت سبيلهاي خود را مي جويد و رنگ و رويي برافروخته داشت. حضّار در جلسه كه قيافه شاه را مي ديدند درمي يافتند كه توفان در پيش است و شاه خشمگين فرامين تندي صادر خواهد كرد. از اين رو, همه بر خود مي لرزيدند و از ترس و وحشت دعا مي خواندند و به خود فوت مي كردند.
در يك چنين موقعيت بحراني و خطرناكي, محمودخان, كلانتر پير تهران, از بخت بد وارد قصر شد و به طرف ديوانخانه رفت و در آستانة تالاري كه شاه در آن بود, ايستاد و چند تعظيم پي در پي كرد. شاه با ديدن او عصبانيتش به اوج رسيد و به فرّاشها و ميرغضبهايي كه در آنجا حضور داشتند, فرياد زد كه اين مردك را بگيريد و به طناب ببنديد.


ميرغضبها به سرعت برق به پيرمرد حمله كردند و در حضور شاه و ديگر حضّاري كه در جلسۀ مشورت شركت داشتند, طنابي به گردن او انداخته و آن قدر اين طرف و آن طرف كشاندند كه جسد بيجان پيرمرد در جلو پاي شاه افتاد. تمام حضّار از فرط وحشت مانند بيد به خود مي لرزيدند و نگران بودند كه شعلۀ غضب قبلۀ عالم (ناصرالدّين شاه) متوجۀ آنها نيز گردد.
   كار ميرغضبها كه تمام شد, ناصرالدّين شاه كه با عصبانيت قدم مي زد, جلو جسد كلانتر نگون بخت ايستاد و به فرّاشها دستور داد تا جسد را به دُم اسب ببندند و در شهر بگردانند.
فرّاشها جسد را روي دست تا جلو در قصر بردند. در آنجا لباسهاي او را درآورده و هر يك قطعه يي از آن را با پول و جواهراتي كه در آن بود, براي خود برداشتند و بعد جسد را با طناب به دم اسبي شَرور بسته و او را كشان كشان در كوچه ها و خيابانهاي پرگِل و لاي تهران گرداندند و سرانجام در ميدانِ جلو دروازه, جسد را, وارونه, بر چوبي آويختند تا همۀ مردم آن را تماشا كنند.
سر جسد به طرف زمين بود و بدن او كه آسيبزياد و زخمهاي مُهلِكي داشت, منظره يي بس هولناك و دلخراش پديد آورده بود... امّا حاكم تهران و وزير او ميرزا موسي, كه به عقيدۀ عموم عامل اصلي قحطي و گراني نان به شمار مي رفتند, فعلاً از نظاير چنين مجازات وحشتناكي رهايي يافتند. آنها را به زندان انداختند تا بعداً مورد محاكمه و مجازات قرارگيرند... غير از اينها, رئيس صنف خبّازان (=نانوایان) تهران, دو نفر از افسران پليس شهر و شمار بسياري را كه به نحوي در اين امر مسئول شناخته شدند, دستگير كردند و بدون آن كه آنها را محاكمه كنند و حرفهايشان را بشنوند, به فرمان شاه, گوش, بيني و زبانشان را بريدند. عده يي سرباز هم از طرف شاه به دكانهاي نانوايي و آردفروشي تهران اعزام شدند تا در آنجا مراقبت كنند, آرد را به قيمتي كه از طرف شاه تعيين شده است, به فروش برسانند و هركس را كه تخطّي كرد, بدون معطّلي, بكشند.
اين تدبير كه تواٌم با ترس و وحشت مردم از مجازات هولناك كلانتر تهران و ديگران بود, مؤثر واقع شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر نان در دكانهاي نانوايي تا يك من 16 شاهي تنزّل كرد... در حقيقت, كلانتر تهران قرباني شده و با اعدام او جلوِ ادامۀ انقلاب گرفته شد.
پس از مجازاتهاي پي در پي اعدام و دست و پا و گوش و بيني بريدن, كم كم وزيران و كساني كه مسئول واقعي كمبود و قحطي نان بودند, نفسي به راحتي كشيدند. مردم هم از آن شور و هيجان اوّلي افتادند و چشمان خود را در مقابل آزادشدن ميرزا موسي, وزير حاكم تهران, كه سر نخ قحطي و گراني نان در دست او بود, بستند. ميرزا موسي از زندان خارج شده و آزادانه در شهر رفت و آمد مي كرد و از همه شگفت تر, آن كه برادر او را به جاي محمودخان, كلانتر سابق, كه قرباني شده بود, گماشتند و او رئيس پليس و همه كارۀشهر شد.
   پسر محمودخان كلانتر پس از آن كه پدرش را به آن وضع وحشتناك مجازات كردند, مقداري پول داد و جنازۀ پدرش را كه در ميدان از پا آويخته بودند, خريد و پايين آورد و آن را به احترام شستشو داد و به خاك سپرد و با كمال شجاعت مقداري سَم خورد و خودكشي كرد تا زنده نباشد و شَماتت (=سرزنش) و ريشخند مردم را نبيند.

روز سوّم مارس كه من از سفارت خودمان (پروس) خارج شده بودم و در شهر گردش مي كردم, جلو خانۀ عده يي از رجال و اشراف ايران چند سرباز را مشاهده كردم كه مشغول حفاظت و پاسداري بودند. اين سربازان را, ظاهراً, براي آن درِ اين منازل گماشته بودند كه هنوز از شورش و بلواي مجدد مردم بيمناك بودند و مي ترسيدند كه خانۀ اين افراد, كه مورد تنفّر مردم هستند, مورد هجوم و غارت آنها واقع شود...
در طول ماه مارس از فرط ناراحتي و خرابي اوضاع طوري مردم به خشم و هيجان آمده بودند كه ما دچار ترس و وحشت شديم...» (سفري به دربار سلطان صاحبقران, جلد2, ص 599 تا 616, به نقل از سرگذشت تهران, ص 476 تا 482).
در قحطي سال 1278ق كامران ميرزا, سوّمين پسر ناصرالدين شاه, در سن 6 سالگي حاكم تهران شد و پاشاخان امين الملك, معاونت او را به عهده داشت. تصوير او را كه دو سال بعد, در شمارۀ 548 «روزنامۀ علّيه دولت ايران», به تاريخ 16 ربيع الثاني 1280ق درج شده, در زير مي بينيد.
 
(کامران میرزا، پسر ناصرالدین شاه، حاکم تهران در سنّ 6یا 8سالگی)
او در سال 1283قمری نايبالسلطنه و در سال 1285ق, در سن 13 سالگي, سردار كل يا وزير جنگ شد.
«روزنامۀ دولت علّيه ايران», در شمارۀ 499, به تاريخ 10 ربيع الاوّل 1278ق, تصوير طبيبي را چاپ كرده است به نام ميرزا ابوالفضل, كه در جريان قحطي تهران جان بيش از دويست نفر بيمار را از مرگ نجات داد.

        

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

داستان اولین راه آهن تهران

داستان اولین راه آهن تهران

 دسته: طبله عطار 
 نوشته شده توسط همبستگي ملي
راه آهن (=ماشین دودی) بين تهران و حضرت عبدالعظيم (=دروازۀ شهر ری) به سال 1306هجري قمري (18سال پیش از پیروزی انقلاب مشروطه) گشايش يافت. هنگامي كه ناصرالدّينشاه در فرنگ بود، امتياز راه آهن را بلژيكيها داشتند. وقتي از فرنگ برگشت، سفير بلژيك در تهران از او رسماً تقاضاكرد كه روزي با راه آهن به حضرت عبدالعظيم برود. ناصرالدّينشاه همراه با پذيرش اين درخواست، يكي از عيدهاي مذهبي را براي انجام اين كار تعيين كرد. راه آهن تهران ـ عبدالعظيم در آن روزِ مشخص شده،، به شاه و همراهانش اختصاص يافت.
در آن روز شاه با چند تن از «خواجه سرايان» ويژه، در واگن وسط نشست و در بقيۀ واگنها زنان و مهمانان و خدمتكاران دربار جاي گرفتند. گروهي هم كه نتوانستند در واگنها جايي پيداكنند با كالسكه روانۀ حضرت عبدالعظيم شدند.
ناصرالدّين شاه در آن روز پس از زيارت حرم حضرت عبدالعظيم با زنان حرم به باغ «مادرشاه» رفتند و در آن باغ ناهار خوردند كه عبارت بود از آش رشته و باقلاپلو با گوشت برّه كه آشپزهاي دربار آن را پخته بودند.
«چون در اندرون شاهي هرگز كباب كوبيده تهيه نمي شد و بانوان هوس آن داشتند، به دو دكّه از بهترين كبابيهاي بازار سفارش شده بود تا هريك پانصد سيخ از كباب مزبور آماده سازند و هنگام ظهر به سر سفره بفرستند. شاه كه پيوسته غذاي جداگانه داشت، آن روز از هر غذا اندكي چشيد ولي با جوجه كبابي كه در حضور آماده ساخته بودند، خود را سير كرد. جوجه كباب به دست زهراسلطان خانم، يكي از صيغه هايش تهيه شده بود. وي پيوسته در اندرون براي شاه كباب مي ساخت و از آنجا كه در اين كار، سخت، ماهر بود و نهايت سليقه را به كار مي بست، شاه او را "سلطان كبابي" مي ناميد».
«هنوز دو سال از دايرشدن راه آهن تهران ـ حضرت عبدالعظيم نگذشته، بعضي خارجيان كه از واگذاري امتياز به دولت بلژيك ناخشنود بودند و بيم آن داشتند كه اين رشته سر دراز يابد، نهاني، درصدد تحريك مردم برضد بلژيكيان برآمدند و سرانجام گروهي حادثه جو را به برافروختن آتش فتنه برانگيختند. تا آن كه در يكي از روزهاي زيارتي بر سر خريد بليت بين آنان و كاركنان راه آهن مشاجره و زدوخورد درگرفت. اوباش به اتاقهاي ايستگاه كه در آغاز كار، سخت، پاكيزه و مزيّن بود، ريخته روكش صندليها و پرده هاي مخمل را دريدند؛ آيينه هاي بزرگ و شيشۀ درها و واگنها را درهم شكستند و ديگر اثاثه را به يغما بردند.
"دني" (رئيس كاركنان بلژيكي) به وزارت خارجه شكايت برد و از سفارت بلژيك نيز نوشتند كه چون اين كار توهين به دولت و شخص سلطان مي باشد، بايد دولت ايران سيصدهزار تومان به عنوان خسارت بپردازد و وزيران وقت نيز براي اظهار معذرت به سفارت بيايند.
چون اين خبر به شاه رسيد، سخت، برآشفت و گفت: "جواب سفارت بلژيك داده خواهد شد". همان روز [شاه] داماد خود آقا سيدزين العابدين امام جمعه را احضاركرد و ماجرا را با وي درميان نهاده چارۀ كار را از او خواستار شد.
روز بعد امام جمعه نامه يي به سفارت بلژيك نوشت كه شاه كار را به من رجوع كرده و لازم است براي مذاكره نماينده فرستاده شود. "دني" و دو تن از اعضاي سفارت بلژيك در منزل امام جمعه حاضر شدند و با كمك مترجم به مذاكره پرداختند. امام جمعه اظهار داشت دولت تقاضاي شما را پذيرفته و بدان عمل خواهد كرد. آن گاه رو به محرّرِ خود كرده، گفت تا تلگرافي چند به عنوان آقايان علماي عَتَبات و ولايات تهيه كند كه از امروز سوارشدن به راه آهن حرام است.
چون مترجم، دني و فرستادگان سفارت را از چگونگي آگاه ساخت، آنان زبان به اعتراض گشودند. امام جمعه در جوابشان گفت: "با آنچه شما خواسته ايد موافقت شده، اينك ما نيز تكليف خود را انجام مي دهيم".
بلژيكيها كه ديدند كار دشوارتر شد و هرگاه به چنين كاري اقدام شود، خسارتشان جبران ناپذير خواهد بود، ناچار از درِ مسالمت درآمدند و پس از گفتگوي بسيار قرار بر اين گذاردند كه "ني زما و ني ز تو, رو, دم مزن".
آن گاه نمايندگان سفارت رضايتنامه سپرده، محضر امام را ترك گفتند. پس از ساعتي آقاسيد زين العابدين نزد شاه شتافته جريان را به اطلاع رسانيد و شاه يك حلقه انگشتري گرانبها از راه قدرداني او را ارزاني داشت».
(يادداشتهايي از زندگاني خصوصي ناصرالدين شاه, دوستعلي خان معيّرالممالك, چاپ سوم, بهار 1372ش, تهران, نشر تاريخ ايران, ص102).

۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

جلال گنجه اي: دستهاي تجاوز خميني اينك از آستين داعش (3)

جلال گنجه اي: دستهاي تجاوز خميني اينك از آستين داعش (3)

 دسته: بنيادگرايي 
 نوشته شده توسط همبستگي ملي
تجاوزكاري و جنايت تحت نام جهاد
طي دو نوشتة گذشته، نخست توضيح داديم كه بنيادگرايي وحشي، از جمله گروه داعش، از لحاظ مباني فكر باصطلاح اسلامي، در پاية دعوت به آنچه ”شريعت“ الزامي مي نامند، عين جريان خميني است و در نوشتة دوم توضيح داديم كه در چارچوب همين شيوة فكري، هم خميني و هم ديگر بنيادگرايان مورد بحث، با چه توجيهي منتقدان مسلمان خويش را تكفير مي كنند و اينكه مستند اين تكفير چيزي نيست، جز همان ”شريعت“ خودخوانده و خيالي كه به عنوان احكام خدا و ”ما انزل الله“ جا مي اندازند.
حال و در اين بخش نوشته ها، برشمردن و تشريح ديگر عرصه هاي باصطلاح احكام شريعت را به بعد موكول مي كنيم، عرصه هايي كه ما را هرچه بيشتر با اين حقيقت تلخ آشنا مي كند كه ”داعش“ چيزي نيست جز تكرار خميني و بازتوليد آن باصطلاح شيعي خميني در قرائت باصطلاح سني داعشي كه هيچ تفاوت جدي با يكديگر ندارند، و براي مثال مانند مشتركات خمينيسم و داعشيم در ”زن ستيزي“، در ”مجازاتهاي اسلامي“، در چگونگي حاكميت و نظام سياسي، در بي حقوقي مردم و مخالفت با اصول شناخته شدة منشور حقوق بشر و در مباحث بسيار ديگر كه بايد به فرصتهاي بعدي وابگذاريم. اما در اينجا بطور مقدم به چرايي ظهور داعش و چشم اندازهاي سرانجام اين سونامي مي پردازيم.
شريعت بي وطن و بدون مرزهاي ثابت
اغلب مي دانيم كه شريعت فقهي هيچ وطني را به رسميت نمي شناسد. در اين شريعت، كشور اسلامي يا باصطلاح ”دار الايمان“ يا ”دار الاسلام“ عبارت است از سرزمينهايي كه نقشه اش را قدرت سلاح آنچه ”جيش الاسلام“ خوانده مي شود، تعيين مي كند. درست مانند قلمرو كشورهاي قديم كه متناسب با قدرت جنگسالاران عهد فئودالي در قلمرو يك پادشاه معني و زيادتر مي شده، به ضرب سرداران جنگسالار خودي افزوده و به دست جنگسالار متخاصم كمتر و نهايتاً به انقراض مي كشيد. براي سردمدار ”دار الاسلام“، سرزمين ديگران هيچ حرمت و هيچ اصالتي ندارد و تعلق آن به ديگران، تنها بدين معني است كه هنوز قدرت كافي براي حمله و تصرف آن سرزمين براي ”خليفه“ و يا ”ولي“ حاكم فراهم نيست تا به ضميمه كردن آنها به ”امپراتوري اسلام“ فراهم شود. در اصطلاح فقه اين مسلمانان!، تصرف سرزمينهاي ديگران، يكي از فرائض دين است به نام ”جهاد“ كه در شرايطي كه كشور مسلمانان مورد تهاجم دشمن نباشد. در صورت تهاجم دشمن به مسلمانان، البته جنگ دفاعي واجب است اما عنوان آن جهاد نيست بلكه ”دفاع” ناميده مي شود. اما جهاد براي گسترش قلمرو اسلامي!، يك ”فريضة كفايي“ است، بدين معني كه اگر نيروي كافي برخاسته و در ميدان عمل كند، از ديگران موقتا ساقط مي شود اما با اين اهميت كه ”رابع اركان الايمان“ (چهارمين ركن ايمان) شمرده شده و هرگز تعطيل بردار نيست و ”حداقل بايستي هرساله يك بار برپا شود“.(1)
جهاد ضد بشري
قابل توجه است كه اين معرفي از جهاد، كاملا برخلاف قرآن است. قرآن و پس از سالها كه مسلمانان به جرم برگزيدن دين و عقيدة نوين خود تحت آزار بوده و اجازه نداشتند در مقابل نبرد كنند، چنين اجازه داد: ”همانا خداوند از مؤمنان دفاع مي كند و خداوند خائنان كفرپيشه را دوست نمي دارد. رخصت نبرد داده مي شود به كساني كه قتال كشانده و كشته مي شوند، زيرا كه آنان مورد ستم قرار گرفته اند و همانا كه خداوند تواناست كه نصرتشان كند. كساني كه كه به ناحق از وطن و ديارشان رانده شدند به اين دستاويز كه گفته اند خداوندگارشان الله است...“ ( 2). چنانكه بازهم چارچوب اين جهاد را چنين تدقيق كرده است: ”خداوند در مورد كساني كه به جنگ عليه شما برنخاسته و شما را از ديارتان اخراج نكرده اند، نهي نمي كند كه به آنان نيكي كنيد و به عدالت با آنان رفتار نماييد، همانا خداوند عدالت پيشگان را دوست مي دارد. جز اين نيست كه خداوند در مورد كساني نهي كرده است كه با شما بر سر عقيده به جنگ برخاسته و شما را از ديارتان اخراج كرده و بر اين اخراج اصرار و تظاهر به خرج داده اند كه مبادا به دوستي و نفوذشان گردن بگذاريد و كساني از شما كه به چنين دوستي و نفوذ گردن بگذارد همانا كه اينان خودشان ستمكارند“(3 )

اما بعكس قرآن، در جواهر الكلام، مي خوانيم: ”جهاد بر عليه سه گروه دشمن واجب است: 1- بر عليه مسلمانهايي كه برضد امام و زمامدار مسلمانان برخاسته باشند. 2- برعليه غيرمسلمين اهل كتاب، يهود، نصارا و مجوس چنانكه شرايط ”ذمه“ را نقض كنند. 3- عليه ساير غيرمسلمين...” و ”واجب است براي جهاد عليه اين كسان كه اقدام به حركت هجومي كنند، خواه براي بازداشتن آنها از تجاوز بر مسلمين يا تهاجم به سرزمينهاي مسلمانان و... براي وادار كردنشان به دين اسلام و يا پرداخت جزيه...“(4)
حال و نظر به عنوان ”تكفير“ كه بنيادگرايي وحشي هم از نوع خميني و هم نوع داعشي اعلام داشته و بدان پايبندند و در نوشتة قبلي و دوم همين سلسله نوشته ها بحث كرديم، دشمنان جنگي يادشده در ”فقه جواهري“ را پيدا كنيم، بي ترديد ملاحظه خواهيم كرد كه اكثريت 7 ميليارد نفوس بني انسان روزي زمين را شامل مي شود كه بايد كشته شوند مگر كه به آنچه تنها بنيادگرايي وحشي به عنوان اسلام قبول دارد، گردن بنهند. يعني تمامي غير مسلمين جهان، به علاوهٌ انبوه شيعيان و سنيان و صوفيان و... كه ”احكام ما انزل الله“ بنيادگرايي وحشي را قبول نداشته باشند.
استراتژي فعال خميني در جهاد بنيادگرايي
نمي توان انكار كرد كه فكر تكفيري در تاريخ مسلمانان بسي زود ظهور كرد، در همان نيمة نخست قرن اول كه خوارج برخي سران زمانه و به خصوص امام علي-ع را كافر خوانده و سپس در رمضان سال40هجري به قتل رسانيدند. اما استمرار واضح اين انديشه را مي توان مورد ترديد قرار داد تا كه در قرون وسطي توسط ”ابن تيميه“ ( 5) و طي انبوهي مطالب تازه كه توسط اين نظريه پرداز به ميان آمد، مجددا مطرح شده و با تفصيلات مربوطه تدوين شد و از آن پس در ميان گروههاي متعددي تبديل به اصل مورد تبعيت قرار گرفته و رواج يافت.
بزرگترين نيرويي كه از پيروان وي در قرن معاصر پديد آمد، جنبش وهابي است كه در جريان جنگ اول جهاني در جزيرة العرب ظهور كرد و در برانداختن قدرت خلافت عثماني در اين منطقه تأثير بسزايي داشت. جدا از اين، گروههاي ”جهاد و تكفير“ حتي در سرزمينهاي امپراتوري عثماني، هرگز در حد يك بديل سياسي برجسته نشدند و به حكومت در هيچ كشور عربي يا اسلامي نرسيدند. در اين برهه، نيروهاي تازه نفسي كه به حكومت رسيدند، ناسيوناليستهايي بودند كه اغلب نظامي بوده و تمايلهاي سوسياليستي داشتند.

در اين ميان، اولين حاكميت باصطلاح اسلامي كه با وجهه اي خيره كننده برقرار شد، حاكميت خميني بود كه تمامي جذابيتهاي انقلاب سلطنتي57 را به نام خودش ثبت داد. با ظهور خميني، جهان شاهد تاخت و تازهاي وي با دو دست تجاوزكار است كه يكي رسما ايراني و ظاهرا شيعه و دست دوم سني بود.
دست تجاوز خميني براي دخالت در سرنوشت ديگران در همان اولين هفته هاي حاكميت خميني، با استراتژي ”صدور انقلاب“ در قالب نهادهاي متعدد وارد عمل شد تا ”جنبشهاي آزاديبخش“ متعددي را نخست در عراق و افغانستان، لبنان و فلسطين را بكار بگيرد. اين نهادها بعدا طي ماجراهايي به صورت يك دستگاه رسمي رژيم ايران در نهاد سپاه پاسداران موجوديتي علني و گسترده يافت.
جدا از اينكه جنبشهاي آزاديبخش تحت كنترل سپاه پاسداران منحصر به شيعيان غير ايراني نبود، اما جدا از اين جنبشها، بسياري محافل مسلمانان سياسي اهل سنت به نوبة خودشان انقلاب ايران و پيدايش يك حكومت باصطلاح ديني در اين كشور مهم را مورد بحث و تفسير قرار دادند. در سخنان و نوشتجات اين محافل بطور واضحي اين پرسش مطرح مي شد كه آيا براي كشورهاي سني راه مشابهي وجود دارد؟. اين مطلب بسياري را به اين فكر انداخت كه عقب ماندنشان از ايران بدين علت است كه دستگاه دين و روحانيت اهل سنت در كشورهاي مربوطه دولتي بوده و اين را به عنوان نقطة ضعف خود شناخته و نياز به ايجاد مرجعيتهاي متفاوتي را مطرح كردند كه از دولتها مستقل بوده و بتواند اين دولتهاي ”كافر“ را كه از اجراي شريعت استنكاف داشتند، سرنگون كند. اين چنين، در اين مرحله ما شاهد جهاديستهاي مختلفي هستيم كه در مصر به ترور سادات برخاسته و بطور آشكاري توسط رژيم ايران پشتيباني سياسي و تبليغاتي شدند. در سودان شريك كودتاي عمرالبشير شده و روابط گرمي با رژيم تهران به هم رسانيدند. مشابه هاي متعدد ديگري از جمله در سومالي، كنيا و ديگر نقاط آفريقا ظهور كرد كه يكي از مشهورترينشان در الجزاير مدتها در جنگ با قواي دولتي دوام آورد. با دوامترين اين جنبشها القاعدة معروف است كه شريك حاكميت طالبان در افغانستان بوده و صدور جهاد به نقاط مختلف را در برنامه داشت.
اين چنين، تأثير معنوي الگوي حاكميت خميني كه يك امر عام و فراگير بوده، در موارد متعددي با حمايتهاي عيني مختلف، همراه بود از جمله كمكهاي مالي، آموزش دادن به سلسله مراتب اين جنبشها توسط سپاه پاسداران در ايران و دادن تسليحات و سلاحهاي پيشرفته كه هر از چندگاهي خبرش در مطبوعات دنيا هم منتشر مي شود.
عنوان ”ام القرا“ براي پايتخت خميني كه توسط تمامي سخنگويان و رسانه هاي رژيم خميني بكار مي رود، عبارتي براي بيان همين موقعيت محوري رژيم خميني در ميان جنبشهاي بنيادگرا بود كه خميني براي رژيم خودش خود قايل بوده و ترويج مي كرد. اين عبارت، لقب قديمي مكه براي قبايل عرب زمانه بود كه قبل از اسلام معبد مشترك اين قبايل و بعد از اسلام به عنوان قبلة عبادات ديني مسلمانان شناخته است.
در قانون اساسي و در وصيتنامة خميني
با آنچه در بالا اشاره شد، معني اصول قانون اساسي رژيم ولايت فقيه بهتر فهم مي شود و بازهم روشنتر مي توان دريافت كه چرا نبايستي به اين قانون اساسي رأي مي داديم. بجاي خويش، قابل توجه كساني كه گويا تشنة اجراي تمامي و ”بي تنازل“ مواد اين قانون اساسي هستند و اين را براي پاسخگويي به حقوق لگدمال شدة ملت ايران نسخه مي پيچند.
در اين قانون اساسي چنين آمده  است: ”اصل يازدهم - به حکم آيه کريمه «ان هذه امتکم امه واحده و انا ربکم فاعبدون» همه مسلمانان يک امتند و دولت جمهوري اسلامي ايران موظف است سياست کلي خود را بر پايه ائتلاف و اتحاد ملل اسلامي قرار دهد و کوشش پيگير به عمل آورد تا وحدت سياسي، اقتصادي و فرهنگي جهان اسلام را تحقق بخشد“.
عبارت ”وحدت سياسي“ به خصوص نظر به ترم ”ام القرا“ در زبان رژيم آخوندي روشن است. اما اگر به متن وصيتنامة معروف خميني مراجعه كنيم كه خودش آنرا ”وصيت سياسي الهي“ ناميده است، موضوع رژيم متفاوتي براي تمامي ملتهاي مسلمان خواب ديده و سازمانهاي عامل را مأمور تحققش منصوب كرده بود، بسيار بي پرده تر آشكار مي شود. خميني در اين وصيتنامه چنين نوشته و به عبارت دقيقتر فرمان داده است: ”وصيت من به همة مسلمانان و مستضعفان جهان اين است که شماها نبايد بنشينيد و منتظر آن باشيد که حکام و دست اندرکاران کشورتان يا قدرتهاي خارجي بيايند و براي شما استقلال و آزادي را تحفه بياورند... و شما اي مستضعفان جهان و اي کشورهاي اسلامي و مسلمانان جهان بپاخيزيد و حق را با چنگ و دندان بگيريد و از هياهوي تبليغاتي ابرقدرتها و عُمال سرسپردة آنان نترسيد؛ و حکام جنايتکار که دسترنج شما را به دشمنان شما و اسلام عزيز تسليم مي‌کنند از کشور خود برانيد؛ و خود و طبقات خدمتگزار متعهد، زمام امور را به دست گيريد و همه در زير پرچم پرافتخار اسلام مجتمع، و با دشمنان اسلام و محرومان جهان به دفاع برخيزيد؛ و به سوي يک دولت اسلامي با جمهوريهاي آزاد و مستقل به پيش رويد که با تحقق آن، همة مستکبران جهان را به جاي خود خواهيد نشاند و همة مستضعفان را به امامت و وراثت ارض خواهيد رساند. به اميد آن روز که خداوند تعالي وعده فرموده است“.( )
آري: يك ”دولت اسلامي“ با نوعي اتحاد جماهير” كه خميني مي خواهد بر خاكستر كشورهاي فعلا برقرار و با سرنگون كردن رژيمهاي اين كشورها كه آنها را ”حكام جنايتكار“ توصيف كرده است، برپا كند. و البته از طريق جنگ و چنانكه تصريح كرده است: ”با چنگ و دندان“ برپا كنند. امروزه، داعش تنها قسمتي از اين وصيت را در بخشي از عراق و سوريه اجرا مي كند و بوكوحرام در سومالي و حزب الله در لبنان و...
                                                                 ادامه دارد
----------------------------------------------------------------------

1- هر چهار عنوان داخل گيومه، برگردان از متن كتاب فقهي معروف جواهر العلوم است. ج21 چاپ بيروت، به ترتيب:ص4، ص5، ص9، ص3. جواهر العلوم به قلم محمدحسن النجفي، فقيه معروف شيعه، وفات1266هجري قمري است، همان  كه خميني به اسلوب آن تحت عنوان ”فقه جواهري“ ارجاع مي داد و به خصوص پس از انقلاب57 هشدار مي داد كه نبايد از آن عدول شود

2- أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ {الحج/39} الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَن يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ....{الحج/40}

3- لَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُم مِّن دِيَارِكُمْ أَن تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ {الممتحنة/8} إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُم مِّن دِيَارِكُمْ وَظَاهَرُوا عَلَى إِخْرَاجِكُمْ أَن تَوَلَّوْهُمْ وَمَن يَتَوَلَّهُمْ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ{الممتحنة/9}
 4 - همان كتاب جواهر الكلام، ص46. شرايط ”ذمه“ به اختصار قراردادي است كه ميان قدرت اسلامي و غيرمسلمين اهل كتاب بسته مي شود تا به عنوان رعاياي درجة نازل اين قدرت زندگي كنند. و اين غيرمسلمين مادام كه زيربار چنين قراردادي نروند يا آن را نقض كنند، ”حربي“ (دشمن جنگي) شمرده مي شوند. توجه مي دهد كه دليل اكتفاي ما به ارجاع به جواهر الكلام، از يكسو اعتبار يكپارچهٌ اين كتاب نزد فقهاي شيعه است و از سوي ديگر براي اينكه اين مباحث نزد همكاران سني هم اختلافي نيست و آوردن از اهل  سنت حجم زيادي را مي طلبد.

 5 - احمد بن عبد الحلیم بن تیمیه حرانی معروف به ”ابن تیمیه“ فقیه حنبلی و سلفی مبتکر و بنیان‌گذار نظریه اي است كه در دوران ما توسط گروههاي مختلف سلفي دنبال مي شود. وي با حدود 65سال عمر در سپتامبر1328 در سوريه وفات كرد.