۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

راه حسین از سازمان مجاهدین خلق



مقدمه
در‌ميان نسلهايي كه پياپي مي‌گذرند، نسل ما با ويژگي خاصي ممتاز مي‌شود. «اين ويژگي كه به‌واسطهٌ آن، نسلهاي معاصر در يكي از پرشكوه‌ترين فرازهاي تاريخ مجسم مي‌گردند، همان آغاز پايان بهره‌كشي انسان از انسان است». «گرچه زندگي اجتماعي هيچ‌گاه خالي از تحول و تغيير نبوده»، ليكن اين‌بار با‌انقلابي در كلي‌ترين كيفيتها مواجهيم كه سرفصل جديدي در‌جريان آزاديبخش تكامل مي‌گشايد.
به اين ترتيب جاي شگفتي نيست كه عصر ما ميعادگاه اشتغال و تعارض تضادهاست.
در يك‌طرف جهانخواران محتضر چون افعي زخم‌خورده «با‌خشمي صدچندان با سبعانه‌ترين كينه‌توزيها و با وقيحانه‌ترين دروغ‌پردازيها و افترا» روي به‌مردم محرومي مي‌آورند كه با سنگ و تف و چوب از آنها استقبال كرده‌اند. «جنگلهاي آنها را شوره‌زار مي‌كنند»، كشتزارهاي آنها را به‌صورت قبرستان سلاحهاي اهريمني و آهن‌آلات قراضه در‌مي‌آورند، «به‌فرهنگ و جميع ارزشها و نواميس آنها تجاوز مي‌كنند و يك‌مشت اراذل سفله را بر آنها حاكم مي‌نمايند تا مأموريت حفظ صلح و تمدن بخشيشان را به‌خوبي انجام داده باشند».
در طرف ديگر «ستمديده‌ها و گرسنه‌ها قرار گرفته‌اند»، آنهايي كه خانه‌هايشان را منفجر كرده‌اند،‌«سرزمينشان را به‌زور گرفته‌اند»، منابعشان را غارت كرده‌اند و بر‌سرشان ناپالم ريخته‌اند.
با اين‌همه، «خلقهاي رنجديده پايداري مي‌كنند» و به‌ياري فرزندان خلفشان، «دائماً عجمليه ستمگران در‌خروشند» و در آخرين تحليل، تمام توطئه‌هاي فضيحت‌بار را «هرچقدر هم كه در آنها فكر و تجهيزات اهريمني به‌كار رفته باشد،‌خنثي مي‌كنند». امروز ديگر خلقهاي جهان منطق تاريخ را شناخته و بالنتيجه «به‌اعتبار وجود خود پي برده‌اند». ليكن بديهي است كه در جهان انساني، «يعني در چهارچوبهٌ اختيار»، هيچ پيشرفتي بدون بذل اراده ممكن نيست. يك‌انقلابي مي‌گويد: «تاريخ بشريت تاريخ رشد مداوم از قلمرو ضرورت به‌قلمرو آزادي است». از اين نظر تاريخ بشريت پيوسته بر‌دوش مردان وارسته از حيوانيت حمل مي‌شود و «انسان» در هر‌تغييري «نقش عمده را به‌عهده دارد».
اين‌جاست كه ويژگي و امتياز خاص نسل ما «رسالت بزرگي نيز همراه مي‌آورد» و آن ضرورت تعارض انقلابي براي تغيير جهان كهنه به‌نو مي‌باشد. البته اندرزهايي چون پاكي، شهامت، ثبات‌قدم و غيره براي تربيت انسانهايي كه بايد ضرورت تاريخ را با‌اختيار بر‌دوش خود حمل كنند، «بي‌تأثير نيست». ولي مفاهيم كلي و انتزاعي كمتر مي‌توانند چنين آفرينشي را عهده‌دار شوند، به‌ويژه «در محيطهاي آلودهٌ جوامع غيرانقلابي كنوني» كه بالتمام سخن از تولدي ديگر مي‌باشد، چنان‌كه «استعمار‌زدايي را جانشين شدن نوعي انسان به‌جاي نوع ديگر»(1) مي‌دانند. بنابراين در عرصهٌ ترديد‌ها و ضعفها «تنها نمونه‌هاي عيني و مسافران مقصد واقعي مي‌توانند خالصانه و قاطعانه درس سفر و حركت بدهند» فقط در اين صورت است كه شعاع «ممتنع و غيرممكن» بر صفحه «ممكنات» مي‌شكند و عاقبت تجلي «ضروري و واجب» محقق مي‌شود.
سبب عمدهٌ ديگر گردآوري اين دفتر نيز همين است، «تا چه‌مقدار در آن‌كس كه مي‌خواهد» جانش را به‌عنوان گروگان آزادي وطن «و اعتبار ايدئولوژيش تقديم كند» مؤثر افتد.

پاسخ به يك‌سؤال
طبعاً آن‌چه قبل‌از آغاز تحليل رستاخيز حسيني طرح مي‌شود، اين است كه چرا در اين زمان، كه به‌حق بايد آن را عصر طلايي انقلاب و قهرماني ناميد،‌از قريب چهارده‌قرن پيش نمونه مي‌آوريم؟ مخصوصاً كه سمبلهاي معاصر به‌طور‌كلي خصوصيات غالباً مشابهي با وضعيات كنوني ما دارند.
بديهي است كه جنبشهاي عصر فعلي و كليهٌ نمونه‌ها و مظاهر آن، به‌ويژه براي قشر اول، «شايستهٌ بالاترين تحسين و گرامي‌ترين بزرگداشتند» و هركس در ارزيابي آنها اندك تخفيفي كند «يا مغرض است يا ساده‌انديش». از‌اين‌رو هرگز نبايد در شناسايي و عبرت‌آموزي از آنها اندك فروگذار نمود.
اما آن‌چه در اين زمينه ما را به‌بررسي انقلابي كه حسين بن‌علي(ع) و يارانش برافروختند مي‌كشاند، علل مهمتري دارد؛ «عللي كه دقت در آنها، اين گردآوري را از هر‌شائبهٌ تعصب و خودبيني مكتبي پاك مي‌كند».
او و يارانش «به‌گواهي همه» صديق‌ترين و پاكبازترين مسلمانان بودند! ايشان در همه احوال به‌قرآن و شيوهٌ محمد(ص) استناد جستند و از آغاز تا پايان «چه آن‌گاه كه مقدمات قيام را فراهم مي‌كردند و چه در ميدان نبرد يا محبس و اسارت» هرگز از آن منحرف نشدند. «نكتهٌ مزبور از‌جملهٌ نادرترين مواردي است كه كليهٌ علما و مورخين و افراد فرقه‌هاي گوناگون در آن متفق بوده و هستند». اين اتفاق نظر نه تصادفي است و نه قبلاً حساب‌شده، «بلكه عظمت (حادثه) است كه هيچ ترديدي باقي نمي‌گذارد و هر‌ابهامي را مي‌زدايد»، مانند ديوار بلند كه نابينا نيز ناديده نمي‌گذرد.
به‌هر‌صورت حسين‌(ع) و يارانش كاملاً در مكتب حل شده و تركيب واحدي را تشكيل داده‌اند؛ تركيبي كه مشكل مي‌توان عناصر آن را از هم تفكيك نمود و «اكنون ديگر مي‌توان از فرد به‌مكتب و از عمل به‌نفس اعتقاد و ايدئولوژي راه برد» و در اين نقطه است كه بررسي رستاخيز حسيني براي ما جامعيت و معناي خاصي پيدا مي‌كند و آن‌را از ساير انقلابات مشخص مي‌سازد. مي‌خواهيم از مصاديق عيني و حسي به‌مفاهيم و معاني راه پيدا كنيم، «آن‌گاه اين معاني در يك‌معني كلي تبلور مي‌يابند و آن "معني وجود" است كه "تبيين جهان" ناميده مي‌شود».
روشن است كه بدون اين «تبيين» همهٌ مرزها در‌هم مي‌ريزد و تفاوت ظلمت و نور از ميان مي‌رو. «ديگر ميان مست و هوشيار هيچ تميزي نيست»، انسانيت شرافتش را از‌دست مي‌دهد و آن‌چه به‌جا مي‌ماند حيوان دو‌پاي مكاري بيش نيست. آري مي‌خواهيم با «تبييني» آشنا شويم كه حسين بن‌علي‌(ع) و يارانش «مبين» آنند. «اگر بحثهاي فلسفي» پيچيده و بغرنج است و اگر صاحبنظر شدن در آن به‌زمينهٌ قبلي و زمان طولاني نياز دارد، «اين مردان استوار» بهترين دريچه‌يي هستند كه مي‌توان از آن افق اسلام را نظاره كرد.
البته امروز عصر انقلاب و دوران فداكاري و وفاداري است،‌«چرا كه از انسانيت بر‌سر مزار فداييانش اعادهٌ حيثيت مي‌شود». اما درك عظمت و شكوه عمل حسيني تنها وقتي ميسر است كه بدانيم انسان معاصر از چه قدر و قيمتي در بارگاه زمانش برخوردار بوده است(2).
اين قدر و قيمت آن‌چنان است كه تازه قريب يكهزار‌و‌صد‌سال بعد «كه قرنها از سر‌آمدن دوران بردگي نيز گذشته»، نويسنده‌يي در معظم‌ترين كشور زمان، «فرزندان انسان را چنين ديده است».
به برخي حيوانات نر و ماده بر‌مي‌خوريم كه در سراسر كشور پراكنده و از تف و تاب خورشيد سوخته‌اند. «تو گويي به‌زمين دوخته شده‌اند». پيوسته با عزمي جزم در آن كار مي‌كنند و آن‌را زير‌و‌رو مي‌نمايند. «صدايي مقطع دارند و وقتي كه به‌روي دو‌پا مي‌ايستند هيكل و صورت آدمي دارند». اينان در حقيقت آدمياني هستند كه شب به‌كلبهٌ خود پناه مي برند و با آب و نان و ريشه و ساقهٌ گياه شكم خود را سيرمي‌كنند. «بار ديگران را به‌دوش مي‌كشند و براي تأمين معاش آنان شخم و كشت و درو مي‌كنند»(3).
اگر امروز «انقلابيون بزرگ براساس تمامي دانش و فرهنگ مترقي كنوني و درك عميق از واقعيت جهان‌شمول تكامل، پا به‌ميدان مي‌گذارند و انسان را محترم و با‌ارزش مي‌دانند»، بايد ديد رستاخيز حسيني از چه‌رو و با چه‌ديدي از جهان «انسانيت را» كه در قالب آزادگي مجسم مي‌گردد، به آن پايه ارجمند داشت؟ اين‌جاست كه در پس نشيب و فرازهاي اين حماسهٌ بلند «نظمي عالي نهفته است كه دركش هركس را قرين شگفتي و عجب مي‌كند». حاصل آن‌كه اين نظم ما را «ضرورتاً» به صحت مضامين مكتبي مي‌رساند كه تابش «وحي» آن در چنان دوراني چنين مرداني را عرضه ساخت.
از سوي ديگر «اين گروه اندك آن‌چنان در طول ساليان و قرون در ضمير افراد كشور ما رسوخ كرده‌اند كه ماجرايشان وجدان ملي مردم ما شده است». به‌اين‌ترتيب اهميت اين رستاخيز «از اهم مضامين جنبش كنوني ماست» و بديهي است «هيچ جنبش انقلابي اگر ريشه‌هايش را از واقعيت تاريخي بيرون نكشد، نمي‌تواند اميد به‌موفقيت داشته باشد»(4).
البته اين واقعيت «مانند همهٌ واقعيتهاي بزرگ حياتي به‌دستهاي اهريمنيش تحريف شده و زنگار گرفته است»، زنگاري از توطئهٌ مسخ و بالاترين كينه‌توزي مردم فريب، تا آن‌كه بسياري از طرفداران و مداحانش نيز به‌درستي نمي‌دانند از كه مي‌گويند و چرا مي‌گويند؟ تا جايي‌كه در تذكار آن به‌گريستني تنها بسنده مي‌شود و صرفاً گوينده تسكين مي‌يابد. حال آن‌كه اين «تذكار» براي دردمند شدن است نه التيام، «از براي خروش است و فرياد، نه سكون و سكوت!»
از‌اين‌رو ديگر تصوير گرد‌گرفته را بر‌منبر نمايش دادن «معني ندارد» بايد اين زنگار را برطرف نمود «تا هر‌خلقي به‌ويژه خلق مسلمان» صورت وجوديش را در اين آيينه ببيند و به‌نقش خود آگاه شود. ولي در اين‌جا اين مسأله مطرح است كه چطور مي‌توان مسألهٌ حسين‌(ع) را از وجود اين پيرايه‌ها زدود؟
اين زنگارها «به‌طور قطع» با خون شسته و برطرف مي‌شوند. «به اين لحاظ در اين صفحات كه نقطه‌آغازي بيش نيست» در هر‌سطر و در هر‌كلمه بايد به‌خاطر داشت كه اين نه اسطوره‌سازي است و نه حماسه‌پردازي. «اين سرگذشت مردان استواري است كه تنها در شب شهادت انقلابي» كه از قبل آن‌را پذيرفته و برايش مهيا شده بودند، «خنديدند». شورش جوانان پرشوري است كه از حجله‌گاه گذشتند و به‌ميدان رسيدند. «ماجراي زنان بلند‌همتي است كه زن انقلابي را زينت سينهٌ تاريخ نمودند».
به‌هرحال «عمل حسيني با هر‌بينشي كه نگريسته شود» يك‌رويه و يك‌حقيقت كه در تمامي مظاهر آن مجسم است «بيشتر ندارد». چه آن‌گاه كه چون زلزله سرداران دلاور را مي‌لرزاند و چون صاعقه وجود قوي آنان را ذوب كرده از‌هم مي‌پاشد و چه آن‌گاه كه چشمهايي بسته مي‌شود تا عافيت‌جويان! از سر حفظ حيات «شبانه ميدان را تهي مي‌كنند».
بر طبق اين حقيقت، كه سهل و ممتنع‌ترين قضيهٌ وجود انساني است و در قالب عالي‌ترين «محاسبات» تجلي مي‌كند(5)، «حيات در نقطه‌يي "معني" پيدا مي‌كند كه، به‌خاطر تحقق اجتماعي خصلتهاي ويژهٌ انساني، موقتاً ترك مي‌شود»(6).
حسين بن‌علي‌(ع) و يارانش به‌طور عمده «به‌خاطر» آزادي و اختيار، «كه مشخص اصلي صفات انساني است» جنگيدند. (7) «اينان جرقه‌يي هستند بر‌دامان زمان، كه تا ابديت از آن حريق بر‌مي‌خيزد و هر‌گونه ستمگري را مي‌سوزاند و خاكستر مي‌كند».
محرم الحرام 1392
اسفندماه1350

پانويس ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ فرانتس فانون.
2ـ كسي كه تاريخي مي‌انديشد همواره بايد اصل تأثير متقابل زمان را در‌نظر بگيرد.
3ـ لابروير، نويسندهٌ فرانسوي قبل‌از انقلاب كبير.
4ـ عماراوزگان، انقلابي الجزايري.
5ـ قرآن: و لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل‌الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون (سورهٌ آل‌عمران، آيهٌ‌169) «و گمان نكنيد كساني كه در راه خدا (راه حق) كشته مي‌شوند مرده‌اند، بل زندگاني هستند كه نزد پروردگارشان روزي داده مي‌شوند».
6ـ سورهٌ بقره، آيهٌ‌243: الم تر الي‌الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم…
سورهٌ انفال، آيهٌ‌24: اذا دعاكم لما يحييكم…
7ـ ان لم يكن لكم دين و لاتخافون المعاد فكونوا احراراً في‌دنياكم
امام حسين (ع)

استحالهٌ تاريخ
تغيير كهنگيها به نوها، به‌ويژه در قلمرو اجتماعي، «كه انسان موضوع آن است»، صرفاً وقتي‌كه به‌قدر كافي كميتها بر‌روي هم انباشتند، ميسر مي‌باشد. از‌اين‌رو عملاً نمي‌توان در جهش اجتماعي «نقطهٌ جوش لايتغيري قائل شد». ارادهٌ انسانهاي آگاه و تدارك ذهني انقلاب و انتقال مفاهيم ضروري بر آحاد افراد مي‌تواند متقابلاً در هر‌عصري در حصول نقطهٌ مطلوب مؤثر باشد.‌«هم‌چنين از آن‌جا كه هر‌انقلابي زمينه و محتواي تاريخي خود را دارد و هم‌چنين به‌دليل پيوند ارگانيك حوادث آن»، بررسي وقايع قبل‌از نهضت حسيني به‌منظور نتيجه‌گيري و تحليل همه‌جانبه از جنبش امام‌(ع) ضروري است.‌«به اين ترتيب عملكرد رشد تضادهاي اجتماعي آن دوران را كه به‌چنان استحالهٌ تاريخي انجاميدند مختصراً مطالعه مي‌كنيم».

نظم نو
پيش از اسلام عصبيتهاي قومي در حادترين اشكال خود بر همهٌ اقوام عرب حاكم بود و از‌اين‌رو تضادهاي وحشتناك بي‌شماري بين آنها جريان داشت. «در حاليكه شعاع همت هر‌قبيله به‌حفظ ويژگيهاي قومي‌اش محدود مي‌شد»، طبعاً امكان برخورداري از تأثيرات متقابلهٌ ارگانيسم اجتماعي وجود نداشت. در چنين زمينه‌يي از جهالتها و تشتت آرا كه ساليان دراز قدمت داشت، پيامبر اكرم‌(ص) بر‌اساس توحيد (وحدت خالق و بالنتيجه وحدت هدف)‌ نظمي‌نو عرضه كرد. نظمي كه بر‌اساس عدالت اجتماعي (اشتراك منافع) «معجزهٌ امت واحد يكپارچه را ميسر ساخت». گرچه در حوصلهٌ اين سطور نيست، اما بايد يادآوري نمود وقتي در نظام قرآن سخن از عدالت اجتماعي يا مساوات مي‌رود هرگز نبايد خرافهٌ «فوق‌طبقات تداعي شود»(1).
به‌عكس با يادآوري ديناميسم قرآن، بايد خاطر نشان نمود كه كتاب خدا با بينش عينيش، از يكسو ضرورتهاي تاريخي را مي‌پذيرد و در خارج از چهارچوبهٌ آنها به‌صدور دستور نمي‌پردازد(2). و از‌سوي ديگر از آن‌جا كه منافي هرگونه تحجر است، در تكامل نهادهاي انساني «و همراه با آن تطبيق دستورات با شرايط جديد پديده‌ها تأكيد دارد». به‌هر‌صورت «پيامبر شالودهٌ يك‌اجتماع مترقي را در تحت لواي حاكميت اعتقادات اسلامي بنا نهاد. ولي اين بدان معنا نيست كه خصلتهاي جاهلي» به‌ويژه در عناصر تشكيل‌دهندهٌ نظام پيشين در چنين مدت محدودي به‌كلي ريشه‌كن شده باشد. «چه، اين امر مطلقاً تدريجي است و به‌پروژهٌ بي‌پايان حل تضادهاي دروني انسان مربوط مي‌شود».
مي‌دانيم كه انقلاب نيز به‌طور‌كلي در‌مقابل عناصر مزبور هيچ راهي جز تسليم و تربيت مستمر ايشان ندارد(3). بسياري از سران و اشراف گذشته كه اكنون «جنبهٌ مغلوبيت» داشتند، با حفظ كم‌و‌بيش ماهيت اصلي خويش، «جبراً تسليم آيين امتياز‌برافكن شدند». بنابراين هرآن اين امكان وجود داشت كه با تغيير شرايط، «جنبهٌ مغلوبيت» حاكميت احراز كند. البته اين معنا در‌مورد هر‌انقلابي صادق است، ولي نمونهٌ اسلام مصداق فوق‌العاده اكيدتري است، چرا كه تغييراتي كه در اجتماع ايجاد نمود صرفاً ناشي از درون جامعه يا جنبش خود‌به‌خودي و رشد و سازمان‌يافتگي (رهبري شدن) آن نبود(4)، بلكه از خارج (وحي) نيز حركتي القا مي‌شد و لذا با در‌نظر‌گرفتن «پديدهٌ خاص» (5)‌نگهداري و اكمال آن بسيار مشكلتر از انقلابات معمول است.
اين نگهداري و اكمال طبعاً نقش و مسئوليت رهبري را بسيار مهمتر مي‌كند و شايد(6) به‌همين دليل است كه شيعه «امامت» را تكميل دين دانست و آيهٌ «اليوم اكملت لكم دينكم»(7) را در شأن جانشيني علي‌(ع) از پيامبر‌(ص) در حجة‌الوداع دليل مي‌آورد.

وداع با پيامبر‌(ص)
پيامبر اسلام‌(ص) در‌حالي‌كه «اهل بيت» و «كتاب خدا»(8)‌را كه از جاهليت آلودگي‌يي همراه نداشتند، به‌نشاني خود در‌ميان امتش مي‌گذاشت با آنها وداع نمود و درگذشت. با اختتام وحي كه ديگر حركتي از خارج القا(9) نمي‌شد از اين پس طي «راه» بالتمام به‌آگاهي و ارادهٌ انسان وابسته مي‌شود.
موجودي كه به‌تعبير قرآن پس‌از ارتحالات گوناگون، به‌مقام جانشيني خدا در زمين (خليفة‌الله) رسيده و با «اختيار» و «امانت» نگاهدار(10) الهي شده بود تا اراده و نور خدا به‌دست او «اتمام گردد». مسافري كه بارها ارابه‌اش را تازيانهٌ وحي در راه كمال جهش داده بود، اكنون به‌منزلي رسيد كه بايد زمام امور را به‌اتكاي آگاهي و اراده‌اش شخصاً عهده‌دار شده و پيش راند.

خلافت
از تاريخ خلافت بيش‌و‌كم همه مطلعيم. نكتهٌ قابل توجه اين‌كه تحليل حوادث پس‌از رحلت پيامبر‌(ص) مبين اين حقيقت است كه شيوه‌هاي دقيق و صحيحي براي حل تضادهاي موجود به‌كار گرفته نشده است.
از‌جمله در زمان خليفهٌ اول مي‌بينيم برخي از طوايف كه اسلام ايشان را از بند شيوخ و اميران فاسد و روابط ظالمانه آسوده كرده بود، دوباره به‌خصلتهاي جاهلي عودت كرده و از اطاعت حكومت مركزي سرپيچي مي‌كنند. ابي‌بكر مي‌كوشد تا با لشكركشي آنها را وادار به‌اطاعت كند. اما اين عودتها متوقف نمي‌شود. طبعاً از علل عمدي اين سركشيهاي محلي و قبيله‌يي فقدان كار پرحوصلهٌ توضيحي و تربيتي بر‌روي نومسلمانهاست. ليكن چنين مي‌نمايد كه خليفه براي خاموش ساختن ايشان، با استفاده از خوي سركشي و جنگاوريشان، ايشان را به‌مرزها گسيل داشت تا همراه با مجاهدان به‌كار فتوحات بپردازند.
روشن است كه ساده‌گزيني در حل تضاد فوق‌الذكر و اعزام پيام‌آوراني كه به‌پيام خود آگاه نيستند يا لااقل آگاهي و مسئوليت همه‌جانبه‌ ندارند، در دراز‌مدت چه‌نقايصي مي‌آفريند. ديده مي‌شود كه گاه فرمانده اسلامي فقط مانند يك‌فاتح كه بيشتر به‌غنيمت و افتخار نظر دارد وارد محل كشيده شده مي‌شود تا يك‌پيامبر(11).
و شايد از سر همين توجه به‌خارج ـ‌كه هرگز ناشي از حل قطعي مسائل داخلي نبوده است‌ـ مي‌باشد كه عناصر ضد‌انقلابي چون معاويه توانستند زمينه‌هاي قدرتمندي را تدارك ببينند و بي‌جهت نبود كه در زمان علي‌(ع) جهان‌گشايي به‌كلي موقوف شد.
گرچه به اين ترتيب كار مخالفتهاي داخلي در زمان خليفهٌ اول خاتمه يافت، اما بعدها اين تضادهاي لاينحل مجدداً با قوتي صد‌چندان سر‌‌باز كردند و فتنه‌ها آغاز شد. چنان‌كه گوستاولوبون طي يك قضاوت عجولانه مي‌گويد: تا وقتي كه اين تدبير (جهان‌گشايي) جريان داشت اسلام در ترقي و تعالي بود، برعكس از روزي كه فتوحات كشوري اسلام به‌پايان رسيد و ديگر جايي نماند كه فتح شود، از همان روز جنگ داخلي شروع شد(12). براي درك اهميت توجه به‌عوامل دروني در‌برابر شرايط بيروني، به‌ضميمهٌ شمارهٌ‌يك مراجعه شود و اين مراجعه بهتر است بعد‌از مطالعهٌ حكومت علي‌(ع) (صفحات 42تا55) انجام گيرد.

حكومت اسلامي
راجع به حكومت اسلامي سخن بسيار رفته است. حتي برخي از متجددان گفته‌اند كه اصولاً دين را با حكومت كاري نيست و از‌اين‌رو بود كه مثلاً در تركيه دين و سياست را به‌يكباره و به‌تقليد از غرب از دو‌مقولهٌ جدا شمردند. ساير كشورهاي اسلامي از اين موج بيش‌و‌كم بركنار نماندند، چنان‌كه در مصر در سال‌1625 يعني يك‌سال پس‌از الغاي خلافت علي عبدالرزاق، قاضي يكي از محاكم شرع مصر و از درس‌خواندگان دانشگاه الازهر كه چند‌سالي را نيز در دانشگاه آكسفورد انگلستان گذرانده بود، با انتشار كتابي به‌نام «اسلام و اصول حكومت» (الاسلام و اصول الحكم) فكر لزوم جدايي دين را از سياست براي نخستين‌بار در مصر به‌ميان كشيد و غلغله‌يي ميان علما و روشنفكران انداخت(13).
عده‌يي نيز كوشيدند اسلام را با سرمايه‌داري يا بهتر بگوييم با پروتستانيسم، كه به‌زعم بعضي متفكران غرب به‌ويژه «وبر» موجد عمدهٌ سرمايه‌داري است، تطبيق دهند. چنان‌كه ماكسيم رودنسون، استاد فرانسوي(14)، تلاش دارد نهادهاي مترقي سرمايه‌داري را از قرآن استخراج كند. هم‌چنين جريان ديگري وجود دارد كه بر‌طبق آن چندان منافاتي ميان اسلام و سوسياليسم ـ‌البته در امر سياست و اقتصاد كه مضمون حكومت است‌ـ موجود نيست. از‌جمله در نوشته‌هاي مصطفي السباعي، رهبر پيشين اخوان المسلمين سوريه، دلايلي ارائه مي‌شود تا «مطابقت» كامل شريعت و عرف اسلامي را با سوسياليسم ثابت كند(15).
البته در اين گفتار جاي قلم‌فرسايي دربارهٌ حكومت اسلامي نيست. ليكن بايد متذكر شد كه به‌ندرت متفكران نامبرده‌ تحليلي همه‌جانبه از موضوع مورد بحث خود ارائه داده‌اند و همين امر علت دلايل و برداشتهاي متضاد ايشان است. چرا كه ابتدا در هر‌موردي از اين موارد، ضرورتاً بايد به‌ديناميسم قرآن (كه كتابي ابدي است)‌و تطبيق با شرايط كه به‌زعم شيعه وظيفهٌ آگاه‌ترين و متقي‌ترين مسلمانان ـ‌مجتهدان‌ـ است توجه شود. باب اجتهاد، چنان‌كه در صفحات گذشته نيز يادآور شديم، مي‌رساند كه كتاب خدا از يكسو ضرورتهاي تاريخي را مي‌پذيرد …‌و از‌سوي ديگر در اكمال نهادهاي اجتماعي به‌جانب بنيادهاي ايدئولوژيك تأكيد خاص دارد. مثلاً در قبول مشروط مالكيت خصوصي و ارث، قشرهاي تهيدست را در ثروت و توليد اجتماع سهيم مي‌كند و موجبات تشويق خود‌پيشه‌وري را فراهم مي‌سازد، ولي با قوانيني از‌قبيل خمس‌(16) و زكات‌(17)، تحريم ربا، مد ذرائع (18)،‌ مصالح مرسله‌(19) و انفال‌(20) و نهادهايي از‌قبيل وقف‌(21) با قاطعيت تام در‌مقابل مالكيتهاي بزرگ و توليد به‌خاطر سود «موضع مي‌گيرد». چنين مي‌نمايد كه اسلام براي تحقق بنيادهاي اعتقاديش ـ‌كه در‌صدر آن ايجاد جامعه‌يي قرار دارد كه صرفاً تقوا ضابطهٌ برتري شمرده شود (يعني جامعهٌ بي‌طبقه)‌ـ ‌به‌انتظار آن تغييرات كمّي كه ضرورتاً پس از تجمع آنها جهش مطلوب رخ خواهد داد(22) مي‌باشد. بي‌جهت نيست كه شيعه مواظبت و رهبري اين تغييرات را (كه امر فوق‌العاده دقيقي است) به‌بهترين نحوهٌ خود در عهدهٌ علي(ع) مي‌دانست،‌كه با پيامبر(ص) بيش‌از همه محشور بود و در كتاب خدا «اجتهاد» كاملي يافته بود.
اكنون با پذيرش ديناميسم قرآن و درك بنيادهاي اعتقادي آن، هرگز مجوزي براي انطباق اين مكتب با سرمايه‌داري يا انفصالش از امر حكومت نخواهيم يافت. خصوصاً بايد يادآور شويم كه حكومت اسلامي در عين آن‌كه سرشار از احترام به‌آزادگي و اختيار وجود انساني است، هرگز مشابهتي با دموكراسي مورد تبليغ غرب كه بالتمام خرافه‌يي بيش نبوده و نيست ندارد(23). بلكه به‌عكس حاوي نوعي اعمال قدرت و رهبري جمعي است، كه اگر بخواهيم در قالب يكي‌دو‌كلمه به‌آن اشاره كنيم، «حكومت متقين بهترين تجسم آن است»(24). در اين قالب است كه گروه صاحب تقوا كه خصوصيت ويژه‌اش اهليت (آگاه‌ترين بودن) نسبت به‌احوال اجتماعي است، قدرت و رهبري را به‌دست مي‌گيرد و جامعه را به‌جانب بنيادهاي قرآن سوق مي‌دهد.
جالب اين‌جاست كه اين گروه به‌لحاظ رفتار و زندگي فرزندان وفادار طبقهٌ رنجبر و محروم هستند.
علي(ع) و ياراني چون سلمان، ابوذر، عمار، مقداد، مالك و… بهترين نمودار رهبري مذكورند.

جاهليت و اشرافيت جديد
اطرافيان نزديك پيامبر‌(ص) كه در راه اسلام متحمل زحمات بسيار شده بودند (تشكيل قشر صحابه را داده و در نزد مردم داراي يك‌نوع برتري طبيعي بودند)، ليكن در زمان حيات پيامبر‌(ص) اينان هيچ‌گونه امتياز مادي نسبت به‌ديگران نداشتند. پس‌از رحلت پيامبر(ص) برخي از صحابه، در كشمكش بين ايدئولوژي اسلامي و بقاياي ناخالصيهاي عصر جاهليت، مغلوب نيروهاي كهنه شدند و از همين جا نطفهٌ بسي مصيبتها بسته شد. آنها آزمندانه به‌صورت طفيليهايي درآمدند كه هنرشان ميراث‌خواري قهرمانيهاي گذشته بود. خلاصه بي‌سر‌و‌صدا برتري‌طلبي و اشرافيتي به‌وجود آمد كه اساس آن نزديكي با پيغمبر بود و از اين رهگذر و از آن‌جا كه در قرآن نام مهاجرين بيش از انصار ذكر شده! حكومت خاص قريش و مشورت حق انصار گرديد(25).
اهميت اين انحرافات وقتي روشن مي‌شود كه ببينيم در دوران حكومت بني‌اميه، صحبت از برتري عرب بر‌ديگر اقوام است زيرا غير از اين‌كه بعضي از مهاجرين و نزديكان پيغمبر(ص) به‌سبب اين‌كه با پيامبر‌(ص) نزديك بودند، خود را بر‌انصار و ديگران برتر مي‌شمردند و اعراب نيز بدين‌علت كه پيامبر از‌ميان ايشان مبعوث شده امتياز خاصي نسبت به غيرعرب (عجم) براي خود قائل بودند.


شورا
عمر، خليفهٌ دوم، با قدرت تمام وظايف خود را انجام مي‌داد. سختگيري وي، به‌ويژه در‌مورد كارگزاران و فرماندارانش، مشهور است. هم در آغاز كار و هم به‌هنگام عزل كارگزارانش، از دارايي آنها صورت مي‌گرفت، اگر در پايان تفاوتي كرده بود مازاد را قسمت مي‌كرد و بخشي از آن را به‌بيت‌المال باز‌مي‌گرداند. وي احكام و حدود را به‌شدت و حتي در‌مورد خانواده‌اش بلااستثنا اجرا مي‌كرد. ولي مشي اقتصادي عمر چنان بود كه ثروتمندي و مال‌اندوزي نيز به‌نحوي در آن مجاز بود. چنان‌كه خود در اواخر عمر گفته بود: اگر در آغاز كار چنان بينا بودم كه در پايان آن هستم، زيادي مال توانگران را مي‌گرفتم و به‌مستمندان مي‌دادم(26). در اين مورد ويل‌دورانت مي‌گويد:
…عمر فاتحان را از خريد زمين كشاورزي منع كرده بود و مي‌خواست در خارج عربستان به‌حال سپاهيگري بمانند و دولت معاش آنان را فراهم كند تا ارزش جنگي خود را حفظ كنند. ولي دستورات وي پس‌از مرگش فراموش شد. در ايام حياتش نيز اين امر، به‌واسطهٌ گشاده‌دستي وي، بي‌اثر ماند. وي چهار‌پنجم غنائم را ميان سپاهيان تقسيم مي‌كرد و يك‌پنجم را به‌خزانهٌ مسلمين مي‌سپرد. اقليتي از مردان صاحب كفايت قسمت اعظم اين ثروت روزافزون را به‌چنگ آوردند. اشراف قريش در مكه و مدينه قصرهاي مجلل بنياد كردند، زبير در شهرهاي مختلف خانه‌ها داشت و هم او هزار‌اسب و ده‌هزار برده داشت. عبدالرحمن عوف هزار‌شتر و ده‌هزار برده و چهل‌هزار دينار نقد (1912000 دلار) داشت. عمر تجمل قوم خود را به‌ديدهٌ تأسف مي‌نگريست…(27)
با‌توجه به‌آن‌چه تحت عنوان حكومت اسلامي در‌مورد مسائل اقتصادي اسلام اشاره شد (البته به‌طور خيلي مختصر و فشرده)، جالب است نظر حضرت علي‌(ع) را راجع به‌تقسيم اموال در زمان عمر نيز ملاحظه كنيم. در اين مورد طه‌حسين مي‌گويد:
…براي علي(ع) آن بود كه طبق سنت ديرين عمل شود (سنت رسول خدا)‌(28).
…علي‌(ع) مي‌گفت عايداتي را كه به‌خزانه مي‌رسد قسمت كن، چندان كه وقتي سال به‌سرآيد درهمي يا ديناري در خزانه نماند و همهٌ آن به‌مستحقان داده شود. اما عثمان گفت اين اموال فراوان است و اگر ضبط نشود مي‌ترسم سررشتهٌ كار از دست برود. سرانجام عمر به‌اين نتيجه رسيد كه بايد دفاتري ترتيب دهد و مقرري هركس را طبق آن بپردازد و مازاد آن را نگهدارد…(29)
توضيح اين‌كه رسول خدا‌(ص) بر‌پايهٌ مساوات عمل مي‌كرد و لذا علي‌(ع) در‌برابر نظر عثمان معتقد بود كه بايد به‌همان شيوه‌ كه مال‌اندوزي را مجاز نمي‌دانست عمل شود.
نكتهٌ ديگري كه در بررسي دوران عمر حائز اهميت است عدم عزل و تغيير فرمانداراني چون معاويه و عمروعاص است. گرچه ايشان از عمر بسيار حساب مي‌بردند، ليكن اين مانع نبود كه در وراي رويه‌كاري و ظاهرسازي وسيع خود به‌آن‌چه مي‌خواهند نپردازند. ابن‌خلدون با لحن دفاع‌آميز، زندگي اشرافي و پر‌زرق‌و‌برق معاويه را چنين توجيه مي‌كند:
و چون معاويه هنگام آمدن عمر به‌شام با ابهت و شكوه و لباس پادشاهي و سپاهيان گران و بسيج فراوان با عمر‌بن‌خطاب‌(رض) ملاقات كرد، عمر اين وضع را ناپسند شمرد و گفت: اي معاويه آيا به‌روش كسرايان‌(خسروان) گراييده‌اي؟ معاويه گفت: اي اميرالمؤمنين من در مرز مي‌باشم و با دشمنان رو‌به‌رو هستم و ما را در‌برابر مباهات ايشان به‌آرايش جنگ و جهاز نيازمندي است،‌عمر خاموش شد و او را تخطئه نكرد، زيرا استدلال او به‌يكي از مقاصد دين بود. اگر منظور ترك پادشاهي از اساس مي‌بود، به‌چنين پاسخي دربارهٌ پيروي از كسرايان (خسروان) و اتخاذ روش ايشان قانع نمي‌شدند، بلكه به‌كلي او را به‌خروج از آن روش مي‌انگيخت. منظور عمر از «كسرويت» اعمال ناستوده‌يي بوده است كه ايرانيان در كشور‌داري به‌كار مي‌بستند، از‌قبيل ارتكاب باطل و ستمگري و جفاكاري و پيمودن راههاي آن (ستمگري) و غفلت از خدا و معاويه پاسخ داد كه مقصود از اين جاه‌و‌جلال، كسرويت ايران و امور باطل ايشان نيست، بلكه نيت و قصد او در راه خداست و از‌اين‌رو عمر خاموش شد…(30)
ملاحظه مي‌شود كه قطعهٌ فوق حاوي نوعي قشريگري و ساده‌انديشي عمر نيز مي‌باشد (البته در مدار بالا)، والا او كسي نبود كه امثال معاويه را تحمل كند. در گذشته نيز عمر عوارضي از اين نوع بروز داده چنان‌كه طه‌حسين مي‌گويد:
در روز حديبيه وقتي كفار قريش به‌پيغمبر(ص) پيشنهاد كردند كه زيارت نكرده از مكه خارج شود و پيامبر با اصحاب مشورت كرد ولي آنها با پذيرفتن درخواست قريش موافق نبودند و پيغمبر اصرار مي‌كرد و اين اصرار بر بعضي از اصحاب گران آمد، چندان كه عمر گفت تحمل خواري كنيم؟ در اين‌جا بود كه آثار غضب در چهرهٌ پيغمبر‌(ص) پديدار گشت و گفت من پيغمبر خدا و بندهٌ او هستم و مسلمانان دانستند اين كار نبايد از راه مشورت و رايزني حل شود، بلكه به‌موجب وحي است كه از آسمان آمده، سپس توبه كردند و تسليم رأي پيامبر شدند و خداوند «انا فتحنا لك فتحاً مبينا» را تا آخر آيه در اين مورد نازل كرد‌(31).
به‌هر‌حال خليفهٌ دوم در پايان كار خود شورايي مركب از شش‌نفر را مأمور انتخاب خليفهٌ جديد از‌ميان خود كرد. اين عده عبارت بودند از: عبدالرحمن عوف، سعدبن ابي‌وقاص، زبيربن عوام، طلحة‌بن عبدالله، عثمان‌بن عفان و علي‌ابن ابيطالب‌(ع). بي‌مناسبت نيست با اعضاي شورا بيشتر آشنا شويم:
1ـ عبدالرحمن(32) ـ ‌وي در زمان جاهليت بازرگان ورزيده‌يي بود. پس‌از اسلام نيز تجارتي وسيع داشت. در به‌كار‌انداختن سرمايه و كسب سود بسيار ماهر بود. دربارهٌ خودش گفته است: سنگي را برنمي‌دارم مگر آن‌كه مي‌دانم طلا و نقره‌يي در زير آن است. او از ثروتمندان به‌نام مدينه بود. پيامبر‌(ص) از‌جمله به‌او گفته بود: تو توانگري و جز زانوكشان به‌بهشت راه نمي‌يابي، پس به‌خدا وام بده تا دوپاي ترا بگشايد(33). عبدالرحمن ميراث فراواني به‌جا گذاشت، از‌آن‌جمله: هزار‌شتر، سه‌هزار گوسفند، يكصد‌اسب و املاك مزروعي بسيار، هشت‌يك هر‌يك از زنانش بين 80 تا 100هزار درهم مي‌شد.‌عمر گاه از او وام مي‌گرفت. عبدالرحمن شيداي خوشگذراني و زندگي اشرافي بود. او تلويحاً در مقام رياست شورا قرار گرفته بود، بدين‌معنا كه برطبق وصيت عمر، در‌صورت تساوي آرا، نظر وي حجت شمرده مي‌شد.
عبدالرحمن از آغاز از خلافت صرفنظر كرد تا ميان داوطلبان داوري كند. به‌راستي او در‌مقابل مسئوليتهاي حكومت شغل تجارت را ترجيح مي‌داد. ضمناً عثمان داماد وي و رشتهٌ خويشاوندي ميان ايشان محكم بود.
2ـ سعدبن وقاص ـ ميراثي برابر 200 تا 300‌هزار درهم به‌جاي گذاشت. وي فاتح ايران است و زنان بسيار داشت. او بعدها در ايام فتنهٌ زمان عثمان (اوائل خلافت علي‌(ع)) در جواب مردمي كه مشتاق دانستن موضعگيري او بودند، گفت:
مرا شمشير گويايي دهيد كه بگويد اين مؤمن است و اين كافر.
و با تمسك به‌اين جملهٌ چند‌پهلو، حق را هم‌چنان از نظر عموم مخفي نگهداشت و با اين حرف هرگونه معياري را كه با تكيه بر آن مردم مي‌توانستند حق و باطل را تشخيص دهند و جهتگيري و موضع خود را اصلاح كنند باطل شمرد و چنين نماياند كه معياري موجود نيست كه بتوان طبق آن نظر داد حق با علي‌(ع) است يا طرف ديگر. در حالي‌كه چنين نبود كه هيچ مميزي براي تميز مرز اعتلا و سقوط موجود نباشد و با تكيه بر معيارهاي اسلامي و استناد به‌كتاب خدا و سنت رسول خدا‌(ص) راه رشد و طغيان آشكار مي‌شد، ولي سعد با بيان اين جملهٌ عافيت‌جويانه عقب نشست و از خود سلب مسئوليت كرد.
3ـ زبير ـ تنها 40ميليون درهم براي ورثه‌اش پول به‌جاي گذاشت. علاوه‌بر غلات و زمينهاي فراوان، يازده‌خانه نيز در مدينه داشت. گرچه از نامزدان خلافت بود، ولي كار را به‌عهدهٌ عبدالرحمن واگذار كرد. رابطه‌اش با عثمان بسيار صميمانه بود، به‌طوري‌كه عثمان پس‌از خلافت 600‌هزار درهم به‌او بخشيد. زبير امانتهاي مردم را صرفاً به‌صورت وام مي‌پذيرفت تا بتواند با آن تجارت كند.
4ـ طلحه ـ بعد‌از اسلام نيز مانند گذشته تجارت مي‌كرد. گويا زندگيش در تجارت خلاصه مي‌شد. حتي در جلسات شورا نيز به‌علت سركشي به‌اموال و املاكش در مدينه حضور نداشت و از اين‌كه انتخاب در غيبت او صورت گرفته بود آزرده شد. ولي ملاقات بعدي عثمان با او اين آزردگي را رفع كرد. بعدها عثمان مقادير بي‌حسابي به‌او مي‌بخشد. چنان‌كه يك‌بار در‌ازاي 50‌هزار درهم كه از او وام گرفته بود 200هزار درهم به‌او پس داد و گفت اين مزد جوانمردي تو است.
5ـ عثمان ـ گرچه اطلاع زيادي از سوابق او در‌دست نيست، ولي كلاً تجارت‌پيشه و از تجار معتبر مكه بود. حتي به‌هنگام خلافت از سوداگري و خريد‌و‌فروش ابا نداشت و از‌نظر شركت در غزوات نيز ‌در جنگ بدر به‌مناسبت نگهداري از همسرش ـ‌رقيه دختر پيامبر كه بيمار بود‌ـ شركت نكرد و در احد نيز با گروه اندك كه استوار ماندند پايداري نكرد و مانند بعضي ديگر از مسلمانان فرار را بر‌قرار ترجيح داد(34).
6ـ علي ـ زندگي وي روشن‌تر از آن است كه نيازي به‌توضيح داشته باشد، فقط بايد گفت كه چيزي از مال دنيا نداشت. لباسش خشن و وصله‌دار، غذايش بسيار ساده و غالباً نان خشك بود(35). در‌عوض، كمتر خانوادهٌ بزرگ و صاحب‌امتيازي بود كه علي‌(ع) در جنگهاي بين اسلام و كفار، يك‌تن از آنها را نكشته باشد.
نتيجهٌ شورايي با اين تركيب مشخص است. قدر مسلم اين‌كه علي‌(ع) وجه تشابهي با نمايندگان بزرگ‌مالكي و اشراف و تجار بزرگ نداشت و طبعاً نمي‌بايد انتخاب مي‌شد. همان علي‌(ع) كه بعدها به‌محض احراز قدرت صريحاً اعلام كرد كه حقوقي را كه ناشي از كار و استحقاق خودي نباشد، ولو به‌كابين زنان هم رفته باشد، به‌جاي خود بر‌مي‌گرداند(36). همان علي‌(ع) كه بعدها فرمانداري را كه با‌اشراف به‌وليمه‌يي نشسته بود، ملامتها كرد…‌(37) و همان علي(ع) را كه عمل به‌كتاب خدا و سنت پيامبر(ص) را پذيرفت و ليكن روش شيخين را رد كرده بود(38).

عثمان:‌مجري نيات شوم
با كمال تأسف از بررسي عميق خلافت عثمان چنين بر‌مي‌آيد كه وي عامل انتقال ثروت و دسترنج عامهٌ مردم به‌اقليت ممتازي بود كه سران اموي در رأس آن قرار داشتند. دوران وي در حاتم‌بخشيهاي بي‌جهت، گماردن خويشان بر‌مناصب مهم، توجه به‌تجملات، زراندوزي و راحت‌طلبي و… خلاصه مي‌شود.
در سايهٌ اين خط‌مشي، طبيعي است كه چگونه تضادهاي طبقاتي سر‌‌باز مي‌كنند.‌از اين‌نحوه در رفتار عثمان نمونه‌هاي بسيار در دست است كه ذيلاً يكي‌دو‌مورد را مطالعه مي‌كنيم.
1ـ عثمان، وليد‌بن عقبه را به‌ولايت كوفه فرستاد.‌در اين موقع تصدي بيت‌‌المال به‌عهدهٌ عبدالله‌‌بن مسعود بود. اين شخص كسي بود كه در راه اسلام مجاهدتها كرده و مورد اعتماد مردم بود. وليد به‌هنگام ولايت خود مقداري پول از بيت‌المال وام گرفت، مدت وام سپري شد،‌ابن مسعود وام را طلبيد، وليد نمي‌پرداخت و او هم به‌شدت اصرار مي‌كرد.‌از‌اين‌رو وليد در‌طي نامه‌يي به‌عثمان،‌از دست ابن‌مسعود شكايت كرد. عثمان به ابن‌مسعود پيام فرستاد كه تو فقط خزانه‌دار هستي و به‌هيچ‌وجه حق نداري وليد را براي وامي كه گرفته بيازاري. ابن‌مسعود در مقام يك‌مأمور انقلابي، كه سراسر مسئوليت است و هيچ‌گونه معذوريتي نمي‌شناسد، برآشفت و از كار خود استعفا كرد و از آن‌پس در هر‌موقعيتي عليه عثمان تبليغ مي‌كرد و مي‌گفت كه او از روش قرآن و محمد عدول كرده است. وليد به‌عثمان نوشت كه ابن‌مسعود به‌تو دشنام مي‌دهد. عثمان پاسخ داد كه او را به‌مدينه بفرست. هنگام ورود ابن‌مسعود به‌مدينه، از‌طرف مردم از او استقبال با‌شكوهي شد (اين استقبال نشانهٌ خشم و مخالفت مردم نسبت‌به عثمان بود). عثمان تا او را ديد از او به‌نام «جانوركي زشت» ياد كرد و دستور داد تا او را از مسجد بيرون كردند و چنان بر‌زمين كوبيدند كه پهلويش شكست. علي‌(ع) به‌شدت به‌سرزنش عثمان برخاست و ابن‌مسعود را به‌خانهٌ خود برد. عثمان مقرري او را بريد و اجازهٌ خروج از مدينه را به‌او نداد. پس‌از مرگش، نه‌عثمان بلكه عمار‌ياسر، صحابي بزرگ رسول اكرم‌(ص)، بر‌او نماز خواند (39).
2ـ ابوذر و عثمان ـ ابوذر روزي با كمال تعجب ديد كه عثمان به مروان‌بن حكم مال فراوان داد و به‌برادر او سعيد هزار‌درهم و به يزيد‌بن‌ثابت انصاري صد‌هزار درهم از بيت‌المال مسلمين بخشيد. ابوذر از اين روش عثمان برآشفت و پيوسته مي‌گفت: زراندوزان را بشارت دهيد و اين آيه را مرتب مي‌خواند: الذين يكنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في‌سبيل‌الله فبشرهم بعذاب اليم‌(40). مروان كه از اين انتقادهاي ابوذر ناراحت شده بود، به‌عثمان شكايت برده و عثمان شخصي را براي خاموش كردن ابوذر فرستاد. ليكن ابوذر، به‌رغم تهديدهاي مخالفين، به‌عيب‌گويي و انتقاد و دشمني با مال‌اندوزي ادامه داد تا آن‌كه روزي ابوذر و كعب‌الاحبار و عده‌يي ديگر نزد عثمان بودند(41)، ابوذر به‌عثمان مي‌گفت كه خليفه نمي‌تواند از بيت‌المال وام بگيرد به‌حساب آن‌كه اگر روزي توانايي داشت وام خود را بپردازد.‌ كعب‌الاحبار مخالفت كرده و گفت: امير مي‌تواند از بيت‌المال مسلمين براي خود وام بگيرد. ابوذر برآشفت و گفت اي پسر يهودي تو دين ما را به‌ما مي‌آموزي؟(42) عثمان به‌طرفداري از كعب‌الاحبار به‌ابوذر تاخته، به‌او دشنام داد و سپس او را به‌شام تبعيد كرد. معاويه او را در شام نگه‌نداشت زيرا او هم‌چنان به‌اعتراضات و مبارزات خود ادامه مي‌داد و به‌معاويه حمله مي‌كرد كه چرا مي‌گويد: بيت‌المال مال خداست (اين يكي از حيله‌هاي عوامفريبانهٌ معاويه بود). ابوذر مي‌گفت خير، اين مال، مال مسلمانان است و به‌آنها تعلق دارد و اعتراض مي‌كرد كه معاويه چرا كاخي به اين عظمت براي خود ساخته.‌او مي‌گفت اي معاويه اگر اين كاخ را با پول مردم ساخته‌اي به‌آنها خيانت كرده‌اي و اگر با پول خود بنا كرده‌اي اسراف روا داشته‌اي. مردم به‌دور ابوذر جمع شده و سخنانش را تصديق مي‌كردند. معاويه از ترس شورش و اوجگيري نارضايتيهاي مردم، از او به‌عثمان شكايت كرد. عثمان دستور داد كه او را بر‌شتر بي‌پالاني بنشان و به‌مدينه بفرست. معاويه چنين كرد. ابوذر به‌مدينه وارد شد و به‌مجلس عثمان آمد(43). زجرها و شكنجه‌ها چنان در اين پيرمرد لاغراندام اثر كرده بود كه نمي‌توانست بر‌پاي خود بايستد. عثمان هم اجازه نشستن به‌وي نداد. در همان حال كه به‌عصا تكيه داده بود ديد كه در‌برابر عثمان پولهاي انباشته‌يي است كه اطرافيان وي مانند لاشخور چشم به‌آن دوخته‌اند.
ابوذر: اين چه مالي است؟
عثمان: صد‌هزار درهم است كه از بعضي نواحي رسيده، مي‌خواهيم به همين‌قدر به‌آن افزوده شود تا ببينيم چه بايد كرد.
ابوذر: صد‌هزار درهم بيشتر است يا چهار‌دينار؟
عثمان: معلوم است صد‌هزار درهم.
ابوذر: عثمان آيا به‌خاطر نمي‌آوري كه من و تو شب‌هنگام به‌رسول خدا‌(ص) وارد شديم، چنان آن‌حضرت را افسرده و اندوهناك ديديم كه به‌ما توجهي نكرد؟ چون صبحگاه به‌محضرش رسيديم او را خوشحال يافتيم؟ از اندوه شب و خوشحالي روز از آن حضرت سؤال كرديم، فرمود چهار‌دينار فيئ(44) مسلمانان باقي مانده بود كه تقسيمش نكرده بودم، بيم آن داشتم كه مرگم فرا‌رسد و آن نزد من باشد.‌اكنون آن را تقسيم كردم (در راهي كه استحقاق داشت به‌مصرف رساندم) و آسوده‌خاطر شدم. عثمان به‌سوي كعب‌الاحبار كه در كنارش نشسته بود متوجه شد و گفت اي ابا‌اسحق تو چه مي‌گويي دربارهٌ كسي كه زكات مال خود را داده آيا ديگر بر‌عهدهٌ او چيزي است؟ كعب گفت: خير اگر چنين كسي خشتي از طلا و خشتي از نقره براي خود روي هم نهد بر او چيزي واجب نيست. ابوذر بي‌درنگ با عصاي خود به‌سر كعب كوفت و گفت اي زادهٌ زن يهودي كافر، تو چه‌حق داري كه در احكام مسلمانان اظهار نظر كني(45)؟ سخن خداوند عز‌و‌جل از تو راست‌تر است كه گفت: والذين يكنزون الذهب و الفضّة و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم. عثمان كه از شدت خشم افروخته شده بود، گفت اي اباذر تو پير و خرافاتي شده‌اي و خرد از سرت رفته، اگر صحابهٌ رسول خدا‌(ص) نبودي بي‌درنگ ترا مي‌كشتم.
ابوذر: دروغ گفتي اي عثمان! واي بر‌تو! حبيبم رسول خدا‌(ص)‌به‌من خبر داد و گفت: اي اباذر ترا نه مي‌فريبند و نه مي‌كشند(46). اما اي عثمان، خردم آن‌قدر به‌جاي و باقي است كه حديثي از رسول خدا‌(ص) به‌يادم بياورم. اين حديث دربارهٌ تو و قوم تو است.
عثمان: دربارهٌ من و قوم من از رسول خدا‌(ص) چه شنيده‌اي؟
ابوذر: آري شنيدم كه مي‌گفت: چون خاندان ابي‌العاص به سي مي‌رسد مال خدا را ميان خود دست به‌دست مي‌گردانند و دين خدا را وسيلهٌ خيانت و فساد و بندگان خدا را به‌بندگي و خدمتگزاري خود مي‌گيرند، با مردان شايسته، جنگ آغاز مي‌كنند و از تبهكاران حزب مي‌سازند(47).
عثمان: اي گروه اصحاب محمد‌(ص) آيا هيچ‌يك از شما اين حديث را از رسول خدا‌(ص) شنيده است؟
اطرافيان عثمان: خير، ما اين حديث را از رسول خدا‌(ص) نشنيديم.
عثمان مي‌خواست از اين حرف دستاويزي بسازد و ابوذر را به‌جرم دروغ بستن به‌پيامبر بكشد و براي اين‌كه محكم‌كاري بيشتر كرده باشد، گفت: علي را بخوانيد، بدين منظور كه اگر علي‌(ع) نيز گفت كه نشنيده‌ام، كار ابوذر را يكسره كند. علي‌(ع) آمد.
عثمان: اي ابالحسن بشنو چه مي‌گويد اين پير دروغ‌پرداز.
علي(ع): اي عثمان، دروغ‌پرداز نگو، من خود از رسول خدا‌(ص) شنيدم كه مي‌گفت: آسمان سبز سايه نيفكنده و زمين تيره در‌برنگرفته صاحب‌لهجه‌يي را راستگو‌تر از ابوذر…
صحابياني كه در مجلس حاضر بودند گفتند علي‌(ع) راست مي‌گويد، ما اين سخن را از رسول خدا‌(ص) شنيديم. سپس ابوذر خطاب به‌عثمان گفت: كه چرا دست خود را به‌مال مسلمانان گشوده‌اي و چرا فرزندان طلقاء‌(آزاد‌شدگان) را ولايت دادي؟ آخرالامر عثمان كه از كارهاي ابوذر به‌خشم آمده بود به‌او گفت: تو را به‌حق رسول‌الله‌(ص) سوگند مي‌دهم كه آن‌چه از تو مي‌پرسم به‌راستي جواب گويي. او گفت: اگر به‌حق رسول‌الله هم سوگند ندهي به‌راستي جواب مي‌گويم. عثمان گفت از سرزمينها كجا را بيشتر دوست مي‌داري و از كجا بيشتر بيزاري؟
ابوذر گفت: حرم خدا را بيشتر ازهرجاي ديگر دوست دارم و از ربذه، كه دوران بت‌پرستي خود را در آن‌جا گذرانده‌ام، بيزارم. عثمان او را به‌ربذه تبعيد كرد. عمار‌ياسر چون از عقايد ابوذر دفاع مي‌كرد، او نيز مورد خشم عثمان قرار گرفت و بدين جهت خواست كه عمار را نيز تبعيد كند. علي‌(ع) برآشفت و عثمان را ملامت كرد، عثمان نيز برآمده و به علي‌(ع) گفت تو هم بهتر از عمار نيستي و سزاوار تبعيدي. خلاصه آن‌كه ابوذر با سياست اجتماعي و اقتصادي عثمان مخالف بود و او را منحرف از راه اسلام مي‌دانست. او نمي‌خواست كه توانگر چندان ثروتمند شود كه طلا و نقره ذخيره كند و كار مستمندان بدان‌جا بكشد كه به‌حداقل هزينهٌ زندگي درمانند. او نمي‌توانست بپذيرد كه خليفه مال مسلمانان را به‌ناحق به‌توانگران بدهد تا ثروت آنان را بيفزايد و فقر فقرا را روز‌افزون كند. او مي‌گفت امام (يعني رهبر اجتماع) مال را بايد در مصارف عمومي صرف كند و حق ندارد پول را به‌كساني بدهد كه بدان نياز ندارند.
3ـ عمار نيز كه پدر و مادرش در زير شكنجه‌هاي قريش جان داده بودند (به‌علت ايمان آوردن به‌اسلام)، مبارزهٌ سختي را عليه عثمان شروع كرده بود. او مردم را عليه عثمان بر‌مي‌انگيخت و مردم نيز از اين‌كه عثمان گوهري را به‌حساب خود از بيت‌المال برداشته و زيور يكي از زنان خود كرده است، بر‌مي‌آشفتند.
عثمان از اين هياهوي مردم و معترضين به‌خشم آمده، بر‌فراز منبر رفته و در‌طي خطابه‌يي گفت: ما احتياجات خود را از بيت‌المال بر‌مي‌داريم اگرچه عده‌يي مخالف باشند. علي‌(ع) گفت: در اين صورت مانع استفاده تو مي‌شوند. ياسر فرياد زد من نخستين كسي هستم كه به اين كارها راضي نمي‌شوم. عثمان خشمگين‌تر شده و بانگ برداشت كه بر‌من گستاخي مي‌كني، او را بگيريد. عمار را گرفتند و نزد عثمان بردند. عثمان چنان او را زد كه از هوش رفت. چون به‌هوش آمد، گفت: خدا را شكر، اين نخستين‌بار نيست كه در راه خدا آزار ديدم. روز ديگر، چنان عثمان او را زد كه به‌بيماري سختي دچار گرديد…
اينها و صدها حوادث ديگر موجب شد كه رفته‌رفته نطفه‌هاي مبارزه عليه عثمان در شهرهاي مهم اسلامي منعقد گردد. مبارزه‌يي مخفيانه در مدينه به‌وجود آمد كه اخبار آن زبان به‌زبان مي‌گشت، ولي گردانندگان آن معلوم نبودند، همهٌ مردم مي‌گفتند كه عثمان مسجد پيامبر‌(ص) را بزرگ مي‌كند، ولي نيت او را رها كرده زير پا مي‌گذارد(48و49).
فتوحات خارجي ـ تشديد تضادهاي داخلي
هنگام مرگ عمر هنوز كار فتح ايران پايان نيافته بود. يزدگرد با بقاياي نيروهاي خود مقاومت مي‌كرد. سپاه كسري با آن‌همه شوكت، به‌علت فقر آرمانش بيش‌از دو‌ماه تاب مقاومت نياورد. همان سپاهي كه با زنجير به‌ميدان فرستاده مي‌شد(50).
در‌حقيقت اين ايدئولوژي اسلام بود كه قلب ايرانيها را تسخير كرد و سپاه اسلام چيزي جز پيام‌آور اين ايدئولوژي نبود. افسانهٌ عظمت رژيم سلطنتي شاه شاهان پاك دروغ از آب درآمد. آرمان انقلابي! عربهاي پابرهنه را به‌صورت درهم‌شكنندگان حكومت اشرافي هفت‌فاميلي درآورد. كاخها بر‌سر كاخ‌نشينان ويران گرديد و همه برابر شدند(51).
و اين نيروي دگرگون‌كننده كه از درون شعار لااله الاالله سرچشمه مي‌گرفت، جوشش‌كنان هرگونه بت و محتواي طبقاتي آن را براي هموار كردن جادهٌ توحيد و تحقق صفات توحيد درهم كوبيد.
به‌هرصورت، در زمان عثمان مابقي كار ايران تمام و «ارمنيه» نيز فتح شد. دامنهٌ اقتدار دولت اسلامي تا مغرب‌زمين گسترش يافت، آفريقا به‌تصرف درآمد و آندلس مورد حمله قرار گرفت. اما در‌حالي‌كه قلمرو حكومت اسلام اين‌چنين از طول و عرض گسترده مي‌شد و شعار انقلابيش قلبهاي خلقهاي اسير دورترين نقاط جهان آن روز را فتح مي‌كرد، از درون با يك‌سلسله حركات ضد‌انقلابي مواجه بود كه با بحثهاي گذشته ديگر ضرورتي به‌توضيح آن نيست.‌اين‌كه اشخاصي چون ابوذر كه براي جهاد و مبارزه با عناصر ضد‌انقلابي و ضد‌اسلامي داخلي به‌پا‌خاسته بودند، اين عناصر ضد‌انقلابي به‌سهولت مي‌توانستند آنها را متهم به‌مخالفت با جهاد كرده و روانهٌ مرزها نمايند تا بدين‌وسيله هم از شر مزاحمت آنها آسوده شوند و موقعيت خود را تثبيت كنند يا به‌زعم منطق سالوسانه‌شان، سعادت و شهادت را نصيب آنها گردانند.
در اين زمان است كه معاويه، فرماندار شام، با همكاري «عبدالله‌بن ابي‌سرح»، فرماندار مصر، دست به‌كاري زد كه در روزگار عمر نتوانسته بود. توضيح آن‌كه در زمان عمر، معاويه چندين‌بار كوشيد تا از مرزهاي دمشق به‌قلمرو روم نفوذ كرده و جنگ دريايي آغاز نمايد. ولي عمر هرگز اين اجازه را به‌او نداد تا بدون موافقت و صلاحديد حكومت مركزي دست به‌جهانگشايي بزند.
انگيزه‌هاي معاويه نسبت به اين كار و وسيع‌تر كردن قلمرو حكومتش، استفاده از ثروت سرشار روميها و بالاخره، مهمتر از همه، نام‌آوري و هموار كردن زمينهٌ حكومت آينده خود، به‌عنوان يك‌سردار مجاهد و با‌سابقهٌ اسلام بود. پس‌از مرگ عمر در زمان عثمان او توانست آرزوهاي جاه‌طلبانهٌ خويش را تحقق بخشد، به‌جنگ دريايي با روميها پرداخته و قبرس را فتح كرد و بدين ترتيب ملاحظه مي‌شود در زمان عثمان «مركزيت»‌حكومت از‌بين رفته و كارگزاران او بدون توجه به‌مصالح كلي مملكت، خودسرانه و به‌طمع غنائم جنگي و ارضاي هوا و هوسهاي شخصي و كسب اشتهار دست به‌جنگ تجاوزي مي‌زنند. اين فتوحات بي‌رويه و صرفاً خودخواهانه، غنائم و ثروت زيادي را نيز به‌سوي مركزيت سرازير مي‌كرد كه غالباً به‌جيب عثمان و ساير كارگزارانش ريخته مي‌شد و محنتها و مصائب آن نيز نصيب مردم مي‌گشت و در مجموع راه را براي انفجار تضادها هموار مي‌ساخت.

سياست اقتصادي عثمان، مهمترين عامل درهم‌ريختگي و انحراف
جهانگشايي ممتد و عنان‌گسيخته، غنائم مادي و انساني (بندگان) بسياري به‌ارمغان مي‌آورد(52). تجمع اين شكست‌خوردگان محروم همراه با توزيع غيرعادلانهٌ غنائم، در قلب حكومت اسلامي خطر بالقوه‌يي را به‌وجود مي‌آورد. شهرهايي چون كوفه به‌صورت مركز تجمع چنين آوارگاني درآمد. بسياري از اهالي آن‌جا غربا و اسيراني بودند كه فاتحان جنگ آنها را در‌ميان خود قسمت كرده و بدان‌جا روانه ساخته بودند. ظهور اين طبقه و گسترش سريع آنها تضادهاي طبقاتي شديدي را در كوفه به‌وجود آورد، به‌حدي كه كارگزار عثمان (سعيد) ‌خطر اين برخوردها را براي عثمان نوشت.‌عاقبت عثمان براي حل اين تضادها راهي برگزيد كه بعدها موجب مصيبتهاي بي‌شمار شد. مضمون پيشنهاد عثمان چنين بود: سهم كساني را كه در خارج از شهرهاي عربي مالكند با هركسي كه بخواهد با زمينهاي داخلي كشور معاوضه مي‌كنيم.
دربارهٌ چنين دستورالعملي گويا اين‌طور استدلال شده باشد كه با يك‌كاسه كردن مالكيتهاي كوچك، قشرهاي ثابت و وابستهٌ زمين ايجاد گردد تا به اين ترتيب از مناقشات مربوطه و هم‌چنين تحريكاتي كه پيوسته براي تبديل به يك‌شورش انجام مي‌شد جلوگيري گردد.
براي توضيح اين مطلب بهتر است رشتهٌ صحبت را به‌دست دكتر طه‌حسين بدهيم. وي در صفحهٌ 101 جلد1، فتنة‌الكبري مي‌گويد:
براي روشن شدن حقيقت بايد توضيح داد كه عده‌يي از بزرگان صحابه، سرمايهٌ فراواني از نقد و جنس در حجاز داشتند. پس از آن‌كه عثمان چنين تصميمي گرفت، آنها به‌سرعت اين اموال را فروختند و از پول آن زمينهاي خارج را خريدند. زيرا مي‌دانستند كه آن اراضي، خاكي مستعدتر دارد و محصول آن از حجاز بيشتر است و بهتر به‌دست مي‌آيد. طلحة‌بن عبدالله كوشيد تا همهٌ سهام خيبر را از كساني كه در فتح آن با پيغمبر بودند و مالك آن شدند از خود آنها يا ورثهٌ ايشان خريداري كند. چون عثمان اين در را گشود، طلحه سهامي را كه در خيبر مالك بود با كساني از حجازيان كه در فتح عراق شركت داشتند و مالك اراضي آن‌جا بودند معاوضه كرد. سپس با‌مال بسياري كه در اختيار داشت، سهم ديگران را نيز از سرزمين عراق خريد و از خود عثمان نيز زميني را كه در عراق داشت با زميني از آن خويش در حجاز مبادله نمود و ديگران نيز مانند طلحه چنين معاملاتي كردند و هركس كه مي‌خواست از حجاز به سرزمينهاي ملكي خود در خارج برود آن را فروخت و به‌جاي آن از اراضي بلاد عربي خريداري كرد…
اين پيشامد دو‌نتيجه به‌دنبال داشت:
يكي آن‌كه مالكيتهاي بزرگ در عراق و شهرهاي ديگر به‌وجود آورد. زيرا كساني كه از اين پيشنهاد استفاده مي‌كردند سرمايه‌داران بزرگ مانند طلحه و زبير و مروان‌بن‌حكم بودند كه مي‌توانستند سهام خرده‌مالكها را از ايشان بخرند و بالنتيجه بازار خريد و فروش و وام و مبادله، در اين سال رواجي به‌سزا داشت(53).
اجراي اين طرح تنها به‌حجاز و عراق منحصر نشد، بلكه در شهرهاي عربي و در تمام نقاطي كه مسلمانان فتح كرده بودند جريان يافت و اقطاعات وسيع و اراضي پهناوري به‌وجود آمد كه كارگران از بنده و آزاد در آنها به‌كار مشغول شدند و به‌دنبال آن طبقهٌ ملاكي به‌وجود آمد كه اشرافيت آن مولود مال فراوان و ثروت سرشار و بسياري اتباع بود.
نتيجهٌ دوم كه به‌دنبال اين تصميم بود، آن‌كه خريداران اراضي ممالك عربي و به‌خصوص زمينهاي حجاز ناچار شدند براي برداشت محصول بندگان بسياري به‌كار گيرند. ديري نگذشت كه حجاز به‌صورت زيباترين، پرنعمت‌ترين، پردرآمدترين و پرمحصول‌ترين سرزمينها گرديد و آن‌چه را كه اين ثروتمندي از تنعم و تن‌آسايي به‌دنبال دارد به‌همراه خود آورد. در مدت كوتاهي در مكه و مدينه و طائف از سرزمين حجاز طبقه‌يي از اشراف به‌وجود آمد كه فارغ‌البال زيسته و دست به‌كاري نمي‌زدند، بلكه دسترنج بردگان را خورده و وقت خويش را به‌بطالت و عياشي و تن‌آسايي صرف مي‌كردند. به‌دنبال اين تحول،‌ تمدن(!؟)‌به‌حجاز و شهرهاي ديگر عربي وارد شد و خوشگذراني و بطالت و آن‌چه را كه به‌دنبال دارد از آوازخواني، رقص و شعري كه ـ‌به‌جاي تجسم حقيقت و خاطرهٌ نشاط‌انگيز‌ـ تصويري از بطالت و لاقيدي و حرص بر لذت و فراغت را مي نماياند رواج يافت.
دوش به‌دوش اين طبقه، بندگاني به‌سر مي‌بردند كه رشتهٌ حيات صاحبان خود را در دست داشتند و چرخ زندگاني ايشان با‌همهٌ هوسراني و بطالت و هواپرستي كه در آن بود به‌دست آنان مي‌گرديد و باز دوش به‌دوش اين اربابان بنده، يا بندگاني كه آقايي مي‌كردند، طبقه‌يي ديگر از عربهاي بيابان‌نشين محروم به‌سر مي‌بردند كه در حجاز زميني نداشتند تا با زمينهاي عراق معاوضه كنند و در عراق زميني را مالك نبودند تا آن‌را با زمينهاي حجاز مبادله نمايند(54).
همين اشرافيت جديد با نفوذ روز‌افزونش در عثمان مي‌كوشيد تا فرمانداري شهرها را به‌دست آورده يا با حاكميت بر سربازان مرزها بر‌ميزان غنائم و ثروت خود بيفزايد. كشمكش طبقات بالا گرفت و از آن‌جا كه هجوم سرمايه‌داران به‌سرزمينهاي عراق بيش‌از بلاد ديگر بود، اين برخوردها در آن‌جا و به‌ويژه در كوفه و بصره بيش از نقاط ديگر مشهود بود. به‌حدي كه وقتي سعيد، كارگزار عثمان، در محفلي گفت: اراضي عراق تيول قريش است. ولوله‌يي در كوفه ايجاد شد و دامنهٌ آن به زد‌و‌خوردهاي تندي كشيد. توده‌هاي محروم كه شعار برابري اسلام در گوششان صدا مي‌كرد برآشفتند كه اين چه‌حرفي است: اراضي عراق را خداوند روزي همهٌ ما كرده است چرا بايد قريش از ديگر مسلمانان سهم بيشتري داشته باشد. چون دامنهٌ برخوردها بالا گرفت، براساس دستور عثمان، والي كوفه عده‌يي از افراد مورد احترام طبقات پايين را كه خطرناك تشخيص داده بود به‌شام تبعيد كرد و اين تبعيد خود موجب برافروخته شدن بيشتر آتش مخالفت مردم گرديد، تا آن‌جا كه وقتي حاكم كوفه از مسافرت به‌مركز باز‌مي‌گشت عده‌يي از مردم كوفه، به‌رياست مالك اشتر، از ورود او به‌شهر مانع شدند و حاكم را وادار كردند كه از مراجعت به‌كوفه منصرف شود.
به‌طور كلي بايد گفت كه در خلافت عثمان، تعصبهاي قبيله‌يي دوباره پيدا شد و هر‌قبيله‌يي فقط به‌منافع و امتيازات خود مي‌انديشيد. در‌ميان اين قبايل، قريش و از ميان قريش به‌خصوص امويان رقيب بلامنازع ميدان بودند. آنها توانسته بودند زمام هر‌چهار ولايت مهم حكومت اسلامي يعني شام، بصره، كوفه و مصر را خود به‌دست گيرند.

شورش
نقش ابوذر، عمار‌ياسر، مالك اشتر، ابن‌مسعود و… كه همگي از طرفداران علي‌(ع) بودند، به‌عنوان عامل ذهني، ديگر جايي براي سكون و سكوت باقي نگذاشت. در آغاز، رفته‌رفته دامنهٌ نارضايتي مردم از عثمان و كارگزاران جبارش بالا گرفت تا مردم جمع شده و علي‌(ع) را از طرف خود براي اتمام حجت به‌نزد عثمان فرستادند.
خلاصهٌ سخنان علي‌(ع) به‌عثمان چنين است: تو كور نيستي تا ترا بينا كنند. تو نادان نيستي تا ترا دانا سازند. راه، روشن و آشكار و حدود دين، معلوم و معين است. عثمان!! بهترين بندگان نزد خدا امام عادلي است كه خود رستگار باشد و مردم را رستگار سازد. بدترين مردم نزد خدا پيشواي ستمكاري است كه گمراه باشد و مردم بد و گمراه شوند. من از پيامبر‌(ص) شنيدم كه مي‌گفت روز قيامت پيشواي ستمكار را مي‌آورند نه ياوري دارد نه عذرخواهي. من ترا از خدا و سطوت و كيفر او مي‌ترسانم. عذاب خدا سخت و دردناك است، من مي‌ترسم تو نخست پيشواي اين امت باشي كه كشته مي‌شوي(55). جواب عثمان به‌علي‌(ع) بسيار جالب است و خلاصهٌ آن چنين است: آن‌چه را كه گفتي به‌خوبي دانستم. اما تو اگر به‌جاي من بودي هرگز من سرزنشت نمي‌كردم و بر‌تو عيب نمي‌گرفتم و ترا در‌مقابل مخالفانت تنها نمي‌گذاشتم و نمي‌گفتم كه چرا صلهٌ رحم كردي (بخشش به‌اقوام) و چرا بيچاره‌يي را توانگر ساختي و چرا به‌فلان و بهمان حكومت بخشيدي. چرا اين ايراد را به‌عمر نمي‌گرفتي؟ علي‌(ع) جواب داد: اگر مردم به‌عمر از دست كارگزارانش شكايت مي‌كردند، او آنها را به‌شديدترين وجهي تنبيه مي‌كرد و حال آن‌كه تو ناتوان شده‌اي و اسير تمايلات اقوام خود هستي. عثمان جواب داد: آنها خويشان تو هم هستند.
علي‌(ع): ولي ديگران مقدمند.
عثمان: عمر سراسر خلافت خود معاويه را حكومت داد، منهم او را حكومت دادم.
علي‌(ع): آن اندازه كه معاويه از عمر مي‌ترسيد غلام عمر از عمر نمي ترسيد. معاويه كارها را بي‌صلاحديد تو ولي به‌نام تو حل‌و‌فصل مي‌كند(56)‌و‌(57).
عثمان از اين‌كه در اين موقعيت حساس علي‌(ع) او را تنها در چنگ مخالفانش مي‌گذارد بسيار آزرده شد. او پس‌از شنيدن سخنان مردم توسط علي‌(ع)، بر بالاي منبر رفته و طي خطابه‌يي تهديدآميز به‌مردم اخطار كرد:
آفت اين امت و بلاي اين نعمت طعنه‌زنان و عيب‌جويان هستند(58). اگر من نتوانم زيادي مال بيت‌المال را مطابق ميل خودم خرج كنم پس براي چه پيشوا شده‌ام؟ شما چرا در زمان عمر كه اين همه سختگير بود لب فرو‌بستيد ولي چون من نرمي را پيش گرفتم بر من مي‌شوريد؟…
سپس مردم را ترسانده، مي‌گويد: به‌خدا هم اطرافيان من بيشترند و هم ياران من نزديكترند و هم سپاه فراوان‌تر دارم كه همگي گوش به‌فرمان من هستند… به‌دنبال اين خطابه، مردم ناراضي فهميدند كه مشكلات آنها جز با عزل عثمان از مقام خلافت سامان نخواهد پذيرفت و به‌همين دليل موج جنبش مردم عليه عثمان و عمال حاكمش شدت فوق‌العاده يافت. تا آن‌جا كه عثمان وقتي عرصه را چنين تنگ ديد مبادرت به‌اتخاذ ژستها و مانورهاي مكارانه و تظاهر به‌تسليم كرد. برفراز منبر خطابه‌يي خواند كه در طي آن از مردم مصر ثنا گفت و از كارهاي غلط خود توبه كرده، از خدا براي گناهانش آمرزش خواست و آن‌گاه گريست. او در اين خطبه به‌مردم وعده داد: كه شما نمايندگان خود را نزد من بفرستيد و من به‌تمام شكاياتتان رسيدگي خواهم كرد. متعاقب اين دو‌خطبه، مردم مدتي آرام شدند و منتظر نتيجه ماندند. ولي پس‌از مدتي انتظار ديدند عثمان نه حاكمي را عزل كرد و نه مشكلي را برطرف نمود.‌از‌اين‌رو خشمشان بيش‌از پيش دامن گرفت. توده‌هاي ناراضي مصر و كوفه و بصره و مدينه پيمان قيام بستند و از شهرهاي خود به‌سوي مدينه ـ‌مقر حكومت‌ـ حركت كردند. عثمان از حركت آنها اطلاع يافت و كوشيد كه علي‌(ع) را براي ختم غائله نزد آنها بفرستد، ولي علي(ع) نپذيرفت(59). انقلابيون به مدينه رسيده و منزل عثمان را محاصره كرده و به‌او پيام دادند كه از خلافت استعفا كند. ولي عثمان مايل نبود جامه‌يي را كه خدا به‌تن او پوشانده است، بيرون آورد! پس‌از مدتي محاصره‌كنندگان اطلاع يافتند كه عثمان به‌فرمانداران خود نوشته است نيرو بفرستند و شورشيان را از مدينه بيرون كنند. آنها به‌محض آگاهي از اين خبر، بر‌شدت محاصرهٌ خود افزودند. عثمان پيوسته آنها را به‌خويشتنداري و متانت موعظه مي‌كرد. روزي به‌آنها گفت: اي متجاسران بترسيد، همهٌ مردم مدينه مي‌دانند كه پيغمبر(ص) شما را ملعون خوانده است، پس با كردار نيك گناهان خود را بشوييد و… مخالفين با وي گفتند كه اگر خويشان خود را رها نكني ترا مي‌كشيم يا زنجير بر‌گردنت مي‌افكنيم و بر‌شتري تند‌رو سوار كرده از مدينه بيرونت مي‌كنيم. عثمان در جواب آنها گفت: زشت باشيد و زشت باد آن‌چه مي‌خواهيد. مردم شروع به‌سنگ‌پراني به‌سوي او كردند و آب را به‌رويش بستند(60). رفته‌رفته شدت محاصره به‌مراحل باريكي رسيد. ديگر اجازه نمي‌دادند كه عثمان از خانه خارج شده و به‌مسجد برود. عثمان از فراز بام خدمات خود را به‌اسلام و مسلمانان يادآوري كرده و آنها را از فتنه و آشوب بيم مي‌داد و آياتي را از قرآن و احاديثي از پيغمبر‌(ص) دال بر ذم فتنه براي مردم مي‌خواند. محاصره‌كنندگان او را بين مرگ و استعفا از حكومت مخير گردانيدند. ولي او چون به‌استعفا تن در‌نداد، لذا بر خانهٌ او هجوم برده و وي را كشتند. به‌جاست كه يادآور شويم عثمان قبل از مرگ خود، آخرين تير را نيز در كمان نهاده خطاب به‌اطرافيان خود و مردم خشمگين گفت اگر نگوييد عثمان براي خود مقامي ادعا مي‌كند براي شما جريان عجيبي را نقل مي‌كنم: ديشب پيامبر‌(ص) و ابي‌بكر و عمر را در خواب ديدم و مرا گفتند عثمان! نزد ما امشب افطار كن و سپس ادامه داد كه شورشيان براي چه مرا مي‌كشند؟ ولي همهٌ اينها بر‌اثر آگاهي مردم نقش بر‌آب شد.
رئوس نظريات انقلابيون را مي‌توان چنين خلاصه كرد: نگاهداري خلافت اسلامي از تباهيهاي حكومت فردي، «مصرف بيت‌المال در جهت مصالح عموم» و «بيت‌المال مال مسلمانان است نه خليفه».

حكومت علي(ع) ـ رهبر اسلامي
پس‌از عثمان انبوه مردم به‌جانب علي‌(ع) روان شده و از او دعوت به‌كار كردند. وي نيز چنان‌كه خود مي‌گويد: براساس خواست حاضرين، و ضرورت وجود ياوري براي خلقها و اين‌كه خدا از دانايان پيمان گرفته است تا بر سيري ظالم و گرسنگي مظلوم راضي نشوند (و ما اخذالله علي العلماء ان لايقاروا علي كظة ظالم و لاسغب مظلوم…(61) مسئوليت جديد را عهده‌دار مي‌شود. راستي جز اين از علي انتظاري نيست، هم او كه 25سال برحق خود، به‌خاطر حفظ مكتب صبر نمود و به‌رغم پيشنهاداتي از جانب ابوسفيان كه همان ابتدا حاضر شده بود (البته به‌نيت از هم پاشيدن نهضت) قوايي در‌اختيارش بگذارد تا با آن به‌احقاق حق بپردازد(62)، شيوهٌ شكيبايي انقلابي را برگزيد. همان شكيبايي كه بعدها رنج آن را چنين توصيف كرد …در كار خود انديشه مي‌كردم… ديدم صبر كردن خود مناري است، پس صبر كردم در حالتي كه چشمانم را خاشاك و گلويم را استخوان گرفته بود…(63) هم اوست كه به‌خاطر دوكلمهٌ «روش شيخين»(64) حكومت را پس‌زده و هم اوست كه در تمام اين مدت در‌نهايت جوانمردي از هيچ دلسوزي و راهنمايي صديقانه دريغ نكرد. دكتر طه‌حسين در اين مورد مي‌گويد:
اين نكته را تأكيد مي‌كنم كه علي(ع) با اين دو‌خليفه بيعت كرد و خالصانه با ايشان دوستي ورزيد و در هر‌كجا كه به‌مشورت او نيازمند بودند رأي خود را به‌آنها گفت(65). البته اين شيوهٌ علي(ع) هم‌چون بسياري روشهاي دقيق انقلابي قضاوتهاي كثيري را عليه خود برمي‌انگيخت، چنان‌كه خود مي‌گويد: اگر سخني بگويم مي‌گويند براي حرص به‌امارت و پادشاهي است و اگر خاموش نشسته دم برنياورم مي‌گويند از مرگ و كشته شدن مي‌ترسد. هيهات…(66) اما همت و تحمل انقلابي او بالاتر از آن بود كه قضاوت ديگران وي را از راهي كه ضامن بقاي مكتبش مي‌دانست، باز دارد.
اما تمام اين گذشتهٌ پر‌افتخار با همهٌ شكوه جاودانه‌اش مانع از اين نشد تا دشمنان سوگند‌خوردهٌ خلقها و غاصبان حقوق محرومين «پيراهن عثمان» را بر قامت او نبرند،‌ و چه پيراهن خون‌آلود خوش‌بركتي كه از آن «قبا»هاي بسيار به‌بسياري رسيد! و اين علي‌(ع) است، وارث سالها كجروي و از‌هم پاشيدگي،‌ كه اكنون بايد تار‌و‌پود اين‌گونه قباها را از‌هم دريده و از‌نو براي جامعه، برحسب اندازه‌هاي قرآني جامه‌يي نو بدوزد…
بديهي است كه تشريح حوادث دوران حكومت علي‌(ع) محتاج به كتابهاي جداگانه‌يي است و لذا ما در اين سطور به‌رئوس كلي جريان اكتفا مي‌كنيم:
در جبههٌ داخلي از همان ابتدا صريحاً اعلام نمود كه گذشته را از آينده جدا نمي‌داند و تمام امتيازاتي را كه به‌ناحق احراز شده باشد باز‌خواهد ستاند. راجع به زمينهايي هم كه در زمان… عثمان حاتم‌بخشي شده بود به‌خدا سوگند خورد كه «اگر بخشيدهٌ عثمان را بيابم به‌مالك آن بازگردانم، اگرچه از آن زنها شوهر رفته و كنيزان خريده باشند»(67). چرا كه در منطق علي‌(ع) الحق‌القديم لايبطله‌شيئ (حق قديم را هيچ چيز از‌بين نمي‌برد و هرگز مشمول مرور زمان و اين‌گونه توجيهات نمي‌گردد) و در اين ديدگاه عدالت كه استواري كارها به‌جهت آن است، يعني اعطاي كل ذيحق حقه (رسانيدن هر‌حق به‌صاحبش)‌(68). چنان‌كه قبلاً نيز اشاره شد از زمان عمر امتيازاتي در تقسيم بيت‌المال رسم شده بود كه در‌نهايت به‌اوضاع زمان عثمان كشيد. اما علي‌(ع) به‌رغم خواست همهٌ كساني كه سالها در تبعيض زندگي كرده و امتيازات متجاوزانهٌ خود را چون حق طبيعيشان مي‌پنداشتند، سوگند خورد كه: اگر بيت‌المال مال شخص من هم بود آن را بالسويه تقسيم مي‌كردم، پس چگونه مي‌شود حال آن‌كه مال خداست(69).
بديهي است كه چنين طرز عملي چگونه تمامي استثمارگران و انگلهاي وجود اجتماعي را كه تجاوز و سلب حقوق ديگران پيوسته دستور روزشان است عليه علي‌(ع) بسيج مي‌كرد، به‌ويژه كه دشمن در خارج آن هم به‌قدرتمندي و كينه‌توزي و حيله‌گري معاويه پايگاه خارجي مطمئني براي ايشان باشد و از همين‌جا بود كه بالاخره جنگ جمل برخاست. جريان مختصر اين جنگ را عيناً از كتاب شيعه در اسلام نقل مي‌كنيم(ص17):
سبب جنگ اول كه جنگ جمل ناميده مي‌شود غائلهٌ اختلاف طبقاتي بود كه از زمان خليفهٌ دوم در تقسيم مختلف بيت‌المال پيدا شده بود. علي‌(ع) پس از آن‌كه به‌خلافت شناخته شد و مالي در‌ميان مردم بالسويه قسمت فرمود (مروج الذهب ج2، ص363 نهج‌البلاغه خطبهٌ‌122، يعقوبي جلد2 ص168، ابن‌ابي‌الحديد جلد1 ص180). چنان‌كه سيرت پيامبر اكرم‌(ص) نيز همان‌گونه بود و اين روش، زبير و طلحه را سخت برآشفت و بناي تمرد گذاشتند(70) و به‌نام زيارت كعبه از مدينه به‌مكه رفتند و ام‌المؤمنين عايشه را كه در مكه بود و با علي‌(ع) ميانهٌ خوبي نداشت با خود همراه ساختند و به‌نام خونخواهي خليفهٌ سوم، نهضت و جنگ خونين جمل را برپا كردند (يعقوبي جلد2، ابن ابي الفداء جلد1 ص172 و مروج‌الذهب جلد2 ص266). با اين‌كه همين طلحه و زبير هنگام محاصره و قتل خليفهٌ سوم در مدينه بودند از وي دفاع نكردند ‌(تاريخ يعقوبي، جلد2، ص152) و پيش‌از كشته شدن وي، اولين كساني بودند كه از مدينه به‌اطراف نامه‌ها نوشته مردم را بر‌خليفه مي‌شوراندند…
به‌هرحال «جمل» با پيروزي كامل علي(ع)‌به‌پايان رسيد و او در اين جنگ است كه ضمن سپردن پرچم به‌فرزندش، راز پيروزي را چنين مي‌آموزد: كوهها بجنبند و تو مجنب (در‌برابر شدائد) «دندان به‌روي دندان بنه» كاسهٌ سرت را به‌خدا عاريه ده و پايت را چون ميخ در زمين بكوب…(71)
اما «جمل» به‌بسياري فهماند كه بايد هواي سازش با علي‌(ع) را از‌سر به‌در كرده و براي خود فكري ديگر كنند و از اين‌جا نيروهاي بالقوهٌ زيادي عليه وي شكل گرفت. گذشته از تحريكات مغرضانه، با در نظرگرفتن سطح پايين آگاهي مردم آن روزگار و كندي ارتباطات (براي درك پيام علي‌(ع))، بايد به‌خاطر داشته باشيم كه در‌نظر آنها پيروزي جمل چندان مسرت‌بار نبود. چه، هرچه باشد طلحه و زبير دوتن صحابهٌ مشهور پيامبر بودند كه در منقبت آنها بسي چيزها از پيامبر‌(ص) رسيده بود! و علي‌الظاهر هم ايشان زشتي فاحشي نكرده بودند و صرفاً خون عثمان را مي‌خواستند، ولي اكنون بدست لشكر علي‌(ع) كشته شده‌اند، خصوصاً كه آدم صاف و ساده‌يي چون ابوموسي اشعري كه براي بسياري سمبل مسلماني است (و متأسفانه جامعهٌ مذهبي ما مملو از اين نوع مسلمانان است)، اصولاً جنگ ميان دو‌گروه مسلمان را حرام مي‌داند و بدتر از همه آن‌كه علي‌(ع) به‌هيچ‌وجه غارت و غنيمت گرفتن را در اين جنگ مجاز ندانسته و از آن شديداً جلوگيري مي‌كرد… بي‌جهت نيست كه مي‌بينيم علي‌(ع) به‌رغم پيروزيهاي مهم، هرگز چنان‌كه بايد از اوضاع جبههٌ داخلي خود راضي نيست و پيوسته آناني را كه توانايي و استعداد كوشش و جهاد در راه به‌سامان شدن اوضاع را دارند، ولي بدان بر‌نمي‌خيزند، ملامت مي‌كند(72).
اين گرايش در‌ميان اين دسته اهميت تاريخي دارد و از آن‌جا كه در‌نهايت، خود نقش تعيين‌كننده‌يي را در‌جريان نهضت ايفا نموده و سبب مي‌شود علي‌(ع) چنان‌كه بايد در درگيريهايش به‌پيروزي برسد، مهم و شايان توجه است(73). ما در بررسي دوران امام‌(ع)‌به آن اشاره خواهيم كرد.
در جبههٌ خارجي معاويه، فرماندار شام، گرفتاري عمدهٌ علي(ع)‌بود. او كه در زمان ابي‌بكر و عمر حكومت دمشق را به‌عهده داشت، در دوران عثمان حكومت فلسطين و حمص را به‌دست آورده، بر‌سراسر شامات مسلط شد. چهار‌سپاه زير فرمان داشت كه او را فوق‌العاده نيرومند مي‌نمود. معاويه از ديرباز مقدمات خلافت! خود را فراهم مي‌كرد و از‌اين‌رو پس‌زدن عثمان را خوش داشت و از همهٌ‌ جريانات به‌نفع خود بهره‌برداري مي‌كرد(74) و اكنون با دنيايي از دروغ و تبليغات مزورانه و به‌اتكاي سپاهيان تحميق‌شده‌يي كه غالباً به‌خاطر دين آنها را تشجيع كرده و با‌انبوهي از درهم و دينار كه پيشاپيش از محرومين به‌غارت برده و براي پر كردن دهانها و خريد وجدانها آماده كرده بود، به‌صورت دشمن شمارهٌ‌‌يك علي‌(ع) پا‌به‌ميدان مي‌نهاد.
و از اين‌جا بود كه جنگ صفين برخاست و بيش‌از صد‌هزار خون ناحق ريخته شد. صفين صحنهٌ ديگري از فداكاري فرزندان خلف اسلام است. عمار كه در غالب نبردهاي اسلام شركت جسته، اكنون در سنين كهولت سرتا‌پا جوشش است و فرياد: چنان شديد خواهيم نواخت كه خواب از سرتان بپرد و دوستان يكديگر را فراموش كنند …و علي‌(ع) است كه فرمان مي‌دهد «پي‌درپي حمله كنيد»، درون آن سراپرده را بزنيد كه آن‌جا شيطان پنهان است (معاويه)، جنگيدن با او و همراهانش را قصد كنيد تا حقيقت بر‌شما روشن شود(75). به‌راستي در اين فرمان چه‌مفاهيمي نهفته است(76)؟ در صفين است كه عاقبت عمار قهرمان و والا شهيد مي‌شود. شهادت عمار در سنين كهولت پس‌از عمري مبارزهٌ طولاني و فروزان(77) حاوي پيام لرزاننده‌يي است كه برطبق آن مسئوليت انقلابي، چون عظمت روحش، نامحدود و بي‌انتهاست.
در يكي از صحنه‌هاي همين صفين است كه علي‌(ع) آن‌چه را كه دربارهٌ «حيات انساني» كه از ديرباز عنوان بحثهاي فلسفي بوده، از قرآن آموخته و چنين خلاصه مي‌كند: «فالموت في‌حياتكم مقهورين والحيات في‌موتكم قاهرين»(78).
به‌هرحال درست در يك‌قدمي پيروزي سپاه علي‌(ع)، دشمن كه در قلمرو تعارض نيروهاي نظامي نقصي در حريف نمي‌ديد، تاكتيك خود را عوض كرده و قرآنها را بر‌سر نيزه‌ها نموده و درست در آستانهٌ شكست، به‌شيوهٌ ابدي تمام متجاوزين فرومايه، نداي صلح و برادري در‌داد. ليكن علي‌(ع) به‌پيروي از قرآن كه در تضاد شكل و محتوا پيوسته صورت و شكل را مردود مي‌داند (في‌المثل مسجد ضرار)، فرمان داد تا بي‌هيچ سستي قرآنها را كه اكنون عليه «قرآن» اعمال شده و ديگر ورق‌نوشته‌هايي بيش نبودند سرنگون سازند(79).
اين امتحاني بود از عمق و آگاهي آنها كه به‌حزب خدا پيوسته و همدوش علي‌(ع) مي‌جنگند تا سيه‌روي شود هركه در او غش باشد. و به‌راستي در صراط كمال جاي خالي «ابهام هدف» را هرگز قواي مادي پر نخواهد كرد و از دشمن نيز هرگز آن انتظار نيست كه از كمترين نقطه ضعف چشم بپوشد و با تمامي درندگي مزورانه‌اش بر آن نتازد، به اين ترتيب جريان تاريخي خوارج شكل گرفت و همهٌ آنها كه در بند «صورت و خارج» بودند در آن جاي گرفتند و اين جريان از شكست قطعي معاويه جلوگيري كرد.
حكميت در آغاز اين ماجرا بود، شرح حكميت در همهٌ تواريخ موجود است و در اين‌جا جز به‌اختصار(80) دربارهٌ رئوس كلي آن نمي‌توان اشاره كرد. به‌قول ‌دكتر طه‌حسين «چيزي جز فريب نبود كه با آن نه از فتنه بلكه از شكست مي‌خواستند جلوگيرند». وي مي‌افزايد: «گمان بيشتر آن است كه برخي از سران لشكر علي‌(ع) دلهاشان با او صاف نبود و نيت پاك نداشتند، اينان مردم دنيا بودند نه مردان دين، و در ته‌دل حسرت روزهاي خوش روزگار عثمان را مي‌خوردند كه پاداشها و تيولهاي فراوان به‌ايشان مي‌رسيد. من از اين گروه تنها اشعث‌بن قيس كندي را نام مي برم …من دور نمي‌دانم كه اشعث‌بن قيس كه مكار و عيار عراق بود با عمروعاص مكار و عيار شام روبه‌رو شده و با هم اين تدبير را كرده باشند …‌و گمان بيشتر در نزد من آن است كه سازش پنهاني از اين اندازه هم گذشته و به‌جاي خطرناكتر از اول رسيده باشد كه همان انتخاب دو‌داور باشد. ناچار سببي داشته است كه اشعث و پيروان او از مردمان يمن، آن اندازه اصرار مي‌كردند تا علي‌(ع) ابوموسي‌اشعري را به‌داوري برگزيند و او را آزاد نگذاشتند تا داوري را كه به‌او اعتماد و اطمينان داشته باشد انتخاب كند…(81)
خلاصه به‌اصرار و تهديد اشعث و ياران كثيرش، چه خواستاران رفاه و زرخريدان معاويه(82) يا كوتاه‌فكران قشريگرا، داوري ابوموسي با كراهت تمام از جانب علي‌(ع) پذيرفته شد و خود علي‌(ع) بعداً در اين مورد گفت:
«من شما را از حكومت حكمين نهي كردم، پس شما امتناع كرده مخالفت نموديد، مانند مخالفين پيمان‌شكن تا اين‌كه به‌ميل شما رفتار كردم»(83). به‌ويژه اين‌كه آنها صريحاً به‌علي‌(ع) گفتند: «اگر دعوت ايشان را اجابت نكني ترا تسليم آنها مي‌نماييم». اين تهديد نشانهٌ قدرتمندي ايشان است و روشن مي‌سازد كه چنان‌چه علي‌(ع) نمي‌پذيرفت و مي‌گذاشت تا شكاف داخلي عميق‌تر شود، بي‌ترديد جريان به‌نفع دشمن تمام شده و نيز بسياري از مسائل از بيخ‌و‌بن لوث مي‌شد.
موافقت علي‌(ع) با داوري، به‌رغم خواست خود و سرداران شجاع پرهيزگاري چون مالك اشتر، با ضرورتهاي تاريخي كه برحسب آن رهبري هرگز نبايد به‌فاصلهٌ بعيد در جلو گام بردارد تطبيق مي‌كند. چنين مي‌نمايد كه حتي براي تربيت آنان در حادثه و عمل، همگامي موقت با ايشان را نيز صلاح دانسته است. چنان‌كه خود مي‌گويد: «بهترين مردم در اين زمان (و شرايط) گروه ميانه‌اند (نه راستها و نه چپها هيچ‌يك صحيح حركت نمي‌كنند). از سواد اعظم (اكثريت) ما پيروي كنيد، زيرا دست خدا بر سر اين جماعت است (موضعگيري اينهاست كه جهت تاريخ را معين مي‌كند)‌و بر‌حذر باشيد از مخالفت و جدايي (تكروي) زيرا تنها و يكسو شده از مردم دچار شيطان (كجروي) است…»(84)
بديهي است كه گام برداشتن با اكثريت از‌نظر علي‌(ع) تا آن‌جا مجاز است كه ضامن بقاي جنبش باشد، در غير اين‌صورت اين همگامي جز ناشي از سستي و بي‌ارادگي نيست. جالب اين‌جاست كه پس‌از روشن شدن نيرنگ دشمن، بسياري از همانها كه بر‌داوري اصرار داشتند و خود ضرورت را ايجاد كرده بودند «اكنون علي‌(ع) را ملامت مي‌كردند» كه چون خلق را در كار خالق حكم ساختي، اكنون به‌كفر و خطاي خويش اقرار و پس‌از آن توبه كن تا از تو اطاعت و پيروي نماييم!(85) منظور ايشان از كار خالق همان شعار چپ‌روانهٌ «لاحكم الا لله» بود كه علي‌(ع) آن را كلمهٌ حقي كه از آن باطل اراده شده، مي‌دانست و آن‌چه علي(ع) ايشان را پند مي‌داد كه «نافرماني اندرزگوي مهربان آزموده» ناكامي به‌بار آورد و پشيماني به‌دنبال دارد و من آن‌چه را بايد دربارهٌ اين دو‌مرد و داوري به‌شما گفتم و نيك انديشيدم و انديشهٌ خود را آشكار ساختم، ولي شما چيزي جز آن‌چه كه مي‌خواستيد نپذيرفتيد…(86) چندان فايده نداشت.
«خارجي‌گري» و بنا به اصطلاحات متداول كنوني «انجماد راست» كه حتي در سالهاي اخير نيز دنياي اسلام خالي از آن نيست، آغاز شده و به «سكتاريسم راست مذهبي» كشيد، كفارهٌ پشت كردن به‌ديناميسم قرآن پس‌از رحلت پيامبر‌(ص) است. كه مضافاً بر سطح ضرورتاً نازل فرهنگ كلي (چه در سطح قومي ـ‌كه هنوز «جاهليت» را مطلقاً نفي نكرده بود‌ـ و چه جهاني، اكنون رشد نموده) بايد با محك ابتلا مانند تمام نقايص ديگر بالضروره خود را بروز مي‌داد. بنابراين بديهي است كه حاليه رفع آن در كوتاه‌مدت به‌وسائل عادي از‌جمله موعظه و دليل جز در انتظار روشنفكري ـ‌ابلهانه نيست‌ـ به‌ويژه كه اين فرقه آرام نگرفته و به‌تحريك معاويه نيز شورش مي‌كردند(87). تا آن‌كه بالاخره در «نهروان» علي‌(ع) با ايشان مصاف داده و غائله‌شان را ختم نمود. گرچه در اين نبرد نيز علي‌(ع) دشمنان بسياري براي خود آفريد، ليكن پيروزمندانه مشئوم‌ترين لكه‌يي كه به‌دامان مكتب نشسته و مي‌رفت تا محتواي انقلابي آيين را در قالبهاي مبتذل و پوچ زاهدمآبانه مسخ كند، پاك كرد.
عاقبت علي‌(ع) به‌دست يك‌تن از اين گروه شهيد شد و با فرياد «رستگاري» به‌وادي جاويدان «پرورگار كعبه‌اش»‌ پيوست (فزت و رب الكعبه).
بشريت در طول تاريخ پرفراز و نشيبش رهبران بزرگي را به‌خود ديده است، اما در اين ميان علي‌(ع) به‌واسطهٌ تجمع عاليترين فضيلتهاي انساني در او به‌هر‌جهت يگانه مي‌نمايد. در ستايش اين فضيلتها گفتار بسيار است. ليكن در وراي همهٌ آنها رايحهٌ اين پيام قرآني كه از سراسر وجود علي(ع) استشمام مي‌شود «معناي ويژه‌يي» دارد. به‌موجب اين پيام فرزندان انسان بر ستمگري و ظلمات كه همان جاهليت است، محققاً پيروز مي‌شوند.
ادامهٌ جنبش در عصر تحريف
قبلاً اشاره كرديم كه درك عميق جنبش حسيني، آن‌چنان‌كه درخور دعوت به‌عمل انقلابي باشد، بالضروره بررسي زمينه‌هاي تاريخي ـ‌كه چنين نقطهٌ كمالي ميسر ساخته‌ـ را لازم مي‌كند. روشن است كه مقدمات چنين كمالي به‌طور عمده در فاصلهٌ شهادت علي‌(ع) و حكومت يزيد فراهم آمده‌اند. يعني دوراني كه خلافت كوتاه حسن‌بن‌علي(ع) و سلطنت دراز معاويه موضوع آن است. به‌ويژه اين بررسي براي ما از آن نظر حائز اهميت است كه با يكي از بزرگترين (و شايد صرفاً بزرگترين) تحريفات تاريخ اسلام كه به‌حق مي‌توان آن را نمونهٌ كامل و به‌اصطلاح كلاسيك «عصر تحريف» دانست روبه‌رو مي‌شويم.
خواهيم ديد كه چگونه كار پيگير رهبراني كه خط‌مشي واحدي را تعقيب كرده و «بي‌درنگ يك‌شكل فعاليت را جانشين شكل ديگر» كرده‌اند، با پرده‌هاي ستبر جهالتهايي كه كه توانايي درك جريان رشد وظايف رهبري را ندارند مواجه شده و در‌نهايت به‌تحريف شخصيت يكي از فداكارترين و منزه‌ترين راهبراني مي‌كشد كه حفظ و ادامهٌ جنبش را بر‌تشويقات چپ‌روانه، مرجح مي‌دارد. آري سخن از حسن‌بن‌علي‌(ع) است كه آماج رگبار ناجوانمردانه‌ترين پيكانهاي زهرآلودي است كه بسياري از آن را، دوستان! در كمان گذاشته‌اند.
البته از دشمن و شيوه‌هاي ددمنشانه‌اش جاي شكوه نيست. «هم امروز هم» ناجوانمردي بين‌المللي، به‌اتكاي ماشين عظيم مطبوعاتي و اطلاعاتي خود، تا آن‌جا كه در‌عهده دارد مي‌كوشد تا رهبران نهضتهاي ضد‌امپرياليسم را به‌انواع اتهامات از خلقهايشان منفرد سازد(88). ليكن دوستاني كه به‌علت كمبود دانش و بينش عميق مذهبي «سياسي و اجتماعي» ميدان استفادهٌ وسيع را براي دشمني كه مي‌داند چه مي‌خواهد به‌بار مي‌آورند، «مسئولند». مثلاً اين دوستان جملگي متفقند كه صلح امام‌(ع) به‌خاطر «مصلحت اسلام» بود، ولي از آن‌جا كه غالباً در تفسير اين معني و تطبيق آن با احوال سياسي زمان و عمل امام‌(ع) عاجزند، در‌نهايت به‌سراشيب مصلحت‌پردازيهاي دشمن مي‌لغزند.
بنابراين به دلايل فوق، تحليل كوتاهي از شيوهٌ كار امام‌(ع) ضروري است.
حسن‌بن‌علي‌(ع) در رمضان سال سوم هجري به‌دنيا آمد. وي تا هفت‌سالگي از سرپرستي مستقيم پيامبر‌(ص) برخوردار بود. از اين برخورداري و نتايج آن اخبار فراواني رسيده است(89) «كه خلاصهٌ تمامي آنها رسانندهٌ تأثير عميق پيامبر‌(ص) بر‌وجود وي از اوان كودكي است». از‌جمله پيامبر‌(ص) به‌او گفته است «اخلاق و خلقت تو همانند من است».
حسن‌(ع) با پدرش در جنگهاي بصره و صفين و نهروان همراه بود(90). و بي‌شك دستاوردهاي فراواني از اين فراز و نشيبهاي تاريخ اسلام به‌همراه داشت. پس‌از شهادت علي‌(ع) و به‌خاك سپردن آن حضرت،‌ در روز 21رمضان سال 40 به‌خلافت انتخاب شد.
طبعاً حضرت حسن‌(ع) كه بيشتر عمر خود را در دوران انقلابات و دائماً در كنار پدرش گذرانده بود، به‌اشكالات و پيچيدگي امور به‌خوبي واقف بوده است. در آن زمان نوعي ابهام تاريخي وجود داشت كه دستگاههاي دروغ‌سازي و فربيكاري اموي هر‌زمان آن‌را آشفته‌تر مي‌كرد تا در ظلمات اين تاريكي «تفاوت دشمن و دوست را پنهان كند». تا تميزها و تشخيصها را از كار بيندازد، «همان ابهام كه سعد‌ابن ابي‌وقاص، فاتح بزرگ ايران و عضو شوراي انتصابي عمر، آن‌چنان در آن ذله و گم‌شد كه قدرت موضعگيري از او سلب گشته و تقاضاي شمشير گويا كرده بود.
اكنون كشته شدن طلحه و زبير «دو‌يار صميمي پيامبر‌(ص)» در جنگ با علي‌(ع) و قرآن زير‌پا ريختن «صفين» با آن همه ترديد‌زاييهايش(91)، و آن‌گاه مسأله‌يي به‌اهميت مسألهٌ خوارج نيز بر اين ابهامات افزود و كلاف پيچيده‌يي از پيچيدگيها ايجاد كرده بود. به‌ويژه بايد دشمني چون معاويه را با انواع حيله‌گريها و نيز تحريكات داخلي، از ياد نبرد. اين است كه او در اولين خطبهٌ پس‌از بيعت، بعد‌از تشريح اوضاع، مردم را به‌مركزيت دعوت نموده و ضمن جلب اعتماد، اشاره مي‌كند:
ماييم يكي از «ثقلين»(92) كه پيغمبر‌(ص) در‌ميان امت نهاد و از دنيا رفت. ماييم در‌پي آينده (مكمل) قرآن كه در آن تفصيل هر‌چيزي هست (اصول كلي كه بايد توسط پيشواي واجد شرايط در عمل پياده شود)‌كه نه از پيش رود و نه از پشت سر (با اتكاي عميق به آن مي‌توان هر مسأله‌يي را بدون افراط و تفريط و برحسب شرايط زمان حل كرد). باطل در آن راه ندارد و بنابراين در تفسير قرآن بر ما اعتماد بايد كرد كه در تأويل آن راه فتون (راه حيله و غيرصحيح) نسپريم، بلكه از روي يقين و اطمينان باشيم(93).
آن‌گاه امام7(ع) بر آيهٌ‌83 سورهٌ نساء استناد جسته و آن‌را تفسير مي‌كند. ترجمهٌ آيه چنين است:
هنگامي‌كه امري مربوط به‌بيم و ايمني مطرح باشد (مسألهٌ اساسي مربوط به‌منافع خلق) آن‌را پراكنده مي‌كنند (اين طرف و آن‌طرف گفتنهاي بي‌فايده، كه مسأله را از كادر تخصصي خارج مي‌كند و بازار شايعه را رونق مي‌دهد). در صورتي‌كه آن‌را نزد پيامبر‌(ص) و رهبرانشان ببرند، همانا كساني كه از آنها اهل استنباط (شناخت درست از نادرست) هستند، آن‌را خواهند دانست و اگر برتري و سرپرستي خدا و رحمت او بر شما نبود، جز اندكي «همگي» شيطان را پيروي مي‌كردند(94).

درگيري با‌معاويه
از همان ابتداي كار، امام‌(ع) دشمني چون معاويه در‌مقابل دارد كه براي مبارزه با حضرت به‌انواع نيرنگهاي سياسي متمسك مي‌شود. ما قبل‌از اين معاويه را شناخته و به‌نقش وي مخصوصاً عوامفريبيش و مهارت رذيلانه‌اش در واژگون جلوه‌دادن شخصيت علي(ع) پي برده‌ايم. «او كه از همان زمان عثمان به‌دلائل مسلم تاريخي در هواي حكومت بود»، اكنون كه علي‌(ع) نيز از دنيا رفته است، بهترين فرصت را يافته و لذا با مجموعه‌يي از نقشه‌هاي حساب‌شده و به‌اتكاي حزب اموي كه از پيش درصدد امحاي آيين نو و احياي نظام تبعيضي منحط گذشته بودند، به‌عمل مي‌پردازد.
به‌اين منظور و در اولين قدم درصدد منفرد كردن حضرت حسن‌(ع) و همراه با آن، پيدا كردن «آدم»(95) براي خودش برآمد و ابتدا بر يكي از دهاة معروف عرب، «زياد‌بن‌ابيه»، كه مردي «زيرك و كاردان و متهور و جسور»(96) و فرماندار علي‌(ع) در فارس بود و نيز توسط خليفهٌ جديد در مقامش ابقا شده بود، انگشت گذاشت. به اين معني كه اول نامه‌يي سراپا تحقير برايش نوشته و او را به‌خدمت خود خواند و تهديدها كرد و چون «زياد» مرعوب نشد، اين بار از در تطميع وارد شد و او را به‌پدر خود نسبت داد و برادر خود ناميد و به‌انحاي طرق او را فريفت و خلاصه به‌شام آورد(97).
از اين پس نيز معاويه هم‌چنان در ربودن سران لشكر و سرداران نامي و عمال نامور و كارآزمودهٌ امام حسن‌(ع)‌بكوشيد و «حكم كندي» را كه امام حسن‌(ع) با چهار‌هزار كس به «انبار» فرستاده بود با پانصد‌هزار درهم بفريفت و به‌معاويه پيوست و از‌آن‌پس امام حسن‌(ع) مردي از قبيلهٌ بني‌مراد را به «انبار» فرستاد و معاويه او را نيز با پانصد‌هزار درهم به‌سوي خود كشانيد. عبيدالله‌بن‌عباس را كه سركردهٌ سپاه امام حسن‌(ع) بود، با هزار‌هزار درهم فريب داد و (او) شبانه به‌معاويه پيوست و نيز جاسوساني به‌قلمرو امام‌(ع) گسيل داشت(98).
اما امام‌(ع)، پس‌از آگاهي بر اعمال معاويه، طي نامه‌يي به‌او اعلان جنگ داد و نوشت:
…پس انتظار آن‌را ببر كه به‌خواست خدا به‌جنگ تو بيرون شتابم…‌ و سپس به‌تهيهٌ مقدمات جنگ پرداخت.

يادآوري ـ دربارهٌ هدف امام(ع) از خلافت
قبل از آن‌كه به‌تعقيب جرياناتي كه رخ داده است بپردازيم، ضروري است به‌رغم مورخين ساده‌انديشي كه تاريخ را به‌حد واقعه‌نگاري تنزل داده‌اند، اندكي تأمل كرده و ببينيم طرفهاي اصلي اين مبارزه چه‌غايتي را دنبال مي‌كنند؟ چه بدون توجه به‌غايات، درك وضع اشيا تقريباً محال است. همين‌جاست كه آن‌گونه مورخين در سنجش يك‌شكست يا پيروزي معياري جز كميات ندارند و اين خود سرآغاز تفسير مكانيكي وجود است.
ناگفته پيداست كه يك‌طرف اين دعوا صرفاً تشنهٌ قدرت و مقام و منشعبات آن است و در نظام ارزشهاي او هيچ‌چيز جز اينها اعتبار ندارد. قبله‌گاه او حيوانيتي است كه بي‌نهايت‌طلبي انسان به آن افزوده شده و در وراي هر مرزي وسعتش داده است. از‌اين‌رو سبعانه و با يك‌جهان پليدي و اهريمني در ارضاي تمايلات پستش مي‌كوشد تا در پايان بگويد: ما در نعمت دنيا غلت زديم(99).
اما طرف ديگر افقهاي ديگر دارد. او پوياي اثبات انسانيتي است كه از نفي مظاهر حيواني به‌دست مي‌آيد و توانايي و قدرت را كه در قالب مسئوليت مي‌پذيرد، صرفاً به‌خاطر اين تغيير عظيم مي‌خواهد؛ «تغيير انسان از كهنگي به‌نو»، تغييري كه «اتمام نور خدايي» را در تموج آن ديده است. به اين ترتيب ديگر جاي سؤال نيست كه چرا او روش دشمن را عليه دشمن به‌كار نگرفت(100). قطعاً او وجود خويش را در رسالتي باور داشت كه منافي چنين طرز عملي بود. بعدها نيز در‌برابر گروهي كه به‌خاطر واگذاري حكومت به‌حريف بر‌او خرده مي‌گرفتند، تصريح كرد كه «من از او (معاويه) نه حزمم (سياستم) كمتر بود نه سطوتم…»
به‌راستي بايد ميان سادگي و انقلابيگري تفاوت گذاشت. اگرچه در اين ميان نوعي شباهت احساس شود. تفاوتي كه غالباً در اين‌گونه موارد فراموش مي‌شود.‌گاه راجع به‌علي‌(ع) نيز چنين سوء‌تفاهم جانگدازي وجود دارد(101).

تحريف ـ افشاگري
در پرتو مطالب فوق و به‌ويژه توجه به‌هدف امام‌(ع) از كسب قدرت، بايد به يك‌جريان افشاگري و كار توضيحي مداوم از‌جانب وي در‌برابر سيلي پيگير از تحريفات و اكاذيب معاويه اشاره كرد.
همان معاويه كه به‌فرمانداران خود نوشت: …احاديث مدح عثمان همهٌ شهرها را گرفته و موقعي كه اين بخشنامه به‌شما مي‌رسد، دستور دهيد كه مردم دربارهٌ فضائل ياران پيغمبر‌(ص) و زمامداران سخن بگويند، دقت كنيد كه هر‌روايتي كه دربارهٌ فضليت علي‌(ع) نقل شده است شما مانند آن را دربارهٌ خلفا جعل نماييد، زيرا اين‌كار براي من بهتر و چشم مرا روشن مي‌كند و خوشحال‌تر مي‌گردم(102).
قضيهٌ لعن و نفرين علي‌(ع) بر‌سر منابر كه تا زمان عمر‌بن عبدالعزيز نيز ادامه داشت و به‌فرمان معاويه آغاز شده بود، كه ديگر شهرهٌ عام و خاص است(103).
به‌هرصورت امام حسن‌(ع) طي نامه‌هاي افشاگرانهٌ مكرري دشمن را نيز پند و اندرز مي‌دهد و به راه صواب مي‌خواند و مكرراً يادآور مي‌شود كه قصدش از جنگ احراز مقام و عنوان نيست: من از خداوند درخواست دارم كه در دنياي ناپايدار به‌من چيزي ندهد كه در آخرت موجب نقصان صوابم گردد(104).
جوابهاي معاويه نيز از هر‌نظر جالب و تاريخي بود و نمونهٌ كلاسيك مردم‌فريبي و نهان شدن در‌پس حرفهاي كلي است. «همان كلي‌بافي كه» حرفهاي بزرگ را بيشتر مبتذل مي‌كند تا انكار. چرا كه به‌آن‌چه كه اين مفاهيم در آن مصداق مي‌يابند بي‌توجه است.
سرآغاز يكي از نامه‌هاي وي چنين است:
اما بعد، نامهٌ تو فرا‌رسيد و آن‌چه را كه دربارهٌ محمد‌(ص) فرستادهٌ‌ خدا از فضيلت نوشتي بدانستم. محمد‌(ص) در فضيلت بر‌تمام اولين و آخرين از كهنه و نو و كوچك و بزرگ پيش است. سوگند به‌خداي كه محمد‌(ص) تبليغ رسالت نمود و اداي نصيحت كرد و مردم را راهنمايي نمود تا آن‌گاه كه خداوند مردم را از مهلكه برهانيد و كوردلان را نور بصيرت بخشيد و از ناداني و گمراهي بيرون برد و راه به‌ايشان نمود «خداوند او را جزاي نيكو دهد»، بهتر از پاداش هر‌پيغمبري از امتش و رحمتهاي خدا براو باد در روزي كه متولد گرديد و روزي كه به‌رسالت برانگيخته و روزي كه از دنيا برفت و روزي كه زنده و مبعوث گردد(105).
هم‌چنين در نامهٌ ديگري به‌حال مردم اشك تمساح ريخته و خطاب به امام حسن‌(ع) مي‌گويد:
حال من و تو در اين روز حال ابوبكر است پس از وفات پيغمبر‌(ص). هرگاه مي‌دانستم كه تو رعيت را بهتر از من اداره مينمايي و بر اين امت از من محافظه‌كارتري و سياست تو از من بهتر و بر گرد‌آوردن اموال و مكر‌و‌كيد با دشمنان از من تواناتري، ترا اجابت مي‌كردم و تسليم مي‌شدم(106) و البته ترا شايستهٌ آن مي‌ديدم. «ليكن مي‌دانم كه من از تو بيشتر ولايت كرده‌ام و نسبت به اين امت تجربتم بيشتر است و دستم از تو فزونتر، بنابراين روا باشد كه تو با من بيعت كني و دعوت مرا اجابت نمايي». اكنون در قيد اطاعت من درآي…(107)
البته معاويه پس از به‌دست گرفتن امور، با كشتار جمعي و فردي و مرگهاي ناشي از مسموميت و خفقان و اختناق، به‌خوبي نشان داد كه بهتر اداره مي‌كند!
مثال زير نمونه‌يي از رعيت‌داري اوست:
…زياد (حاكم معاويه در بصره و كوفه) در حكومت، سياست سخت و خشني را كه معاويه مي‌خواست پيش گرفت و در بصره و كوفه نافرمانان و مخالفان حكومت را به‌شدت تعقيب مي‌كرد. در كوفه مردم را به‌چهار‌دسته قسمت كرد و براي هر‌قسمت رئيسي از خود آنها انتخاب كرد و او را مسئول خلافكاري آن قسمت قرار داد و به‌قول خودش بي‌گناه را به‌جرم گناهكار مؤاخذه مي‌كرد…
در دورهٌ «زياد» چندين‌هزار نفر در بصره و كوفه محكوم به‌قتل شدند و در‌نتيجه امنيت و آرامش عجيبي پيدا شد كه حتي در راههاي بيابان كسي جرأت راهزني نداشت(108). آن‌چه متأسفانه در‌مورد معاويه و حكامش نمي‌دانيم، اين است كه روزي چند‌بار مردم محروم را به‌پاس اين امنيت و ثبات به‌شكرگزاري مي‌خواندند!
فوقاً يادآور شديم كه حيوانيت در سرشت بي‌نهايت‌طلب انسان به چه‌فجايعي منتهي مي‌شود. ملاحظه مي‌گردد در اين قاموس، سد‌كردن آزادي انسان كه در‌حقيقت باز‌ستاندن انسانيت اوست، به‌وقيحانه‌ترين و بي‌شرمانه‌ترين و رذيلانه‌ترين صورت «امنيت» نام مي‌گيرد و مي‌بينيم كه دامنهٌ اين بي‌شرمي چه نامحدود است.
معاويه اموال رنجبران و محرومان را مي‌خورد و هدر مي‌كرد و آن‌گاه براي ساكت كردن محرومان به‌قرآن ـ‌كه همه‌چيز را از آن خدا مي‌داند‌ـ استناد مي‌جست و مي‌گفت «المال» مال‌الله(109) يا آزاد‌مردان بزرگواري چون مالك را با عسل مسموم مي‌كرد و آن‌گاه به‌استناد مضامين قرآني مي‌گفت ان‌للّه جنوداً من عسل. ملاحظه كنيد چگونه ساحت اصيل‌ترين حقايق هستي را به‌كثافت خود آلوده مي‌كند!(110)

جنگ
پس‌از چندي كه امام‌(ع) دشمن را در موضع خود استوار يافت، اتمام حجت كرده، آن‌گاه مردم را در مسجد گرد‌آورد و طي خطابه‌يي كه با آيهٌ «لن‌تنالوا البر حتي تنفقوا مماتحبون» آغاز مي‌شد، ايشان را به‌جهاد فرا‌خواند. از اين دعوت چنان‌كه بايد استقبال نشد و تنها تلاش پرشور ياران صديقي بود كه سبب شد گروههايي به‌نخيله كه ميعادگاه امام‌(ع) بود بيايند. امام‌(ع) خود نيز، پس‌از آن‌كه عده‌يي را مأمور كوچاندن مردم كوفه كرد و به‌نخيله رفت، در آن‌جا به‌تنظيم امور پرداخت و سپس در «دير عبدالرحمن فرود آمد». در اين محل بقيهٌ سپاهيان نيز به‌هم پيوستند كه جمعاً چهل‌هزار نفر مي‌شدند. امام‌(ع) «مقدمه‌يي» به‌تعداد دوازده‌هزار نفر به‌فرماندهي عبيدالله‌بن عباس را به‌پيش فرستاد. ضمناً بر‌حسب شناخت كلي كه از اوضاع داشت، قيس‌بن‌سعد و سعيدبن قيس را نيز با او فرستاد تا در‌صورت ضرورت يكي جانشين ديگري شود تا بدين‌وسيله كنترل و مركزيت مستحكم و دقيقي اعمال گردد. از آن‌سو معاويه كه غالب حكام و فرمانداران را با لشكريانشان به‌كمك خود خوانده بود به جنگ آمد!(111)
در اولين‌روز تفوق نسبي از آن لشكر عبيدالله بود. چنان‌كه قبلاً نيز اشاره شد، تحت تأثير وسوسه‌هاي معاويه آخرالامر خود را به‌يك‌ميليون درهم فروخت و شبانه به‌او پيوست. به‌راستي عبيدالله انقلابي موقتي بود كه با ترك اردويش، بار‌ديگر اين حقيقت را اثبات نمود كه كمي كار‌كردن مشكل نيست، مشكل آن است كه انسان در تمام طول عمر خود كار نيك كند، از كارهاي نكوهيده و مذموم بپرهيزد، در جهت منافع توده‌هاي وسيع مردم و جوانان و انقلاب عمل كند و سالهاي متمادي لاينقطع سخت مبارزه كند. اين واقعاً كار بسيار مشكلي است!
معاويه در ضمن نامه‌اش با بي‌شرمي تمام ادعا كرده بود كه حسن‌(ع) صلح كرده است. علاوه بر اين شواهد متعدد ديگري نيز در دست است كه نفوذ حساب‌شدهٌ قبلي معاويه را… بر‌سراسر سپاه امام‌(ع) مي‌رساند، به‌طوري‌كه انضباط وسيعاً تقليل يافته و گاه ارتباطات و كنترل كاملاً قطع مي‌شود تا ميدان براي تحريكات دشمن آماده باشد. «چنانكه» بُسر ابن‌ارطات كه با بيست‌هزار‌تن در‌برابر قيس، فرمانده جديد، ايستاده شديداً تقلا مي‌كند انگيزه‌ها را بگيرد. وي ضمن سخنانش مي‌گويد:
اي سپاه عراق براي چه مي‌جنگيد؟ اينك عبيدالله‌بن‌عباس، امير شما، با معاويه دست بيعت داد، و اين پيشواي شما امام حسن‌(ع) كه با معاويه صلح كرد، چون است كه شما خود را به‌كشتن مي‌دهيد!(112)
بنابراين حال سپاه عراق معلوم است.‌«سپاهي كه فرماندهش مرتكب چنان خيانتي عظيم شده است» و با اين همه، قيس استوار و پولادين نوميد نشد و از پاشيدگي جلو گرفت و در نبرد مجددي كه اتفاق افتاد موفق شد سپاه شام را عقب بنشاند. «اين‌بار نيز معاويه به‌شيوهٌ معمول درصدد فريفتن قيس» و شكست دادن حريف از درون خود «برآمد». ليكن قيس كه طبعاً نقاط امتحان زندگي را در مكتب قرآن شناخته و خود را براي آن آماده كرده بود، فقط يك‌جمله جواب نوشت.‌«لاوالله لاتلقاني ابداً الا بيني و بينك الرمح» (نه به‌خدا سوگند هرگز مرا نخواهي ديد مگر آن‌كه ميان من و تو نيزه باشد!)
ولي معاويه كه گويي شيطان مجسم است، مگر به‌سادگي كنار مي‌رود؟ از‌اين‌پس نامه‌هاي سراپا تحقير و تهديد فرستاد و از «عقوبت و شكنجه و كشتن» دم زد! اما هيهات نمي‌دانست كه منطق آزادگان و پويندگان راه حق درست از نقطه‌يي آغاز مي‌شود كه منطق جباران به‌انتها مي‌رسد؛ «آري منطق جباران در وراي حفظ حيات هيچ افقي ندارد». سيماي قيس‌بن سعدبن عباده در هاله‌يي از «خلوص» يعني همان زرهي فرو‌رفته است كه هيچ ناوك شيطاني بر‌آن كارگر نيست. «فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين». (113)
اما افسوس كه مانندگان قيس در آن روزگار اندك و بسياري از سركردگان، مزدوري و خيانت را ترجيح داده بودند. اكنون دور دنياپرستان و فرصت‌طلبان بود كه چون باد را به‌جانب معاويه مي‌ديدند به‌خوش‌خدمتي كوشيدند. «دشمن نيز همين را مي‌خواست». مضافاً اين‌كه معاويه دخترش را با 200‌هزار درهم، طه‌ي: هركس كه امام حسن‌(ع) را بكشد «قرار داد»(114). بايد يادآوري كرد كه مخاطب نامه‌هاي معاويه، تمام اعيان و اشراف و رؤساي قبايل و از اين قبيل بودند.
امام‌(ع) كه از اين همه توطئه بي‌اطلاع نبود، جوشن و زره مي‌پوشيد و با محافظ نماز مي‌گذارد، يك‌بار هم او را ترور كردند كه كارگر نيفتاد. مسألهٌ شگفت‌آوري كه در اين ميان رواج بسيار داشت و قريباً به‌علل آن اشاره خواهيم كرد «رويه‌كاري وسيعي بود كه دامن بسياري از آنها را كه امر جنگ بايد به‌آنها سامان گيرد، فرا‌گرفته بود»، به‌ظاهر آماده و وفادار بودند، اما با اولين ابتلا ماهيت ديگري نشان مي‌دادند و ايمان خود را از دست داده و متزلزل مي‌شدند. به‌هرحال امام‌(ع) مصممانه در‌پي جنگ بود، لذا بار‌ديگر براي آزمايشي ديگر «مدائن» را ميعادگاه كرد و دعوت به‌تشكل و جهاد نمود. در آن‌جا طي خطبهٌ بليغي شرايط روز را تشريح نمود و حيله‌هاي دشمن مكاري كه خود را پرچم‌كش دين جلوه مي‌داد يك‌به‌يك افشا كرد و خاطرنشان ساخت كه: با كدام پيشوا پس‌از من مي‌جنگيد، با آن‌كس كه كافر و ستمكار است و به‌خدا و پيغمبر‌(ص) هرگز ايمان نياورده است؟ او و بني‌اميه جز از ترس شمشير، اسلام نياوردند(115).
بين راه در «ساباط» نيز امام‌(ع) همه را گرد آورده و بر آن شد تا افكار مسموم را شستشو دهد و خود و هدفش را بشناساند تا ترديدها برطرف شود و دلها را به‌رسالتي كه صاحبانشان دارند مطمئن گرداند. «همان اطميناني كه معاويه آن‌را باز‌مي‌ستاند». به‌ويژه تأكيد نمود كه اين جنگي است عادلانه و نه تجاوزكارانه و به‌خاطر عنوان و مقام، بلكه نبرد حق و باطل است و افزود به‌خدا سوگند اميد و آرزوي من آن است كه به‌سپاسگزاري خداوند روز كنم و از هركس به‌نصيحت و موعظت خلق بيشتر بكوشم و در سينه‌ام كينهٌ هيچ مسلماني نيست… و بدانيد كه من در كار شما از خودتان بهتر نظر كنم (مصالح شما را بهتر تشخيص مي‌دهم) بنابراين فرمان مرا مخالفت نكنيد و راهم را برنگردانيد…
ليكن امر جنبش در اين زمانه بسيار بغرنج‌تر و نيز نارس‌تر(116) از آن بود كه با انوار چنين كلماتي «پخته» گردد و بارور شود. «به‌عكس، خوارج كه پيوسته اسير دگماتيسم و قشريگري بودند، برداشتهاي ديگري از خطبهٌ امام حسن‌(ع) كرده و گفتند «اين مرد به‌خدا كافر شده». عناصر ديگري نيز انتشار دادند كه لشكر امام حسن‌(ع) از معاويه شكست خورده و قيس كشته شده است. در اين ميان بدانديشان دشمن و عمال او كه فرصت مناسبي يافته بودند، بر‌خيمهٌ امام‌(ع) حمله برده و آن‌را غارت كردند، حتي كسي به‌نام عبدالرحمن‌بن عبدالله رداي او را از تنش كشيده و برد. شايد اگر فداكاري عده‌يي مؤمنين واقعي نبود، معاويه خوب توانسته بود در اين لحظات بحراني مهمترين سد راه مطامعش را از پيش پاي برداشته و مسأله را لوث كند. مگر نه كه مي‌گفتند امام‌(ع) به‌دست لشكر خود كشته شد!
با‌اين‌حال، امام‌(ع) راه مدائن پيش گرفت. «ولي هنوز از ساباط» بيرون نرفته بود كه مردي به‌نام «حراج‌بن سنان» از كمينگاه جسته و گفت «الله‌اكبر» اي حسن پدرت مشرك شد و تو نيز مشرك شده‌اي(117) و با خنجري كه در دست داشت به امام‌(ع) زد… سپس امام‌(ع) را بر تختي نشانده به‌مدائن بردند.
در مدائن نيز ضمن خطبه‌يي تاريخي، مي‌گويد: به‌خدا سوگند كه ما از جنگ‌كردن با لشكر شام روي برنتافتيم، ليكن در ميدان كار‌زار و رزم با دشمن مي‌بايست با نيروي صبر و شكيب و سلامت روان «گام برداريم»(118)‌ و شكوه مي‌كند از آنها كه هنوز بر كشتگان صفين و نهروان گريه مي‌كنند. «آن‌كس كه بگريد و به‌كار جنگ برنخيزد، شكست خورده را ماند…» و باز‌هم مي‌خواهد تا اگر به‌حيات اخروي دل داده‌اند در راه خدا جانبازي كنند.
ملاحظه مي‌گردد كه چگونه امام(ع) جانبازي را به‌همراه سلامت روان انقلابي مي‌پذيرد. آن‌كس كه نخواهد بينديشد مختار است كه اين اصل را عافيت‌جويانه بخواند. ليكن امروز دانش مبارزه در اوج تكامل خود مبرهن ساخته كه اين نكته‌يي است بس بديع كه بالاترين مسئوليتها را بردوش فرد انقلابي مي‌گذارد و با نفي ساده‌گزيني، مبارزه را از صورت حركات منقطع و گاه چپ‌روانه بيرون كشيده و در سطح جريان منظمي از حركات حساب‌شدهٌ همه‌جانبه مطرح مي‌كند…

شرايط عيني
قبل از اين، در مواردي چند به‌عدم استقبال از جهاد يا رويه‌كاري وسيعي كه وجود داشت اشاره كرديم. «اين عدم استقبال كه برخي مورخين را به‌لعن و نفرين تودهٌ‌ محروم و ناآگاه كشانده و در تاريخ به‌صورت بي‌وفايي اهل كوفه» چه نسبت به‌حضرت علي(ع) يا حسن‌(ع) يا حسين‌(ع) بيان شده «ريشه‌هاي بس عميق دارد كه گرچه از آغاز اين دفتر اشاراتي بدان شده است ولي درخور بحث جداگانه‌ و مفصلي است». با اين‌همه، مختصري در اين مورد ضروري است «تا ضمناً روشن شود چگونه انقلابي از مسير اصلي خود منحرف مي‌شود و انقلابيون نسل جديد بايد از نو و در مدار ديگر و بالطبع بالاتري آغاز كنند».
…بايد گفت كه همهٌ كساني كه از فتنه دوري جستند نيز از اين تغيير‌حالي كه بر مسلمانان پس‌از پولدار شدن دست داد، در امان نماندند.
…مغيرة‌بن شعبه كه طايف را براي گوشه‌گيري انتخاب كرده بود از اين عافيتي كه در عزلت نصيب وي شده دلتنگ بود و مرغ دلش در هواي كارگزاري پر‌مي‌زد و شايد هيچ‌چيز او را بيش‌از اين ناراحت نمي‌كرد كه مي‌ديد عمر‌و‌عاص كامياب شده و وي مانند اسب لگام‌بسته‌يي چاره‌يي جز آن ندارد كه بر‌جاي خود بايستد و لگام خويش را بخايد. «ابوهريره در مدينه مي‌زيست و هيچ ناخوش نداشت كه از طرف معاويه گاهگاهي پولي به‌وي برسد».
مردم حرمين (مكه و مدينه) پس‌از آن‌همه جنگها و پيشامدها كه ديده بودند، جنگ را دوست نداشتند و در آرامش به‌سر مي‌بردند و خبري كه به‌ايشان مي‌رسيد از هرجا كه بود مي‌پذيرفتند و با كسي كه حكومت و بيعت در دست او بود «تبعيت مي‌كردند».
همه‌چيز دلالت بر آن داشت كه تسلط دين بر مردم آن نيرويي را كه در روزگار عمر داشت ندارد و نيروي مال و شمشير بر‌جان و دل مردم كارگر افتاده و جاي دين را گرفته…
پس بايد بي‌درنگ گفت «نخستين عاملي از اوضاع و احوال موجود كه مقتضي شكست سياسي علي‌ابن‌ابيطالب‌(ع) بود، اين بود كه تسلط دين بر مسلمانان جديد كم شد» و چيرگي دنيا بر جان مردم جاي آن‌را گرفته بود(119).
روحيهٌ‌ اعراب در آغاز كار به‌كندي تغيير مي‌كرد، ولي هرچه ماندن ايشان در اين كشورهاي جديد بيشتر مي‌شد، اين تغيير حالت سريعتر مي‌گشت. «تمدني مي‌ديدند كه آنها را خيره مي‌كرد»، به‌تجملاتي بر‌مي‌خوردند كه در ديدگان كار جادو داشت و با زندگي نرمي روبه‌رو مي‌شدند كه هرگز به‌خاطرشان نمي‌گذشت.‌«بسياري از آنان به‌اين‌گونه زندگي دل باختند و آگاه و ناآگاه چيزهايي از آن‌را گرفتند و همهٌ اينها در نظري كه اعراب به‌جهان داشتند و ارزشي كه براي آرمانهاي زندگي قائل بودند» تأثير مي‌كرد(120).
آن‌چه در آغاز پيش‌از همه اعراب را خيره كرد، «شكوه دستگاه ملكداري بود كه آن‌را از كشور ايران برانداخته و از بلاد روم تكه‌هايي از آن بريده بودند». هوشياران و آزمندان ايشان آن‌چه را مي‌ديدند، با آن‌چه در پشت سر خود در مدينه يا ديگر جاهاي بلاد عرب و بيابان آن بر‌جاي گذاشته بودند، مي‌سنجيدند. در اين سنجش چيزهاي نو در سر ايشان بزرگ مي‌نمود و چيزهاي كهن كوچك. ولي ايشان شرم داشتند كه انديشهٌ خود را آشكار كنند(121).
آرزوها در دلشان موج مي‌زد و دلهاشان در هواي چيزهاي تازه بود و چون به‌كساني در پشت‌سر كه از پيرمردان اصحاب پيغمبر‌(ص) بودند مي‌نگريستند در‌عين آن‌كه آنها را بزرگ مي‌داشتند، دلشان برايشان مي‌سوخت. از‌آن‌رو آنان را بزرگ مي‌شمردند كه در دين پيشينه دارند و پايگاهشان نزد پيغمبر بزرگ بود، و از‌آن‌رو دلشان برايشان مي‌سوخت كه آن‌را نمايندهٌ نسل كهنه مي‌دانستند كه روزگارش سپري شده است و يا نزديك به‌سپري شدن مي‌باشد. «كساني از ايشان كه به‌مدينه باز‌مي‌گشتند خود را به‌زحمت بر‌روش عمر مي‌آراستند و حيله مي‌كردند تا خليفه بر‌حقيقت حال آنان آگاه نشود». هنگامي‌كه با او روبه‌رو مي‌شدند چنان مي‌نمودند كه به‌زندگي سخت و درست خو‌گرفته‌اند تا از ايشان خشنود شود و نسبت به‌آنان آسوده‌خاطر بماند. «ولي چون با خود خلوت مي‌كردند به‌زندگاني نرم و شيريني كه به‌آن خو گرفته بودند مي‌پرداختند». و با اين‌كه عمر را بزرگ مي‌داشتند به‌زندگاني خشك و درشت وي افسوس مي‌خوردند. «چون دورهٌ عثمان فرا‌رسيد، ديگر آن خودسازي لازم نمي‌شد». زيرا عثمان تنگي و سختي زندگي را خوش نداشت و به‌آن‌جهت آن‌چه در پشت پرده بود آشكار شد و كار به‌جايي رسيد كه زندگي تجملي به‌خود شهر مدينه راه يافت و در آن كاخها ساخته شد و جوانان به‌بازيهايي پرداختند كه عرب با آنها آشنايي نداشت. «كار به‌جايي رسيد كه عثمان با آن‌نرمي، ناچار شد در‌برابر اين فتنه كه از خارج وارد شده و رفته‌رفته به‌دلهاي مردم راه مي‌يافت، ايستادگي كند».
پس‌از آن، اعراب ديدند كه گروهي از صحابهٌ پيغمبر‌(ص)، با آن جايگاه و پيشينه در اسلام، به‌زندگاني راحت و خوش پرداخته‌اند و آنان نيز بر‌راهي كه پيشوايان و آموزگارانشان مي‌رفتند به‌راه افتادند. «پس‌از آن كشورگشاييها گروه فراواني از بندگان را به‌حجاز و بلاد عرب آورد كه هر‌يك در كشور خود پيش‌از آن‌كه گشوده شود، شكل زندگاني خاصي داشتند». اين بندگان زن‌و‌مرد، البته عادت و اخلاق خويش را در مرزهاي بلاد عرب نگذاشته بودند و به‌همين جهت بسياري از آن اخلاق و آداب را بر خواجگان خويش نمودند و آنان را به‌فرا‌گرفتن خلق خويش فريفتند. «چون از خواجگان خود ايستادگي نديدند، بلكه برخلاف، دانستند كه رفتارشان مورد پسند ايشان است، هرچه بيشتر در آن‌چه اين خواجگان دوست مي‌داشتند، كوشيدند». اين كار منحصر به‌بندگاني كه به‌سرزمينهاي عرب آورده مي‌شدند نماند، بلكه حال بندگاني كه در كشورهاي گشوده‌شده با خواجگان خويش به‌سر مي‌بردند نيز چنين بود و اين خود روحيهٌ عربي را تغيير كلي داد و هرچه بيشتر اعراب را از زندگي خشك كهن دور ساخت(122). هنگامي كه عثمان كشته شد و خليفهٌ‌ چهارم روي كار آمد، خواست تا مردم را به‌راه آورد و مردم را به‌روش زمان پيغمبر‌(ص) و شيخين بازگرداند، مردم روي خوش نشان ندادند و دلشان به‌خواهش خليفه پاسخ نگفت، بلكه به‌او همچون خليفهٌ كهنه‌يي مي‌نگريستند كه مي‌خواهد نسل نو را اداره كند و سر آن دارد كه اين نسل را طوري بچرخاند كه با زندگاني نرم و شيريني كه خواستار آن است هيچ‌گونه سازگاري ندارد.
پس‌از آن نگريستند و ديدند امير ديگري در شام است كه هماهنگ با نسل جديد خود را «نو»(123) كرده است! وي تنها به‌گرداندن نفس خويش و سازگار كردن آن با رعاياي خويش بس نكرده، بلكه رعيت را بر اين كار برمي‌انگيزد و با مال ياريش مي‌كند و براي هركس كه خواسته باشد بر‌خوبي و استواري اين كار خويش برهان مي‌آورد(124). «بهانه‌اش اين است كه در همسايگي كشور روم است و مي‌خواهد به‌روميان ثابت كند كه نيرو و شكوه وي كمتر از آنان نيست و توجه وي به‌پاكيزگيهاي زندگي كم از آنان نمي‌آيد و ياران و همراهانش نيز چون اويند». چون وي با اين روميان در جنگ است، ناچار بايد خود و يارانش را با سلاح ايشان بسيج كند و چون از‌سوي ديگر با دشمن خويش در عراق به‌حال جنگ است، بايد كه در حق او مكر ورزد و مردم را وا‌دارد تا از پيرامون او پراكنده شوند و از ياريش دست بردارند. همهٌ اين مسائل و اسباب در نظر معاويه پسنديده بود بلكه واجب بود كه در كار‌بستن آنها دو‌دلي به‌خود راه ندهد.
چنين بود كه معاويه پول خرج مي‌كرد و مردم را به‌جانب خود مي‌كشيد و با‌كساني كه از فرمان بردن وي سر‌‌باز مي‌زدند به‌حيله و تزوير مي‌پرداخت. همهٌ اين اوضاع و احوال روي‌هم‌رفته شايستهٌ آن بود تا به‌دل علي‌(ع) بيندازد كه وي در روزگاري كه زندگي مي‌كند و در‌بين مردمي كه مي‌خواهد كارهاي ايشان را بچرخاند، غريب و بي‌كس است و به‌كاري پرداخته كه راهي براي انجام دادن آن نيست.
پسرعمويش از او دوري جسته و به‌مكه رفته بود و در آن‌جا به‌آسايش مي‌زيست. بيشتر كارگزارانش بر‌آن‌چه از مال دست مي‌يافتند آن‌را براي خود بر‌مي‌داشتند. بزرگان قوم پنهاني از معاويه پول مي‌گرفتند و كار عراق را براي او آماده مي‌كردند و عامهٌ مردم «راحتي را بر‌جنگ و بدبختيها و هراسهاي آن برگزيده و با‌خيال آسوده به‌كار خويش مي‌پرداختند».
علي‌(ع) در‌ميان اين گروه هرچه مي‌خواند پاسخ نمي‌شنيد و هر‌چه فرمان مي‌داد فرمانبري نمي‌يافت(125).
از‌سوي ديگر بايد به‌بالا بودن سطح انتظار علي‌(ع) نيز اشاره نمود. طبعاً وظيفهٌ رهبري ـ‌به‌ويژه مسئوليت اعمال ايدئولوژي و اصول قرآني كه در جهش دادن انقلابي جامعه مجسم مي‌شود‌ـ ايجاب مي‌نمود كه علي‌(ع) پيوسته تا‌حد ممكن جلوتر گام بردارد. «و اين در‌نهايت ضرورت شكست سياسي صرفاً موقت او را پيش مي‌آورد». مثلاً همان كتاب صفحهٌ‌118 مي‌نويسد:
…چيزي از اين دلايل را آن‌گاه كه ناخوشدلي پيروز‌مندان نهروان را باز‌گفتيم و اندوهي كه بر‌دل ايشان از كشتن دشمن و دوست نشسته بود نموديم. «براي خواننده نوشتيم كه دوست و دشمن» پدر و پسر و برادر و دوست و خويش و هم‌طايفهٌ يكديگر بودند. اين نكته را نيز در نظر بگيريم كه علي‌(ع) از روزي كه به‌كار خلافت برخاست ياران خود را جز به‌جنگ شومي نفرستاد كه پيوندهاي خويشي را مي بريد و روابطي را كه شايستهٌ احترام بود «تباه مي‌كرد». پدران به‌جنگ پسران برخاستند. ‌برادران در‌برابر برادران و دوستان به‌روي دوستان شمشير كشيدند. چون به اين نكات توجه كنيم خواهيم دانست كه اگر مردم عراق سستي نشان مي‌دادند و اين نبردي را كه از آن جز پشيماني و اندوه نتيجه‌يي به‌دستشان نمي‌آمد ناخوش مي‌داشتند «معذور بوده‌اند»(126).
صفحهٌ‌189 همان كتاب:
علي‌(ع) مردم را به آن جنگهاي مهلك بي‌غنيمت مي‌خواند(127) و معاويه با مال و حيله، مردم را از ياري او باز‌مي‌داشت و چنين بود كه حق علي(ع) و حق مردم از دست رفت.
اين را هم بايد بيفزاييم كه علي‌(ع) و (هم‌چنين رهبران راستين ديگر) بر‌طبق اصول متقن حكومت و جنگ عادلانهٌ انقلابي (صفحهٌ‌189 همان كتاب) هرگز مردم را بر‌دو‌كار مجبور نمي‌كرد؛ يكي اين‌كه در پناه دستگاه وي بمانند و چه بسيار بودند كساني كه دنيا را بر‌دين خود برگزيدند و از حجاز و عراق بيرون شدند و نزد معاويه رفتند. علي‌(ع) نيز هرگز چنين اشخاصي را وادار نمي‌كرد كه با او بمانند و آنان را از رفتن به‌شام باز‌نمي‌داشت. «وي مردم را آزاد مي‌دانست كه هركجا دوست دارند منزل كنند». هركه راه راست و حق را دوست دارد نزد او بماند و هركه گمراهي و باطل را مي‌پسندد به‌معاويه بپيوندد.
چنان‌كه مي بينيم علي‌(ع)‌حق آزادي را براي مردم به‌فراخ‌ترين معناي اين كلمه مي‌شناخت و آنان را بر آن‌چه نمي‌پسنديدند مجبور نمي‌كرد.
…كار ديگري كه علي‌(ع) مردم را به‌آن مجبور نمي‌كرد جنگ بود…
توضيحات فوق به‌خوبي روشنگر اوضاع زمانه است. ملاحظه مي‌گردد كه سرنوشت انقلابي كه انقلابيونش بدون انقلابشان زندگي كنند، چگونه است! زيرا يك‌انقلابي تنها به‌خاطر انقلابش زندگي مي‌كند.
يك‌انقلابي «پختگي انقلاب» توده‌يي را منوط به‌شرايط زير مي‌داند:
1ـ كليهٌ نيروهاي طبقات دشمن به‌اندازهٌ كافي در اختلال و تشويش غوطه‌ور شده باشند، در‌اثر مبارزات داخلي به‌اندازهٌ كافي تجزيه شده باشند و «در‌اثر مبارزاتي كه مافوق نيروي آنهاست به‌اندازهٌ كافي ناتوان شده باشند».
2ـ كليهٌ عناصر واسط كه مردد، لرزان و بي‌ثبات هستند، ـ‌خرده‌بورژوازي دموكراسي‌ـ ماسك آنها در‌مقابل ملت به‌اندازهٌ كافي برداشته شده باشند و در‌اثر ورشكستگي سياسي خويش به‌اندازهٌ كافي بي‌آبرو شده باشند.
3ـ در‌ميان رنجبران، در‌مورد اعتقاد به‌قطعي‌ترين و مصممانه‌ترين عمل متهورانه و انقلابي عليه بورژوازي، نهضتي ايجاد شود و شروع شود به‌اين‌كه توده‌ها را در‌بربگيرد…


چه بايد كرد؟
پس‌از حوادث مدائن، ديگر وقت آن است كه امام‌(ع) شيوهٌ جديدي برگزيند. چرا كه فروض و شرايط مسأله تغيير كرده و ادامهٌ نبرد به‌شكل قبلي، صرفاً آمال معاويه را جامهٌ عمل مي‌پوشاند. «زيرا جنبش در ضعيف‌ترين نقطه است و دشمن در قوي‌ترين نقطه» و بديهي است كه قبول نبرد وقتي سودي جز براي دشمن ندارد، خيانت است. البته هستند معدودي پاكباز كه به‌اعتبار «احدي‌الحسنين» جان بركف آمده‌اند اما:
«پيشقراول را به‌نبرد قطعي فرستادن، در‌حالي‌كه طبقه در مجموعهٌ خودش يعني توده» يك‌روش پشتيباني صريح يا لااقل يك‌بيطرفي خيرخواهانه كه امكان پشتيباني او را از خصم كاملاً از او بگيرد اتخاذ نكرده است، بالاتر از حماقت است، «خيانت است»(128).
به اين ترتيب اگر بپذيريم كه مبارزه دانشي عيني است و قوانين آن مستقل از ذهن فردي، حاكميت دارد، پاسخ درست سؤال فوق (چه بايد كرد؟) نيز از عينيات جهان بيروني استنباط مي‌گردد، «پاسخي كه طبعاً ضروري است و حتميت دارد». بي‌جهت نيست كه مي‌بينيم امام‌(ع) در جواب عده‌يي كه به‌صلح او معترضند «تقدير و قضاي الهي» را يادآور مي‌شود كه تذكار همان تغييرناپذيري و حتميت است(129).
البته آن‌وقتها اين‌گونه كلمات و مفاهيم (تقدير و قضاي الهي و…) قرآني به «معاويّات» آلوده نشده و اعتبار انقلابي خود را حفظ كرده بود و لذا نمي‌توانست پوشانندهٌ بي‌كفايتي رهبري باشد.

صلح
اگر حسن‌بن علي‌(ع) همان مردي است كه ما تا‌به‌حال در خلال اين سطور كوتاه شناختيم، بلافاصله بايد توضيح داد كه به‌كار بردن كلمهٌ صلح در‌موردش بسي كوته‌بينانه است. چرا كه صلح او در‌صورتي است كه در آرمانها و ايدئولوژيش سازشي كرده و جانب عافيت و رفاه را برگزيده باشد(130). «فرق بسياري است ميان آن‌كس كه سازش مي‌كند و آن‌كس كه ضرورتها را تشخيص مي‌دهد». عدم درك چنين تفاوتي موجب شده است برخي امام حسن(ع) را با همان چشمهايي ببينند كه «فتنه‌گريزان مصلحت‌پرداز»(131) را نظاره كرده‌اند. لذا پيوسته بايد به‌خاطر داشت كه به‌كاربردن كلمهٌ «صلح» در‌مورد وي مجازي است.
اگر او صلح كرده بود چرا معاويه تا آخر عمر از وي دست برنداشت و بارها در‌صدد كشتن وي برآمد؟ چنان‌كه پس‌از صلح نيز كه يكبار امام‌(ع) از مدينه به‌موصل رفته بود، صوفي كوري كه به‌سفارش معاويه بسيار به‌وي نزديك شده بود، با عصايي كه سنان زهرآلود داشت «بر‌پشت پاي حضرت گذاشت و به‌قوت تمام فشار داد»(132) و چرا عاقبت به‌نقل معتبرترين تواريخ، هشت‌سال پس‌از اين صلح نيز توسط زوجه‌اش جعده، دختر اشعث‌بن قيس كندي كه سردسته خوارج بود، در 46سالگي به‌تحريك معاويه مسموم شد؟(133)
آيا به‌راستي امام‌(ع) بر جان خود مي‌ترسيد و به‌واسطهٌ آن صلح، ايمني يافت؟ و آيا به‌كامروايي دشمنان و طعنهٌ جانكاه دوستان دل‌خوش داشت؟
اين‌جاست كه بايد به‌يكي از داهيانه‌ترين تشخيصات انقلابي يك‌انقلابي حرفه‌يي عصر حاضر اشاره نمود كه «سازش نكردن در موقع لزوم، تاكتيك جدي يك‌طبقهٌ انقلابي نيست، بلكه عمل بچه‌گانهٌ روشنفكران است».
از‌اين‌رو امام(ع) در سخنرانيش پس‌از صلح تأكيد نمود كه «منظورم جز صلاح و بقاي شما نبود» و مي‌افزايد «اين آزمايشي است براي شما و امري گذرا و موقت» (فتنه لكم و متاع الي حين).
عهدنامهٌ صلح بسيار جالب است، ليكن متأسفانه در اين سطور كوتاه جاي تحليل آن نيست تا بديهي گردد كه اين پيمان «پيمان حفظ و ادامهٌ جنبش است نه گذشت و سازش».
بر‌طبق بعضي شروط، معاويه متعهد مي‌گردد پس‌از خود وليعهدي تعيين نكند. «مسلمين را در همه‌جا ايمن دارد و شيعيان آل‌علي‌(ع) و اهل‌بيت‌(عليهم‌السلام) را در هيچ‌كجا نترساند و نرنجاند». علي(ع) را سب‌(لعن) نكند و فرزندان عبد شمس (امويان) را در‌برابر بني‌هاشم تقويت نكند و پيوسته به‌پيمان خود وفادار باشد.
بر‌طبق بعضي ديگر از مواد عهدنامه «امام(ع) حق دارد معاويه را اميرالمؤمنين خطاب نكند و در نزد او براي شهادت حاضر نشود (و اين مبين عدم رسميت معاويه در نظر امام‌(ع) است.‌اين مطلب بسيار مهم است)».
صلح در ربيع‌الاول سال41 واقع شد و معاويه به‌سوي كوفه حركت كرد و در نخيله ضمن اولين سخنراني خود ماهيتش را آشكار كرد:
«من با شما جنگ نكردم تا نماز گزاريد و روزه بداريد و حج كنيد و زكوة دهيد». اين كارها را خود خواهيد كرد. «بلكه از آن‌روي با شما جنگيدم كه بر شما امير و فرمانگزار باشم و خداوند مرا فرمانگزار كرد و شما نمي‌خواستيد». بدانيد آن‌چه با امام حسن‌(ع) شرط كردم در زير‌پاي من است.
اندك‌اندك چهرهٌ حقيقي ديكتاتور خونخوار آشكار مي‌شود و به‌قول دكتر طه‌حسين:
«وقتي كار عراق به‌دست معاويه و جانشينانش از بني‌اميه افتاد، مردم عراق درستي بيم‌دادنهاي علي‌(ع) را دانستند و پيشگويي او آشكار شد. اكنون كارگزاران اموي همه‌گونه بلا بر‌سرشان ريختند و به‌كارهايي كه دوست نداشتند وادارشان كردند». و «در مال و جان» آشكار و نهان و دنيا و دين آزارشان دادند. پس آن‌گاه به‌ياد علي‌(ع) افتادند…(134)
صرفنظر از غرور ابلهانهٌ بسيار طبيعي همهٌ مرتجعين، «از حزم و سياست معاويه بسيار بعيد است كه بدون مصلحت، به‌اين‌نحو ماسك از چهره‌ بردارد». ‌لذا گمان مي‌رود كه شايد اين‌را براي آن كرده باشد تا شورشي برانگيزد و ضمن آن براي هميشه از وجود امام‌(ع) بياسايد». «مخصوصاً كه از قبل براي قتل امام‌(ع) نقشه‌ها چيده بود» و اين خود صحت خط‌مشي امام‌(ع) را مي‌رساند(135).

داوري دربارهٌ صلح
توطئه‌هاي دائمي دشمن از يكسو، عجز دوستان از درك شكل جديد نيز از سوي ديگر موجد اعتراضات بسياري به‌امام‌(ع) مي‌گردد كه در اين‌ميان مي‌توان دو‌جريان اصلي را تشخيص داد:
اولا: عناصري كه خود تقصير كرده و صلح را ضروري ساخته‌اند و اكنون بدين‌وسيله مي‌خواهند خود را تطهير و عمل خود را توجيه كنند.
ثانيا: ياران صديقي كه به‌درجات مختلف در تحليل صلح مزبور دچار اشكالند.
اما امام‌(ع) با هر‌يك با جوانمردانه‌ترين شكيبايي انقلابي و در‌خور فهمشان سخن مي‌گويد و پيوسته دشنامها و طعنه‌ها را نديده مي‌گيرد. «كسي چه مي‌دانست كه در دل او در پس اين شكيبايي پر‌رنج چه مي‌گذشت». به‌راستي زندگي انقلابي چه فراز و نشيبها دارد». فراز و نشيبهايي كه فقط براي آنان كه اين‌گونه زندگي مي‌كنند قابل لمس و درك است. ‌ليكن امام‌(ع) مصمم است كه تسليم فرصت‌طلبي (اپورتونيسم) ولو «فرصت‌طلبي صادقانه» نشده و جنبش آينده را فداي منافع آني روز نكند(136). «اين است كه يك‌رشته كار توضيحي در‌ميان معترضين شروع مي‌كند». از‌جمله در پاسخ سليمان‌بن مهرو كه از جانب نمايندگان كوفه صحبت كرده و با جملهٌ «سلام بر‌تو اي كسي كه دينداران را خوار و بي‌مقدار كردي» بر‌امام‌(ع) وارد شده بود، پس‌از گرامي داشتن و دعاي وي شرح مي‌دهد كه در‌بند دنيا نيست والا از معاويه «حزم» و سطوتش كمتر نيست. 
يا در پاسخ سفيان‌بن الليل كه با جملهٌ «سلام بر‌تو كه مؤمنان را خوار كردي» بر او وارد شد، مي‌گويد:
«ما اهل‌بيت چون حق را بدانيم به‌آن چنگ زنيم و دست از حق باز‌نداريم». يا در جواب ابوسعيد مي‌گويد …‌هرگاه من از جانب خداوند امامم (شايستگي طبيعي)، روا نيست كه صلح و جنگ مرا از‌طريق عقل بيرون دانيد و رأي مرا به‌سفاهت منسوب داريد. هر‌چند كه راه حكمت و مصلحت آن بر‌شما پوشيده باشد(137). به‌خوبي پيداست كه هرگاه فهم معترض به «حد» مي‌رسد، امام(ع) بالاجبار بيشتر بر «مصلحت» امر و «شايستگي خود تكيه مي‌كند». چنان‌كه كلمهٌ «مصلحت» در ذهن عموم نيز در هاله‌يي از معتقدات و احساسات بدوي مذهبي فرو‌رفته و حالت «اسرار» به‌خود گرفته(138). گيرايي فوق‌العادهٌ حديث مطلقاً مجعولي كه بر‌طبق آن، پيامبر‌(ص) حسن‌(ع) را در كودكي با‌خود به‌منبر برده و مردم را بشارت مي‌دهد كه او ميان دو‌گروه از مسلمين صلح برقرار خواهد كرد، «از همين روست». طبعاً كمبود دانايي به‌نوعي تفكر ايده‌آليستي منجر مي‌شود كه تغييرات اشيا را ناشي از خارج آنها مي‌پندارد.
چنان‌كه در اين مورد نيز به‌جاي بررسي محتواي دروني سياسي‌ـ اجتماعي دوران، «عقول و قلوب» «بدوي» به «حديثي» يا «مصلحتي» از‌پيش مقرر! قانع مي‌نمود.
در اين جريان تنها وقتي به‌بي‌تقصيري قشرهاي ناآگاه واقف خواهيم شد كه ببينيم دانشمندان تا چه‌حد در تحليل مسأله بيراهه رفته‌اند. از‌جمله «فيليپ حتي»، مورخ مشهور و مؤلف «تاريخ عرب»، مي‌گويد(صفحهٌ‌246):
…حسن(ع) كه بيشتر در خانه در‌ميان زنان بود تا بر منصب حكومت، همّش صرف اموري غير‌از ادارهٌ امپراتوري مي‌شد و چندان وقتي نرفت كه خلافت را به‌رقيب نيرومند خود واگذاشت و به‌مدينه بازگشت تا در آن‌جا به‌آرامي و آسودگي سر‌كند. «معاويه تعهد كرده بود كه مال فراواني يكجا و نيز مقرري معتبري كه حسن‌(ع) مبلغ آن‌را شخصاً تهيه كرده بود، بپردازد».
يا جرجي زيدان در «تاريخ تمدن اسلامي» مي‌نويسد (صفحهٌ‌77):
«امام حسن‌(ع) كه از نيرومندي معاويه اطلاع داشت، براي جلوگيري از خونريزي با معاويه صلح كرد و خلافت را به‌او واگذارد»…
معلوم نيست كه آيا نويسنده توجه داشته است كه با اين استدلال، تلويحاً همهٌ مدافعان راستين نوع انساني را محكوم مي‌كند يا نه؟ «بي‌شك سطحي‌بيني مانع از چنين توجهي است».
هم‌چنين ويل‌دورانت در «تاريخ تمدن» (جلد4، صفحهٌ‌64) جريان را به‌اين‌سادگي برگزار مي‌كند:
معاويه به‌كوفه هجوم برد و حسن‌(ع) تسليم شد و معاويه مستمري براي او معين كرد. آن‌گاه حسن‌(ع) كه به‌مكه رفت، چندين‌بار ازدواج كرد و در 45‌سالگي وفات يافت… به‌گفتهٌ بعضيها معاويه او را مسموم كرد و به‌گفتهٌ بعضي ديگر يكي از زنانش از روي حسادت به‌وي زهر خورانيد…
«فيليپ حتي» مجدداً ضمن جملهٌ محبت‌آميزي، ولو ناآگاهانه، هم امام حسن‌(ع) و هم مفهوم «وارستگي» را تحريف مي‌كند و مي‌نويسد (تاريخ عرب، ترجمهٌ سعيدي، صفحهٌ‌63):
«ليكن امام حسن‌(ع) مردي وارسته بود و سر نزاع و مجادله نداشت و به‌همين جهت به‌طيب خاطر از حق خلافت خود صرفنظر كرد»…
و آن‌گاه تعجب فراوان آن‌جاست كه مي‌بينيم دكتر طه‌حسين نيز، كه او را نسبت به‌ديگران و تا اندازهٌ زيادي عميق‌تر از ديگران يافته‌ايم، خالي از نقايصي نيست. او مي‌گويد:
…حسن (ع) «اين را خوش نداشت كه به‌غربت رود و خود را در معرض نيستي قرار دهد» و نيز …حسن‌(ع) آن‌گاه كه فتنه برخاست آن‌را ناخوش مي‌داشت، يا باز‌نشستن حسن‌(ع) از جنگ آن نبود كه وي از آن بيم و هراس داشت. بلكه از آن بود كه خونريزي را خوش نداشت و به‌ياران خود اميدوار نبود(139).
به‌راستي هم زمان زيادي لازم بوده است تا در اوج تكامل دانش مبارزه، انقلابي جسوري (140) اعلام دارد:
…هر‌نسل مي‌بايست از‌ميان تاريكي و روشني «رسالت خويش را كشف كند، آن‌را به‌انجام برساند يا بدان خيانت ورزد». در كشورهاي از توسعه مانده نسلهاي گذشته در آن واحد هم در‌برابر كار فرساينده‌يي كه به‌وسيلهٌ استعمار تعقيب مي‌شد، مقاومت كرده‌اند و هم مبارزات كنوني را به‌قوام آورده‌اند. اكنون ما كه در قلب پيكار قرار گرفته‌ايم بايسته است عادت ناچيز شمردن عمل اجدادمان را به‌دور افكنيم و تظاهر به‌فهم نكردن، سكوت يا مطاوعت ايشان را ترك كنيم.
اسلاف ما با سلاحهايي كه در آن‌هنگام در‌اختيار داشته‌اند، آن‌طور كه توانسته‌اند جنگيده‌اند، اما اگر آثاري از مبارزه‌شان بر‌صحنهٌ ريگزار بين‌المللي پيدا نيست بايد علتش را بيشتر در وضع بين‌المللي كه از اساس متفاوت با وضع كنوني بوده است جستجو كرد تا در فقدان شجاعت و قهرماني. «براي آن‌كه امروز با چنين يقين و اعتماد به‌پيروزي» بتوانيم در‌برابر دشمن قد‌علم كنيم، لازم بوده است بيش‌از يك‌تن استعمار‌زده جملهٌ «اين وضع ديگر نمي‌تواند دوام يابد» را ادا‌كند. «بايسته بوده است بيش‌از يك‌قبيله ياغي شود». لازم بوده است بيش‌از يك‌شورش دهقاني قلع‌و‌قمع و نيز بيش‌از يك‌تظاهرات سركوب شود.
قريب چهارده‌‌قرن پيش‌از اين بيان نيز «انقلابي يكتاپرستي كه با‌ياران بس‌اندكش متهورانه تومار تاريخ ضد‌تكاملي زمانش را از‌هم دريد، در‌موردي چنين گفت: برادرم داناترين مردم به‌خدا و رسول‌(ص)‌و آشناترين خلق به‌كتاب خدا بود»…(141) روشن است كه اين دانايي و آشنائي «دركي ديناميك و تعقلي است». مضافاً اين‌كه از او هيچ نشانهٌ صحيحي كه مخالفتش را با موضعگيري برادرش امام حسن‌(ع) برساند در دست نيست.

از نو
فوقاً از شرايط عيني زمان بحث كرده و ديديم كه سطح عمومي نهضت به‌حدي نزول كرده بود كه ديگر امكان نداشت به‌اتكاي آن وارد ميدان شد. هم‌چنين يادآور شديم كه پيشوا دوران جديد را موقتي و گذرا خواند (متاع الي‌حين) يا در پاسخ حجر گفت: «خداوند هر‌روز در شأن و مقامي است»(142) و به اين ترتيب مسير آينده را روشن مي‌كند.
بديهي است كه هيچ جهشي بدون مقدماتش واقع نمي‌شود و لذا بايد كه به‌كار «آمادگي» پرداخت. همان «آمادگي» از‌دست‌رفتهٌ پيشين كه بدون آن اقدام به‌عمل در سطح رهبري هرگز عاقلانه نيست. «به‌راستي چگونه امكان دارد قبل از امام»، «ماههاي طولاني حاملگي»، نوزاد سالمي به‌دنيا بيايد؟ البته در سطح فردي هر‌عملي قابل توجيه است، اما يك‌رهبري مسئول هرگز به‌استناد «احدي الحسنين» به‌چپ‌روي مجاز نيست. رعايت نكردن اين نكته، ضرورتاً امر جنبش را مدتها در بن‌بست خواهد نشاند. چرا كه «روح يك‌ملت مثل يك‌ماشين نيست كه با پيستون به‌راه انداخته شود»(143).
سطور زير كه مختصري از سخنان افشاگرانهٌ حسن‌بن علي‌(ع) قبل‌از صلح است، به‌خوبي مي‌رساند كه وي به‌مسئوليت خود و موضوع آن كاملاً واقف بوده است:
«مرا آن توانايي هست كه خداوند عز‌و‌جل را تنها بپرستم. ليكن مي‌بينم فرزندان شما را كه بر‌در‌سراي فرزندان معاويه ايستاده‌اند و آب و نان از ايشان مي‌خواهند. همان آب و ناني كه خداوند برايشان مقرر فرموده و خاص ايشان است و ايشان ندهند».
...‌و چنين است كه در پاسخ سليمان‌بن‌صرد مي‌گويد: «از خداوند مي‌خواهم كه به‌راه رشد ما را عزيمت بخشد و مرا بر‌كار منظور اعانت فرمايد» و به‌اين‌ترتيب دست به‌كار مي‌شود تا قدر (اندازه‌ها) و قضا (حتميت) جديدي ايجاد كند. از آن‌جا كه برحسب شرايط روز اين «آمادگي» مخفيانه تدارك مي‌شده و به‌دلايل ديگر اطلاعي از چند‌و‌چون آن نداريم. لذا به‌اشاره‌يي از كتاب «الفتنة‌الكبري» قناعت مي‌كنيم:
…‌و گفت (حضرت حسن‌(ع) در جواب معترضين) كه اين كار هميشگي نخواهد بود. به‌اين‌ترتيب حسن‌(ع) آنان را چشم‌به‌راه جنگ در وقت مناسب نگهداشت(144) و آنان را به‌صلح و سلم موقتي فرمان داد كه بياسايند و نيك آماده باشند…
به‌عقيدهٌ من همان‌روز كه حسن‌(ع) اين نمايندگان مردم كوفه را نزد خود پذيرفت و آن سخنان ميان ايشان رفت و حسن‌(ع) نقشهٌ كار ايشان را ريخت، روزي است كه حزب سياسي منظم شيعيان علي‌(ع) و فرزندانش ريخته شد…(145)
بزرگان كوفه كه به‌شهر خود بازگشتند، مردم را از سازمان جديد و نقشه‌يي كه ريخته شده آگاه ساختند و آنان را براي سلم موقت و جنگي كه هنگام دست به‌كار شدن آن را امام مقيم در يثرب خواهد گفت «آماده كردند». كار حزب شيعه به اين شكل پيش مي‌رفت و چون افراد آن به‌يكديگر مي‌رسيدند نقشه‌ها را يادآوري مي‌كردند و آن‌چه از معاويه و كارگزارانش در تخطي از حق دادگري مي‌ديدند به‌خاطر مي‌سپردند و چشم‌به‌راه آن بودند تا امامشان فرمان دهد و به‌پاخيزد و خروج كند…

سلطنت
حكومت معاويه دوران جديدي را در تاريخ اسلام مي‌گشايد، و آن تغيير خلافت به‌پادشاهي و سلطنت است. سلطنتي كه مشخصهٌ آن اختناق و وحشت و كامجويي مشتي اراذل سفله است و طبق معمول در اين‌گونه نظامها، همهٌ حقايق و مقدسات در زير انبوهي از دروغ و تهمت مدفون مي‌شوند. «در اين دوران طبعاً نوك تيز همهٌ افترائات نفرت‌بار متوجه دودمان انقلاب است كه به‌هيچ‌رو نظم حاضر را تأييد نمي‌كند». اين است كه سب‌و‌لعن علي‌(ع) و همرزمانش آرم مخصوص اين دستگاه مي‌گردد.
راجع به حكومت معاويه، مطالب بسيار است. ليكن به‌اشارهٌ كوتاه از «تاريخ تمدن» ويل‌دورانت اكتفا مي‌كنيم (صفحهٌ65، جلد چهارم):
…وي نيز، مانند غالب غاصبان قدرت، مي‌كوشيد تا ابهت و شكوهي در اطراف تخت خود پديد آورد و در اين كار از امپراتوران روم‌شرقي كه آنها نيز مقلد شاهنشاهان ايران بودند، تقليد مي‌كرد. حكومت سلطنتي فردي از دوران كورش تا روزگار ما دوام يافته و ظاهراً اين روش براي فرمانروايي اقوام نادان و استثمار آنها مناسب است(146).
معاويه شخصاً حكومت خود را چنين توجيه مي‌كرد كه مايهٌ رفاه عمومي شده و نزاع قبايل را برانداخته و دولت عرب را، كه از جيحون تا نيل بسط داشت، تقويت و به‌وحدت رسانيده است…
اين معاني به‌قدري روشن است كه نيازي به‌هيچ‌گونه توضيح ندارد و در همين نظام است كه حسن‌بن علي‌(ع) «مستمري‌بگير»، «زن‌باز»(147) «خواستار راحتي و رفاه» و‌غيره معرفي مي‌شود!!!
بي‌ترديد هر‌انقلابي در مبارزهٌ طولاني سراسر زندگيش با ناهمواريهاي بسيار مواجه شده و رنج برده است، اما در اين‌ميان معدودند آنهايي كه مانند حسن‌بن‌علي‌(ع) در ابهت و كبريايي هدفي آن‌چنان والا، خالصانه فرو‌رفته و به اين‌حد ناهمواري و رنج را تحمل كرده باشد.
در پايان اين فصل به‌ياد جملهٌ يكي از انقلابيون معاصر مي‌افتيم كه مي‌گويد:
«من معتقدم براي ما چه يك‌فرد، يك‌حزب، يك‌ارتش يا يك‌آموزشگاه انقلابي، چندان زيبنده نباشد اگر مورد حملهٌ دشمن قرار نگيريم. زيرا در آن‌صورت حتماً چنين مفهوم خواهد شد كه ما تا به‌سطح دشمن تنزل يافته‌ايم».
اين امر خوبي است كه اگر ما مورد حملهٌ دشمن قرار گيريم، زيرا آن‌وقت معلوم مي‌شود كه ما بين خود و دشمن خط‌فاصل روشني كشيده‌ايم. «باز بهتر خواهد شد اگر دشمن به‌ما وحشيانه حمله‌ور گردد، بدون اين‌كه حتي كوچكترين نقطهٌ مثبتي براي ما قائل شود»، ما را به‌تيره‌ترين رنگها بيالايد، «زيرا اين نشان مي‌دهد كه ما نه‌تنها خط فاصل روشني بين خود و دشمن كشيده‌ايم، بلكه در كارمان هم به‌موفقيتهاي بزرگي دست يافته‌ايم».

پانويس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ هم‌چنين اباطيلي از قبيل «اسلام، راه سوم» و «اسلام بين سرمايه‌داري و كمونيسم» كه اين روزها بسيار منتشر كرده‌اند.
2ـ مانند احترام مشروط به‌مالكيت خصوصي، يا عدم الغاي صريح بردگي. ضمناً رجوع شود به مقدمهٌ مطالعات ماركسيستي.
3ـ لنين در‌موردي ـ‌در كتاب بيماري كودكي كمونيسم (چپ روي)‌ـ چنين مي‌گويد: نمي‌توان كمونيسم را برپا كرد مگر با مصالح انساني كه سرمايه‌داري به‌وجود آورده است، مصالح ديگري غير از آنها موجود نيست.
روشنفكر بورژوا را نمي‌توان تبعيد كرد و نمي‌توان منهدم نمود «بايد برآنها غلبه نمود»، آنها را تغيير شكل داد، «آنها را استحاله كرد» و تجديد تربيت نمود. همان‌طور كه بايد به‌بهاي يك‌مبارزهٌ ممتد براساس ديكتاتوري پرولتاريا خود پرولترها را ـ‌كه خود آنها نيز به‌طور ناگهاني در‌اثر يك‌معجزه، در‌اثر فيض روح‌القدس يا در‌اثر تأثير سحرآساي يك‌شعار، «يك‌قطعنامه»، يك‌فرمان از پندارهاي بورژوايي خودشان رهايي نخواهند يافت. بلكه برعكس، رهايي آنها فقط به‌بهاي مبارزهٌ طولاني و دشوار عليه نفوذهاي خرده‌بورژوايي انجام خواهد گرفت‌ـ تجديد تربيت نمود.
4ـ اين مبحث بسيار مهم و محتاج توضيحات مفصلي است كه در حوصلهٌ اين گفتار نيست و مربوط به «سنجش متقابل روبناها و زيربناها» مي‌شود. اين‌كه عامل ذهني در ادوار مختلف تاريخي چه درجهٌ تأثيري بر انسان دارد، قدر مسلم اين است كه اكنون تأثير عامل ذهني كه به‌درجهٌ آگاهي مربوط مي‌شود،‌روز‌به‌روز بيشتر مي‌شود.
5ـ رجوع شود به بحث پديدهٌ خاص، از كتاب راه‌طي‌شدهٌ مهندس بازرگان، ص12
6ـ «شايد» گفتيم، به اين دليل كه اين امر محتاج مطالعه و توضيح بسيار زيادتري است و لازم است در محل خود بحث شود.
7ـ انتهاي آيهٌ‌3 سورهٌ مائده: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا. به‌قول مؤلف كتاب «شيعه در اسلام» حديث غدير از احاديث مسلمه ميان شيعه و سني مي‌باشد و بيش‌از صد‌نفر از صحابي با سندها و عبارات مختلف آن‌را نقل نموده‌اند و در كتب عامه و خاصه ضبط شده است. براي تفصيل به كتاب غاية‌المرام ص39 و عبقات جلد غدير و الغدير مراجعه شود.
8ـ اشاره به حديث معروف «ثقلين» كه بر‌طبق آن پيغمبر‌(ص) مي‌گويد: من در ميان شما دو‌چيز با‌ارزش به‌امانت مي‌گذارم كه اگر به‌آنها متمسك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد: قرآن و اهل‌بيتم، تا روز قيامت از هم جدا نخواهند بود. اين حديث بيشتر از صد‌طريق از سي‌و‌پنج نفر از صحابهٌ پيامبر‌(ص) نقل شده است. رجوع شود به طبقات جلد حديث ثقلين، غاية‌المرام ص211، نقل از ص8 شيعه در اسلام.
9ـ چنان‌كه قبلاً نيز اشاره كرديم، منظور اين است كه ديگر از‌اين‌پس بشر بايد راه تكامليش را كاملاً به‌پاي خود برود و ديگر از وحي به‌منزلهٌ حركت تكامل‌دهنده‌يي كه از خارج از وجود انسان القا مي‌شود، خبري نيست.
10ـ آيهٌ آخر سورهٌ احزاب.
11ـ في‌المثل مي‌توان رفتار خالد‌بن‌وليد را در‌نظر گرفت كه يكبار از آن‌جا كه حريف مقاومت زياد كرده بود، پس‌از پيروزي مي‌خواست با كشتن اسرا به‌قول خودش «جوي خون» راه بيندازد (تاريخ ايران بعد‌از اسلام).
هم‌چنين در ص41 كتاب مزبور چنين آمده است …اعمال خالد و غدر و خيانت او در موارد مختلفه نمايان بود. خصوصاً در جنگ بني‌حنيفه كه به‌عشق زن مالك رئيس قوم نسبت بدانها بعد از مسالمت خيانت كرد. خود مهمان آنها بود، ميهماندار را كشته و زن او را به‌زنا ربوده بود كه عمر در آن واقعه بر او غضب كرد و خواست خليفهٌ اول را وادار كند كه او را حد بزند ولي ابوبكر خودداري كرد تا زمان عمر كه او را در شام از فرمانداري عزل كرد و در ملأ‌عام توبيخ نمود…
اين جريان مضافاً بر‌اين‌كه وليد همان شب سر مالك را در اجاق سوزانده، در تاريخ يعقوبي و تاريخ ابن‌ابي‌الفداء نيز آمده است.
12ـ تاريخ تمدن اسلام و عرب، گوستاو لوبون ص174
13ـ نقل از «دربارهٌ ارتباط ميان دين و تحولات اجتماعي»، دكتر حميد عنايت
14ـ كتاب اسلام و سرمايه‌داري.
15ـ نقل از همان مقالهٌ دكتر حميد عنايت.
16ـ يعني پرداخت 20‌درصد سود ساليانهٌ هر‌فرد به‌بيت‌المال.
17ـ پرداخت 2/5‌درصد ثروت در هر‌سال.
18ـ بر‌طبق اين قانون، مقدمهٌ هر‌امر حرامي حرام است و حكومت مي‌تواند از هرچه كه به‌زيان او منجر شود جلوگيري كند.‌(لاضرر و لاضرار في‌الاسلام).
19ـ برطبق اين قانون، حكومت اسلامي مي‌تواند هر‌قدر از اموال اغنيا را كه صلاح بداند تا حد مصادره تصاحب كند.
20ـ كه به‌طور خلاصه عمومي بودن مالكيت منابع و معادن… را مي‌رساند. رجوع شود به كتاب انفال تأليف آقاي علي غفوري.
21ـ بررسي مسألهٌ وقف در كشورهاي اسلامي فوق‌العاده جالب است. كافي است اشاره كنيم كه در اواخر قرن‌19 به‌عنوان مثال سه‌چهارم زمينهاي مزروعي تركيه، يك‌دوم الجزاير و يك‌سوم تونس و يك‌چهارم زمينهاي مزروعي ايران وقف عام بوده است. وقف از خصائص ويژهٌ حقوق اسلامي است.
22ـ اشاره به اين اصل كه ناگزير بعد‌از تغييرات كمي، تغييرات كيفي و بالنتيجه جهش صورت مي‌گيرد. براي بهتر فهميدن ديناميسم قرآن به‌مقدمهٌ مطالعات ماركسيستي رجوع كنيد. اين اصل در همهٌ پديده‌هاي طبيعي و رويدادهاي اجتماعي صادق است.
23و24ـ درك عميق اين مفاهيم و عدم اشتباه آن با توجيه‌كاري غيرمنطقي بدون داشتن بينشي صحيح و تفكري همه‌جانبه از قرآن و دانش مبارزهٌ انقلابي ممكن نيست.
25ـ شرح تفصيلي اين مطالب در اغلب كتب تاريخي صدر‌اسلام موجود است. رجوع كنيد به الفتنة‌الكبري، تاليف طه‌حسين،‌ ترجمهٌ احمد آرام.
26ـ الفتنة‌الكبري، صفحهٌ‌17.
27ـ تاريخ ويل‌دورانت،‌جلد4 صفحهٌ60.
28ـ جملهٌ داخل پرانتز از ماست.
29ـ الفتنة‌الكبري جلد‌1 صفحهٌ‌17، حتماً به‌خطبهٌ شقشقيه مراجعه شود.
30ـ مقدمهٌ ابن‌خلدون صفحهٌ‌389.
31ـ الفتنة‌الكبري، جلد اول، صفحهٌ‌24.
32ـ كليهٌ مطالب اين قسمت تلخيص از دكتر طه‌حسين است.
33ـ اصل خبر از طبقات ابن‌سعد است. بر‌طبق اين خبر، پيامبر(ص) به عبدالرحمن فرمان مي‌دهد تا همهٌ مال خود را در راه خدا بدهد. ليكن بعداً فرمان خود را به‌قسمي تعديل مي‌كند (شايد اين توصيه از نوع همان ضرورتهاي تاريخي باشد كه قبلاً به‌آنها اشاره شد).
34ـ الفتنة‌الكبري، صفحهٌ‌540.
35ـ اين توضيحات از دكتر طه‌حسين است كه وي خود اهل تسنن مي‌باشد و لذا از هرگونه شائبهٌ تعصب‌آميز و خودبيني مذهبي عاري است.
36ـ خطبهٌ‌15 نهج‌البلاغهٌ فيض‌الاسلام، صفحهٌ‌57.
37ـ‌نامهٌ‌45 نهج‌البلاغهٌ فيض الاسلام، صفحهٌ‌957.
38ـ شرط پيشنهادي عبدالرحمن براي كسي كه مي‌خواهد خليفه شود: عمل به‌كتاب خدا و سنت پيغمبر و روش شيخين بود.
39ـ موضعگيري علي‌(ع) بعداً بحث خواهد شد.
40ـ براي اطلاع بيشتر از مبارزات ابوذر با خلافكاري حكومت عثمان،‌ صفحات 187 تا 197، اسلام و مالكيت نوشتهٌ آقاي طالقاني مطالعه شود.
41ـ كعب‌الاحبار قبلا يهودي بوده و زمان عثمان اسلام آورد. وي همان شخصي است كه به‌حديث‌سازي در جوار حكومت عثمان و معاويه سرگرم بود.
42ـ نظر ابوذر بهترين شاهد ديناميسم قرآن است كه قبلا بحث آن گذشت. براين اساس است كه مال‌اندوزي مطلقاً حرام و راه ايجاد ثروتهاي بزرگ سد مي‌شود. نهيب ابوذر به‌كعب‌الاحبار از اين نظر است، چرا كه كعب فرضاً هم كه در رأي خود صادق بود نمي‌توانست به‌ابوذر بياموزد.

43ـ اين قسمت مستقيماً از كتاب اسلام و مالكيت صفحهٌ‌190 نقل شده است.
44ـ منظور از «فيئ» نوعي از اموال عمومي است كه خود بخشي از انفال (يا ثروتهاي عمومي) به‌شمار مي‌رود.‌مراجعه شود به صفحهٌ‌90 كتاب انفال…
45ـ اين است نمونه‌يي از شهامت انقلابي مردان راه‌حق.
46ـ گويا خبري باشد كه پيغمبر‌(ص) دربارهٌ آيندهٌ ابوذر به‌او داده است.
47ـ اذ بلغ آل ابي‌العاص ثلاثين رجلا صيّروا مال‌الله دولاً و دين الله دخلاً و عبادالله خولاً و الصالحين حرباً و الفاسقين حزبا.
48ـ در اين زمان عثمان به‌تعمير و وسيع كردن مسجد پيامبر‌(ص) مشغول بود.
49ـ به‌نظر شما چرا علي‌(ع) مثل ابوذر و عمار‌ياسر خيلي صريح انتقاد نمي‌كرد و شورش او عليه عثمان به‌شيوهٌ ابوذر نبود؟
50ـ سپاهيان شاهنشاه مكرراً در ذات‌السلاسل، به‌جنگ فرستاده شدند و آن زنجيري بود كه عده‌يي را بدان مي‌بستند. گرچه سرداران شاهنشاه اين را از شيوه‌هاي مؤثر شاهنشاهي مي‌دانستند، ليكن تعجب در اين است كه به‌رغم آشكار شدن تأثيرات منفي آن، بازهم اين شيوه ادامه يافت.
در اين مورد پاراگراف زير از كتاب تاريخ ايران بعد‌از اسلام، شايان توجه است:
يك‌عيب بزرگ در كار هرمز (فرمانده لشكر) بود، به‌اضافهٌ عيوب ديگر كه اوضاع آشفته ايران بود و آن عيب ظلم و تكبر و سختگيري و قساوت شخصي هرمز نسبت‌به ملت عرب و ساير رعايا بود كه اعراب مجاور اتباع ايران از او سخت نگران و داراي كينه بودند و به‌اضمحلال سپاه ايران مي‌كوشيدند. خصوصاً بعد از اطلاع بر عدالت اسلام و مسالمت سردار آنها و نظم لشكر عرب كه از تعدي پرهيز داشتند و به‌هيچ‌چيز رعايا طمع نمي‌كردند.
همان كتاب صفحهٌ‌34:
هرمز اوضاع را به‌شاهنشاه نوشت. آنها ذات‌السلاسل را پيش كشيدند و نظير آن‌هم جنگ نهاوند بود.
51ـ معروف است كه خسرو انوشيروان تقاضاي پينه‌دوزي را، كه در‌‌ازاي تقديم دسترنج تمام عمرش اجازه مي‌خواست تا فرزندش مانند فرزندان اشراف بتواند درس بخواند و علم بياموزد، نپذيرفت. چه، آن‌را لكهٌ ننگي بر‌دامان نظم طبقاتي شاهنشاهي مي‌انگاشت. وي شاهنشاهي است كه به‌كثرت عدل و داد مشهور است.
52ـ عربها و افراد غيربومي كه رهاورد جنگ محسوب مي‌شدند.
53ـ تأكيد روي عبارات كه روشنگر بسياري از چيزهاست در همه‌جا از ماست.
54ـ راه‌حلي كه از ذهن نمايندهٌ سرمايه‌داري بزرگ بجوشد، ولو اين ذهن خليفهٌ اسلام و قرآن باشد! همين است. علي(ع) تحت امر مراقبت شديد، ابوذر در ربذه، عمار پهلو‌شكسته، اكنون روزگار كعب‌الاحبار است تا اصول قرآن را پياده كند.
55ـ جملهٌ اخير به‌خوبي مي‌رساند كه تا چه‌حد علي‌(ع) هوشيار بوده است.
56ـ شيعه در اسلام صفحهٌ‌13: خليفهٌ سوم در عهد خلافت خود حكومت شام را كه در رأس آن يكي از خويشاوندان اموي او، معاويه قرار داشت بيش از پيش تقويت مي‌كرد و در حقيقت سنگيني خلافت در شام متمركز بود و تشكيلات در مدينه كه دارالخلافه بود جز صورتي در‌بر نداشت… (تاريخ طبري صفحهٌ‌377)
57ـ چرا علي(ع) از عمر دفاع مي‌كند؟ مگر در زمان عمر نيز انحراف وجود نداشت؟
58ـ در ساير سخنان عثمان نيز نوك تيز حملات متوجه علي(ع)‌و ياران اوست و تلويحاً مدعي است كه ايشان به‌واسطهٌ حرص حكومت كردن، اين فتنه را برافراشته‌اند.
59ـ الفتنة‌الكبري، صفحهٌ‌277، جلد1، البته قبل‌از اين بارها علي‌(ع) بر‌له عثمان پادرمياني كرده بود، تا شايد او را به‌صواب بازگرداند.
60ـ ولي علي‌(ع) آب مصرفي روزانهٌ خانوادهٌ عثمان را براي آنها مي‌فرستاد.
61ـ مراجعه شود به‌متن صفحهٌ‌43 نهج‌البلاغه (خطبهٌ‌3)، ترجمهٌ فيض‌الاسلام
62ـ مراجعه شود به‌متن صفحهٌ‌48 نهج‌البلاغه (خطبهٌ‌5)، ترجمهٌ فيض‌الاسلام
63ـ مراجعه شود به‌متن صفحهٌ‌47 نهج‌البلاغه (خطبهٌ‌3)، ترجمهٌ فيض‌الاسلام. هرگز نبايد اين صبر علي‌(ع) را با مصالحه در اصول اشتباه كرد. در اين مورد پاراگراف زير از كتابي كه يك‌انقلابي در‌مورد شيوهٌ مبارزات درون‌حزبي نوشته، قابل توجه است: …بر‌طبق اين قانون كه اصول حزبي بايد تابع اصول كلي و جزء‌تابع كل باشد، ‌بايد تصميم بگيريم كه در‌مورد چه‌مسائل اصولي نبايد ايستادگي كرد و بايد اميتازات موقتي داد و در‌مورد چه‌مسائلي بايد ايستادگي نمود و امتيازي نداد. براي اين‌كه همدردي و اتحاد را در داخل حزب برقرار نگهداريم بايد در بعضي مواقع در‌مورد اختلاف نظرهاي اصولي كه بالنسبه اهميت و ضرورت زيادي ندارد با ساير افراد در داخل حزب مصالحهٌ موقتي بكنيم. اجالتاً اين‌كه مسائل اصولي را نبايد مطرح كنيم، سر آنها نبايد مصرانه استدلال نماييم، در عوض بايد اصرار خودمان را روي مسائل ضروري كه در حال حاضر نتايج بزرگ دارد متمركز كنيم. البته معناي اين حرف به‌هيچ‌وجه مصالحه در‌مورد اصول و اتخاذ راه وسط نيست، بلكه مصالحه‌يي است در‌مورد يك‌عمل واقع و تسليمي در‌برابر تصميم اكثريت…
64ـ راستي در پس اين دو‌كلمه چه‌چيز نهفته بود كه اين‌قدر گفتن آن براي علي‌(ع) اهميت داشت.
65ـ كتاب الفتنة‌الكبري، صفحهٌ‌160.
66ـ مراجعه شود به‌متن صفحهٌ‌48 نهج‌البلاغه، ترجمهٌ فيض‌الاسلام، چنان‌كه از متن صفحهٌ‌545 نيز پيداست، سعدابن ابي‌وقاص به‌حضرت نسبت حرص داشتن به‌خلافت را داده است.
67ـ مراجعه شود به‌متن صفحهٌ‌57 نهج‌البلاغه، ترجمهٌ فيض‌الاسلام.

68ـ بحث عدالت، 20گفتار مطهري، نقل از نهج‌البلاغه.
69ـ خطبهٌ‌129، صفحهٌ‌390، نقل از نهج‌البلاغه، ترجمهٌ فيض‌الاسلام.
70ـ تأكيد روي جملات از ماست. ضمناً دقت شود كه در اين جنگ طبقاتي چه‌كسي و كدام مكتب رهبري طبقهٌ پيشرو را به‌عهده مي‌گيرد و چرا و استدلال او در اين مورد چيست؟ و آيا اين با‌روش انبيا و سنت پيغمبر‌(ص) تطبيق مي‌دهد؟
71ـ خطبهٌ‌11، صفحهٌ‌53 نهج‌البلاغه، ترجمهٌ فيض‌الاسلام.
72ـ گلاويز شدن با صحابيهاي پيغمبر و زن او به‌راستي عظمت مي‌خواهد.‌آيا كسي جز علي‌(ع) قادر بود چنين كاري انجام دهد؟ عمق كار علي‌(ع) هم در اين بود كه نشان داد صحابهٌ پيغمبر هم مي‌شود مخالف دين باشد. اين‌جاست كه واقعاً جسارت انقلابي، كه بايد مورد سرمشق قرار گيرد، خيلي اهميت دارد. مردم در حاليكه به‌پيامبرشان‌(ص) درود مي‌فرستند، زن او را خطاكار مي‌دانند. پس چندان هم ساده نبود كه خيليها در زمان علي‌(ع)‌به‌شبهه افتادند كه خدايا اين چه‌روزگاري است كه بين صحابه هم جنگ افتاده است. براي اين‌كه عظمت اين جسارت انقلابي را به‌ويژه در آن ايام كه از پيشرفتهاي كنوني علمي خبري نبود بهتر درك كنيم، پاراگراف زير از تفسير نهج‌البلاغهٌ آقاي طالقاني قابل توجه است (نقل از صفحهٌ‌82 تفسير)
اميرالمؤمنين‌(ع) پس‌از واقعهٌ جمل از مردم بصره افسرده و دلتنگ بود. چون بي‌سبب و عذري با آن حضرت به‌دشمني برخاستند و از هرجايي زودتر تبليغات و دعوت طلحه و زبير و همدستان آنها را پذيرفتند و نام ام‌المؤمنين عقلشان را ربود و عواطفشان را به‌جوش آورد. در اطراف شتري كه عايشه بر آن نشسته بود تا آخرين حد فداكاري نمودند، به‌خصوص در قبيله‌يي نامدار در بصره، به‌نام «ازد» و «بني‌ضبه» با شور و حماسه چون ديوار آهن گرد هودج را داشتند. اميرالمؤمنين نگريست كه از هر‌سو لشكر بصره شكست برمي‌دارند و پراكنده مي‌شوند. از‌جانب ديگر به‌اطراف هودج برمي‌گردند و تا هودج بالاي اين درياي متلاطم در موج و خروش است عواطف مردم نادان در جوش است. اين بود كه در‌ميان لشكر ايستاد و با صدايي چون رعد بانگ زد و همه را متوجه هودج نمود و فرمود بكوشيد شتر را پي‌كنيد كه خود شيطاني است. شتر را پي‌كنيد والا عرب از ميان مي‌رود. پس‌از اين فرمان، خود شمشير را روي شانه گذارد با قدمهاي محكم و سريع متوجه ناحيهٌ شتر گرديد. لشكريان علي‌(ع) از هر‌سو برگشته دنبال آن حضرت پيش مي‌رفتند تا خود را به‌انبوه مردمي رسانند كه اطراف شتر بودند، در آن‌ناحيه غبار عظيمي برخاست. دستها و سرها چون برگ خزان كه باد تند در خلال آن بوزد به‌هر‌سو پراكنده مي‌شد، چشمه‌هاي خون از هر‌طرف جاري بود،‌ در اطراف شتر از جنازه هفده‌هزار كشته تلها برآمده شتر در ميان تلهاي جنازه و قلعهٌ آهنين لشكر بصره چون رب‌النوع جنگ و كشتار، قدمهايش ميان لجنزار خون ثابت بود. گردنش را كه داراي موهاي زياد سرخ‌رنگ بود به‌هرجانب مي‌گرداند و با چشمان آرام به‌اطراف نگران بود. اين آرامي و وقار كه به‌نظر اطرافيان شتر فرمان بردباري و ثبات بود، عزم فداكاري را جازم‌تر مي‌كردند و در خاطر خود حق را در محمل آن شتر و سرنشينش مي‌ديدند. اميرالمؤمنين پي‌درپي فرمان پيشروي مي‌داد تا خود را نزديك شتر رساندند.
چند‌نفر مردان زنده،‌ خيل‌آسا خود را به‌شتر رسانده دست و پايش را پي‌كردند، شتر بانگي زده بر‌زمين غلتيد. طرفدارانش پراكنده شدند. ام‌المؤمنين را از شتر هوسراني پياده كردند و از سنگر هودج به‌حرم خانهٌ عبدالله خلف منتقل شد. به‌فرمان علي(ع) شتر را آتش زدند. خاكسترش را به‌باد دادند و فرمود: خدا لعنت كند اين شتر را كه بس شبيه به‌گوسالهٌ سامري بود…
73ـ آيا علي(ع) با آن‌همه آگاهي نمي‌توانست اين گرايش را چاره كند؟
74ـ در پانويس صفحهٌ‌18 شيعه در اسلام چنين آمده است: هنگامي كه عثمان در محاصرهٌ شورشيان بود، به‌وسيله نامه‌يي از معاويه استمداد كرد. معاويه12لشكر مجهز تهيه كرده به‌سوي مدينه حركت داد، ولي دستور داد در حدود شام توقف نمايند و خودش نزد عثمان آمده آمادگي لشكر را گزارش داد. عثمان گفت: تو عمداً لشكر را در آن‌جا متوقف كردي تا من كشته شوم سپس خونخواهي مرا بهانه كرده قيام كني (تاريخ يعقوبي، جلد2،‌صفحهٌ‌152، مروج‌الذهب جلد3 صفحهٌ‌25).
75ـ خطبهٌ صفحهٌ‌149 نهج‌البلاغه
76ـ به‌نظر شما عباراتي كه تأكيد شده چه‌مفاهيمي دارند؟
77ـ سن عمار به‌هنگام شهادت 93‌سال بوده است (طبقات ابن‌سعد، جلد‌6، صفحهٌ‌14).
78ـ صفحهٌ‌129 نهج‌البلاغه، خطبهٌ‌51،‌جمله فوق را تفسير كنيد.
79ـ مانند امروز كه كوبنده‌ترين و برنده‌ترين حربه عليه اسلام را از خود اسلام ساخته‌اند.
80ـ جا دارد به‌آنان كه به‌اجتهاد در شيعه فخر مي‌فروشند، در‌حالي‌كه بويي از اهميت مسأله نبرده‌اند تا بفهمند اجتهاد و استنباط فروع از اصول يعني چه، اشاره شود. بايد تصريح نمود كه اقوي و احوط گفتن با اجتهاد زمين تا آسمان فرق دارد. به‌راستي فتاوايي كه حق را از ناحق جدا كند جز از طريق فراگيري اصول محكم اسلام و شركت فعالانه در عمل هرگز امكان ندارد. بدون توجه به اصل فوق، اجتهاد جز حاشيه‌گويي و بذله‌نويسي مذهبي ثمره‌يي نخواهد داد. چنين اجتهادي به‌تسليم در‌برابر نقطهٌ ضعف و احساسات آني توده‌ها مي‌انجامد، نه رهبري آنها به‌سمت آينده‌يي درخشان. ‌براي روشن شدن اين مطلب حتماً به‌نهج‌البلاغه، خطبهٌ‌424 صفحهٌ‌287 مراجعه كنيد. حضرت در اين خطبه مي‌فرمايد: «اولياي خدا كساني هستند كه به‌باطن دنيا بنگرند» هنگامي كه مردم به‌ظاهر (نمودهاي خارجي و مكانيكي) دنيا مي‌نگرند و به‌آينده مي پردازند (درازمدت و طرح زندگي و برنامهٌ مناسب با آن) هنگامي كه مردم به‌حال و امروز مشغولند …ايشان دشمن آنند كه مردم به‌آن تسليم (تمايلات خود‌به‌خودي و رو‌به‌فساد و غيرتكاملي) …‌به‌سبب ايشان كتاب (قرآن و اصول معين جهان) دانسته شد (و در عمل قابل پياده كردن است) …‌به‌ايشان كتاب برجاي ماند (اصول كلي افراد حامل و رساننده و تفسيركننده و پياده‌كننده مي‌خواهد) و با آن كتاب، آنها برپا ماندند …‌اينان بالاتر از اميد خود (طي كردن انقلابي و پرشور راه كمال كه در مبارزهٌ مستمر عليه موانع راه توده‌ها و اثبات حق و حقيقت در جهان خلاصه مي‌شود) اميدي و ترسي بالاتر از ترسشان (كوتاهي در انجام مسئوليت و رسالت و لغزيدن به‌دامان ضد‌تكاملي و خيانت به‌آرمان خلقها) نمي‌بينند.
81ـ الفتنة‌الكبري، فصل22، جلد2.
82ـ اين راحت‌طلبي و تن‌ندادن به‌فداكاريهاي لازمه را كه در صفحات گذشته نيز بدان اشاره شد، نبايد دست‌كم گرفت. چنان‌كه وقتي علي‌(ع) مردم را به‌رفتن شام مي‌خواند به‌قول دكتر طه‌حسين «سرانشان از حيله‌گر دروغ‌زن گرفته تا راستگوي ايشان بهانه آوردند و پاي پيش نهاده و به‌وي گفتند: پيكانها تمام شده و شمشيرها شكسته و نيزه‌ها را كندي گرفته، ما را به‌شهرمان بازگردان تا كمي بياساييم و ساز‌و‌برگ نو كنيم و آن‌گاه با تو به‌سوي دشمن رهسپار گرديم».
83ـ صفحه110 نهج‌البلاغه، خطبهٌ‌36
84ـ نقل از نهج‌البلاغه، صفحهٌ‌385، خطبهٌ‌127، توضيحات داخل پرانتز از ماست.
85ـ نقل از صفحهٌ‌111 نهج‌البلاغه، خطبهٌ‌36.
86ـ نقل از صفحهٌ‌107 نهج‌البلاغه، خطبهٌ‌35، ضمناً حتماً به‌خطبهٌ صفحهٌ‌141 كه بسيار مهم است نيز مراجعه شود.
87ـ مروج‌الذهب، جلد2، صفحهٌ‌415 مي‌نويسد: در بلاد اسلامي به‌آشوبگري پرداخته، هرجا از طرفداران علي(ع) مي‌يافتند، مي كشتند. حتي شكم زنان آبستن را پاره كرده جنينها را بيرون آورده سر مي‌بريدند.
88ـ در اين مورد نمونه‌هاي بسياري در دست است. «از‌جمله دزد‌ناميدن لومومبا يا نسبت دادن بيماريهاي روحي به‌دكتر مصدق». يا خرافاتي و قضا و قدري بودن ميرزاكوچك‌خان و غيره!
89ـ به‌شرح مذكور در كتاب. شيعه و زمامداران خودسر، صفحهٌ‌83. اين احاديث و امثال آن در «مسند احمد» و «ذخائر‌العقبي» و كتاب «الابانه» از ابن‌بطوطه و «الحليه» از ابونعيم و «الاصابه» و «صحيح بخاري» و « صحيح مسلم» و «المناقب» و «العقد‌الفريد» و تاريخ «خطيب‌البغدادي» و «مروج الذهب» و «بحار‌الانوار» و غير آن موجود است.
90ـ الفتنةالكبري، دكتر طه‌حسين، جلد2، صفحهٌ‌194.
91ـ در ترديدزايي صفين همين بس كه شهيد فداكاري چون حزيمة‌بن ثابت انصاري كه با علي همراه بود، نمي‌جنگيد تا آن‌كه عمار شهيد شد و برحسب خبري كه از رسول خدا رسيده بود دانست كه معاويه برخلاف حق است و آن‌گاه جنگيد تا كشته شد. پيغمبر اكرم‌(ص) فرموده بود عمار به‌دست كافران شهيد خواهد گشت.
92ـ بر‌طبق حديث ثقلين كه قبلاً به آن اشاره شد.
92ـ نقل ترجمهٌ خطبه از كتاب «بامداد روشن» علي‌اكبر برقعي، صفحهٌ‌65. براي درك بهتر معاني، جملات بين پرانتز در اين‌جا و صفحات آينده افزوده شده است. در اين‌جا براي توضيح كاملتر از زبان خود حضرت به‌خطبهٌ شقشقيه مراجعه كنيد.
94ـ شأن نزول آيه يكي از جنگهاست كه مسأله‌يي پيش مي‌آيد و بعضيها كه دانش سياسي نداشته و به‌امر نبرد آگاه نبودند، بي‌جهت خود را با مسأله مشغول كرده و آن‌را مي‌پراكندند، به‌طوري‌كه كلاً عمل آنها در مسير منافع دشمن بود و لذا پراكندن آن بيهوده بود. در‌صورتي‌كه بايد در مسير حل مسأله آن‌را جمعبندي نمود. حال اين‌كه بايد دقيقاً مركزيت و انضباط را رعايت كرده و از صاحبان استنباط رايزني مي‌كردند. تكيهٌ آيه نيز بر روي همين صاحبان استنباط است كه منظور همان اهل جمعبندي است. در اين مورد به خطبهٌ‌17 نهج‌البلاغه، كه در‌مورد كساني است كه بدون صلاحيت لازم در‌ميان مردم حكمروايي مي‌كنند، حتماً مراجعه كنيد.
95ـ تاريخ اسلام دكتر فياض، صفحهٌ‌176.
…فعلاً براي معاويه موضوع مهم پيداكردن اشخاص بود. از عثمانيها و حزب طرفدار قريش كه توانايي ادارهٌ كشور و حفظ منافع او را داشته باشند. عمروعاص را كه پس از مدتي رنجيدگي، دوباره به‌درگاه معاويه آمده بود به‌حكومت مصر فرستاد و مغيرة‌بن شعبه را به كوفه…
…(بالاخره) «زياد» نزد معاويه آمد و به‌حزب او پيوست و معاويه از فرط علاقه‌يي كه به‌جلب او داشت، او را رسماً برادر خود قرار داد و به اين ترتيب كه…
96ـ بامداد روشن، صفحهٌ‌68.
97ـ در شام خواهر معاويه كه جويريه نام داشت «زياد» را ديدن كرد و نقاب از چهره برانداخت و گفت برادر مني و پدرم ابوسفيان مرا از آن خبر داد! بامداد روشن (اين نقشه‌يي بود براي نسبت دادن «زياد» به‌پدر معاويه و جلب او)
98ـ بامداد روشن، صفحهٌ‌74.
99ـ منقول از معاويه.
100ـ هم‌چنان‌كه جاي سؤال نيست كه چرا جنبشهاي انقلابي كنوني، از بارها از‌دست دادن شهري كه گشوده‌اند، پروا ندارند.
101ـ نمونهٌ زير در اين مورد بيشتر توضيح مي‌دهد (نقل از جلد2، صفحهٌ‌162، الفتنةالكبري):
يك‌بار علي‌(ع) از «زياد» هنگامي‌كه پيش يا پس‌از معزولي ابن‌عباس جانشين وي در بصره بود، خواست كه هرچه مال در نزد اوست به‌كوفه فرستد. «زياد» به فرستادهٌ علي‌(ع) گفت: كردان مقداري از خراج را نپرداخته‌اند و او با آنها مدارا مي‌كند و از آن فرستاده خواهش كرد كه اين مطلب را به‌علي‌(ع) نگويد. چه، ممكن است علي‌(ع) او را به‌سهل‌انگاري متهم سازد. آن فرستاده چون امين بود، علي‌(ع) را بر‌آن‌چه شنيد آگاه كرد و علي‌(ع) به‌«زياد» چنين نوشت: فرستادهٌ من داستان كردان را و اين‌كه نخواسته بودي من از آن آگاه شوم به‌من باز‌گفت، من چنين دانستم كه تو اين داستان را به‌او نگفته‌اي مگر براي آن‌كه به‌من بازگويد. من به‌خداوند عز‌و‌جل سوگند راستين ياد مي‌كنم كه اگر بدانم بر‌مال مسلمانان كم يا زياد خيانت كرده‌اي چنان بر‌تو سخت بگيرم كه آبرويت برود و پشتت زير‌بار خم شود. والسلام…
كمترين چيزي كه از اين‌نامه مي‌توان دريافت اين است كه علي‌(ع) آن اندازه ساده نبود كه برخي از دشمنانش گمان دارند و چنان‌كه بعضي از زياده‌روان در حق وي مي‌پندارند گول نمي‌خورده. علي‌(ع) مانند ديگر زيركان و داهيان عرب، دورانديش و بر‌كارها بينا بوده و مي‌توانسته است به‌عمق نفوس نفوذ كند، ولي هميشه روشني و راستي و روبه‌رو شدن با امور را از راه انديشهٌ مستقيم بر‌مي‌گزيد و براي نگاهداري دين خويش همان‌گونه كه خوي مردان كريم است از مكر و كيد و دهاء دامن فرو‌مي‌چيد (بديهي است كه منظور «مكر و كيد و دهاء» استراتژيك است). ضمناً به‌عنوان مثال مي‌توان از همان مباحثهٌ علي‌(ع) با عثمان نام برد كه چگونه در موضع خاصي،علي(ع) از عمر دربرابراو به‌دفاع برخاست وبرجنبهٌ مثبت او تأكيد كرد. حال‌اين‌كه شايد عثمان با‌توجه به‌اختلاف نظر علي(ع) با‌عمر مي‌خواست علي‌(ع) را در بحث منكوب كند. اما علي‌(ع) بسي هوشيارتر بود.
اي‌كاش تمام مورخين چنين انصافي داشتند، ولي گاه ديده مي‌شود كه برخي از اينان در‌عين تاييد جهان‌بيني برتر علي‌(ع)، دچار اشتباهاتي بزرگ مي‌شوند. چنانكه «فيليپ حتي»، مورخ نامي عرب، مي‌گويد (تاريخ عرب صفحهٌ235، ترجمهٌ پاينده، نوشتهٌ فيليپ حتي):
علي‌(ع) نشان داد كه نفوذ وي به‌هنگام مرگ از زندگي بيشتر است و به‌عنوان قديس شهيد قدرتي را كه در زندگي از كف داده بود، در مرگ به‌دست آورد. با آن‌كه علي‌(ع) صفاتي چون مراقبت و دورانديشي و پيش‌بيني و تدبير را كه در‌خور پيشوا و سياستمدار است كمتر به‌كار مي‌برد. معذالك از همهٌ صفاتي كه در‌خور يك‌عرب اصيل و يك‌مرد كامل است بهره‌ور بود. اظهار نظر «حتي» اين جملهٌ معروف را به‌ياد مي‌آورد كه مي‌گويد: در دنيايي كه اين‌همه چيز در آن هست، آدم بلند‌نظر يا ساده‌لوح است يا ابله! علي‌(ع) نيز خود به‌خوبي زير‌بناي اين تدبير و زيركي كاذبي را كه مورخ مزبور در او نديده، در يكي از خطبه‌هايش روشن مي‌كند (مراجعه شود به‌نهج‌البلاغه، صفحهٌ‌639، ترجمهٌ فيض‌الاسلام).
102ـ شيعه و زمامداران خودسر. صفحهٌ‌101.
103ـ همان‌جا، صفحه129 به‌بعد.
104ـ نامه به‌معاويه، صفحهٌ‌83 بامداد روشن.
105ـ بامداد روشن، صفحهٌ‌88.
106ـ توجه داشته باشيم كه معاويه تلويحاً مي‌گويد كه چون ابوبكر حزم خود را بيشتر از علي‌(ع) و سايرين مي‌ديد حكومت را از دست ديگران ربود و بدين‌وسيله مي‌خواهد عمل خود را توجيه كرده و تبرئه‌اش نمايد.
107ـ بامداد روشن، صفحهٌ‌90.
108ـ تاريخ اسلام، صفحهٌ‌177، و لابد بعضي از روحاني‌نماها در آن‌روز از خدا مي‌خواستند كه اين آرامش را از آنها نگيرد!
109ـ اين مورد و مورد بعدي را اكثر كتب معتبر ذكر كرده‌اند. از‌جمله مورد اول در دائرة‌المعارف فريد وجدي موجود است.
110ـ اكنون با در‌نظر گرفتن چنين تحريفاتي، معلوم مي‌شود چرا مسألهٌ جبر و اختيار در قرآن در زمان خود پيغمبر‌(ص) مسأله‌يي نبوده و بعدها چنان ابهاماتي در‌مورد آن ايجاد شد كه به‌دسته‌بندي اشاعره و معتزله انجاميد و آن‌قدر وقت و انرژي را به‌آتش كشيد و هنوز هم چه‌كتابهاي قطور و بي معنايي كه در اين مورد نوشته نمي‌شود.
111ـ به اين منظور معاويه نامه‌يي به‌همهٌ حكام نوشت كه ابتداي آن چنين بود:
همانا خداوند مردي از بندگانش را بر‌انگيخت كه ناگهان بر‌تارك علي‌(ع) شمشير فرو‌كوفت و او را بكشت و اصحابش را متفرق و پراكنده كرد.
112ـ بامداد روشن،‌صفحهٌ‌118.
113ـ قرآن، آيهٌ‌82 و 83، سورهٌ «ص»، مكالمهٌ شيطان و خدا: پس به‌غالبيت توسوگند كه همه‌شان را مي‌فريبم، مگر بندگاني از ترا كه مخلص باشند (صرفاً به‌خاطر تو گام بردارند).
114ـ بامداد روشن،‌صفحهٌ‌126. 
115ـ بامداد روشن،‌صفحهٌ‌128.
116ـ شايد ذكر كلمهٌ‌ «نارس» سبب تعجب باشد، ولي واقعيتي است، «يعني در اين‌زمان» جاهليت مردم، بسيار پيچيده‌تر و مشكلتر از جاهليت قبل‌از اسلام شده بود و لذا منظور از «نارس» در اين مورد با‌توجه به‌مدار جديدي است كه مسأله در آن جريان دارد.
117ـ منتخب‌التواريخ، صفحهٌ‌164.
118ـ اين همان اصلي است كه بر‌طبق آن، امروز هم در‌جريان مبارزه بايد عقل را از‌پس عقده‌ها نجات داد. رجوع شود به‌مقالهٌ وحدت بين فرد و مسئوليت.
119ـ كتاب الفتنة‌الكبري، جلد12، صفحهٌ‌176.
120ـ در اين‌جا دليل سستي و پاپس‌كشيدن مسلمانان راحت‌طلب و حتي روحانيان عافيت‌جو از مبارزهٌ انقلابي ـ‌كه در نتيجهٌ نظم موجود به‌نان و نوا و زندگي راحتي رسيدند‌ـ روشن مي‌شود.
121ـ مانند عافيت‌جوياني كه امروز از باز‌كردن انديشه‌شان شرم دارند و لذا براي فرار از زير‌بار وظيفه «به‌توجيهات ابلهانه و شرم‌آوري متوسل مي‌شوند»، توجيهاتي كه هم خود آنها و هم ديگران به‌كنه آن واردند و «عافيت‌جويي و تسليم‌طلبي انگيزهٌ واقعي آن است».
122‌و 123ـ البته اينها عبارات و كلماتي است كه دكتر طه‌حسين انتخاب كرده است. «غرض از آن زندگي خشك، زندگي انقلابي صدر اسلام است» و اين نوآوري نسل‌نو نيز چيزي جز انحراف و تجديد‌نظر‌طلبي نيست.
124ـ اكنون ريشهٌ اصلي احاديث و اخبار جعلي نيز روشن مي‌شود.
125ـ كتاب الفتنة‌الكبري، جلد2، صفحهٌ‌178.
126ـ البته اين معذوريت نظر شخصي نويسنده است، والا قشر آگاه در دوراني كه «جنبش فداكاري بيشتر مي‌طلبد» به‌هيچ‌وجه مجاز نيست به‌اين‌گونه توجيهات متوسل شود. «و نيز ساير برداشتها و قضاوتهاي نويسنده بيشتر ناشي از ديد غيرانقلابي و تا اندازه‌يي سطحي‌بين اوست». والا علي‌(ع) جز براي پيوند انسانها و ايجاد روابطي كه شايستهٌ احترام باشد، برنخاست.
127ـ يعني جنگهايي كه صرفاً جنگ ايدئولوژي بوده و جز به‌خاطر عدالت نبود، عدالتي كه علي‌(ع) اجراي آن‌را در ضمير رسالت خود مي‌دانست؛ «كونوا قوامين بالقسط».
128ـ در اين مورد امام حسين‌(ع)‌نيز در خطبه‌يي (صفحه43 سخنان حسين‌بن علي) چنين گفته است: مرد جنگجو كسي است كه شمشير بردارد و ساز‌و‌برگ جنگ را آماده كند و كسي كه پيش از رسيدن زمان آن به‌جنگ و محاربه شتاب كند و كوركورانه به‌سوي آن بشتابد «به‌طايفه و كسان خود زيان مي‌رساند و خود را به‌هلاكت مي‌افكند» (منظور از «طايفه و كسان» در اين‌جا خويشاوندان و افراد تحت تكفل نيست).
129ـ توضيح بيشتر در كتاب «راه انبيا».
130ـ امام حسن بيست‌و‌پنج‌بار پياده به‌خانهٌ خدا رفت. سه‌بار اموال خود را با خداي خود قسمت كرده و دو‌مرتبه همه را در راه خدا داد (نقل از شيعه و زمامداران خودسر). پيداست كه اين نشانهٌ سرشت انقلابي و وفاداري مطلق به‌بنيادهاي اعتقادي است «كه اين‌چنين او را به‌تحمل مشقت كشانده است».
131ـ منظور كساني است مانند سعدبن ابي‌وقاص كه به‌بهانهٌ مصلحت، از فتنه‌يي كه ايجاد شده بود مي‌گريختند، «حال آن‌كه مي‌بايست فعالانه در‌جهت اثبات حق دخالت مي‌كردند».
132ـ نقل از منتخب‌التواريخ، از كامل بهايي.
133ـ دكتر طه‌حسين در اين مورد مي‌گويد: من يقين ندارم كه معاويه سبب زهر‌نوشاندن به‌حسن(ع) شده باشد و نيز يقين ندارم كه وي چنين نكرده باشد. چون مردن با زهر‌دادن در زمان معاويه به‌شكل غريبي معروف بود (صفحهٌ‌122، جلد2، الفتنة‌الكبري).
134ـ در اين باره علي‌(ع) خود گفته بود (صفحهٌ‌281 نهج‌البلاغه ترجمهٌ فيض‌الاسلام):
…به‌خدا قسم اينان همواره ستم كنند تا آن‌كه هيچ حرام خدا را باقي نگذارند مگر آن‌كه حلال گردانند (هر‌ارزشي را واژگون كنند و معيارها را درهم بريزند) و عهد و پيماني را رها نكنند مگر آن‌كه آن را به‌خود بشكنند. «تا آن‌كه باقي نماند هيچ خانهٌ از گل ساخته‌يي و نه خيمهٌ از پشم بافته‌يي مگر آن‌كه ظلم و ستم ايشان در آن داخل شده و فساد و تباهكاريشان آن را فرا گرفته و بدي رفتارشان اهل آن‌را پراكنده مي‌سازد» (هرچه را هاله‌يي از ستم و استثمار فرا‌مي‌گيرد).
135ـ اصولاً صفت مشخصهٌ معاويه را «حوصله» ذكر كرده‌اند (صفحهٌ‌43 تاريخ عرب، «ترجمه سعيدي»).
136ـ يكي از انقلابيون معاصر در اين‌مورد مي‌گويد:
اين فراموش كردن مطالب بزرگ و اساسي به‌خاطر منافع آني روز، اين دويدن از‌پي كاميابيهاي آني و مبارزه در راه آن بدون در‌نظر گرفتن عواقب بعدي، اين جنبش آينده را فداي امروز كردن، شايد هم از روي براهين «صادقانه» به‌عمل آيد. «ولي اين اپورتونيسم است و اپورتونيسم هم خواهد ماند» و اپورتونيسم «صادقانه» هم شايد از انواع ديگر آن خطرناكتر باشد.
137ـ يك انقلابي «انقلابي واقعي» را از‌جمله چنين توصيف مي‌كند:
انقلابي مي‌تواند داراي عاليترين درجه عزت نفس و مناعت باشد. مي‌تواند به‌خاطر منافع انقلاب «ملايم‌ترين» صبورترين و سازگارترين افراد باشد. و حتي مي‌تواند در صورت لزوم انواع تحقير و بي‌عدالتي را بدون احساس ملال يا لجبازي تحمل كند، چون مقصد و منظور شخصي ندارد، «نه احتياجي دارد تملق بگويد و نه مي‌خواهد تملق بشنود»، متوقع الطاف شخصي ديگران نيست، «بدين جهت احتياج ندارد كه براي استمداد از ديگران خود را خفيف كند»، به‌خاطر منافع انقلاب مواظب خودش است و جان و سلامت خود را حفظ مي‌كند… اگر لازم باشد به‌خاطر بعضي مقاصد مهم انقلاب تحمل دشنام كند، بارهاي سنگين بدوش كشد و كاري بكند كه موافق ميلش نيست، مشكل‌ترين و مهم‌ترين كار را بدون كوچكترين ترديد انجام مي‌دهد و ميدان را خالي نمي‌گذارد…
138ـ عبارت اسرار صلح حضرت حسن‌(ع) بسيار رايج است و كتابهاي فراواني نيز نوشته شده است.
139ـ تاريخ روضة‌الصفا، جلد دوم،‌الفتنة‌الكبري.
140ـ فانون، «دوزخيان روي زمين»، از اين جمله اهميت شرايط عيني و نيز ساده‌انديشي ما نسبت به دستاوردهاي گذشتگان بر‌مي‌آيد و بسيار قابل توجه است.
141ـ نقل از …سخنان حسين‌بن‌علي‌(ع) صفحهٌ‌34.
142ـ تاريخ روضة‌الصفا، جلد سوم: «فان‌الله كل يوم في‌شان»
143ـ عمار اوزگان، «برترين جهاد».
144ـ در داوري دربارهٌ صحت اين خط‌مشي توجه به اين گفتهٌ يك‌انقلابي روشن‌كننده است: اين ماجراجويي است اگر وقتي كه توده‌ها هنوز آگاه نشده‌اند ما به‌تعرض دست زنيم. «چنان‌كه ما در رهبري توده‌ها در كاري كه مخالف ارادهٌ آنهاست اصرار ورزيم، سرانجام با شكست روبه‌رو خواهيم شد».
145ـ براي كسب اطلاعات بيشتر راجع به‌شيعه و به‌ويژه منشأ ايدئولوژيك آن، مراجعه شود به: «شيعه در اسلام»، نوشتهٌ آقاي طباطبايي.
146ـ تكيه روي كلمات از ماست.
147ـ راجع به زنان امام‌(ع) گرچه اطلاعات صحيح چنداني در دست نيست، ولي در يكي از فصول آينده اشاراتي خواهيم كرد.

«يا ليتني كنت معكم فافوز فوزا عظيما»
(اي‌كاش با شما بودم، پس رستگار مي‌شدم، رستگاري عظيمي)


«يك‌گروه مسلمان»


كتاب دوم
«نهضت حسيني»



ميراثخوار حكومت
نيمهٌ رجب سال60 هجري، زمين پليدترين وجود انساني را در دل خود جاي داد. در اين هنگام معاويه پس‌از چهل‌سال ديكتاتوري كه بيست‌سال آن در امارت بر‌شام و بيست‌سال ديگر در حكومت بر‌تمامي جهان اسلام گذشته بود، به‌سن هشتاد‌سالگي درگذشت. وي در ايام سلطنتش كه فصل جديدي در دفتر اسلام است، در‌صدد بر‌آمد تا به‌رسم مرتجعانهٌ كسرايان، حكومت مسلمين را ميراث بي‌قيد‌و‌شرط فرزندش نموده و با وليعهد‌تراشي، سيطرهٌ ناميمون خاندانش را بر اين خوان يغما در آينده نيز ادامه دهد.
وي ده‌سال قبل‌از مرگش، امام حسن‌(ع) را كه مانع عمدهٌ اين خواست به‌شمار مي‌رفت و به‌لحاظ اصول قرآني «در حال» با خود او موافقتي نداشت، چه رسد به «آينده» و آن هم با فرزند او! از‌ميان برداشت. مخصوصاً اين‌كه امام‌(ع) از آن‌جا كه آمال معاويه را به‌خوبي مي‌دانست، صريحاً و رسماً او را در صلح‌نامه متعهد كرده بود پس‌از خود جانشيني تعيين نكند.
در صفحات پيش گذشته‌يي از سيماي حكومت معاويه رسم شد. 
دانستيم بناي كار او، چون تمام سيستمهاي نفرت‌بار ضدانساني، بر جاسوسي و دروغ و جلادي قرار داشت. چنان‌كه به‌فرماندارانش نوشت:‌«متوجه باشيد در تمام دواير هركه ثابت شد از شيعيان علي و از دوستداران اهل‌بيت است، عطايش را قطع كنيد و حقوقش را توقيف نماييد(1). يا در دستور ديگري افزود: «نظر كنيد هركه را احتمال داديد كه از هواداران اهل‌بيت است به‌مجرد گمان او را تحت فشار و شكنجه قرار دهيد و خانه‌اش را خراب كنيد»(2).
در زمان او، امر به‌قسمي سخت شد كه چنان‌كه ابن‌ابي‌الحديد مي‌نويسد:
«شيعيان به‌خانهٌ اقوام و دوستان خود پناه مي‌بردند و از غلام و كنيز آنان بيمناك بودند كه مبادا نامشان را فاش كنند. زيرا هركس با هركه بد بود گزارش مي‌داد كه فلاني از دوستان اهل‌بيت است و مردم را به‌تهمت و ظنّت مي‌گرفتند و زجر مي‌كردند و بي‌خانمان مي‌نمودند…»(3)
هم‌چنين دستگاه اموي با انبوه تبليغات پردامنه‌اش، مضافاً بر ناآگاهي تودهٌ تازه‌مسلمان شام به‌ويژه نسبت به‌ماهيت «كاتب وحي»(4) و با تكيه بر «خونخواهي عثمان» …‌به‌تحريف مصاديق اصيل مذهبي كه شخصيت علي‌(ع) سمبل آن بود پرداخت. اين تبليغات چنان گسترده بود كه حتي بسياري گمان نداشتند كه علي‌(ع) مسلمان باشد و به‌هنگام شهادت او در مسجد در عجب بودند كه… او را با مسجد چه‌كار بوده است؟!… تا آن‌جا كه تودهٌ صادق ولي ناآگاه، سب‌و‌لعن علي را از‌جملهٌ واجبات روزمره دانسته و اگر يك‌روز از آن غفلت مي‌كردند از خداي خود آمرزش مي‌خواستند.
معاويه، ددمنشانه كينهٌ علي‌(ع) و خاندان رسول‌(ص) را در دل كودكان نيز مي‌كاشت(5). اين حكومت شيطاني از اندك ناخالصي دروني افراد برجسته‌تر سود جسته و به‌شيوه‌هاي گوناگون كه پول و مقام‌بخشي در‌صدر آن قرار داشت، اين «اندكي» را… «بسيار» مي‌نمود و در پرتو اين «سنخيت» ايشان را به‌خود جذب كرده و در درون هاضمهٌ اهريمني خويش تحليل مي‌برد(6).
و آن‌گاه مشتي معدود از «عناصر مخرب» آغشته به «رايحهٌ علوي» را كه لاجرم هيچ «حلال» معاويه‌يي بر‌آنها اثر نداشت، بالئيمانه‌ترين قساوت خشم‌آلود ناشي از درماندگي به‌جلاد مي‌سپرد تا مگر به‌اين شيوه آن رايحهٌ ناپسند كه با وجود او كمترين سازگاري نداشت، ريشه كن شود.
با اين روشها معاويه تا پايان عمر توانست به‌استثناي عدهٌ قليلي، از بيشتر سركردگان براي فرزندش يزيد بيعت بخرد يا بگيرد.

شكوفهٌ نخستين
قبل‌از اين كه به‌ادامهٌ مسائل جانشيني يزيد بپردازيم، ضروري است تا رئوس كلي جريان مبارزه را در فاصلهٌ شهادت حضرت حسن‌(ع) و مرگ معاويه كه كلاً مخفيانه تدارك مي‌شد، مختصراً از‌نظر بگذرانيم: عمليات معاويه و موضعگيري حساب‌شده و متقابل نهضت، موجب انزواي حكومت اموي از انبوه توده‌هايي شد كه با اسلام‌فروشي و تظاهر به‌خونخواهي خليفهٌ سوم، سالها آنها را فريفته و از رهبري اصيل اسلامي جداشان كرده بود. اختناق و حكومت پليسي شديداً نمودار همين «انزواي» روز‌افزون است كه به‌هرحال مبين درك وجدان عمومي از ماهيت ضد‌ايماني تظاهرات «اميرالمؤمنانه» كنوني است. اين «درك» پر‌ارزش كه در «صفين» يا «ساباط مدائن» هنوز فوق‌العاده نارس و شكل‌نگرفته بود، صحت خط‌مشي متخذه از‌جانب امام حسن‌(ع) را مي‌نماياند كه سرانجام دامن «دين قرآني» را از لوث وجود معاويه‌يي «پاك ساخت». در اين‌ميان مردان آگاه و روشن‌بين ـ‌كساني كه شعله‌هاي باورهاي اسلاميشان هم‌چنان زبانه مي‌كشيد و نمي‌توانستند شاهد «دفن» اسلام باشند‌ـ عقيده‌يي كه با فداكاري و قربانيهاي بسيار از‌جمله خون شهداي «بدر» و «احد» …در دل كفر و طغيان ايجاد شده، رسالت پاسداري آن را تاريخ امروز به‌عهدهٌ ايشان واگذار كرده بود. اينان در تصوير تمام‌رخي كه از مسألهٌ مخالفت معاويه و حزب اموي با خاندان علي‌(ع) داشتند، هرگز دچار ساده‌انديشي نشده، نه آن را به‌صورت منازعه‌يي شخصي بين امام‌(ع) و معاويه و نه جدالي بر‌سر حكومت، بلكه تضادي عميق ميان اسلام قرآني و اسلام ملعبهٌ دست معاويه مي‌ديدند. تضاد بين دو‌جهان‌بيني كه طبعاً معلول زندگي طبقاتي دو‌گروه متضاد مي‌باشد. تضاد بين جهان‌بيني‌يي كه هدفش تعالي و تكامل انساني است و سرچشمه از بينش عميق علي‌(ع) و انديشهٌ ژرف و سازندهٌ او مي‌گيرد و «نگاه» حزبي كه زندگي را جز در چهارچوب غرائز حيواني و تلذذ از نعمات دنيوي نمي‌داند و چون ديگر نمي‌تواند به‌شيوهٌ مظهر خود، ابوسفيان، علناً با اسلام و علي‌(ع) مبارزه كند، به‌لباس اسلام درآمده و خود را «كاتب وحي» معرفي مي‌نمايد. «چه» بهترين راه براي منحرف ساختن مردمي كه از‌طرفي اعتقاد به‌مذهب در تمام رگ و پوستشان رخنه كرده و از‌طرف ديگر هنوز آن ژرف‌نگري را پيدا نكرده‌اند كه مرز بين حق و باطل و بين علي‌(ع) و معاويه را تشخيص دهند، تمسك به ايده‌يي است كه آنها به‌جان مي‌پرستند. اينان شاهد تحريف مذهب در جهت منافع طبقه‌يي بودند كه با خلق پيوندي نداشتند، حق همه را حق خود مي‌پنداشتند و حكومت بر شهري را «لقمة‌الصباح»(7) خود مي‌دانستند و آن‌گاه فرهنگ منحط خود را در قالب مذهب ريخته و سادگي، صفا، تحرك و صداقت آن را به‌تصنع و تزوير آلوده نمودند.
امر حكومت از درون مسجد و خانهٌ گلي عمر و علي‌(ع) به‌درون كاخ خضراء كشيده شد و نان و خرمايي كه در سايهٌ حكومت مردمي اسلام به‌دست همه رسيده بود، از سفرهٌ عامه جمع گشت و به‌صورت انواع غذاهاي لذيذ در سفره‌هاي كاخ خضراء و اشراف اموي قرار گرفت. دامنهٌ حكومت مذهب هر‌روز محدودتر مي‌شد.
از‌جمله افراد برجسته و فداكاري كه تحمل اين وضع غير‌طبيعي و ضد‌اسلامي را دشوار مي‌ديد و در‌مقابل انسانهايي كه در اسارت تار‌و‌پود نظام اموي مقام انساني را كه اسلام به‌آنها باز‌گردانده بود، از‌دست مي‌دادند و به‌صورت مهره‌هايي بي‌اراده وسيلهٌ بهره‌كشي حزب اموي قرار گرفته بودند خود را مسئول مي‌شناخت، «حجر‌بن‌عدي‌كندي»، اين يار بزرگ پيامبر بود كه به‌همراهي «عمرو‌بن حمق خزاعي» و گروهي ديگر از صحابه از هر‌فرصتي براي افشاي آن‌چه را كه حقيقت مي‌دانستند استفاده مي‌كردند. اينان بي‌پروا با‌معاويه و دستيارانش به‌مبارزه پرداخته و در‌ميان توده‌هاي مسلمين چهرهٌ راستين علي‌(ع) را ترسيم و خدماتي را كه به‌اسلام كرده بود بازگو مي‌نمودند و آن‌گاه انحرافات اصولي و تغيير روش معاويه را از خط‌مشي اسلام تشريح مي‌كردند.
در اين زمان «زياد‌بن ابيه»، قوي‌ترين مهرهٌ حزب اشرافي اموي، حاكم بصره بود. او با ايجاد شديدترين خفقانها و به‌كار‌گرفتن وقيحانه‌ترين راههاي قتل و شكنجه و به‌كمك (8) سيستم منظم اطلاعاتي، سلطهٌ جابرانهٌ خود و نظام اموي را تحكيم مي‌بخشيد. «زياد» به‌سبب دوستي ديرينه‌يي كه با «حجر‌بن عدي» داشت، به‌او گفت: «از تو مي‌خواهم كه هيچ‌گاه علي‌(ع) را به‌نيكي ياد نكني و از امير‌مؤمنان معاويه بد نگويي»(9).
«زياد» چون شنيد كه ايشان جمع گشته و با ايجاد گروههايي به‌مخالفت با معاويه برخاسته و مردم را به‌قيام تشويق مي‌كنند، «حجر» و «عمرو‌بن‌حمق‌خزاعي» و دوستان و ياران ايشان را مورد تعقيب قرار داد. بعضي از آنها را كه نام‌آور نبودند، كشت و «حجر» و سيزده‌تن از رهبران قيام را كه در‌ميان مردم داراي اعتبار فراوان بودند و خود قادر نبود آنها را به‌قتل برساند توقيف كرده نزد معاويه فرستاد و براي معاويه نوشت:
«اينان بر لعن علي‌(ع) با ساير مسلمانان مخالفت مي‌ورزند». ايشان هنوز به‌شام نرسيده بودند كه معاويه جلادانش را براي قتل آنها روانه كرد. «دژخيمان معاويه در محلي به‌نام «مرج عذراء» (تقريباً چهل‌فرسخي دمشق) به «حجر» و ياران او رسيدند. دژخيمي روي به «حجر» نمود و گفت: اي امير گمراهان و اي كافران طغيانگر و دوستدار علي، اميرالمؤمنين معاويه به‌من دستور داده كه اگر از سركشي و طغيان خويش دست برنداري، گردن تو و ياران ترا بزنم. اما «حجر» و دوستانش با سينه‌هايي بس گشاده، بر خواست خود مؤمن و آگاه‌تر از آن بودند كه توهينهاي وقيحانهٌ‌ دشمن از راهشان باز‌بدارد. «حجر» در پاسخ گفت: «ان الصبر علي حر السيف لاَيسر علينا مما تدعوننا اليه ثم القدوم علي الله و علي نبيه و علي وصيه احب الينا من دخول النار» (البته صبر كردن بر‌گرمي و برندگي شمشير آسانتر است از آن‌چه ما را بدان مي‌خوانيد… ما دوست‌تر داريم بر محمد و دوست يكدل او علي وارد شويم، تا با تسليم در‌مقابل شما به‌جهنم درآييم(10).
بدين ترتيب «حجر» و يارانش سكوت در‌مقابل نظام ضد‌انساني و ضد‌تكاملي را سقوط و در ورطهٌ هلاكت و دوزخ و تباهي مي‌دانند (حال هر‌كس مختار است كه هر‌توجيهي مي‌خواهد براي سكوت خود بكند).
اما شش‌تن از همراهان «حجر» به‌سكوت در‌مقابل معاويه تن دادند و به‌شفاعت خويشانشان در دربار معاويه آزاد شدند. علاوه‌بر اين، فقدان اصالتهاي راستين انقلابي باعث شد كه ترس از مرگ آنان را به‌قبول سكوت در‌قبال جنايات معاويه وادارد. سلامت نفس و آمادگي نداشتن براي پذيرش دشواريهاي راه تكامل، بزرگ‌مرداني را از جادهٌ تكامل دور ساخته زيرا جوانه‌هاي تكامل تنها روي كساني قرار مي‌گيرد كه از سختي و دشواري راه نهراسند و آمادگي قبول سهمگين‌ترين مسئوليتها و قدرت برخورد با مشكل‌ترين شدائد را داشته باشند. اين شش‌تن سلامت نفس، اين زنجير بردگي روح كمال‌جوي انساني، را بر شهادت انقلابي ترجيح دادند. «حجر» قدم پيش نهاد و از قاتلش خواست تا اجازه دهد يك‌بار ديگر در پيشگاه «رب» خود بايستد و با او سخن گويد و از او بخواهد به «صراط مستقيمي» كه اكنون «حجر» به‌پايانش نزديك است، هدايت كند. «حجر» نماز برپا‌داشت و براي آخرين‌بار با خضوع با پروردگارش كه رحمت شهادت را بر‌او ارزاني داشته، سخن گفت. يكي از دژخيمان به‌وي گفت: «چرا نمازت را طولاني كردي؟» حجر پاسخ داد:
به‌خدا سوگند كه هرگز سبكتر از اين نمازي به‌جاي نياورده بودم و درست‌تر مي‌دانستم زماني طولاني‌تر با خدايم سخن بگويم. چه من نخستين كسي هستم كه تيري بر پيكر نظام معاويه رها كردم و نخستين كسم كه شهيد مي‌گردم. در اين وقت «حدبه»، دژخيم يك‌چشم، «تيغ كشيد كه گردن اين سردار عالي‌مقام را بزند». چشمش به «حجر» افتاد كه مي‌لرزد… گفت مگر نگفتي كه مرا از مرگ هراسي نيست؟ چرا مي‌لرزي؟ اگر الان از علي‌(ع) بيزاري جويي ترا آزاد خواهم كرد.
«حجر» گفت: من نمي‌خواهم بلرزم، ولي مي‌بينم كه شمشيري است كشيده، كفني است گسترده، قبري است كنده، لرزش بدن من به‌اختيار خودم نيست. با‌تمام اين احوال، هرگز آن سخني را كه موجب غضب خداست نمي‌گويم…
حب نفس نيرويي است مقتدر و يكي از قوانين طبيعي حاكم بر طبيعت انسان. ولي آن‌كس كه كمال خود را بر اين ترجيح مي‌دهد، مي‌نماياند كه در كجاي نردبان تكامل قرار دارد.
«حجر» و شش‌تن از ياران او را شهيد ساخته و سرهايشان را با دو‌تن ديگر كه هنوز شهيدشان نكرده بودند به‌ارمغان نزد معاويه بردند(11).
يكي از اين دو‌تن به‌زندان و تبعيد محكوم شد و ديگري عبدالرحمن‌بن حسان كه نشئهٌ ديكتاتور را از بادهٌ پيروزي برهم زده بود، به‌كوفه اعزام گرديد تا «زياد‌بن ابيه» او را كه «از يارانش بدتر است»، «به‌بدترين وجه»(12) بكشد.
معاويه در دربارش از عبدالرحمن پرسيده بود تا رأي خود را دربارهٌ عثمان بگويد (سؤالي كه در اين حكومت پاسخ نامساعد بدان مجوز نابودي شخص بود).
عبدالرحمن در پاسخ گفت: شهادت مي‌دهم او نخستين‌كس است كه درهاي حق را بست و درهاي ظلم و ستم را بر‌روي مردم گشود!
معاويه گفت: «قتلت نفسك» (خودت را به‌كشتن دادي).
عبدالرحمن در آستانهٌ شهادت چه‌جواب شگفتي مي‌دهد: «بل اياك قتلت» (بلكه ترا كشتم!)
ستمگر حيوان‌صفت در نشئهٌ لئيمانه‌اش مي‌پنداشت كه ديگر كار جنبش به‌سر مي‌آيد، به‌ويژه چندي نمي‌گذشت كه حسن‌بن علي(ع) را نيز از ميدان زندگي و حياتي كه خود در وراي آن هيچ‌چيزي نمي‌شناخت، به‌در كرده بود. پس اين چه «سياست و حسابگري»(13) است كه اكنون مرد جسور ديگري به‌رغم آن‌كه به‌زنجير كشيده شده و رو‌به‌مرگ مي‌رود. سينه‌سپر مي‌گويد كه «ترا كشتم»!؟
به‌راستي از خونهاي اين شهيدان نخستين شكوفهٌ سرخ‌فام بر‌درخت آزادي سر‌زد و بدينسان طالع بهار تازه‌يي را در جنبش آزاديبخش نويد داد! و اين بخش را به‌نام «قبيصه» كه يك‌تن ديگر از شهداي هفتگانهٌ «مرج عذراء» است پايان مي‌دهيم. به‌هنگام خروج از كوفه به‌قصد شام، …كاروان پس‌از چند‌صد‌قدم به «جبانهٌ عزرم» رسيد. در اين وقت قبيصه به‌خانهٌ خود نگريست. دختران خويش را ديد كه بر پشت بام آمده به‌حال اسفناك پدر گريه مي‌كنند… از مأمورين اجازه گرفت تا با اهل‌بيت وداع كند. اجازه دادند، ساعتي به‌منزل رفت، همه در اين وقت گريه مي‌كردند. آري وداع مرگ بسي جانگذاز است. مردان قوي در اين مرحله مي‌لرزند، چه رسد به زنان خصوصاً «دختر» كه به‌پدر محبتي بي‌ريا دارد.
قبيصه دخترانش را نصيحت كرد و گفت: شكيبايي و تقوا پيشه كنيد. اگر در اين سفر شهيد شوم به‌سعادت «ابد» فائز شده‌ام و اگر سلامت ماندم، به‌زودي برمي‌گردم. من از معيشت شما هيچ نگران نيستم، چون آن خدايي كه خالق شماست رازق شماست، البته او هم شما را لنگ نمي‌گذارد، شما را به‌خدا مي‌سپارم…(14)
قبيصه و يارانش به‌اسلام باور داشتند و به راه اسلام ره‌سپردند. زندگي ايشان درسي است براي كساني كه امروز ادعاي باور به‌اسلام دارند ولي شايد به‌راه اسلام نروند.

آغاز
از بحثهاي گذشته برمي‌آيد كه معاويه، بر طبق قانون تغييرناپذير حاكم بر كليهٌ نظامهاي ارتجاعي و مرتجعين تاريخ، اندك‌اندك شرايط عيني را عليه خود آماده ساخت و به اين ترتيب مرحلهٌ جديدي در‌جريان رشد جنبش فرا‌رسيد.
در اين زمان حضرت حسين‌(ع) ـ‌امام جديد‌ـ در مدينه به‌سر مي‌برد و معاويه مي‌كوشيد كمتر با‌وي برخوردي داشته باشد و لذا بسياري از نافرمانيهاي وي را ناديده مي‌گرفت. چنان‌كه در پاسخ حاكم مدينه كه پس از شهادت «حجر» خبر رفت‌و‌آمدهايي را ميان امام‌(ع) و بزرگان عراق به او داده بود، نوشت:
…‌زنهار، زنهار تا با حسين تعرض نرساني، مادامي كه او دست به‌اقدامي نزده تو هم تعرض نداشته باش تا حسين بر‌بيعت ما باشد. ما نيز اكنون قصد بر او نداريم، مترصد باش تا هر‌وقت از او اقدامي ديدي…(15) و نيز نامهٌ موذيانهٌ تزويرآميزي هم به‌امام‌(ع) فرستاد و پيمان گذشته را يادآور شد. امام‌(ع) ضمن نامهٌ مفصل اعتراض‌آميزي يك‌به‌يك جنايات و مردم‌فريبيهاي او را از نسبت دادن «زياد» به پدرش ابوسفيان تا كشتار ياران علي‌(ع) متذكر شد و معاويه را به‌قصاص بشارت داد و صريحاً او را در كار دين گرگ چوپان‌نما ناميد.
حتي وقتي مالي از راه مدينه از يمن به‌شام براي معاويه مي‌بردند، حضرت تمام آن اموال را مصادره كرد و ضمن نامهٌ عتاب‌آميزي رسيد آن‌را براي معاويه فرستاد(16).
هم‌چنين در اواخر عمر معاويه كه داستان وليعهدي يزيد بالا گرفته بود، امام‌(ع) …تمام كساني كه رسول خدا‌(ص) را ديده بودند و افتخار صحابگي آن حضرت را داشتند و‌نيز اولاد آنها را در هر‌شهري از شهرهاي اسلامي كه بودند، دعوت كرد و براي همه نامه نوشت و همگي اصحاب و تابعين كه در حدود هزار‌نفر بودند در «مني» حاضر شدند و براي آنها سخنراني نمود و گفت شما مي‌بينيد اين مرد قلدر با ما و شيعيان ما چه مي‌كند، شما آن‌چه در اين مجلس گفتگو مي‌شود در شهر خود و براي هموطنان خود شرح دهيد و شروع كرد مناقب و فضائل پدرش اميرالمؤمنين‌(ع) را يك‌به‌يك گوشزد نمود و در امر به‌معروف و نهي از منكر ترغيب و تحريض كرد…(17) و گويا در همين مجمع باشد كه امام خطبهٌ تاريخي خود را كه در تشريح وظايف و مسئوليتهاي برگزيدگان اجتماع (قشراول) فوق‌العاده جامع و پر‌ارزش است، بيان كرد. قسمتي از اين‌خطبه چنين است(18):
…پس اي توانايان كه به‌دانش مشهور و به‌نيكي ياد شده‌ايد، به‌اندرزگويي معروف و به‌واسطهٌ خدا در دل مردم مهابت يافته‌ايد، والا و قدرتمند از شما حساب مي‌برد و ناتوان گراميتان مي‌دارد، آنها كه بر‌‌ايشان برتري و تسلطي نداريد شما را بر‌خود مقدم مي‌دارند (درجهٌ اجتماعي قشر اول)…
…بر‌شما مي‌ترسم، اي كساني كه خدا بر‌شما منت دارد، مبادا بر‌شما نقمت و دردي از دردهايش فرود آرد، چرا كه شما به‌مقامي از بزرگداشت خدايي رسيده‌ايد كه بر‌ديگر مردم برتري داريد (در شرايط حاضر). كسي را كه خداشناس (و نيكو) است گرامي نمي‌داريد و حال اين‌كه شما (كه در‌برابر اين شرايط ساكت نشسته‌ايد) به‌خاطر خدا (و حفظ شناسندگان او) در‌ميان بندگانش گرامي داشته شده‌ايد.
به‌تحقيق مي‌بينيد كه پيمانهاي خدايي (همهٌ موازين و حدود) شكسته مي‌شوند و هراس نمي‌داريد،‌ ولي (از شكسته شدن) برخي عهدها و حقوق از‌دست‌رفتهٌ پدرانتان (مثل اين‌كه كسي مالي را كه به‌پدر آنها بدهكار باشد ندهد و‌غيره) در‌هراس و ولوله‌ايد. حال اين‌كه پيمان رسول‌خدا‌(ص) بي‌مقدار گشته، كورها و لالها و زمين‌گيرها در شهرها بي‌سرپرست افتاده‌اند و بر‌‌ايشان ترحم نمي‌شود و شما در‌خور مسئوليت و تواناييتان كار نمي‌كنيد و نسبت به‌آن‌كس هم كه وظيفهٌ خود را انجام مي‌دهد اعتنا نداريد و به‌مسامحه و سازشكاري و همكاري با ظالمان آرميده‌ايد(19). اينها بدان‌جهت است كه خدا به‌شما امر كرده است به‌بازداشتن از زشتيها (نهي از منكر) و شما از آن غافليد‌(چنين است جامعه‌يي كه قشر اول آن در آن مسئوليتش را نشناسد) و شما در‌ميان مردم در‌خور بالاترين مصيبتيد بدانچه از مسئوليت عالمانه (آگاهانه) خود دست كشيديد و اي‌كاش در راه آن به‌كار مي پرداختيد. اين بدان‌جهت است كه زمام امور بايد به‌دست علما (قشر آگاه) باشد كه خداشناس و نگهدارندهٌ حرمتها و جلال او باشند (حفظ حدود و موازين الهي) و شما از اين مسئوليت سلب شده هستيد و چنين نيستند مگر به‌سبب تفرقه‌تان در حق و اختلاف‌نظر (ناشي از بي‌توجهي به‌حقيقت) پس‌از (به‌رغم) دليل آشكار. چنان‌چه بر‌رنجها‌(ي‌راه) شكيبايي كرده و سختيهاي راه خدا را تحمل مي‌كرديد (زمام) امور خدا به‌شما باز‌مي‌گشت و به‌دست شما اجرا مي‌شد. ليكن شما ستمگران را در‌مقام خود جا داديد و زمام امور خدا را در كف ايشان نهاديد كه به‌اشتباه عمل مي‌كنند و در شهوات پيش مي‌روند. فرار شما از مرگ و دلخوشيتان به‌زندگاني گذرا، آنها را سلطه بخشيده. پس ضعيفان ناتوان را به‌ايشان تسليم كرديد تا برخي را برده و مقهور خود كنند و برخي را به‌خاطر لقمه‌ناني بيچاره، در مملكت به‌خواست خود حكم مي‌رانند و راه رسوايي و پستي را براي هواي خود هموار مي‌كنند. بر‌خداي جبار دليري كرده و زشتي و اشرار را پيروي مي‌كنند. در هر شهري گوينده‌يي از جانب خود بر‌منبر دارند و اين سرزمين پايمال آنهاست. بر‌همه‌جاي آن دست گشاده‌اند. مردم بردهٌ آنها و در‌اختيار ايشانند و هر‌دستي بر‌سر آنان بكوبند، دفاع نتوانند كرد. دسته‌يي زورگو و جبار كه نه خدا و نه بازگشتگاه مي‌شناسند، بر ضعفا و ناتوانان شديداً فشار مي‌آورند. پس اي‌عجب و چرا كه تعجب نكنم كه زمين در تصرف مردي دغل و ستمكار است يا باجگيري نابه‌كار يا حاكمي كه بر مؤمنان ترحمي ندارد…
خدايا مي‌داني كه كه اينها را نمي‌گويم كه چندين‌روز به‌فرمانروايي برسم، و آرزوي آن را هم ندارم. مي‌داني كه من مشتاق اصلاح دين تو هستم و خواستار آبادي شهرها و آزادي مردمم، و نمي خواهم بندگان مظلومت در دست ستمگران اسير باشند. اين ستمگران مي‌كوشند چراغ هدايتي را كه پيامبر ميان امت برافروخته است، خاموش كنند، ولي توكل ما بر‌خداست و ما به‌سوي او باز‌مي‌گرديم…
مفاهيم اين خطبه آن‌قدر عميق و جامع است كه به‌بهترين صورت نمايندهٌ سيماي راستين حكومت اسلامي و وظايف مسلمانان مسئول است. روشن است كه در شرايط وحشت و اختناق و سلطهٌ كامل ديكتاتوري، اين خطبه و ساير خطبات به‌عنوان «شرط ذهني» چه تأثيري در جامعه مي‌بخشد(20).


سلطنت يزيد
هنگامي كه معاويه مرد، يزيد در دمشق نبود و ضحاك‌بن‌قيس، يكي از تعزيه‌گردانان رژيمش، بر او نماز‌گزارد و او را دفن كرد. نامه‌يي به‌يزيد نوشت و از او به‌دمشق دعوت نمود. در حكومت يزيد طبعاً مخالفتها آشكارتر گرديد. چه، اگر معاويه توانسته بود با عنوان «كاتب وحي» عده‌يي از مردم را بفريبد، هيچ‌كس نبود كه يزيد پليد و شرابخوار و فاسق را نشناسد.
يزيد، اين والاحضرت شهوتران و شكم‌باره، كه پليدي و ناپختگي را تواًما داشت و اكنون صرفاً به‌زور سرنيزه و شلاق به‌مسند نشسته بود، مست از غرور ساليان دراز حكومت پدرش ناگزير به‌فكر سركوبي مخالفين افتاد. پيش از اين، منطق معاويه در حل مسأله چنين بود كه «جايي‌كه تازيانه‌ام بس باشد» شمشير نمي كشم و جايي‌كه زبانم بس باشد، تازيانه نمي‌زنم و اگر ميان من و مردم مويي باشد بريده نخواهد شد. اگر بكشند شل مي‌كنم و اگر شل كنند، مي‌كشم(21).
ليكن اكنون شدت ظلم و ستم و موضعگيري صحيح جنبش، كار را از منتهاي حدود اين منطق ـ‌كه حكومت، سالها تحت لواي آن از مهالك جسته و جز شورشهاي پراكنده‌يي در اين‌جا وآن‌جا به‌ياد نداشت‌ـ فراتر برده بود. لذا ديگر «كشيدن» و «شل‌كردن» را سودي نبود. از‌اين‌رو از آغاز چهرهٌ سياه و منفور استبدادي خود را عيان نمود.
يزيد به «وليد‌بن عتبه»، حاكم مدينه، نوشت(22):
«هنگامي كه اين نامه به‌تو رسيد، حسين‌بن علي‌(ع) و عبدالله‌بن زبير را احضار كن و از آنها بيعت بگير. پس اگر نپذيرفتند، آنها را گردن بزن و سرهايشان را نزد من بفرست. مردم را نيز به‌بيعت فراخوان و هركه سر‌‌باز زد همان حكم را كه دربارهٌ حسين‌بن علي‌(ع) و عبدالله‌بن زبير اجرا كردي، اجرا كن»(23).
وليد، با مشورت مروان‌بن حكم(24)، عبدالله‌بن عمر‌بن عثمان را مأمور ساخت تا حسين‌(ع) و عبدالله‌بن زبير را به‌محل فرمانداري دعوت كند. حسين‌(ع) به‌اتفاق عده‌يي از يارانش به‌خانهٌ وليد آمد و به‌آنها گفت: شما بر‌در‌خانه بايستيد(25) و خود وارد شد. وليد مرگ معاويه و موضوع بيعت با‌يزيد را در‌ميان گذاشت. حسين‌(ع) گفت: اكنون وقت بيعت نيست. «بيعت موضوع مهمي است كه نمي‌توان در‌خفا انجام داد، آن‌گاه كه همهٌ مردم را براي بيعت خواستي به‌ما نيز اطلاع بده آن‌چه شايسته دانستم انجام مي‌دهم».
مروان به‌وليد گفت گوش به‌سخنان حسين‌(ع) مده و اگر از بيعت امتناع ورزد، او را به‌قتل برسان. چه، اگر حسين‌(ع) از اين در بيرون رود، او را به‌دست نياوري جز آن كه خونها ريخته شود. حسين‌(ع) در پاسخ مروان گفت آيا تو دستور كشتن مرا مي‌دهي؟ به‌خدا سوگند ياد مي‌كنم دروغ گفتي و با اين سخن خود را ذليل و خوار كردي. «يزيد مردي فاسد، شرابخوار، فاسق و متجاوز آشكاري است و شخصي چون من با مردي چون يزيد بيعت نمي‌كنم». مروان قصد كرد حسين‌(ع) را دستگير كند. حسين‌(ع) با‌خشونت به‌او حمله كرد و مروان به‌قسمت ديگر خانه گريخت و حسين از فرمانداري بيرون آمد. مروان به‌وليد گفت: حسين‌(ع) را از دست داديم. وليد گفت: «به‌خدا سوگند اگر پادشاهي روي زمين را به‌من بدهند حاضر نمي‌شوم كه حسين‌(ع) را بكشم و به‌خدا سوگند باور ندارم كه كسي خون حسين‌(ع) را به‌گردن داشته باشد و خدا را ملاقات كند…»
فرداي آن‌روز كه حضرت براي بررسي اوضاع مدينه و وضع افكار به‌محافل مختلف سركشي مي‌كرد، با مروان برخورد كرد. مروان به‌او گفت: يا اباعبدالله(26) من خيرخواه تو هستم. سخنانم را بپذير تا سعادتمند گردي. حضرت گفت بگو تا بشنوم. مروان گفت: با‌يزيد بيعت كن كه براي دين و دنياي تو بهتر است. حضرت گفت: انالله و انااليه راجعون و علي‌الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد و لقد سمعت جدي رسول الله‌(ص) يقول: الخلافة محرّمة علي آل ابوسفيان. (همه از خداييم و به‌سوي او باز‌مي‌گرديم و بر‌اسلام درود (يعني اسلام پايان مي‌گيرد و از آن چيزي نمي‌ماند). از هنگامي كه امت به‌بلاي پيشوايي كسي مثل يزيد گرفتار آمد و از جدم فرستادهٌ خدا شنيدم كه مي‌گفت: خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است). بديهي است كه منظور از خاندان، كليهٌ مانندگان او در كردار و عمل است كه با اين بيان ابراز شده است. برخلاف كساني كه عقيده دارند قيام حسيني به‌خاطر احساس خطر و عدم امنيتي بوده كه نسبت به‌خود و خانواده‌اش مي‌كرده، اين گفتار حسين(ع) نشان مي‌دهد كه آن‌چه انديشهٌ او را بيش‌از پيش به‌خود مشغول داشته سرنوشت «امت» و نحوهٌ «حكومت» بر‌ايشان است. امام‌(ع) در اين سخنان به‌تضادي آشتي‌ناپذير با يزيد اشاره دارد، تضادي كه يك‌وجه آن كفر و طغيان و وجه ديگرش ايمان و تسليم (در‌برابر خدا) است و چنان‌كه مسلّم بوده است اين‌گونه تضادها در‌نهايت جز از‌طريق قهر مسلحانه حل نمي‌گردد! حسين نيز از قرآن چنين آموخته بود، در آن‌جا كه به‌صراحت بيان شده:
«فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب حتي اذا اثخنتموهم فشدوا الوثاق»(27)

تصميم و تدارك (تصميم امام‌(ع) به‌حركت از مدينه)
وليد‌بن عتبه از ابن زبير خواست كه با‌يزيد بيعت كند، ولي او نپذيرفت و شبانه از بيراهه عازم حرم امن شد (مقصود كعبه است).
به‌رغم وسوسه‌هاي مروان ـ‌يكي از مهره‌هاي پليد حزب اموي‌ـ وليد حاضر نمي‌شد نسبت به‌حسين‌(ع) خشونت به‌خرج دهد. حسين‌(ع) در‌پي تدارك كار خود بود و مصمم براي اوج دادن به‌عمل انقلابي. لذا بعضي شبها بر‌سر قبر پيامبر‌(ص) مي‌رفت و با خداي خود راز‌و‌نياز مي‌كرد و در اين راز‌و‌نياز است كه خطوط كلي قيام او به‌طور مشخص جلوه مي‌كند:
يا رسول‌الله، من فرزند دختر تو فاطمه‌(ع) هستم، كسي كه او را در‌ميان امتت جانشين قرار دادي، پس شاهد باش بر‌ايشان (احوال و نيازهايشان) و بار‌ديگر بر‌سر مزار رسول اكرم‌(ص) رفت و گفت:
خداوندا اين آرامگاه پيامبر توست و من پسر دختر اويم و كاري پيش آمده كه تو از آن آگاهي، پروردگارا، من نيكي را دوست مي‌دارم و از پليديها بيزارم. اي صاحب بزرگي و بخشندگي، به‌حق آن‌كس كه در اين‌جا آرميده راهي را برايم برگزين كه تو و رسولت را راضي كند.
حسين‌(ع) از كه راهجويي مي‌كند؟ از خدايش و او را به‌حق كسي سوگند مي‌دهد كه راستين‌تر از هركس راه او را پيمود و بيش از هر‌كسي به او باور داشت. از خدايش مي‌خواهد در اين امر بزرگ در اين كار كه سرنوشت امت اسلامي به‌آن بستگي دارد و در اين لحظه كه محور تاريخ به‌نادرستي و كجي مي‌گرايد، او را راهنما باشد، تا قدمي بر‌خلاف رضاي او كه همان آزادگي و اختيار توده‌هاي اسير سلطهٌ يزيد است برندارد(28). مي‌گويد:
…اللهم رضاً برضائك و تسليماً لامرك. اللهم اني احب المعروف و انكر المنكر (خداوندا راضيم بدانچه كه تو مي‌پسندي و در‌برابر امر(29) تو تسليمم. آفريدگارا، من راستيها را دوست دارم و از فريب و نيرنگ بيزارم. مرا در راه راستينم استوار بدار و راهنمايم باش).
در اين چند‌شبي كه از پيشنهاد وليد مي‌گذرد، حسين‌(ع) با خداي خود خلوت مي‌كرد و راه مي‌جست. انديشه مي‌نمود تا مبادا در جهتگيري خود راهي جز راه خدا(30) برگزيند و ديدگانش بر‌هدفي جز سعادت و تكامل توده‌هاي مسلمان معطوف گردد و عاقبت بدانچه مقتضاي وقت جنبش بود، تصميم گرفت:
«جنگ»! «نبرد عادلانه به‌خاطر نفي موانع راه خدا» اكنون ارابهٌ تكامل اين نهضت بدانجا رسيده بود كه بي‌«قرباني» پيش نمي‌رفت و از اين‌پس هر‌كار جز قيام مصممانهٌ فدايياني برگزيده بيهوده بود.

از نصيحت‌كاري تا امر به‌معروف
در اين ميان ملاقاتهايي با برادرش محمد‌بن حنفيه دست مي‌دهد و او مدام از حضرت مي‌خواهد كه مسألهٌ بيعت با يزيد را به‌نحو «مسالمت‌آميز» حل كند و حضرت را با نصايح برادرانه و عافيت‌جويانه راهنمايي مي‌كند و از او مي‌خواهد كه «جاي امني برود تا از گزند يزيد در‌امان باشد». او به‌حضرت مي‌گويد:
به‌جاي امني برو و از آن‌جا فرستادگاني نزد مردم بفرست و از آنها بيعت بگير. «اگر پذيرفتند، خداي را سپاسگزار واگر با ديگر‌كس بيعت كردند خدا از عقل و دين تو نكاهد و به فضل و مروت تو كاهشي نرسد».
ليكن امام(ع) بر‌حسب دستاوردهاي قرآني، امنيت را به‌نحو ديگري كه مطلقاً با درك برادرش و همهٌ عافيت‌جويان و تسليم‌طلبان تاريخ متفاوت است، تفسير مي‌كند. از‌نظر او چنان‌كه بعداً به‌هنگام حركت به‌سوي عراق، در پاسخ عمرو‌بن سعد، حاكم مدينه، كه او را از هلاكت ترسانده و به‌امان خود در مدينه خوانده بود، نوشت:
«بهترين امانها، امان خداست. كسي كه در دنيا از قهر خداوند نترسد در روز رستاخيز در امان او نيست، پس من خواهان ترس خدا در دنيا هستم، تا از نعمت امان او در قيامت برخوردار باشم…»
به‌راستي فرق است ميان درك محمد‌بن‌حنفيه،‌كه خود ا به‌عبادت در گوشهٌ مدينه مشغول داشته و بي‌خبر از آن‌چه كه در دنياي اسلام مي‌گذرد به‌آن دلخوش كرده است، با درك كسي كه شور انقلابي نسبت به‌كمال امت مسلمان وجودش را لبريز ساخته است. اين‌جا نيز تصادم بين دو‌جهان‌بيني است كه نشأت از دو‌انديشهٌ مختلف مي‌گيرند. تضاد بين بينشي وسيع و گسترده كه هستي را در مجموعه‌اش و تا لايتناهي (انالله…) نگاه مي‌كند و خود را در تمامي آن شريك مي‌داند، با نگاه آن‌كس كه شراكت خود را از ياد برده تا آن‌جا كه عبادتش نيز به‌خودش ختم مي‌شود، لذا حسين‌(ع) براي اين كه چهرهٌ رژيم و خوي تجاوزكار «نظام» را براي او تشريح كرده باشد، مي‌گويد: اي برادر به‌كدام جانب سفر كنم؟ محمد مي‌گويد به‌مكه برو در آن‌جا باش وگرنه به‌يمن برو. چه، ايشان ياران جد و پدر تو هستند و بلاد ايشان «پرنعمت» است و اگر در يمن نيز… «آسايشي» به‌دست نشد پيوسته از ريگستانها و كوهساران از جايي به‌جايي برو و نگران مباش كه سرانجام مردم چه خواهد بود. چه، نظر تو صائب‌تر از آنهاست.
محمد چه مي‌گويد؟ حسين به چه مي‌انديشد؟ به‌مسئوليتش، به وظيفه‌يي كه اعتقاداتش در پيش‌پاي او گذارده و به‌تكامل اجتماعيش، تكاملي كه اگر او براي تسريع و به‌راه انداختنش اراده نكند متوقف مي‌گردد و به‌دست نظام منحط حاكم از‌جريان خواهد افتاد.
آيا يك‌مسلمان قرآني كه در كورهٌ اعتقادات اسلامي تفتيده، كسي كه از پرورش علي‌(ع) كه نفس انقلاب است برخوردار بوده، مي‌تواند چنين فكري را در مخيلهٌ خود جاي دهد؟ «نگران مباش كه سرانجام امت چه خواهد شد»!
طبعاً براي امام‌(ع) عبادتي كه حنفيه بدان دلخوش داشته، جز در اوج نبردي انقلابي به‌خاطر درهم‌شكستن نظاماتي كه عمده‌ترين مانع راه تكامل امت‌اند و در دوران بهره‌كشي انسان از انسان غالباً به‌صورت فرمانروايان ستمكار و طبقات استثمارگر ظاهر مي‌شوند، پوچ و بي‌معني است. چنان‌كه بعدها در آستانهٌ ارض كربلا سردار لشكر دشمن و افراد او را مخاطب ساخته و گفت: جدم رسول خدا‌(ص) فرمود:
«هر‌يك از شما فرماندار ستمكار و قلدر و بدكاري را بنگرد كه به‌حقوق خداوند تجاوز مي‌كند و پيمان او را مي‌شكند و با فرامين الهي و سنت پيغمبر او مخالفت مي‌ورزد و در‌ميان مردم به‌تعدي و تجاوز حكومت مي‌كند و با اين‌همه او را از زشتكاري بازندارد، بر‌خدا واجب است كه چنين كسي را به‌آتش غضبش بسوزاند…»
وجود حسين نيز همانند جد و پدرش سرشار از نگراني به‌حال جامعه و مسئوليت نسبت به‌توده‌هاي در‌زنجير است. مگر نه اين‌كه همه مسئول يكديگرند؟ «كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيته». و مگر نه اين‌كه خداوند از دانشمندان و علما ميثاقي گرفته كه اگر به‌ميثاقشان عمل نكنند به‌دوزخ بشارتشان داده است؟
اكنون حسين‌(ع) مي‌بيند جامعه بر‌خلاف جهت آرمانهاي راستين اسلامي پيش رانده مي‌شود. اسلامي كه از درون شكنجه‌هاي فراوان مرداني چون «ياسر» و رنجهاي بسيار مقاومين «شعب ابوطالب» سر‌زده و با خون جوانمردان «بدر» و «احد» و «خندق» و بر ريگستانهاي داغ صحاري عرب شكل گرفته و تثبيت شده، اكنون ملعبهٌ دست ناكساني چون يزيد شده است. آيا در اين صورت او مي‌تواند ساكت بنشيند؟ نه، هرگز، او نمي‌تواند به «آسايشي» بينديشد كه محمد‌بن حنفيه در يمن سراغ مي‌دهد و در جواب برادرش مي‌گويد:
«والله لو لم‌يكن في‌الدنيا ملجأ و لامأوي لما بايعت يزيد‌بن معاويه» (و به‌خدا اگر در تمام دنيا مأمن و پناهگاهي نباشد، من با يزيد پسر معاويه بيعت نخواهم كرد).
مي‌گويد: اكنون كه به‌گمان تو پناهگاهي براي فرار از چنگال يزيد هست، ولي اگر در‌سراسر گيتي پناهگاهي هم نبود، من دست بيعت به‌چنين كسي نخواهم داد و به‌حكومت جابرانه و ضد‌مردمي‌يي كه اين‌چنين جامعه را به‌انحطاط كشيده صحه نخواهم گذاشت. سپس متناسب با سطح انديشهٌ محمد جوابي بدين‌مضمون به‌او مي‌دهد:
«اي برادر، خدا تو را جزاي خير دهد، شرط نصيحت و صوابديد به‌جاي آوردي. اينك تصميم به‌سفر مكه دارم. من و برادران من و فرزندانم و شيعيانم كوچ خواهيم كرد. چه، امر ايشان امر من است و رأي ايشان رأي من. اما بر‌تو اي برادر جبري نيست (كه با ما بيايي). در مدينه باقي‌بمان و براي جماعت نگران، و چشمي باش و هيچ‌امري از ايشان را بر‌من پوشيده مدار».
مي‌بينيم كه حسين(ع) در اين‌جا اسير دگمهاي روشنفكرانه نمي‌شود. او مي‌بيند كه محمد را همت همراهي او نيست، پس در موضع خودش و به‌نفع هدف بزرگي كه در پيش دارد (در حيطهٌ استراتژيك)‌از او استفاده مي‌كند. سپس كاغذ مي‌خواهد و مطالب زير را به‌عنوان «وصيت»، به‌برادرش محمد حنفيه مي‌نويسد:
بسم الله‌الرحمن الرحيم ـ هذا ما اوصي به الحسين‌بن علي‌بن ابيطالب الي اخيه محمد المعروف بابن‌الحنفيه. ان الحسين شهد ان لااله‌الاالله وحده لاشريك له و ان محمداً عبده و رسوله جاء بالحق من عندالله و ان الجنه و النار حق و ان الساعة آتية لاريب فيها و ان الله يبعث من في‌القبور و اني لم اخرج اشراً و لابطراً و لامفسداً و لاظالماً و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي، اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي و ابي علي ابن ابيطالب فمن قبلني بقبول الحق، فالله اولي بالحق، و من ردّ علي هذا اصبر حتي يقضي الله بيني و بين القوم بالحق و هو خير الحاكمين. و هذه وصيتي يا اخي اليك و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه انيب»
«به‌درستي كه حسين گواهي مي‌دهد كه نيست خدايي به‌جز پروردگار يكتا و بي‌شريك و محمد بندهٌ او و فرستاده‌اش مي‌باشد كه به‌حق از نزد حق آمده و بهشت و آتش حق است و واقعيت دارد و هيچ شكي در آن نيست و گواهي مي‌دهد به اين كه خداوند برانگيزنده از درون قبرهاست. من به‌خاطر آسايش و تفريح و كسب زندگي و جاه يا برانگيختن آتش فتنه و فساد از مدينه بيرون نمي‌روم، بلكه در طلب اصلاح امت جد خويش به اين كار دست مي‌زنم. من به‌شيوهٌ جدم و پدرم علي فرزند ابيطالب، خلق را به‌نكوكاري دعوت خواهم كرد و از بديها باز‌خواهم داشت و آن‌كس كه مي‌پذيرد مرا به‌قبول حق، پس خداوند در حقانيت اولي است. و كسي كه مرا در اين امر رد مي‌كند، پايداري مي‌كنم تا خداوند بين من و آن قوم داوري كند كه او بهترين حكم‌كنندگان است و اين سفارش من است به‌تو اي برادر و توفيق من جز به‌او وابسته نيست و من به‌او توكل مي‌كنم و به‌سوي او باز‌مي‌گردم».
امام‌(ع) بدين‌وسيله بار‌ديگر اعتقادات و هدف خويش را بازگو مي‌كند.‌چنين است كه پردهٌ تحريفهاي بعدي از‌هم مي‌درد و دامنهٌ اين تحريفات به‌اندازه‌يي وسيع است كه حتي بعد‌از شهادت امام‌(ع) نيز بسياري گمان مي‌كردند كه او خارجي است! مضمون اين وصيت هيچ ترديدي در بطلان نظر آنها كه مي‌پندارند «حسين در اجتهادش اشتباه كرد»(31) يا «حسين‌(ع) به‌خاطر دفاع از خانواده‌اش به‌اين عمل اقدام كرد» يا «حسين در‌مقابل اولوالامر قيام كرد»(32) يا «عمل حسين‌(ع) براي طلب رياست دنيا بود»، باقي نمي‌گذارد.
هم‌چنين اين وصيت از آن‌جا كه به‌مفهوم واقعي امر به‌معروف و نهي از منكر در فرهنگ قرآني اشاره دارد و اين مسئوليت بزرگ قشر آگاه را از صورت ساده‌لوحانه‌اش كه نصيحت‌كاري فردي است وارهانده، در چارچوب اصلاح همهٌ امت مطرح مي‌كند، ‌فوق‌العاده ارزشمند است:
انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي، اريد ان امر بالمعروف و انهي عن المنكر
به‌راستي آن‌گاه كه جامعه در سراشيب سقوط افتاده و نظامات جاهلي دوباره در قالب اشرافيت اموي زنده مي‌شود، ‌در محيطي كه منافع و حاصل كار مردم تاراج مي‌گردد، استعدادها هدر مي‌رود و اصالت هر‌چيزي پوششي سنگين از دروغ را بر‌روي خود دارد، آري در اين عرصهٌ وارونگي و واژگونكي (معكوس و مركوس)(33)، بدون بر‌شوريدن و از‌هم دريدن نظام كهنه، صداقت و اخلاق همچون نصيحت و عبادت و هر‌گونه خرده‌كاري ديگر، فريبي بيش نيست. آنان كه مي‌خواهند با پند و موعظه و كتاب و دفتر، مردم را به‌صداقت و اخلاق پسنديده وادارند در اشتباهند(34). چرا كه شيطان (كه در آن‌زمان در قالب يزيد و معاويه و در عصر ما در قالب طبقات استثمارگر و حكام ظالم مجسم مي‌گردد) براي بازداشتن از راه حق، بازيچه‌هاي بسيار دارد . مرتجعين در سراسر تاريخ از اين فريب بسيار سود برده و در تأييد چنين سرگرميها به‌هرگونه، به‌منظور تسكين طبقات ستمكش و تحميق آنها كوشيده‌اند، و در اين‌ميان آن‌كس كه بخواهد اين فريب را تا حد يك‌تئوري بالا برده و توجيه كند، خيانتكار و جنايتكار است.
البته نصايح حنفيه و ديگران به‌امام‌(ع)‌از‌سر نهايت دلسوزي و به‌دور از خصلت فريبكاري است؛ اما نبايد ناديده گرفت كه مجموعه يا «منتظم ارزشها»شان را، چيزي جدا از فرهنگ انقلابي قرآن فرا گرفته بود .‌بسا كه اين چيز همان رخوت و رضايت نفس ناشي از كليت عبادت «بي‌جهتي» باشد كه چون در آگاهي انساني بلااستفاده است، به‌سطح تسبيح خود‌به‌خودي جمادات تنزل كرده است.
اما براي امام‌(ع)‌كه چيزي به‌نام كمال فردي نمي‌شناسد، هر‌ديدهٌ كمال‌جويانه و خداپرستانه ابتدا در قالب قيام به‌خاطر اصلاح امت(حبل من النّاس) تبلور يافته است(35).
چنين است كه تقواي جهت‌دار به‌خاطر خدا(36) (تقوي‌الله) سبب مي‌شود تا ذهن از كتاب او و آياتش و نمازش و ديگر عبادات منتسب به‌او برداشتي عاري از شبهه و تأثير متقابل ضمير شخصي داشته باشد. همين شناخت ذهن انقلابي است كه امام‌(ع) را به‌انتخاب قهر رهنمون مي‌شود، همان قهر كه قابلهٌ هر‌جامعهٌ كهني است كه آبستن جامعهٌ نويني مي‌باشد. به‌ويژه بر‌طبق تمامي تشخيصات قرآني، شكفتگي اخلاق و معنويات و پرستش خالصانه و بي‌ريب در معيار جامعه، بسته به‌ساخت چنان احوال اجتماعي و اقتصادي است كه در تحت آن انسانيت مي‌تواند بقا و دوام داشته باشد و لذا انساني كه امروز در تحت نظام رژيم فاسد يزيد زندگي مي‌كند لاجرم از هر‌رشدي بي‌بهره است.

گام روشن در شب تاريك
در ميان نصيحت‌گراني كه امام‌(ع) را از رفتن باز‌مي‌داشتند، عمر‌بن علي نيز استدلال جالب توجهي دارد. وي ضمن مخالفت با نقشهٌ حسين‌(ع)، مي‌گويد: «يا حسين كشته خواهي شد». البته عمر در اين عاقبت‌بيني اشتباه نمي‌كرد و بدان غمخواري محقّ بود. ليكن آن‌چه داوري او را خدشه‌دار نموده و در‌نظر امام‌(ع) تعجب‌انگيز مي‌نمود، اين بود كه پرتو فكري دور‌نگرش از مرز نيم‌سالي فراتر نمي‌رفت و جبراً در كشته شدن حسين‌(ع) متوقف مي‌ماند. اما امام‌(ع) در مكتب قرآن آموخته بود كه بايد از بي‌نهايت پيش تا بي‌نهايت پس بنگرد و نقش خويش را از مبدأ‌تا معاد بجويد و چنين بود كه در سراسر ماجرا «انالله و انااليه راجعون» تكيه‌كلامش بود و لذا در اين فرهنگ، عاقبت‌بيني عمر واژهٌ نامفهومي بيش نبود. وانگهي امام‌(ع) در قاموس قرآن به‌گونهٌ ديگري از «تعادل قوا» دست يافته بود كه مطابق آن در‌نهايت «چه‌بسيار گروه اندك كه بر‌دستهٌ كثيري پيروز مي‌آيند»(37). اين محاسبه‌يي بود پيچيده‌تر و عالي‌تر از «چهار‌عمل اصلي» حاكم بر‌مغز عمربن علي.
به‌راستي شيوهٌ «ارزيابي نيروهاي ارتجاعي و انقلاب مسألهٌ بس خطيري است كه هركس قادر نيست بدان نزديك شود». از‌اين‌رو امام‌(ع) با تكيه بر دانايي (علم) و شناسايي پاسخ داد:
«فتظن انك علمت مالم‌اعلمه. والله اعطي دينه من نفسي ابدا»
«گمان مي‌كني آن‌چه را كه مي‌داني من ندانسته‌ام و خدا دين خود (راه و روش شايسته‌اش) را هرگز به‌من نياموخته و نداده است؟…
امام‌(ع)، تن به‌قبول حكومت ظالم دادن را پستي و فروافتادن از مرتبه‌يي مي‌شمارد كه انسان در‌طي مراحل تكامليش بدان دست يافته است و به‌اين‌ترتيب به‌تمام كساني كه او را از خطر مي‌هراسانند مي‌گويد من در جادهٌ ناشناخته‌يي گام بر‌نمي‌دارم. حسين بر‌خلاف نظر آنان كه او را با نصايح مشفقانه‌شان رنج مي‌دهند، به‌ماهيت كاري كه در پي انجامش بود، به‌خوبي آگاهي داشت. چه، اينان محتواي ذهني‌(ظن) خود را كه جز تاريكي ناشي از تيرگي و ظلمت اوضاع خارجي دوران نبود بر‌راهي كه امام(ع) پيش گرفته بود، تعميم ميدادند. ليكن او «دانسته بود» آن‌چه را ايشان «مي‌دانستند» و نيز «دانسته بود» آن‌چه را كه ايشان «نمي دانستند» و به‌روشني گام بر‌مي‌داشت.
به‌ويژه اين قانون عام هستي موجود است كه ضمير انقلابي ـ‌حتي به‌روشنايي يك‌شمع‌ـ در مقابل اقيانوسي از ظلمت، پيوسته شكست‌ناپذير و پيروز است.
اين روشنايي ضمير را در امام‌(ع) در آن‌جا مي‌توان يافت كه چون خويشان از تصميم نهايي او آگاه شدند، جمع شده و شيون سر‌دادند. حسين‌(ع) به‌ميان ايشان آمد و گفت: «شما را به‌خدا سوگند مي‌دهم طريق عصيان خدا و رسول را پيش نگيريد و از نوحه‌سرايي دست برداريد». و در‌مقابل اصرار ايشان كه از حضرت مي‌خواستند حركت نكند، گفت: «به‌خدا سوگند اگر عراق هم نروم كشته خواهم شد».
اين مي‌رساند كه به‌رغم گمان عمر‌بن علي، چه عزم جزمي براي تحقق مقصود داشته است.

بيراهه و راه
پس‌از غلبه بر تمامي «آنها» و «آن‌چه» كه مانع راه بودند، حسين(ع) آخرين ديدار را از قبر رسول اكرم‌(ص) به‌عمل آورد و در آرامگاه جدش چنين گفت:
«با‌تمام اكراه و اندوه از جوار تو دور افتاده‌ام. به‌شدت بر‌من سخت گرفته‌اند كه با‌يزيد شرابخوار عصيان‌پيشه بيعت كنم. اگر بپذيرم راه كفر رفته‌ام و اگر سر‌برتابم با شمشير كيفر يابم».
صحه گزاردن بر سيستمي منحط و بيدادگر، اگرچه با سكوت در‌مقابل آن باشد، عملي جز عصيان و كفر نيست و مگر معني بيعت جز قبول سلطهٌ حكومتي است؟
در اين‌زمان حسين‌(ع) بار سفر به‌سوي مكه بست و تمام خاندان بني‌هاشم، به‌جز محمد‌بن حنفيه، از مدينه خارج شدند. حسين‌بن علي‌(ع) چون فكر مي‌كرد مانع حركتش مي‌شوند و او را تعقيب مي‌كنند، به قيس‌بن سعدبن عباده گفت:
تو با دويست‌مرد از پشت من بيا، اگر كسي را براي دستگيري ما فرستادند من و تو از دو‌جهت ايشان را محاصره مي‌كنيم، بعضي كه ديدند مصلحت‌جوييهايشان در حضرت بي‌فايده بود، گفتند: يا‌بن رسول‌الله شما هم چون عبدالله‌بن زبير از بيراهه حركت كنيد و از راه اصلي نرويد. حضرت گفت: لاوالله لاافارقه حتي يقضي‌الله ماهو‌قاض (نه به‌خدا از جادهٌ اصلي دور نشوم تا خدا آن‌چه خواهد حكم كند).
چه‌بسا اندرزگويان نمي‌دانستند نظير اين از «راه»‌رفتنهاست كه مهمترين حلقهٌ زنجير جنبش را تشكيل مي‌دهد كه امام‌(ع) رسالت خود را در اهتمام بدان يافته است و البته در دوران ظلمت و اختناق كه هيچ فريادي جز نعرهٌ دژخيم و قهقههٌ شهوت‌آلود ستمگر مجاز نيست و كلمات تنها در سردي بي‌فروغ ديدگان ستمزده تبلور مي‌يابد، هيچ‌چيز بالاتر و انگيزنده‌تر از جسارتي كه اين ظلمت را بي‌باكانه از هم مي‌درد و گستاخانه آن اختناق را كه به‌منزلهٌ شيشهٌ عمر ديوسيرتان است مي‌شكند، نيست. از‌اين‌پس است كه طلسم مي‌شكند و «انسانيت» مانند آفتاب درخشان از پس انبوه تيره‌ابرهاي «سوء‌ظن» كه با سلب آزادي از فرزند انسان بر جميع استعدادات ويژهٌ او حايل شده بود، طلوع مي‌كند.
و به‌راستي «هنر يك‌مرد انقلابي هم در همين است كه آن حلقه‌يي را بيابد و سخت بدان بچسبد كه كمتر از همه ممكن است از دستش بيرون رود و در لحظهٌ حاضر از همه مهمتر است و بهتر مي‌تواند تصرف تمام زنجير را براي دارندهٌ اين حلقه تضمين نمايد».
چنين است كه امام‌(ع) با اتكا به‌قضاي الهي همهٌ پيشنهاداتي را كه به «بيراهه» ختم مي‌شد رد نموده و «راه» را انتخاب نمود. اين انتخاب، اولين مشت محكم تحقير بود كه بر‌دهان آن حكومت خورد، كه گويا «مو» هم در آن درز نمي‌كرد. حال خواه «شل» كند يا «بكشد»!!
و اين براي مردمي كه اين‌همه از رژيم اموي وحشت داشتند، درس بزرگي بود كه بدانند در‌مقابل قضاي الهي (قانون خلل‌ناپذير تكامل) هر‌قدرتي ناچيز است. آن‌كه توكل بر‌خدا دارد (توكلت علي‌الله) از غير‌از او كوچكترين وحشتي به خود راه نمي‌دهد (لم يخش الاالله). گفتند: يا حسين بيم داريم كه در تعقيب شما بيايند. گفت: من بيم دارم كه از مرگ دوري كنم(38) و افزود وحشتتان به‌خاطر چيست؟ «نحن والله اقدر عليهم منهم»(39) (به خدا سوگند قدرت ما برايشان افزون از خودشان است).‌«ليهلك من هلك عن بيّنه و يحيي من حي عن بيّنه»(40) (هلاك گردد آن‌كس كه انكار حجتهاي آشكار كند ـ‌خلاف سنن مسلم آفرينش رفتار كند‌ـ و زنده ماند آن كسي كه اعتراف به‌آنها كند) (سورهٌ انفال، آيهٌ‌42).
و باز در جواب كساني كه ترس از مرگ لرزه بر اندامشان انداخته و رنگ از رخسارشان ربوده مي‌گويد: «او ما قرأتم كتاب الله انزل علي جدي رسول الله اينما تكونوا يدرككم الموت و لوكنتم في بروج مشيّدة(41) و قال سبحانه لبرزالذين كتب عليهم القتل الي مضاجعهم»(42)
«مگر شما قرآن نخوانده‌ايد كه خدا گفت: مرگ شما را فرا‌مي‌گيرد اگرچه در برجهاي استوار باشيد و پاك و منزه است او كه گفت: كساني كه برايشان قتل نوشته شده تا كشتنگاهشان مي‌آمدند».
مرگ قانوني است طبيعي و مستقل از ارادهٌ انسان، وقتي مرگ فرا‌رسيد هيچ موجودي قادر نيست زمان آن‌را لحظه‌يي پس‌و‌پيش كند، «فاذا جاء اجلهم لايستاخرون ساعة و لايستقدمون». اين مهم نيست كه انسان خواهد مرد و چه‌زماني خواهد مرد، سرانجام روزي هر‌كس اين جهان را ترك مي‌كند. زمين مردان بزرگ و كوچك فراواني را در دل خود جاي داده، ولي آن‌چه شايسته است بدان توجه شود كيفيت و چگونگي اين مرگ است.
اين‌جاست كه بايد گفت «انسان ناگزير مي‌ميرد، ولي همهٌ مرگها داراي ارزش مساوي نيستند»… «مرگ يكي ممكن است سنگين‌تر از كوه»… «و مرگ ديگري سبكتر از پر‌قو باشد»… مرگ به‌خاطر منافع خلق (و عقيده) سنگين‌تر از كوه… «است» و تاريخ را به‌لرزه در‌مي‌آورد.
در انتها در پاسخ كساني كه به‌رغم تمام اين صحبتها بازهم مانع انجام رسالتش مي‌شوند مي‌گويد:
«اذ اقمت بمكاني فبماذا يبتلي الخلق المتعوس و بماذا يختبرون»(43).
«اگر من در جاي خود بمانم، اين خلق هلاك‌شده به‌چه‌چيز امتحان شوند؟»
آشكار است كه هدف حسين‌(ع) بر‌خلاف نصيحت تمام ناصحين است كه مي‌گويند «يا‌حسين خود را در فتنه مينداز». مي‌بينيم حسين‌(ع) از فتنه گريزان نيست.
حسين‌(ع) ابتلا را ابتداي راه تكامل مي‌داند و هدف او به‌ابتلا و فتنه انداختن خلقي است كه حكومت طولاني عثمان و معاويه و اكنون يزيد، شرف و مردانگي و حس مردمي را از آنها بازگرفته و روح انقلابي اسلامي آنها را اسير تار‌و‌پود زر و زور ساخته است. او به‌انحرافاتي مي‌انديشد كه نتيجه‌اش بازگشت نظام جاهليت و اشرافيت قبلي است (آري هنگامي كه انحرافات ريشه‌يي و محوري وجود دارد بايد تولدي ديگر صورت گيرد و اين تولد شامل ايجاد نظام نو و انسانهاي نو گردند).
او مي‌رود كه از دل اين نظام پوسيده، كه انسانها را به‌قهقرا سوق مي‌دهد، جامعهٌ نو و انساني نو بيافريند و روشن است اين آفرينش جز با نابودي لايهٌ زايندهٌ انسان كهنه صورت نمي‌گيرد!
به‌هرحال امام‌(ع) مصممانه از مدينه خارج شد، در‌حالي كه به‌هنگام خروج اين آيه را مي‌خواند:
«رب نجّني من القوم الظالمين»(44)
«پروردگارا مرا از قوم ظالم و ستمگر برهان».
البته اين درخواست رها شدن از دست ظالم، از آن نوع نيست كه برخي از خداي خود مي‌كنند. حسين خود براي در‌هم‌كوفتن ظالم قدم به‌جلو مي‌گذارد! چرا كه معتقد است كه دست خدا (يد‌الله) از آستين خلق بيرون مي‌آيد (بايديكم…)(45) و اين انسان (خليفة‌الله) است كه بايد جاري‌كنندهٌ مشيت خدا كه همان نابود‌كردن موانع راه كمال است، باشد.
دستان حزب اموي از آستين يزيد بيرون آمده و راه كمال را سد كرده بود، و اينك اين يزيد بود كه با ايجاد نظام ضد‌انساني و ضد‌تكاملي خود راه كمال را مسدود ساخته است. و لذا امام‌(ع) در يكي از خطبه‌هايش مي‌گويد:
«اين‌كه شما داريد، زندگي نيست، بردگي است و فساد! همهٌ اين نكبتها را دست ظلم بر‌شما تحميل كرده است، من مي‌روم تا آن دست را قطع كنم! مي‌روم تا ظلم را نابود سازم! اين است راه من و اين است هدف من، آنان كه با منند بيايند و كساني كه سوداي ديگري دارند، روي به زندگي باز گردند».

مكه
امام‌(ع) و همراهانش در سوم شعبان سال60 هجري به‌مكه رسيدند. البته در بين راه نيز بعضي، از‌جمله عبدالله بن مطيع، امام‌(ع) را ديده و او را از رفتن به‌عراق كه از ديرباز مركز ناراضيان از حكومت بود برحذر داشته و به‌جانش ترسيده بودند، امام‌(ع) به‌هنگام ورود به‌مكه اين آيه را به‌آهستگي مي‌خواند:
«ولمّا توجّه تلقاء مدين قال عسي ربّي ان يهديني سواء السّبيل»(46).
«…اميدوارم خداوند هدايتم كند».
حسين‌(ع) اميد به‌هدايت پروردگار دارد و با تمسك به اين آيات نشان مي‌دهد كه خود را دنباله‌دار رسالت پيامبراني چون موسي در‌مقابل گردنكشان و طاغياني همانند فرعون مي‌داند.
به‌هرحال، در مكه مردم به‌استقبالش شتافتند. عبدالله‌بن زبير نيز، كه قبل‌از حسين‌(ع) از مدينه به‌مكه رسيده و كانون جنبشي بر‌پا ساخته بود، دانست كه با وجود حسين‌(ع) كسي دست بيعت به‌او نمي‌دهد. هر‌روز در مجالسي كه حضرت براي روشن ساختن مردم ترتيب مي‌داد حاضر مي‌شد و در نماز به‌او اقتدا مي‌كرد. حضرت حسين‌(ع) تا روزي كه از مكه به‌طرف عراق حركت كرد، جمعاً 93روز در مكه اقامت داشت. حسين در مكه در‌ميان مردم زندگي مي‌كرد و از درد و رنجي كه رژيم معاويه و يزيد بر‌دل آنها گذارده بود، آگاهي مي‌يافت. مسافرين از راه رسيده او را از اوضاع گوشه‌هاي مختلف مملكت اسلامي مطلع مي‌ساختند. مردم از وجود او خوشحال و او به‌ارشاد و راهنماييشان مشغول بود و به‌اين‌ترتيب يك‌جريان افشاگرانهٌ وسيع در مكه ايجاد شد، كه طبعاً كليهٌ نقاط اسلامي را از خود متأثر مي‌ساخت.
اما رژيم يزيد، با جاسوسان فراوان كه در مكه داشت، با نگراني اعمال حسين‌(ع) را مراقبت مي‌كرد. در‌حالي كه وحشت‌زده و ابتكار عمل را از‌دست داده بود. از‌اين‌رو در‌صدد برآمد تا هر‌طور شده به‌مسالمت كار را پايان دهد. پس يزيد طي نامه‌يي از ابن‌عباس تقاضاي پا‌در‌مياني نموده و او را به‌ساكت كردن حسين‌(ع) دعوت نمود. اين نامه كه يزيد در آن نهايت زيركي و روباه‌صفتي مزورانهٌ سازمان حكومتيش را به‌كار برده بود و نمونهٌ دائمي حالت كليهٌ ستمگراني است كه بر‌پايهٌ ستمگريشان لرزه افتاده، چنين است:
نامهٌ يزيد به‌ابن‌عباس:
«حسين پسر‌عم تو و عبدالله‌بن زبير دشمن خداوند، از بيعت با من خودداري كردند و به‌مكه روي نهادند و اينك مترصد فتنه و آشوب نشسته‌اند. فرزند زبير هرچه زودتر كيفر كردارش را با شمشير خواهد يافت. ولي در‌مورد حسين دوست مي‌دارم كه شكايت او را به‌سوي شما اهل‌بيت آورم. گزارشهايي كه به‌من رسيده نشان مي‌دهد كه گروهي از مردم عراق كه در شمار هواخواهان حسين مي‌باشند به‌سوي او نامه مي‌فرستند و او را به‌خلافت مي‌خوانند و حسين نيز فرمانروايي خويش را به‌آنان نويد بخشيده، شما آگاهيد كه خويشاوندي در‌ميان من و شما حرمتي عظيم دارد و اكنون حسين اين رشته را بريده است. تو اي آن‌كه پيشواي اهل‌بيت و مهتر‌مردان ديار خويش هستي، حسين را ملاقات كن و او را از كوشش و پراكندگي و تشتت در ميان اين ملت و انگيزش خلق به‌سوي فتنه بازدار، اگر گفتار ترا پذيرفت و از كردهٌ خويش پشيمان شد از من امان خواهد يافت و بر او بخششهاي بيكران خواهم كرد و آن‌چه پدرم بر برادر او مقرر داشته از من نيز بر او پاداش خواهد بود(47) و اگر از اين نيز بيشتر بخواهد، تو آن‌را ضمانت كن كه من دريغ نخواهم كرد».
ابن‌عباس در پاسخ يزيد نوشت:
«او را زيارت كردم و سبب اين‌كار را جويا شدم. ‌به‌من گفت عاملين تو در مدينه پاس حرمتش را نمي‌دارند و او را به‌سخنان زشت و ناستوده آزار مي‌دهند، ناچار رهسپار مكه شده و به‌حرم خدا پناهنده گشته. من همان‌گونه كه خواسته‌اي به‌ملاقات او خواهم رفت و از صلاح‌انديشي كوتاهي نخواهم كرد، تا اين پراكندگي از‌ميان برود و آتش آشوب خاموش گردد و خونهاي مردم ريخته نشود و نيز اي يزيد در آشكار و نهان از خدا بترس و در انديشهٌ ستمكاري به‌مسلماني شبي را به‌روز نياور و بدان كه آن‌كه چاه مي‌كند خود در چاه مي‌افتد».
آيندهٌ نه‌چندان دور، اما بس تابناك نشان داد كه نه بخشش بيكران يزيد و نه نصيحتگري مشفقانهٌ ابن‌عباس، هيچ‌يك نتوانست از اراده و وقادت ضمير جنبش اندكي بكاهد و آن‌را به‌سكوت و رضا بكشاند.

شوق طلب
در اين‌هنگام اوضاع عراق به‌شدت بحراني بود و مردم از فشار حكام اموي به‌تنگ آمده بودند.‌عراق در زمان عثمان و هم در زمان معاويه، مركز عمدهٌ جنبش بود كه علل آن را در صفحات پيش ذكر كرديم و اكنون نيز كه جنبش دوران انتظار(48) را به‌سر آورده و از راههاي غير‌مستقيمش عبور كرده(49) بود، خروش عراق هر‌روز بالاتر مي‌گرفت. اين عبور حاصل شرايط عيني به‌وجود‌آمدهٌ ناشي از حكومت اموي و مهمتر از آن، خط‌مشي آگاهي‌دهنده و روشنگرانهٌ امام حسن‌(ع) بود، كه بدينسان چهرهٌ كريه دستگاه حكومتي را از حكومت راستين و مقدس قرآني در ذهن، ممتاز مي‌كرد.
در اين زمان، وقتي در عراق شنيدند كه حسين‌بن علي‌(ع) و عبدالله‌بن زبير، از بيعت با يزيد خودداري كرده و به‌مكه رفته‌اند، در شهر كوفه در خانهٌ سليمان‌بن صرد خزاعي گرد آمده و گفتند معاويهٌ ستمكار مرد و يزيد شرابخوار به‌جاي او نشست.‌حسين‌(ع) از بيعت او خودداري كرده و به‌مكه رفته است، اكنون نظر چيست؟ سليمان‌بن صرد از‌ميان جمعيت به‌پا‌خاست و گفت: معاويه هلاك شد و حسين‌بن علي(ع) از بيعت با يزيد امتناع ورزيد و به‌مكه رفت. شما كه شيعيان او و پدرش هستيد، اگر براي نصرت و فداكاري به‌راستي آماده‌ايد، او را از تصميم خود آگاه سازيد و به‌سوي خود دعوت نماييد و اگر از پيمان‌شكني و سستي خود در اين راه هراسانيد، او را بي‌جهت فريب ندهيد…(50)
وقتي سخنان ابن‌صرد به‌پايان رسيد، تمام كساني كه در مجلس حضور داشتند، گفتند همگي براي جهاد و كشته شدن در راه او آماده‌ايم و آن‌گاه نامه‌يي به‌حضرت نوشتند و خواستار ورود او به‌كوفه شدند. اين نامه‌ها را به‌همراه نامه‌هاي ديگري از‌اين‌قبيل، به‌وسيلهٌ دو‌تن از افراد برجسته و معتبر كه از بزرگان بودند، به‌جانب امام‌(ع) فرستادند. بعد نيز ساير بزرگان كوفه(51) نامه‌هاي ديگري هر‌كدام شامل چندين‌امضا به‌وسيلهٌ شهيد قهرمان «قيس‌بن مسهرالصيداوي» و سه‌نفر ديگر به‌جانب حضرت ارسال شد، بعد از آن‌هم نه‌نفر از سران كوفه نامه‌هاي ديگري فرستادند، كه همگي حاكي از شوق كوفيان به‌همراهي و همگامي با حسين‌(ع) بود.
خلاصه نامه‌هاي بسياري به‌امام‌(ع) رسيد كه از‌جمله يكي از آنها را «هاني‌بن هاني» و «سعيد‌بن عبدالله»، دو‌تن از افراد سرشناس و مؤمن كوفه، امضا كرده بودند.
در نامهٌ ديگري «شبث‌بن ربعي» و «حجار‌بن ابجر» و «يزيد‌بن حارث‌بن رويم» و «عرق‌بن قيس» و «عمرو‌بن حجاج زبيدي» و «محمد‌بن عمرو تيمي» كه همگي از مسلمانان پاك و بزرگان بودند، خبر از علاقمندي مردم كوفه به‌امام‌(‌ع)‌داده و او را به‌طرف خود دعوت كردند. اكنون دوران جهشي كه جنبش مدتها در‌انتظار آن بود فرا رسيده بود. در قرآن نيز آمده است كه خدا احوال قومي را تغيير نمي‌دهد تا آن‌كه خويشتن را تغيير دهند.
اكنون اين نامه‌ها به‌صورت جرياني غيرقابل انكار، در‌پس طلبي مشتاقانه، و به‌هر‌صورت منادي اين تغيير بود. بر‌طبق فلسفهٌ ژرفي كه در تمامي مظاهر وجود گسترده است، هر‌احتياجي لاجرم زايندگي خاص خود را در‌پي دارد. چنين است كه:
وقتي يك‌روز ملت خواستار حيات شود
اجبار است براي سرنوشت كه پاسخ دهد
براي شب، كه ناپديد گردد
براي زنجيرها،‌كه گسسته شوند(52)

و بر‌سر همين روند مقدس طبيعي است كه، به‌زعم يك انقلابي «احتياج انسان حق اساسي او نسبت به حقوق ديگر است» و از‌اين‌رو مي‌افزايد «اگر ماه را هم از من بخواهند دليل آن است كه بدان احتياجي پيدا كرده‌اند». اين فلسفه حاكي از آن است كه پيوند ميان دو‌شيئ بلامقدمه و خود‌به‌خود محال است و بلكه بايد با عامل ثالثي،‌ ميان اين‌دو چسبندگي ايجاد نمود.
در فرهنگ قرآني «دعا»ي مخلصانه، كه بي‌ترديد مقدمهٌ عمل است، همان چسبانندهٌ نفس فردي است. اكنون نيز امام‌(ع) در لابه‌لاي سطور اين نامه‌ها، طلب نفس اجتماعي را مي‌خواند، كه ديگر با وجود اين طلب كه همان شرايط عيني لازمهٌ تغيير است، وظيفهٌ بزرگي پايگير كساني بود كه مي‌توانستند موجدين شرايط ذهني باشند. امام‌(ع)‌در‌صدر اين كسان بود و از‌اين‌رو به‌رغم آن‌كه مي‌دانست برخي از اين طلب‌كنندگان ايستادگي و عمق لازم را در خود ندارند، آهنگ كوفه كرد.
به اين ترتيب، سخن از بي‌وفايي كوفيان در حق امام‌(ع)،‌كه زياد بدان استناد مي‌شود، به‌كلي بي‌پايه است. چرا كه به‌دلايل بسيار، و چنان‌كه در فصول آينده خواهيم ديد، قطعيت شهادت امام‌(ع) بر هر‌ناظر ساده‌يي در آن ايام آشكار بود، و امام‌(ع) خود نيز از همان مكه مي‌دانست پا در چه‌راهي دارد. بنابراين با وجود تجربيات فراوان گذشته، چگونه مي‌توان پذيرفت كه امام‌(ع)‌به‌نامه‌ها فريفته شد.
هرگز چنين نيست. كوفيان نيز چنان نيستند كه برخي مورخين نمايش داده و پيمان‌شكني را ذاتي آنها كرده‌اند. اگر در اين ميان تقصيري رواست، بايد صرفاً به‌پاي آن‌دسته از معاريف كوفه نوشت كه به‌اقتضاي زمان (فرصت‌طلبي) و از‌سر ناخالصي نامه نوشته، و ليكن در روز لازم به‌ياري امام‌(ع) برنخاستند. البته چنين قشري در هر‌جنبشي وجود دارد و در اين‌زمان نيز از اين‌گونه مردمان بسيارند.
بنابراين خلق ناآگاه و محروم، كه ساليان دراز در ظلمات ستم و دروغ معاويه‌يي، كه دزد هرگونه انسانيتي‌است، به‌سر برده و طبعاً مغلوب جنبهٌ مسلط اجتماعي مي‌باشند، چه مسئوليتي دارند؟

پيشاهنگ
امام‌(ع) به‌كوفيان جواب نوشت‌ و آن‌گاه «مسلم» را به‌نمايندگي به‌اتفاق «قيس‌بن مسهر الصيداوي» ‌و «عمارة‌بن عبدالله سلولي» و «عبدالرحمن‌بن عبدالله ارحبي» به‌سوي كوفه فرستاد.‌اينان روز 15‌ماه‌رمضان از مكه خارج شدند و روز پنجم شوال وارد كوفه گرديدند و به‌خانهٌ يكي از دوستداران امام‌(ع) وارد شدند‌. مردم چون شنيدند كه نمايندهٌ حسين‌بن علي‌(ع)‌وارد كوفه شده، دسته‌دسته به‌حضور مسلم آمده و به‌نام حسين‌(ع) وارد شدند و بيعت كردند، چندان كه مي‌گويند تعداد ايشان به‌هيجده‌هزار نفر مي‌رسيده است. در اين‌هنگام «عابس بصري» به‌پا‌خاست و گفت: بر‌آن‌چه كه در قلب اين مردم است دانا نيستم، ولي از انديشهٌ خويش ترا آگاهي مي‌دهم. روزي كه مرا بخوانيد دعوت شما را اجابت مي‌كنم و با شمشيرم دشمن را مي‌زنم تا هنگامي كه خداوند بزرگ و عزيز را ملاقات كنم.
چنان‌كه در فصل پيش نيز اشاره شد، بيان «عابس» به‌خوبي مي‌رساند كه عده‌يي در نامه‌نويسي و اكنون در بيعت، صرفاً به‌اقتضاي زمان رفتار كرده‌اند. حبيب‌بن مظاهر نيز برخاست و گفت: «خداي ترا رحمت كند، آن‌چه بر‌تو واجب بود انجام دادي، سوگند به‌خدا كه من نيز اين‌چنينم». از اين اظهارات شور خاصي در مردم افتاد.
توده‌يي كه بار ستم سالياني را بر‌پشت كشيده و به‌جان آمده بود، اكنون در اولين فرصت، كه شرايط مناسبي پديد آمد،‌ جان تازه گرفته و به‌صفوف نهضت ملحق شدند.
مسلم در مسجد بزرگ كوفه نماز به‌پا داشت، و مردم زيادي بر‌او اقتدا كردند، ‌مردمي كه ديگر كوفهٌ آزاد‌شده در دست آنها بود. گويي نسيمي از روح علي‌(ع) بر پايتخت حكومتش مي‌وزيد.
خلاصه شور دم‌افزون كوفه مي‌رفت تا ساير نقاط را نيز بجنباند و بشوراند و آن‌گاه با ورود امام به‌كوفه، دور نبود كه كار جنبش بسي بالاتر گيرد و گام مهمي به‌سوي پيروزي برداشته شود، از‌اين‌رو، نقشه‌چينان حزب اموي به‌چاره‌جويي پرداختند و در اولين قدم «نعمان»، والي كوفه، را كه به‌زعم ايشان شدت عمل لازم را نشان نمي‌داد،‌ بركنار و «عبيدالله‌بن زياد»‌ را به‌جاي او گماشتند. در اين انتصاب به‌طور ويژه «سرجون مسيحي» اندرزگوي يزيد بود.
اما عبيدالله كه با‌حفظ سمت واليگري بصره، ‌به‌حكومت كوفه مي‌آمد، براي آخرين‌بار در‌مقابل مردم بصره، سخن گفت و با تذكار قدرت حكومت و عقوبتهاي وحشت‌آور و وعدهٌ شمشير آخته، شهر شورشي بصره را وداع گفت.‌ آن‌گاه با دسيسهٌ محيلانه‌يي وارد كوفه شد و كارها را به‌دست گرفت(53).
فرزند زياد، در اولين سخنانش خطاب به‌مردم، ‌به‌شيوهٌ معمول تمام دشمنان بشريت، قدرت‌نمايي نموده و گفت تازيانه و شمشير من خاص كساني است كه با‌امر من مخالفت كنند و عهد مرا بشكنند هر‌كس فرمان مرا نبرد بايد از اين بي‌فرماني بر‌جان خود بيمناك باشد.
در آن زمان، زندگي قبيله‌يي در جامعهٌ عرب حاكميت داشت و مردم در امور كلي از شيوخ و رؤساي قبايل تبعيت مي‌كردند. لذا «زياد» تمام شيوخ قبايل را جمع كرد و با تهديد و تطميع اكثر آنها را به‌فرمان خود در‌آورد و اين برنده‌ترين سلاحي بود كه امويان در آن‌زمان براي رام كردن و اطاعت مردم از آن استفاده مي‌كردند و امروز «زياد» هم بدان چنگ مي‌زد. در هر‌قبيله كساني بودند كه به‌طرز فكر وعقيده و تمام مسائل خصوصي ديگر افراد آگاهي داشتند(54)، «زياد» از اين افراد خواست تا نام كساني را كه با امويان مخالفند و از دوستان حسين‌بن علي‌(ع) هستند، براي او بنويسند(55). گروه ديگري نيز تعيين شدند تا مسائل هر‌قبيله را زير‌نظر داشته گزارش كنند. او براي كنترل تمام راهها و آباديهاي مختلف، مأموريني انتخاب كرد. از‌طرفي هيچ فرد و قبيله‌يي بدون اين‌كه اجازهٌ كتبي از ابن‌زياد داشته باشد، حق عبور و مرور نداشت. «زياد» بر‌طبق گزارش اين مأمورين عدهٌ زيادي را دستگير و زنداني كرد و حتي برخي را به‌قتل رساند. اكثر سران قوم و معتمدين كوفه را شديداً تحت نظر قرار داد و تماسشان را با ساير مردم قطع كرد و بدين‌ترتيب شدت فشار «ابن زياد» و بي‌رحمي ويژه‌يي كه در كوفه از خود نشان داد، رعب و وحشت فوق‌العاده‌يي را بر مردم مستولي كرد.
از طرف ديگر چون مردم انتظار حسين‌(ع) را مي‌كشيدند و فكر مي‌كردند كه با ورود امام‌(ع) وضع عوض شود و گردونه به‌سود توده‌ها برگردد، اميد خود را از دست ندادند… ابن زياد در‌ميان مردم شايع كرد كه «سپاه اميرالمؤمنين يزيد در راه است و به‌زودي فرا‌خواهد رسيد و در آن موقع كوچكترين اغماض نسبت‌به دشمنان او روا نخواهم داشت». اين شايعه بر‌وحشت مردم افزود و «حيات جديدي» را كه مي‌رفت تا در كوفه آغاز شود، در نطفه به‌نابودي تهديد كرد.
او با‌استفاده از تمام امكاناتي كه آن‌روز در اختيارش بود، در‌صدد نفي فكر مقاومت در ضماير مردم بر‌آمد. در چنين شرايطي بديهي است «از مردم عادي كه به‌كارهاي روزمرهٌ خود مشغول» و صرفاً به‌خاطر رنجي كه مي‌كشيدند دست به‌شورش برده بودند، نبايد انتظار داشت كه به‌تنهايي خط‌مشي مناسب براي مبارزه را برگزينند و به‌كار بندند. به‌ويژه كه «ابن زياد» تا مرز «خارجي» خواندن حسين‌(ع) مسأله را تحريف كرده بود و لذا متهم كردن اين مردم به‌بي‌صفتي و پيمان‌شكني، جز ناشي از كم بها‌دادن به‌مسئوليت قشر آگاه نيست. كمي بعد، «مسلم» پيشاهنگ و تني چند از پيشگامان ديگر در اوج شهادت انقلابيشان، عملاً به‌شكوهمندانه‌ترين صورت بر اين مسئوليت عظيم صحه نهادند.
ماجرا بدين شرح است كه تحت تأثير تبليغات شديد و خفقان و مشاهدهٌ قساوتها و آدمكشيهاي بي‌رحمانهٌ «ابن‌زياد»، اندك‌اندك از اطرافيان مسلم كاسته شد. تا اين‌كه او عاقبت با معدودي از ياران صديقش، تنها ماند. اين نمونه، بار‌ديگر ثابت كرد كه بعضي در‌پاي عمل حاضر به‌پرداخت قيمت آن‌چه داعيهٌ بازخريدن آن را داشته‌اند نيستند و اكنون بر «مسلم» است كه به‌عنوان پيشقراول انقلاب پيشاهنگ، در پويايي خالصانه‌اش به‌خاطر بازخريد حيثيت انساني، درس وفا و جانبازي بدهد.
«مسلم» مدتي در خانهٌ «هاني» به‌سر برد. «هاني» از سرشناسان و معتمدين مردم بود كه براي امام‌(ع) نامه نوشته و حضور او را طلب مي‌كرد. او بر‌خلاف ساير برجستگان،‌ با «ابن‌زياد» كنار نيامد و براي نرفتن به‌مجلس او كهولت و بيماري را بهانه كرد. روزها بر‌در‌خانه نشسته و براي امام و عليه امويان تبليغ مي‌نمود و لذا از محبوبيت فوق‌العاده‌يي در‌ميان مردم برخوردار بود. فرزند «زياد» كه شيوه‌هاي معمول براي ديگران را در مورد «هاني» بي‌فايده مي‌ديد، روزي را معين كرد تا خود به‌ديدن «هاني» برود، شايد كه به‌اين‌وسيله او را به‌اردوگاه خود بكشاند. در روز مقرر «هاني» «مسلم» را در پس‌پرده پنهان كرد. ليكن هرچه علامت داد تا «مسلم» به‌در‌آمده و «ابن‌زياد» را بكشد، «مسلم» بيرون نيامد و البته فرزند «زياد» از اين حركات غير‌طبيعي چيزهايي فهميد و بلافاصله از خانهٌ او خارج شد. «هاني» به‌«مسلم» اعتراض نمود كه چرا او را نكشته و موجب اشكال براي خودش و او شده است؟
اما بديهي است كه ترور «ابن‌زياد» نمي‌توانست دستاورد چنداني در خط‌مشي مبارزهٌ «مسلم» كه مستقيماً از امام‌(ع) ملهم بود، باشد. چرا كه امام‌(ع) و ياران او در‌پي اجراي رسالت قرآني عظيمي كه به‌پي‌افكندن بنيادهاي تازه در ساختمان نظامات اجتماعي مربوط مي‌شد، با نابود كردن يك‌«فرد واحد» كاري نبود. البته روشن است كه آن نظام منحط نه بر‌باد و هوا بلكه بر شانه‌هاي همين افراد واحد تجسم مي‌يابد و پيش مي‌رود. ليكن پيكر و ارگانيسم اجتماعي بسيار پيچيده‌تر و به‌دورتر از آن خصلت مكانيكي است كه بر‌طبق آن با قطع دست‌و‌پايي از حركت و تأثير بخشي بيفتد و نابود شود. پس ضرورتاً بايد با تمامي قوا عليه «قلب و سر» كه عاملين اصلي حيات مزبورند، موضعگيري نمود. آن‌گاه براي «گروهي» چون مسلم كه يكسره تمام هستي و وجود خود را وقف اندام آن پيكر مشئوم نموده‌اند، كشتن «ابن‌زياد» كه آن نظام موجود هر‌روز در رحم ناپاكش، آبستن مانندگان بسياري چون اوست، به‌رغم ظاهر جلب‌كننده‌اش، واجد ارزش تعيين‌كننده نيست.
به‌ويژه كه پس‌از قتلش، تعزيه‌گردانان يزيدي مي‌توانستند به‌خوبي با تبليغات كوركننده‌شان در اين‌جا و آن‌جا، اسباب بالاترين فشار و تضييقات را براي امام‌(ع) و ياران و ساير طرفداران فراهم كنند و اين هرگز به‌سود جنبش نبود. چرا كه با نابودي آن در نطفه، «نقطهٌ كمالي» كه حاوي بالاترين لرزه، براندام اجتماع و به‌تحقيق لرزه بر‌اندام تاريخ بود، ميسر نمي‌شد. همان نقطه‌يي كه در‌پي تلاقي با آن، مركزيت جنبش از مدينه و نيز مكه به‌هنگام حج خارج شده بود. والا اگر سخن از شهادت صرف بود، در همان مدينه هم امكان داشت.
از‌اين‌رو، مسلم با تسلط كامل به‌خود، در جريان عظيم رسالت «تغيير»‌مندانهٌ اجتماعيش كه موضوع «آن‌چه با‌خدا برآن عهد بسته‌اند» (…ماعاهدوا الله عليه)(56) بود، از ساده‌گزيني فروگذاشت و از قتل فرزند زياد درگذشت. ذيلاً خواهيم ديد كه چگونه شيوه‌يي كه مسلم انتخاب كرد، به‌واسطهٌ نهايت فداكاري و پايداريش، تا چه‌حد سنگين و شكوهمندانه بود. آري در جايي كه كشتن فرزند زياد در خفا به‌عكس‌العمل ناگزير ترس‌آلودي تعبير مي‌شد، تنها شيوهٌ اخير مسلم مي‌توانست سنگيني سفاكانهٌ حكومت ستم‌پيشه‌يي را كه سالها بر‌دوش خلقهاي محروم فربه شده بود، از پايه بلرزاند.
عاقبت ابن زياد كه ديگر تاب اعمال مسلم و هاني و يارانش را نداشت، به‌چاره‌جويي پرداخت و هر‌طور بود «هاني» را به‌مقر حكومت كشاند و با انواع تهديد از او خواست تا مسلم را تسليم كند. ليكن «هاني» علاوه‌بر امتناع، از هيچ تخفيف و تحقيري در حق ابن‌زياد فروگذار نكرد، تا آن‌كه ابن زياد برآشفت و با‌چوب بر‌سر و دهان «هاني» زد… هاني شمشير يكي از نگهبانان را كشيد و به‌او حمله كرد و جراحتي به‌وي وارد ساخت. نگهبانان به‌وي حمله آورده و او را گرفتند و به‌سوي زندان روانه‌اش ساختند. نقل شده كه وي در عين كهولت، بيست‌و‌پنج‌نفر از اطرافيان را زخمي ساخت و عده‌يي را كشت و در حالي كه مي‌گفت:
«يا ويلكم لوكانت رجلي علي طفل من آل الرسول الاارقعها حتي تقطع»(57). «واي بر‌شما، اگر كودكي از آل‌رسول در زير پايم پنهان باشد، پاي برنگيرم تا پايم قطع شود».
آن‌گاه ابن‌زياد پس‌از مضروب ساختن و حبس «اسماء‌بن خارجه» كه به‌طرفداري از «هاني» برخاسته بود و نيز متفرق كردن قبيلهٌ «هاني» با نيرنگ شريح قاضي، با خدام و نگهبانان و پاسبانان به‌مسجد آمد تا براي جماعت مردم سخن گويد. وي براي فريب توده‌ها و براي آن‌كه خود را معتقد بدانچه مردم اعتقاد دارند نشان دهد، سپاس خدا گفت و سپس افزود:
«اي مردم چنگ در اطاعت و بندگي خدا زنيد و اطاعت امامان خود كنيد و به‌تفرقهٌ جماعت مياغازيد و خود را به‌مهلكه نيندازيد، و خود را مقتول و ذليل و محروم نخواهيد. برادر تو كسي است كه با تو به‌راستي سخن گويد و كسي كه در راستگويي بر خود بيم روا ندارد، معذور است…»
در اين وقت مسلم «عبدالله‌بن حازم» را به‌دارالاماره فرستاد تا از احوال «هاني» آگهي يابد. او خبر «هاني» را آورد. مسلم دستور داد اين اخبار را در‌ميان مردم پخش كنند و مردم چون آگاهي يافتند، بر‌گرد مسلم جمع شدند. در مدت كوتاهي چهار‌هزار مرد مسلح در اطراف او گرد آمدند.
مسلم گفت تا شعار «يا منصور الامة» را ندا دادند (58) و جماعتي كه با او بيعت كرده بودند در اطراف او جمع شدند. «زياد» چون چنين ديد، بلافاصله خود را در پناه ديوارهاي دارالاماره قرار داده و از شدت ترس دستور داد درها را بستند. در اين هنگام جز معدودي از سران لشكر و اشراف شهر با وي و آن‌هم به‌طور پنهاني رفت‌و‌آمد نداشتند.
اكنون قصر حكومتي ذليلانه در محاصرهٌ مردم فرو‌رفته، و هرگاه كساني براي ارزيابي نيروي مردم به‌بام مي‌آمدند، به‌شدت با ناسزا و سنگ استقبال و نسبت‌به زنازادگي حاكمشان ابن‌زياد يادآور مي‌شدند.
اما «زياد» مفتضح و بي‌آبرو به‌آخرين چاره چنگ زد. سران قبايل طرفدار خود را كه در قصر بودند جمع كرده و به‌ايشان گفت هريك از شما در‌ميان قبيلهٌ خود دوستداراني داريد، برويد و ايشان را به‌كمك و همراهي ما بياوريد. از‌جملهٌ اين اشخاص «كثير‌بن شهاب»، رئيس قبيلهٌ مذحج، بود. به‌او گفت به‌ميان مردم برو و مردم را از خشم شام و لشكر يزيد بترسان و به‌ديگران نيز دستوراتي اين‌چنين داد.
از اين‌پس، موضعگيري خائنانهٌ اين دسته، كه در‌ميان مردم وزني داشته و صاحب اعتماد بودند، جريان كار را وارونه كرد. اينان كه مقصرين اصلي پيمان‌شكني كوفه‌اند، ناجوانمردانه كوشيدند تا جوانهٌ اميدبخش جديدي را كه تازه بر‌پيكر افسردهٌ خلق شكوفه كرده بود، پر‌پر سازند. آن‌گاه به‌منحرف كردن افكار نو‌نهال مردم پرداخته و در تصميم ايشان ترديد ايجاد نمودند و انتشار دادند كه: «هم امروز لشكر يزيد خواهد رسيد و ابن‌زياد گفته است هركس تا شب در كنار مسلم باشد بر جان و مال و ناموس خود امان نخواهد داشت».
عاقبت اين نصيحتگريهاي اغواگرانهٌ مشتي دون‌همت سفله، در‌ميان مردمي كه هنوز از آثار ستمگري بيست‌ساله بري نشده بودند و «عافيت‌طلبي»، اين منطق پر‌فساد ادوار نزول تاريخي، هنوز برايشان حاكم بود، تأثير خود را بخشيد و كار به‌جايي رسيد كه زنان و خواهران، شوهران و برادران را نصيحت كردند كه «شما چگونه مي‌توانيد با لشكر شام پيكار كنيد. بيهوده ستيزه‌ نجوييد و خون خود و ما را به‌زمين نريزيد».
آن‌گاه با انحراف برخي از سران كوفه، كه از آغاز دچار تزلزل و ترديد بودند، عافيت‌طلبي بر «من‌تبع» ايشان كه همان محرومين ناآگاه بودند نيز غلبه كرد. البته انحراف آنان در اين نقطه به‌طور كلي به‌سود جنبش تمام شد. چرا كه هرچه زودتر نهضت حسيني را از آلودگي منفعت‌طلبي خويش پاك ساخت.
خلاصه آن‌كه بار‌ديگر ترس و ترديد غلبه كرد و پراكندگي مردم آغاز شد و اين خفقان درد‌آلود به‌آن‌جا كشيد كه مسلم شبي به‌هنگام خروج از مسجد اطراف خود را از آن‌همه خالي ديد و لذا در خانهٌ «محمد‌بن كثير» كه كمتر كسي بدانجا رفت و آمد داشت، مسكن كرد. ولي جاسوسان ابن‌زياد محل مسلم را يافتند و بالنتيجه محمد و فرزندش دستگير شدند.
از طرف ديگر «سليمان‌بن صرد» و «مختار‌بن ابوعبيد» و تني‌چند از ديگر نامداران كوفه قرار گذاشتند كه فردا با ياران خود به‌دارالاماره حمله برده و محمد را آزاد كنند و سپس از كوفه خارج شوند تا امام‌(ع) برسد. اما در همان‌روز ده‌هزار تن از لشكريان يزيد به‌فرماندهي «عامر‌بن طفيل» از شام رسيد و به‌ابن‌زياد پيوست. ابن‌زياد شاد شد و به‌محمد دشنام داد و مسلم را از او خواست. محمد‌بن كثير گفت: اي پسر زياد تو آن شخصيت و مقدار را نداري كه با من چنين سخن بگويي و پدرت ترا به‌دروغ به‌ابوسفيان نسبت داد و به‌دستياري اين آدم پست‌فطرت از سران فتنه و فساد شدي.
گفتگوي اين‌دو بالا گرفت و ابن‌زياد حيران و غضبناك از اين‌همه شجاعت و گستاخي اسيرش، دواتي را كه در كنار داشت به‌جانب او پرتاب كرد. ليكن محمد جسورانه به‌او حمله كرد و يكي از اطرافيان او را كشت تا آن‌كه از هر‌سو احاطه‌اش كردند. دو‌تن ديگر را نيز كشت و آن‌گاه خود شهيد شد. فرزند او نيز پيكاركنان به‌شهادت رسيد. پس‌از آن، زد‌و‌خورد با مردمي كه قصر را محاصره كرده بودند ساعتها ادامه داشت.
روز بعد فرستادگان ابن‌زياد به‌اطراف، با عده‌يي سر‌رسيدند و هر‌يك كنترل يك‌قسمت از كوفه و راههاي اطرافش را در‌اختيار گرفتند. جستجوي شديد براي يافتن مسلم آغاز شد. سپس ابن‌زياد به‌مسجد رفت و در محاصرهٌ اطرافيانش نماز‌گزارد و آن‌گاه خطاب به‌مردم كوفه كه اجباراً تمام آنها را در مسجد جمع كرده بود، چنين هشدار داد:
…پسر عقيل: اين مرد ديوانه و جاهل، راه نفاق و جدايي پيش گرفته و بر‌خلاف رأي ما، رأي مي‌زند و از ذمهٌ ما روي برتافته. پس هر‌كس او را به‌خود راه داده باشد سزاي او قتل است. پس اي مردم، از خدا بترسيد و بندگي و اطاعت او كنيد و به‌بيعت خود وفادار باشيد و در كشته شدن خود عجله نكنيد…
مسلم شب را در خانهٌ پير‌زني از دوستداران خاندان رسول‌(ص) گذراند. اما روز‌ديگر فرزند آن‌زن ابن‌زياد را از وجود مسلم در خانه‌شان با‌خبر ساخت و وي پانصد‌تن را به‌سركردگي محمدابن اشعث به‌دستگيري او فرستاد. مسلم چون همهمه را شنيد، سلاح برداشت و مردانه به‌پيكار آمد. شرح نبرد شجاعانهٌ مسلم بسيار شگفت‌آور و آموزنده است و بي‌اختيار منبع لايزالي را به‌خاطر مي‌آورد كه مسلم با تكيه بدان، چنين نيرومند شده است. هيجده‌تن را به‌خاك انداخت و هنوز مي‌جنگيد. سركردهٌ فرستادگان از ابن‌زياد تقاضاي كمك كرد و اين تقاضايي درد‌آور بود كه براي آن سفلهٌ سفاك به‌هيچ‌وجه قابل تعبير نبود. پيغام داد كه «مسلم را امان بده كه جز بدين‌طريق نمي‌تواني بر او دست يابي». ولي مسلم هم‌چنان غضبناك و غران مي‌جنگيد و چنين مي‌خواند:
هوالموت فاصنع فيك ما انت صانع
فانت بكاس الموت لاشك حارع
فصبر لامرالله جل جلاله
فحكم قضاءالله في‌الخلق زائع
ابن‌اشعث فريبكارانه امان داد. مسلم فرياد زد اي دشمنان خدا و رسول از براي شما در نزد من اماني نيست. سپس ابن‌اشعث دستور داد تا تمام افراد از دو‌سو به‌او حمله كنند. مسلم پشت به‌خانهٌ بكر‌بن حمران هم‌چنان مي‌جنگيد. تا آن‌كه بكر از پشت بدو ضربتي زد و لب بالايش دريده شد. مسلم چند‌تن ديگر از‌جمله بكر را كشت، در‌حالي كه از شدت جراحت ديگر رمقي نداشت. در اين هنگام روي چاهي را كه در آن حوالي بود پوشانده و او را بدان‌سمت راندند تا در آن افتاد و به‌اين‌حيله وي را دستگير نمودند و به نزد ابن‌زياد بردند. به‌او گفتند بر‌امير سلام كن. پاسخ داد او امير من نيست. فرزند زياد او را به‌كشتن وعده داد. مسلم فرياد زد باكي نيست و «به‌تحقيق بد‌تر از تو بهتر از مرا كشته است». بدين‌صورت مسلم والا و شجاع، در آخرين لحظات عمرش، مشي تكامل را ترسيم و يادآوري مي‌كند كه ضرورت آن بر‌دوش شهيداني كه عليه بد و بدي اقدام كرده‌اند محكم شده است.
سپس ابن‌زياد به‌مسلم گفت: اي پسر عقيل بر‌امام خود خروج كردي و ميان مسلمين تفرقه انداختي و فتنهٌ خاموش را دوباره روشن ساختي و خونها ريختي…
مسلم در پاسخ گفت: اي پسر زياد دروغ گفتي. معاويه مسلمين را پراكنده ساخت و پسرش يزيد نيز كار او را دنبال گرفت. فساد و فتنه را تو شروع كردي و پدرت «زياد» فتنه را تأسيس كرد و من اكنون آرزومندم كه به‌دست بدترين مردم شربت شهادت بنوشم…
و آن‌گاه مباحثه بالا گرفت:
ابن‌زياد: اي مسلم گمان مي‌كني شما را از خلافت بهره‌يي است؟
مسلم: گمان نمي‌كنم بلكه يقين دارم (يعني حق خودم مي‌دانم).
ابن‌زياد: اي مسلم، براي چه به‌اين‌شهر آمدي و مردمي را كه با‌هم مجتمع بودند پراكنده كردي و اختلاف در‌ميان ايشان انداختي؟
ملاحظه مي‌شود كه فرزند زياد، به‌تصور احمقانه‌اش مي‌خواهد با اين سؤالات مسلم را در انظار عام محكوم نمايد. اين است كه به‌شيوهٌ جميع مرتجعين در مواجهه با امواج انقلابي، تجمع و وحدت و ثبات قبلي مردم را بهانه كرده و مسلم را عامل نفاق مي‌خواند!
مسلم به‌رغم ضعف ناشي از پيكار چند‌ساعته، خونريزي شديد و جراحات بسيار، هم‌چنان در‌پي انجام رسالتش سربلند و فاتح پاسخ داد: «جز براي اين نيامدم كه شما زشتي (منكر) را آشكارا ابراز كرديد و نيكي (معروف) را در خاك كرديد و بر‌گردن مردم، بدون رضايتشان سوار شده، فرمان رانديد و ايشان را بر غير‌آن‌چه خدا مقرر داشته بود،‌ واداشتيد و در روابطتان با ايشان به‌كردار كسري (جلاد فارس) و قيصر (امپراتور روم) عمل كرديد. پس ما آمديم تا در‌ميان ايشان امر به‌معروف و نهي از منكر كرده و بر سنن و اصول كتاب خدا بخوانيمشان. چه، ما اهل اين‌كاريم.
اين پاسخ كه مبين رسالت والاي مسلم و قشري كه او وابسته بدان است، مي‌باشد خود روشن‌تر از آن است كه توضيحي بخواهد.
بدبخت ابن‌زياد كه هرچه بيشتر پيش مي‌رفت بي‌آبروتر مي‌شد. آن‌قدر غضبناك شد كه از بيچارگي فرياد زد «اي فاسق تو از دين بيروني، تو چه‌كس باشي كه بدين صفات خود را بستايي، تو در مدينه مشغول شرب شراب بودي و اكنون گزافه مي‌گويي».
مسلم آرام و در كمال تسلط بر‌خود، گفت: «مرا به‌خوردن شراب متهم مي‌كني، خدا مي‌داند كه دروغ مي‌گويي و من چنان نيستم كه تو مي‌گويي و تو سزاوارتري بدانچه مرا متهم مي‌كني. تو كسي هستي كه با‌اهتمام تمام به‌ريختن خون مسلمانان همت ورزيدي و خونهايي را كه خداوند ريختنشان را حرام كرده بود، ريختي و با مردم، با ستم و سوء‌ظن رفتار كردي و همهٌ آنها را به‌چيزي نمي‌شماري. همهٌ خونهايي كه به‌ريختنشان حريص بودي، ريختي و اين ناشي از ذات سفاك تست».
عاقبت مسلم را به‌فرزند بكر سپرد تا به‌بام برده و بكشد. مسلم اجازهٌ نماز خواست. فرزند بكر اجازه نداد. مسلم در‌حالي‌كه به‌قتلگاه خود مي‌رفت مي‌گفت:
«خداوند اين قوم را سخت كيفر دهد كه ما را از حق خويش بازداشتند و در‌صدد خواري ما برآمدند. خون ما را ريختند، در‌صورتي‌كه ما فرزندان پيامبري هستيم كه اركان دين او ويران‌شدني نيست».
فرزند بكر گفت: سپاس خدا را كه مرا بر‌تو برتري داد.
مسلم گفت: «اي بنده! در‌ازاي خون تو اين خراش كه بر‌گردن من آوردي، كافي نيست». بكر شمشير كشيد تا او را بكشد، اما دهشت‌زده شد و بانك مسلم سراسيمه‌اش نمود.
اين است مسلم كه دونان در‌برابرش خوار و بي مقدارند. فرزند بكر از فراز قصر به‌زير آمد و گفت قادر نيست به‌كار مسلم برسد. اين‌بار ابن‌زياد كه خود نيز هراسناك بود، مردي از اهالي شام را مأمور قتل كرد و آن‌گاه مسلم شهيد شد، در‌حالي‌كه قاتل به‌شدت ترسيده و لرزان بود.
پس از آن، ابن‌زياد دستور قتل «هاني» را داد و گفت تا او را در‌ميان بازار و در انظار مردم گردن زنند.‌«هاني» را در‌حالي كه انبوهي از افراد مسلح گردش را گرفته بودند(59)، به‌مركز شهر بردند. وي در راه فرياد مي‌زد و بزرگان شهر را به‌نام مي‌خواند و وظيفه‌شان را يادآور مي‌شد، ليكن هيچ‌كس پاسخ نگفت:
«هاني» سخت كوشيد و دست خود را از بند رها كرد و فرياد زد «آيا چوبي يا سنگي يا استخواني نيست كه من با آن جهاد كنم؟» و در‌صدد بود تا شمشير را از دستي بگيرد، اما سپاهيان او را محكم بسته و به‌ميدان آوردند، و در آن‌جا به‌دست غلام ابن‌زياد به‌وادي شهيدان پيوست، در حالي كه مي‌گفت:
«الي الله المعاد اللهم الي رحمتك و رضوانك» (بازگشت به‌سوي خداست، اي پروردگار من به‌سوي رحمت تو و رضوان تو مي‌آييم).
آن‌گاه جسد مسلم و او را به‌اوباش سپردند تا بر خاك كوچه و بازار بكشانند. غافل از اين‌كه با اين عمل موكداً خاك كوفه را تا جاويدان با ياد مسلم و يارانش به‌نشانهٌ حق‌طلبي و مبارزه با بيداد و ستمگري عجين مي‌كنند.
بدينسان، جنبش پيشاهنگ خود را نثار نمود. باشد كه انسانيتي كه مي‌رفت در حلقومهاي اژدهايي بلعيده شود نجات يابد و «نور خدا به‌اتمام رسد». حماسهٌ راستين مسلم پايان‌ناپذير است. چه‌كسي مي‌تواند آن را بالتمام تصوير كند؟ به‌راستي مسلم رسالتش را به‌بهترين صورت به‌پايان رساند، رسالتي كه در اوج خود رعب و وحشت خفت‌باري را كه دشمن پراكنده و مايهٌ حياتش بود به‌هيچ گرفت و فجر صادقش آن را چون پردهٌ شب از‌هم دريد(60).
مسلم در انبوه افرادي كه به‌دستگيريش آمدند، در خشم بي‌پايان حاكم سفله‌يي كه با او به‌مباحثه نشست و در لرزهٌ دهشتناك قاتلينش، ثابت نمود كه قواي اهريمني هيچ منبعي جز ضعف نيروهاي حق‌طلب ندارند و اين براي كوفه و نامه‌نويسانش بهترين جواب بود.
به‌راستي در انتخاب مسلم براي چنين رسالتي، چه هوشياري ژرفي نهفته بود. چنين است پاسخ امام‌(ع) به‌مسلم هنگامي كه در منزل «مضيق» (در راه كوفه) فرو‌رفته و در سنگيني و عظمت مأموريتش از فرط مشقاتي كه در راه ديده، به‌نوعي «فال بد» زده و آن‌را به امام(ع) گزارش كرده بود:
…‌مي‌ترسم هيچ‌چيز ترا بر آن نداشته باشد كه نامه‌يي به‌من بنويسي و از جهتي كه بدان جانب گسيل شده‌اي، سر‌‌باز زني، مگر ترس. پس اي پسر‌عمم به سوي مأموريتت برو. من از جدم رسول خدا‌(ص) شنيدم كه مي‌گويد از خاندان ما نيست آن‌كه «فال بد» بزند. پس فال بد نزن. پس آن‌گاه كه نوشته‌ام به‌دستت برسد به‌مأموريتت بشتاب و درود بر‌تو باد و بخشايش و بركات خدا…
و البته به‌لحاظ خط‌مشي كلي(61) براي «خاندان رسول» كه جميع اصحاب صراط تكامل در هر‌عصر و زمانند، به‌شرط آن‌كه در جايگاه قانونمند پيام‌آوري خود كه «تبليغ رسالت خدايي» است راسخ گردند، اصولاً هيچ «بدي» متصور نيست و از اين‌نظر ضروري است كه در هر‌شرايطي خوشبين باشند.
و اين پيامي است چنان عميق كه هر‌ذهن سطحي و ساده‌يي كه يكباره اسير مشكلات گردد و در دامن شدائد افتد، بي‌ترديد آن را ساده‌لوحانه خواهد انگاشت. به‌راستي از اين‌گونه اذهان چگونه مي‌توان انتظار داشت كه معني پيچيده و بهت‌آور «وجود» و «غايت حيات» انساني را بفهمند و با در‌نظر گرفتن سمت حركت كلي او در آفرينش بر‌اين‌گونه «بدي»‌ها خرده نگيرند. خوشا مسلم كه اين معني را دريافت.
پس‌از اعزام مسلم به ‌كوفه، امام‌(ع) در مكه به‌محكم نمودن بنياد كار مي‌كوشيد و آهنگ كوفه داشت.

حج ناتمام
از آن‌سو يزيد كه نه تحبيب و نه تهديدش به‌ثمر رسيده بود، لشكري به‌سركردگي «عمر‌بن سعد‌بن عاص» (62) تجهيز نمود و به‌دستگيري امام‌(ع) فرستاد.
اكنون چون آهنگ امام‌(ع) روشن شد، باز مصلحت‌خواهان به‌نصيحت‌گري پرداختند، از‌جمله عبدالله‌بن عمر، نزد امام‌(ع) آمد و گفت:
…يك‌روز جبرئيل نزد رسول اكرم‌(ص) آمد و او را مخير كرد كه بين دنيا و آخرت يكي را برگزيند. حضرت آخرت را انتخاب كرد و از دنيا چشم پوشيد، تو كه جگرگوشهٌ پيامبر و قطعه‌يي از جان او هستي بايد روش او را به‌كار بندي…
شگفتا! كه هنوز عبدالله‌بن عمر نتوانسته است اين انديشه را كه گويا غرض از جنگ امام‌(ع) با يزيد، مقام خلافت و رهبري است، از مغز خود دور كند، در‌حالي‌كه به‌عيان مي‌بيند كه امام و يارانش جز مرگ به‌استقبال چيزي نمي‌روند. البته روشن است كه چنين اندرزگويي جز ناشي از آن نيست كه عبدالله مي‌پندارد «انتخاب آخرت» همان عبادات و اعمال زاهدانهٌ فردي است كه او خود را بدانها مشغول داشته است(63).
امام‌(ع) پاسخ داد …مي‌دانم در گفته‌هايت صدق و صفاست، اما اين را بدان كه تصميم به‌رفتن گرفته‌ام و مي‌خواهم به‌عهدم وفا كنم(64).
ابن‌عباس نيز از امام‌(ع) تقاضا كرد كه از رفتن به‌كوفه درگذرد. مكالمهٌ امام‌(ع) با ابن‌عباس و عبدالله‌بن عمر، به‌خاطر ماهيت روشنگرانه‌اش و نيز نماياندن حالات نفسي كه حقيقت را دريافته و به‌وظيفهٌ خود آگاه شده اما قيام نمي‌كند و لذا بالضروره به‌سراشيب «توجيه» مي‌لغزد، بسيار جالب و شنيدني است:
امام‌(ع) به‌او گفت: اي ابن‌عباس تو مي‌داني كه من پسر دختر رسول خدايم.
ابن‌عباس: در همهٌ جهان كسي را جز تو فرزند رسول خدا‌(ص) نمي‌شناسم.
امام‌(ع): «ابن‌عباس چه مي‌گويي دربارهٌ گروهي كه پسر دختر پيامبر‌(ص) را از مأمن و خانه آواره ساختند و از بيم قتل هيچ‌جا نمي‌تواند آرام بگيرد و بدون گناه قتل او را بر‌خود واجب دانستند؟
ابن‌عباس: «اي فرزند رسول خدا‌(ص) ياري تو بر‌ما واجب است، و ياري تو بر‌ملت پيماني است همچون نماز و روزه و زكوة و در‌حق اين مردم چه بگويم، و آن‌گاه اين آيه را خواند كه:
«وما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انّهم كفروا بالّله و برسوله و لايأتون الصّلوة الا و هم كسالي و لاينفقون الا و هم كارهون»(65).
و سپس افزود: اما تو اي‌حسين گمان نكن كه خداوند كينهٌ اين قوم را در حق تو نداند و ايشان را به‌كيفر اعمال خود نرساند. گواهي مي‌دهم آن‌كه ترا آواره ساخت روي سعادت نبيند.
حضرت گفت: يا ابن عباس «اللهم اشهد».
ابن‌عباس: پدر و مادرم فدايت، مثل اين‌كه خبر مرگ خودت را نقل مي‌كني و با اين سخنانت مرا آگاهي مي‌دهي و ياري مي‌طلبي. سوگند به‌خدا اگر در راه تو شمشير زنم تا هر‌دو‌دست من قطع شود هنوز از حق تو آن‌چه در گردن من است ادا نكرده باشم.
در اين هنگام عبدالله‌بن عمر گفت: ابن‌عباس بهتر است ديگر اين‌گونه سخن نگوييم و رو‌به‌حسين‌(ع) كرد و گفت: «بيا تا در خدمت تو به‌مدينه رويم و مانند ديگر مردم با يزيد بيعت كن و از خانه و قبر جد خويش دور نشو و اگر بيعت با يزيد را نمي‌پذيري ترا مجبور نخواهد ساخت. باش تا وقتي كه خواستي بيعت كن و يزيد نيز دير نپايد و زود مرگش پديد آيد و سخن كوتاه شود».
حسين‌(ع) گفت: يا اباعبدالرحمن، اگر گمان مي‌كني كه من در كار خود خطا بروم بگو تا بازگردم.
عبدالله‌بن عمر گفت: خداوند پسر پيامبر را بر‌راه خطا نگذارد. ولي با زمانه بايد هماهنگي داشت و با ناسازگاريهاي آن ساخت. من از آن مي‌ترسم كه دشمنان تو با شمشيرهاي كشيده آمادهٌ كار‌زار شوند و ترا قدرت پيكار با ايشان نباشد و كار با نتايج ناخوشي پايان پذيرد. راه صحيح آن است كه به‌مدينه رويم و اگر بيعت با يزيد بر‌تو گران است در خانهٌ خويش بمان و در به‌روي خود ببند و به اين حرفها گوش مده.
حسين‌(ع) گفت: «هيهات اي ابا‌عبدالرحمن. چگونه از من دست بردارند(66) آيا نمي‌داني دنيا از‌نظر حق چقدر خوار و ناچيز است؟»
عاقبت چاره‌يي نبود جز آن‌كه امام‌(ع) به‌او كه آگاه يا نا‌‌آگاه مي‌كوشيد سستي و ضعف خود را در قالب يك‌تئوري تبرئه‌كننده ارائه دهد، بگويد:
«اي اباعبدالرحمن(67) تو از ياري من دست‌بدار و مرا به‌حال خويش بگذار جز آن‌كه مرا از دعاي خير فراموش مكن و بدان كه خدا جد مرا به‌رسالت فرستاد و اگر پدرت عمر‌بن خطاب در اين زمان بود، هم‌چنان‌كه محمد‌(ص) را ياري كرد، مرا نيز ياري ميكرد».
اما از اينها گذشته، قاطعانه‌ترين و شگفت‌ترين پاسخ امام‌(ع) در هشتم‌ماه‌ذيحجه بود كه با خاندان خود و گروهي از مردم، در‌حالي‌كه حج ناتمام مانده بود، از مكه خارج شد. ترك مكه در ايامي كه از هر‌سو به‌خاطر اداي فريضه به‌سمت آن مي‌آيند و آن‌هم از‌جانب امامي كه به‌طواف كعبه شايسته‌ترين كس است و به‌خاطر احياي شعائر دين قيام كرده، «محكم‌ترين و در‌عين‌حال هوشيارانه‌ترين ضربه بود بر‌تمام اذهان خفته‌يي كه سنگيني تحريف ساليان، بينش قرآنيشان را كور كرده و به‌توجيهات سازشكارانه آلوده است».
بدينسان امام‌(ع) پوچي چنان «آخرتي» را كه عبدالله‌بن عمر در‌قالب منجمد عبادات فردي، در حاشيهٌ زمان و تاريخ مي‌جست و در رضايت نفس خودپرستانهٌ ناشي از آن، بي‌آزرم، امام‌(ع) را نيز بدان‌گونه «انتخاب» مي‌خواند، برملا ساخت. در اين شك نيست كه امام‌(ع) و ياران راستينش به‌واسطهٌ خروج از مكه فرصت نيافتند تا چون ديگران، در روز معهود ديوار كعبه را مس كنند. اما چندي‌بعد سرنوشتي بس پرشور، بر‌فراز دشتي گرم ثابت كرد كه اينان از ديوار گذشته و به‌«قلب» راه جسته‌اند، ‌گو عبدالله و همفكرانش نديده باشند «قلب خانه» چيست! و راستي «قلب خانه» چيست؟
جز قرباني؟ كه ابراهيم پيامبر، اول «تسليم»‌شونده بدان بود؟ تا منادي اسلام گردد يا بناي آن خانهٌ «مسلماني» را پايه ريزد؟
بدينسان امام در ميعادگاه جديدش با ابراهيم، بار‌ديگر عملاً آن فلسفهٌ بالابلند صراط «تكامل» را يادآور شده و تفاوت اسلام «قرآني» را با «تسليم» بنده‌وار عبدالله‌بن عمر به «رنگ زمانه» كه در وراي پوشش احتمالاً ناآگاهانه‌اش چيزي جز بوقلمون‌صفتي استتار نشده بود، عيان ساخت.
چنين بود كه دوگانگي و تفاوت عظيم كيفي عمل صالح قرآني ـ‌كه دفع عمده‌ترين عامل ضد‌تكاملي موضوع آن است و آغازش متضمن كسب بالاترين شناخت اعتقادي و سياسي و صرفاً در وظيفهٌ «قشر روشنفكر» اجتماعي مي‌باشد‌ـ از عمل بي‌تئوري و «جهت»، ولو نيك و فداكارانه، آشكار شد.
و اينك آن خطبه‌يي كه امام‌(ع) به‌هنگام خروج از مكه ايراد فرمود، خطبه‌يي كه به‌عاليترين صورت مبين پذيرش شهادت انقلابي از‌جانب اوست:
«الحمدلله و ماشاءالله و لاحول و لاقوة الا بالله و صلي‌الله علي رسوله و سلم خطّ الموت علي ولد آدم مخطّ القلاده علي جيد الفتاة و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف.‌خيّر لي مصرع انا لاقيه كانّي اري باوصالي ينقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا، فيملئان مني امراشاً جوفاً و اجربة سغباً لامحيص عن يوم خطّ بالقلم رضي‌الله رضانا اهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجور الصابرين. الا و من كان فينا باذلاً مهجته موطناً علي لقاءالله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحاً ان‌شاءالله»
«سپاس و ستايش ويژهٌ‌ پروردگار است. نيست قدرتي برتر از قدرت او و جز خواست خدا نيست و درود خداوند بر پيامبر.
مرگ چون گردنبندي بر‌گردن فرزند آدم است، همچون گردنبند زنان جوان، چقدر به‌ديدار گذشتگان خود مشتاقم، همچون اشتياق يعقوب به‌ديدار يوسف. براي من كشتنگاهي در‌نظر گرفته شده و من به‌آن خواهم رسيد. گويا مي‌بينم كه گرگان گرسنه بند‌بند مرا پاره مي‌كنند و شكمهاي خالي و انبانهاي تهي خويش را از من انباشته مي‌سازند. از روزي كه بر آن قلم رانده شده، گريزي نيست (لحظهٌ مرگ سرانجام فرا‌مي‌رسد) اما ما اهل بيت بر "خواست خدا" رضا داده و بر‌بلاي او "شكيباييم" و خداوند به‌ما پاداش صابران (پايداران) خواهد داد.
["پارهٌ بدن" رسول‌الله از او جدا نخواهد شد و سرانجام به‌او خواهد "پيوست"‌و ديدگان رسول خدا بر او روشن خواهد شد].
اينك كسي كه در "راه" ما "جان خود را فدا كند" و در راه "ملاقات خدا" (لقاءالله) جان خود را فدا مي‌كند بايد با ما حركت كند (تنها راه در آن شرايط تاريخ "راه خدا" بوده و ضرورتاً هر‌راه ديگري جز راه حسين‌(ع) به‌غير‌خدا منجر مي‌شود). و من به‌خواست خدا، بامدادان حركت خواهم كرد».
نكتهٌ ديگري كه نبايد از ذكر آن گذشت، نهايت هوشياري سياسي است كه امام‌(ع) در اين «خروج» به‌خرج داد، چنان‌كه حضرت در طول راه با «فرزدق» نيز ملاقات كرد و از اوضاع كوفه سؤال نمود. فرزدق گفت: اي حسين چرا در حج شتاب كردي؟
حسين‌بن علي‌(ع)‌گفت: «اگر در اين كار شتاب نمي‌كردم مرا مي‌گرفتند».
مي‌بينيم حضرت در‌حالي‌كه به‌سوي مرگ مي‌رود، مي‌گويد «مرا مي‌گرفتند». اي فرزدق حكم گذشته و آينده با آفريننده است و هر‌روز او را شأني است(68). اگر بدانچه ما مي‌خواهيم فرمان رود خدا را سپاسگزاريم و هم اوست كه نيروي سپاسگزاري عطا مي‌كند، و اگر بر‌خلاف آرزوي ما قضا كند، دور نيفكند آن‌كس را كه راه حق جويد و طريق تقوا بپويد.
پس منظور از «گرفتن» ضايع نمودن عظمت اوست، به‌طوري‌كه نتواند رسالتش را چنان‌كه بايد انجام دهد.
هم‌چنين براي آن كه مفهوم قضا و قدر «از‌نظر امام» روشن گردد. جواب حضرت را به «حسن بصري» كه از قضا‌و‌قدر پرسيده بود، در اين‌جا مي‌آوريم (نقل ترجمه از صفحهٌ‌30 سخنان حسين‌بن علي‌(ع)):
«اي حسن بصري! آن‌چه خاندان پيغمبر‌(ص) دربارهٌ قضا‌و‌قدر مي‌دانند براي تو باز‌مي‌گويم. گوش هوش فرا‌دار. سخنانم را بنيوش و از آن‌چه مي‌گويم پيروي كن.
هر كه به "قدر" ايمان نداشته باشد، نصيبي از خداپرستي ندارد و چراغ تابناك ايمان در دلش پرتو نخواهد افكند. آنان كه نافرمانيها و سياهكاريهاي خود را از‌جانب ايزد متعال مي‌دانند، بي‌شك افترايي بس‌بزرگ به‌خداوند بسته‌اند. پروردگار بي‌نياز، هيچ بنده‌يي را به‌فرمانبري مجبور نفرموده، و اگر عالميان از اطاعتش سر‌‌باز زنند، بر‌دامان كبرياييش گردي نمي‌نشيند.‌ و‌نيز آنان كه به‌عصيان و طغيان سر‌بر‌مي‌دارند و عنان‌گسيخته در عرصهٌ نافرماني، چند‌روزي جولان مي‌دهند، نمي‌توانند بر‌كانون "قدرت" استيلا يابند.‌ايزد متعال بندگان خود را در حكمت و دانش يله و رها نگذاشته، بلكه او مالك مالكيتها و مسلط بر سرنوشتهاست. عبادت بندگان چيزي بر‌قدرت لايزالي وي نمي‌افزايد و كوه عظمتش در‌برابر كاههاي عصيان و نافرماني بر‌خود نمي‌لرزد. بزرگ‌منتي از پروردگار بر گردن بندگان است، كه ميان آنان و زشتيها پرده‌يي آويخته(69) و رخسار پليد زشتيها و بدكاريها را بدانان نشان داده و كسي را به‌قهر و جبر به‌تباهكاري وا‌نداشته است(اختيار، خصوصيت ويژهٌ انسان).
 حال اگر نادانان خيره‌سري از گلشن نيكوكاري به‌گلخن تباهيها و نارواييها روي آورند، اين گناه خود آنان است (مسئوليت انسان). مهربان خداي ما،‌ پيامبران و راهنمايان را برانگيخت تا چراغ تابناكي در پيش راه مردم فرا‌دارند و راه و چاه را بدانان بنمايانند، و همهٌ خلق را توانايي و نيرومندي عطا فرمود تا به‌نيكي گرايند و از بدي بپرهيزند.
من سپاس مي‌گويم خداوندي را كه به‌بندگان خود قوه و قدرت بخشيد تا به‌دستياري نيروي خويش به‌نيكوكاري و خدمت به‌مردم بپردازند. من چنين شكر بر آستان بزرگ پروردگاري مي‌نهم كه توبه‌پذير است و براي نادانان و گناهكاران راه بازگشت را باز‌گذاشته است، تا از تقصير خويش عذر به‌درگاهش آورند. من رهرو اين راهم و ياران و پيروان من نيز در اين راه به‌من پيوستند. گفتار من و اصحابم نيز همين است. من يزدان را سپاس همي‌گويم كه به‌ما روشن‌دلي عطا فرمود تا نور را از ظلمت و راه را از چاه بشناسيم»(70).

شورشگر
پس‌از طي مسافتي از راه، بين مكه و كوفه، در منزل «تنعيم» كارواني كه اشياي نفيسي را از‌جانب حاكم يمن براي يزيد حمل مي‌نمود، پديدار شد. امام‌(ع) كاروان و «مال» آن‌را توقيف و شتربانان را مخير نمود كه يا به‌جانب عراق بيايند يا كرايه‌هاي خود را گرفته برگردند و آن‌گاه مال را به‌نفع مسلمين ضبط كرد.
اين عمل تهاجمي،‌ به‌نشانهٌ جنگ كامل با حكومتي بود كه امام‌(ع) مخالفت با آن را به‌هرگونه كه ممكن بود، ضرورت مي‌شمرد و اكنون به‌هيچ‌رو، از هيچ فرصت نبايد گذشت. به‌ويژه در چنين موردي كه امكان قدرت‌نمايي جنبش به‌خوبي فراهم است تا همگان آيهٌ ذلت را در زير نقاب«صولتي» كه آن حكومت خودكامه بر‌صورت داشت، به‌عيان مشاهده كنند.

اعتماد «به راه» ـ قوت تصميم
پيش‌از اين ديديم كه چگونه برخي افراد،‌ به‌ا نحاي اظهارات كوشيدند تا امام‌(ع) را از آن‌چه به‌جانبش مي‌رفت، باز‌دارند. اكنون در راه كوفه نيز فعاليتهاي مشابه بسياري به‌عمل آمد. از‌جمله در همان منزل تنعيم، عبدالله‌بن جعفر با عده‌يي ديگر به‌نزد امام‌(ع) آمده و انصراف او را خواستار شدند. اما امام‌(ع) با قاطعيت، تصميم برگشت‌ناپذير خود را تكرار نمود.
در عبور از حوالي مدينه، در ملاقات ديگري كه با محمد‌بن حنفيه دست داد: محمد اظهار نمود:
«اي برادر قسم به‌خدا كه نيروي گرفتن قبضهٌ شمشير ندارم و نمي‌توانم نيزه حمل كنم، بدين‌جهت از آمدن با تو معذورم».
هاشم محزومي نيز امام‌(ع) را ديدار نموده و گفت: «حكمرانان عراق همچون فراعنه هستند و مالهاي بسياري اندوخته‌اند، و مردم اين‌زمان نيز بندهٌ زر و پولند، از اين سفر دست‌بردار».
امام‌(ع) پاسخ داد: من از سفر عراق ناگزيرم.
ابوبكر حارث نيز بي‌وفايي كوفيان را با علي‌(ع) باز‌گفت، و از امام‌(ع) خواست تا از اين سفر خودداري كند.
امام‌(ع) گفت: «آن‌چه خداوند بر آن حكم رانده، خواهد شد».
پس‌از عبور از منزل «بطن‌رمّه» و آگاهي بر آن‌چه بر مسلم و قيس گذشته بود، امام در منزلي فرود آمد. در اين‌جا عبدالله‌بن مطيع امام‌(ع) را به‌نزد خود برد و گفت:
…سوگند مي‌دهم ترا به‌خدا و به‌حرمت اسلام، كه نگران باشي تا حرمت اسلام هتك نشود و سوگند مي‌دهم ترا در حفظ حرمت قريش و حفظ حرمت عرب، سوگند به‌خداي اگر آن‌چه امروز در دست بني‌اميه هست طلب كني ترا به‌قتل مي‌رسانند و چون تو كشته شوي بعد‌از تو ابداً از كسي بيم نخواهند داشت، و در هيچ ستم و ظلمي خويشتنداري نخواهند كرد. سوگند به‌خدا، اين جمله از براي حفظ حرمت اسلام و حفظ حرمت عرب است، واجب مي‌كند كه از اين انديشه بازآيي و سفر كوفه را دست‌باز‌داري و خويشتن را به‌كينه و كيد بني‌اميه نسپاري…
امام‌(ع) در پاسخ گفت: «لن‌يصيبنا الا ماكتب الّله لنا(71)‌(72).
امام‌(ع) در منزل «بطن‌عقبه» مشايخ «بني‌عكرمه» را ديدار كرد. ايشان او را به‌قيد سوگند از اين سفر بازداشتند. از‌جمله «عمران بن يوازن» گفت: «سوگند مي‌دهم ترا كه به اين سفر نروي، قسم به‌خدا كه بر‌نيزه‌ها و شمشيرها وارد مي‌شوي».
امام‌(ع) پاسخ داد: «اي بندهٌ خدا بر‌من پوشيده نيست و چنان نيست كه من حقيقت اين امور را ندانم و عاقبت اين كار را نبينم. ليكن خداي تبارك و تعالي بر‌آن‌چه قضا كرده مغلوب نشود، و حكم او دگرگون نگردد».
از اين‌همه، به‌خوبي پيداست كه تلاشهاي منصرف‌سازندهٌ مزبور، جريان منظم مهمي را تشكيل مي‌داد كه لبريز از روح موجود زمانه بود. همان روح فرار گريزپاي، كه رعب و اختناق حاكمه سراسرش را تسخير كرده و در او هيچ ياراي مصاف نگذاشته بود و اكنون همين روح بود كه با حلول در اشخاص و استدلالات گوناگون، بالتمام مي‌كوشيد امام‌(ع) را نيز به‌«جريان» بكشاند و آن‌گاه غرقه سازد.
اما، امام و ياران را، همت والاتر از آن بود كه بدين‌گونه دچار ترديد شود و گامهايشان سست گردد. بلكه اينان برخاسته بودند تا «گردنها»(73) را از بند چنان اختناق و استبداد كه منافي رشد هرگونه خصلت انساني است، برهانند. چنين بود كه در نظر امام‌(ع) آن‌همه «خواهش و تمنا براي نرفتن» جز ضجهٌ حسرت و نياز انسانيتي كه در چنگال آن حكومت غدار مي‌پژمرد، نبود! و از‌اين‌رو با هر‌«خواهش» ضرورت «رفتن» آشكارتر مي‌شد. و البته در اين‌حد ديگر داستان يك‌جنبش از آن‌چه بيم داده بود كه: «چون تو كشته شوي بعد‌از تو از كسي بيم نخواهند داشت و از هيچ‌ستم و ظلمي خويشتنداري نخواهند كرد»، بسيار پيچيده‌تر و پرتأثيرتر است.
ترديد نيست كه اگر جنبش در مواضع خود دچار اندك دو‌دلي و ناخالصي مي‌بود، لاجرم اين ترديد‌افكنيها بي‌تأثير نمي‌ماند. اما اعتقاد راسخي كه ياران جملگي از آن انباشته بودند، ايشان را آن‌چنان در مقام خود استوار، و به‌صحت «راه»‌شان مطمئن ساخته بود كه با اين‌همه هيچ خللي بر تصميم مردانه‌شان وارد نكرد، و هم‌چنان به‌سرفرازي در‌پي «پيامي» كه از متن آفرينش دريافت مي‌داشتند به «راه» خود ادامه مي‌دادند.
و به‌راستي با دريافت چنين پيامي ديگر از مرگ و كشته شدن و هرآن‌چه ديگر، چه‌باك خواهد بود؟ آن‌گاه امام‌(ع) در پاسخهايش به‌قضا و قدر تمسك مي‌جويد: «قضا و قدر الهي»، تا در سايهٌ اين قيام، ضرورتها و اندازه‌ها و ضوابط… اجتماعي نو ايجاد شود.

پيام به‌كوفه
در منزل «بطن‌رمه» امام‌(ع) كه هنوز از ماجراي كوفه آگاهي نداشت، نامه مهر نمود و به‌قيس‌بن مسهرالصيداوي داد تا به‌اهل كوفه برساند. اين نامه چنين بود:
…اين نامه‌يي است از حسين‌بن علي به‌سوي برادران مؤمن و مسلم. سلام فراوان بر‌شما، مسلم‌بن عقيل نامه‌يي به‌من فرستاد. و مرا آگهي داد كه به‌حسن رأي و فكر و نظر، متفق شده‌ايد و به‌ياري ما كمر بسته‌ايد و در طلب حق با ما همداستان گشته‌ايد و من از خداوند خواستار شده‌ام كه ما را در اين «امر» و خواست خويش نيكو گرداند، و پاداش بزرگ به‌شما عنايت فرمايد.
و من روز سه‌شنبه هشتم ذيحجه در «يوم ترويه» از مكه بيرون آمدم و به‌جانب شما رهسپار شدم و هم‌اكنون چون فرستادهٌ من به‌نزد شما فرا‌رسد، شتاب كنيد و كوشش نماييد در امر خود. من نيز در اين ايام به‌نزد شما حاضر خواهم شد، والسلام عليكم.
از آن‌سو چون ابن‌زياد از حركت حسين‌(ع) به‌سوي كوفه‌(عراق) آگاه شد، حصين‌بن تميم،‌ رئيس پليس، را با لشكري رزم‌آزماي به‌جانب قادسيه روان داشت و او تمام مناطق اطراف را زير‌نظر گرفت، و به‌دستور ابن‌زياد هر‌كس را كه جواز عبور حكومتي نداشت، اجازهٌ عبور نمي‌دادند. قيس در راه به‌دست حصين افتاد و او را به‌نزد ابن‌زياد فرستادند.
ابن‌زياد از او نامه را خواست، تا آن‌را دستاويز كند و مدرك تحريكي عليه امام‌(ع) بسازد. قيس گفت آن‌را پاره كردم.
زياد: چرا؟
قيس: تا نداني در آن چه بود!
زياد گفت: نامه براي كه بود؟
قيس: براي مردمي كه نام آنها را نمي‌دانم(74)!
ابن‌زياد از اين‌همه جسارت بر‌افروخت. اما نقشه‌يي كشيد كه به‌خيال خود تلافي همه‌چيز را مي‌كرد. قيس را بالاجبار به‌منبر فرستاد(75) تا در‌مقابل همه آشكارا به‌حسين‌بن علي‌(ع) دشنام داده و از او تبري جويد، به‌اين‌ترتيب مردم كوفه مي‌ديدند كه چطور در دادگاه عبيدالله‌بن زياد، حاكم يزيد، پيام‌آور حسين‌بن علي‌(ع) كه آن‌همه بدان چشم اميد دوخته و برايش نامه نوشته بودند، اظهار عبوديت كرده و از همكاري خود با امام اظهار تنفر خواهد نمود.
قيس به‌منبر رفت، ليكن با‌كمال تعجب به‌نحوي كه هرگز براي آن حاكم پليد ستمگر قابل پيش‌بيني نبود، با‌اعتماد به‌نفس تمام و به‌حالي‌كه گويي اصولاً وجود وحشت‌زاي ستمگر را به‌چيزي نمي‌گيرد، گفت: «اي مردم، حسين‌بن علي‌(ع) بهترين خلق خداست و مادر او دختر پيامبر‌(ص)، فاطمه، است. من فرستادهٌ او هستم،‌او را در منزلگاه "حاجر" گذاشته‌ام، اكنون براي نصرت او به‌پاخيزيد». آن‌گاه عبيدالله و پدرش را لعنت كرد و براي اميرالمؤمنين علي‌(ع) درود فرستاد.
اكنون، ستمگر در اوج غضب، مانده بود كه چه‌كند؟ به‌رغم حيله‌گريها و حسابگري رذالت‌آميزش، در هر‌قدم با عواملي مواجه مي‌شد كه به‌هيچ‌رو در سيستم تفكر او قابل توجيه نبود. ديروز مسلم و هاني، امروز قيس و فردا با امام‌(ع) چه خواهد كرد. دستور داد قيس را از فراز قصر حكومتي به‌زير انداختند، استخوانهايش در‌هم‌شكست و جلادي سر از تنش جدا كرد. باز‌هم ستمگر سفله نمي‌دانست كه با «پايين انداختن» قيس از بام، راه او را بر «بالاي تاريخ» هموار مي‌كند.
البته آن‌روز مردم كوفه فرصت نيافتند تا نامهٌ امام‌(ع) را بخوانند، اما قيس خود بهترين پيام بود، گرفتاري قيس مانع از آن شد تا نامهٌ امام‌(ع) به‌دست مردم كوفه برسد، اما پيام ديگر امام‌(ع) عميقاً در قلب و روح ايشان رسوخ كرد و ضمايري را كه از وحشت و اختناق آكنده بود به‌رايحهٌ آزادي حسيني آغشته ساخت.
اين پيام، شهادت قيس بود، كه خودش و عمل شجاعانه‌اش لرزه بر‌تمامي بنياد ظلم انداخت.

دو‌برخورد
گروهي از قوم «خزاره» و قبيلهٌ «بجيله» از مكه به‌سوي عراق حركت مي‌كردند. ايشان در مسير راه، بين مكه و عراق، به‌حضرت برخورد كردند. رئيسشان «زهير‌بن قين» بود.
اين گروه از ترس بني‌اميه ناخوش داشتند كه با امام‌(ع) هم‌منزل شوند. بدين‌جهت سعي داشتند در يك‌محل با حضرت هم‌منزل نشوند.
تا اين‌كه به‌ناچار در محلي با حضرت فرود آمدند و هم‌منزل شدند. مردي از قوم «بني‌خزاره» مي‌گويد: ما در چادرهاي خود مشغول صرف غذا بوديم كه فرستادهٌ حضرت حسين به‌نزديك ما آمد و گفت: يا زهير‌بن قين اباعبدالله حسين‌بن علي‌(ع) ترا مي‌خواهد، مي‌گويد لقمه را از دست فرو‌نهاديم و حيرت همه را فرا‌گرفت. زهير در رفتن پيش امام‌(ع) تعلل مي‌ورزيد. تو گويي زندگي به‌آرامش را در كنار همسر زيبايش خوشتر مي‌داشت تا اين كار ناپسند.‌ «دلهم»(76)، دختر‌عمو و زن زهير، موقعي كه ناخرسندي و سرپيچي شوهرش را از اين‌دعوت دريافت، گفت: اي زهير، آيا پسر رسول خدا‌(ص) به‌دنبال تو مي‌فرستد و تو را به‌سوي خود مي‌خواند و تو در رفتن كوتاهي مي‌كني؟(77) زهير به‌ناچار با كراهت نزد حسين‌بن علي‌(ع) رفت و لحظاتي بعد با رنگ برافروخته از خيمهٌ امام‌(ع) بيرون آمد و گفت تا خيمه‌اش را بركندند و به‌نزديك خيام حسين‌(ع) برپا‌داشتند. آن‌گاه به‌زنش گفت: ترا رها كردم، به‌سوي قوم خود بازگرد، و از مال دنيا نيز مقداري به‌زنش بخشيد و گفت: راضي نيستم از طرف من به‌ناراحتي دچار گردي. و سپس اقوام و دوستانش را مخاطب قرار داده و چنين گفت:
من راه خود را انتخاب كردم و مصمم به‌پيروي از راه امام هستم، هركه مي‌خواهد به‌دنبال من بيايد و هركس مي‌خواهد با او وداع كنم. «الله وليّ‌الذين آمنوا يخرجهم من الظّلمات الي النّور و الّذين كفروا اولياؤهم الطّاغوت يخرجونهم من النّور الي الظّلمات اولئك اصحاب النّار هم فيها خالدون»(78).
و چنين بود كه زهير به‌درك اين «نور» فائز شد و به‌همراه امام‌(ع) به‌جانب عراق شتافت.
به‌راستي چه نيكوست كه فرزند انسان بدان پايه بيدار‌دل و روشن‌ضمير باشد، و تنها با يك‌برخورد چنين تغيير يافته و از هر‌چيز جز هدفش دست بردارد.
اما افسوس كه همگان بدين‌پايه، چندان نزديك نيستند. از‌جمله امام‌(ع) بعداً نيز در‌طي راه در «قصر مقاتل» چادري بر‌پا ديد كه بر‌درش نيزه‌يي بر‌زمين كوفته و شمشيري از عمود چادر آويخته و اسبي بر‌در آن ايستاده بود. گفتند «عبيدالله حرّ‌الجعمي»، كه از بزرگان و شجاعان كوفه است، مي‌باشد. امام‌(ع) «حجاج‌بن مسروق الجعمي» را به‌طلب او فرستاد و حجاج پيغام حسين‌(ع) را رسانيد و گفت: اگر حسين را ياري كني پاداش بزرگ يابي، و اگر كشته شوي بدرجهٌ شهادت نائل گردي(79). عبيدالله گفت: من از ميان اهل كوفه بدان‌جهت بدين‌جا آمده‌ام كه مبادا امام‌حسين بدان‌ديار برسد و كشته شود و من در‌ميان ايشان باشم، زيرا كوفيان زندگي در‌برابر دنيا را بر‌زندگي جاويدان ترجيح داده‌اند. حجاج برگشت و جريان گفتگوي خود را با عبيدالله ذكر كرد. اين‌بار خود حضرت به‌ديدن عبيدالله رفت. امام‌(ع) به‌او گفت: معاريف شهر تو به‌من نامه نوشته‌اند و مرا به‌سوي خود دعوت كرده‌اند، و اكنون مي‌شنويم كه مي‌گويي عبيدالله‌بن زياد در‌نظر آنان تغيير ايجاد كرده است، ولي تو اي عبيدالله الجعمي دانسته باش كه «هرچه از خير و شر مي‌كني مسئول آن هستي». و من اين ساعت تو را به‌بازگشت و امانت دعوت مي‌كنم، تا گناهان تو آمرزيده گردد و تو را به‌ياري و همكاري خود مي‌خوانم. مي‌خواهم به‌اندازهٌ قدرت خود ما را در اين مهم كه در پيش داريم كمك كني. عبيدالله گفت: من يقين دارم كه هركس ياري تو كند در آخرت حظ وافر نصيب اوست ولي چون وضع را اين‌چنين مي‌بينم حتم دارم كه در اين درگيري مغلوب خواهي شد و بدان خدايي كه مرا به‌ديدار تو مشرف ساخته، در اين محل نفس من در پذيرش مرگ با من مساعدت نمي‌نمايد. ولي آرزومندم كه اين اسب مرا كه از عقب هر‌جانور تاخته‌ام به‌او رسيده‌ام و هركه از‌پي من تاخته به‌گرد من نرسيده،‌ و اين شمشير مرا، بر‌جان من منت نهاده از من قبول فرمايي.
امام‌(ع)‌فرمود: به‌طمع اسب و شمشير پيش تو نيامده‌ام، بلكه خواستم به‌ياري من برخيزي و رستگار گردي، من را به‌مال شخصي كه از نفس خود دريغ دارد حاجتي نيست. برخاست و در‌حين بيرون رفتن از چادر عبيدالله، اين آيه را مي‌خواند:
«و ماكنت متّخذ المضلّين عضدا»(80) (و گمراهان را به‌ياوري نگيرم)
چنين است تفاوت ميان راه‌يافتن و گمراهي. برخوردها يكي است، امام‌(ع) هم زهير و هم عبيدالله را به‌رستگاري مي‌خواند و پيام هر‌دو را ابلاغ مي‌كند. كلمات بر يك‌تن بواسطهٌ شرايط درونيش چون تير كارگر مي‌افتد و چون جرقه جانش را به‌حريق مي‌كشد تا آن‌گاه كه در اوج التهاب تولدي تازه، همهٌ دلبنديها را مصممانه ترك مي‌گويد و يكسره به‌نور مي‌پيوندد. اما همين كلمات بر يك‌تن ديگر،‌كه ضميرش زنگار گرفته و در‌برابر پيامش نارسا شده، بي‌اثر است و در‌نهايت «شدت»، تازه بيش‌از اين حاصلي ندارد كه جان سرد و بي‌روح،‌ كه بازهم «زيستن» را بر‌هر‌«نصيب» ديگر مرجح مي‌دارد، در يك‌ولرمي زودگذر، به‌نثار اسبي و شمشيري رضا مي‌دهد.
و البته امام‌(ع) در پي مبراترين و پاكبازترين شكوفه‌هاي درخت كمال بود. كه تنها آنان قادرند ثمرات انساني را از درون خود بارور كنند. به‌ويژه آن‌زمان نيز مانند همهٌ زمانهاي ديگر اولي‌ترين كمبود جنبش،‌ انسان بود؛ انسان سركش مشتاق، و لذا تنها اسب و سلاح دردي را چاره نمي‌كرد.
پانويس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 و 2ـ شرح نهج‌البلاغه، ابن ابي‌الحديد.
3ـ نقل از صفحهٌ‌9 مقدمهٌ «بررسي تاريخ عاشورا»، دكتر آيتي.
4ـ منظور معاويه است.
5ـ معروف است كه به‌دستور معاويه اشياي مورد علاقهٌ كودكان را از آنان مي‌گرفتند و وقتي آنها آن را طلب مي‌كردند، مي‌گفتند كه علي‌(ع) برده است. به‌اين‌ترتيب از علي‌(ع) چهرهٌ زشتي مي‌ساختند.
6ـ معاويه پسر مغيرة‌بن شعبه، حاكم كوفه، را خصوصي احضار كرد و به‌او گفت: پدرت دين افراد را هريك چند خريده؟ جواب داد به‌هركدام سه‌هزار درهم داده است. معاويه با تعجب گفت مردم دين خود را به‌سه‌هزار درهم مي‌فروشند؟ پس به‌پدرت بگو خيلي بخرد، ارزان مي‌فروشند، لازم است (نقل از صفحهٌ‌11 «حجر‌بن‌عدي در آسمان خونين»، ناصر كمره‌اي).
7ـ حاكم معاويه در عراق روزي در جمعي گفت كه حكومت بر‌عراق براي ما به‌منزلهٌ لقمة‌الصباح است. اين حرف، بزرگان عراق از‌جمله مالك اشتر را به‌خشم آورد و باعث ايجاد ناراحتيهايي بين مردم گشت.
8ـ ناگفته نماند كه كوفه و بصره و اصولاً عراق از مراكزي بودند كه دائماً براي معاويه و رژيم او ايجاد درد‌سر مي‌كردند و او هميشه مطمئن‌ترين و در عين‌حال رذل‌ترين دستياران خود را به‌آن مناطق مي‌فرستاد.
9ـ «تاريخ عرب و اسلام»، «تاريخ يعقوبي» صفحهٌ‌166.
10ـ صفحهٌ‌80 «حجر‌بن عدي».
11ـ نام اين شهيدان در صفحهٌ‌162 تاريخ يعقوبي آمده است.
12ـ منقول از نامهٌ معاويه به‌«زياد».
13ـ معاويه به‌سياست و حسابگري و تدبير مشهور بود.
14ـ صفحهٌ‌58 «حجر‌بن عدي در آسمان خونين». به‌آيهٌ‌24 سورهٌ توبه نيز مراجعه شود.
15ـ نقل از صفحهٌ‌94 «حجربن عدي».
16ـ شرح نهج‌البلاغه ابن‌ابي‌الحديد، جلد4 صفحهٌ‌327، كتب معتبر ديگري هم آن‌را نقل كرده‌اند.
17ـ نقل از صفحهٌ‌23 مقدمهٌ كتاب «بررسي تاريخ عاشورا»، دكتر آيتي، تاريخ يعقوبي.
18ـ عبارات ميان پرانتز، توضيحات مترجم است. در اين خطبه تذكار، عهد و پيمان بسيار پر معني است. عين خطبه در صفحهٌ‌24 مقدمهٌ كتاب «بررسي تاريخ عاشورا» و صفحهٌ‌50 «سخنان حسين بن‌علي» موجود است.
19ـ در اين‌جا توجه به اين نكته جالب است كه امام‌(ع) سكوت و عمل نكردن به‌مسئوليت و ياري نكردن به‌كسي كه وظيفهٌ خود را انجام مي‌دهد، همكاري با ظالمان مي‌داند.
20ـ عبارات خطبه فوق‌العاده پر‌معني است، و بايد در آن بسيار دقت نمود. به‌خصوص مفاهيم بلند اين خطبه، از آن‌رو مهم است كه پاسخي است به‌بعضي از روحانيون كه در مسألهٌ نهضت حسين‌(ع) مطالعاتي كرده و تأليفاتي نيز دارند. آنها معتقدند كه قيام حسين‌(ع) «دفاعي» بوده نه «ابتلايي» و مي‌گويند اگر يزيد به‌خانواده و شخص امام‌(ع) كاري نداشت، امام(ع) نيز قيام نمي‌كرد. با توجه به خطبهٌ بالا كه در زمان معاويه ايراد شده، پاسخ اين مطلب معلوم است.
21ـ تاريخ عرب صفحهٌ‌256.
22ـ صفحهٌ‌11 «لهوف» ابن‌طاووس.
23ـ در تاريخ يعقوبي تنها نام حسين‌بن علي‌(ع) و عبدالله‌بن زبير ذكر شده است. ولي در بعضي مآخذ ديگر از عبيدالله‌بن ابي‌بكر و عبدالله بن‌عمر نيز ياد شده است. تمام مآخذ و مقاتل، بالاتفاق اين نامه را نقل كرده‌اند.
24ـ مروان پسر حكم پسر ابي‌العاص و فرزند اميه، و معاويه فرزند ابوسفيان فرزند حرب و فرزند اميه مي‌باشد و بنابراين داراي رابطهٌ خويشاوندي بوده و اين خود نشان حزبي بودن و فاميلي رژيم اموي است.
25ـ اين عده را كامل بهايي پنجاه‌نفر، ابن‌شهر آشوب نوزده‌نفر و لهوف سي‌نفر ذكر كرده‌اند. ولي آن‌چه مسلم است اين است كه اين گروه مسلح بوده و حسين‌(ع) پيش‌بيني مي‌كرد كه او را به‌قتل برسانند و به‌ايشان متذكر شده بود اگر صداي من بلند شد به‌فرمانداري حمله كنيد و سخناني كه بعداً بين مروان و حسين‌(ع) پيش آمد نشان‌دهندهٌ اين است كه امام در پيش‌بيني خود اشتباه نكرده و مروان قصد كشتن او را داشته است. ضمناً روشن است كه امام‌(ع) نمي‌خواست بي‌خود و بي‌جهت كشته شود، بلكه خواستار عمل، طبق نقشهٌ حساب‌شده‌يي بود (واعملا للاجر).
26ـ ترجمهٌ «لهوف» صفحهٌ‌19، تاريخ يعقوبي و «سرمايهٌ سخن» صفحهٌ‌4.
27ـ سورهٌ‌محمد، آيهٌ‌4.
28ـ راه خدا همان راه مستضعفين است كه از خدا براي خود طلب ولي و ياوري مي‌كنند. مفهوم آيهٌ‌75 سورهٌ نساء: و مالكم لاتقاتلون في سبيل‌الله و المستضعفين من الرجال و النساء والولدان الذين يقولون ربنا اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها واجعل لنا من لدنك وليا واجعل لنا من لدنك نصيرا (در اين آيه «في سبيل‌الله» و «المستضعفين» مترادف آمده است).
29ـ براي درك مفهوم كلمهٌ «امر خدا» به كتاب «راه انبياء» صفحهٌ‌87 مراجعه شود.
30ـ سورهٌ‌محمد، آيهٌ‌4.
31ـ ابن خلدون در «مقدمه»
32ـ نظر بعضي از برادران دانشمند اهل تسنن.
33ـ كلمات حضرت علي‌(ع) در تشريح معاويه (از نامهٌ حضرت به‌عثمان بن‌حنيف)
34ـ اينان براي اين‌كه تأثير موعظات خود را روي مردم ارزيابي كنند، بهتر است نتيجهٌ اين پندها را كه به‌ديگران مي‌دهند روي خود مشاهده كنند و ملاحظه كنند كه چقدر روي خود آنها تأثير كرده و به‌چه‌ميزان به‌صداقت ايشان و اخلاق قرآنيشان افزوده است.
35ـ آيهٌ‌112 سورهٌ آل‌عمران.
36ـ مراجعه شود به‌تفسير خطبهٌ «وصيت به‌امام‌حسن و امام‌حسين (عليهما‌السلام)».
37ـ سورهٌ بقره، آيهٌ‌249.
38‌و 39 و 40ـ مقصود امام از بيان اين جملات چيست؟ مفهوم آن را بيان كنيد.
41ـ سورهٌ نساء، آيهٌ‌78.
42ـ سورهٌ آل‌عمران آيهٌ‌153: «…و ليبتلي‌الله مافي صدوركم و ليمحّص مافي قلوبكم والّله عليم بذات الصّدور»
43ـ ناسخ جلد2، صفحهٌ‌18، در اين كتاب مذكور است كه حضرت سخنان مزبور را در‌برابر اجنه بيان مي‌كند!
44ـ سورهٌ‌قصص، آيهٌ‌21، اشاره به‌زمان خروج حضرت موسي از مصر.
45ـ سورهٌ توبه، آيهٌ‌14: قاتلوهم يعذّبهم الله بايديكم و يخزهم (مبارزه كنيد كه خدا ايشان را به‌دست شما عذاب مي‌كند و خوارشان مي‌سازد!!)
46ـ سورهٌ قصص، آيهٌ‌22. 
47ـ اين به‌اصطلاح مقرري و پاداش همان امتيازي است كه حسن‌(ع) در پيمان صلح از معاويه گرفت و بر‌طبق آن، معاويه مي‌بايست اجباراً وجوهاتي را به‌امام‌(ع) تأديه كند. تصور مي‌رود كه با توضيحات فصول گذشته ديگر نيازي به‌تشريح محل صرف اين وجوهات نباشد.
قدر مسلم اين‌كه هرگز مصرف شخصي نداشت. اين‌را هم بيفزاييم كه معاويه به‌هيچ‌وجه چنان‌كه بايد مواد صلح‌نامه را رعايت نكرد. ملاحظه مي‌شود كه يزيد چگونه با‌وقاحت تمام مطلب را تحريف نموده و دم از پاداش مي‌زند.
48 و 49ـ همان «راههاي غيرمستقيم» و «انتظار» كه يكي از انقلابيون در كتاب خود به‌نام «مبارزه در داخل حزب» چنين بيان مي‌كند: «چپ معتقد بود كه انقلاب احتياجي به‌عبور از راههاي غيرمستقيم ندارد و مي‌تواند پيروزي را شب‌هنگام به‌دست آورد».
از‌نظر سياسي آنها مخالف زيگزاگ و انتظار بودند. آنها مي‌گفتند كه يك‌اقليت پيشقراول مي‌تواند بدون ايجاد ارتباط با توده‌هاي وسيع، حملهٌ ماجراجويانه را آغاز كند، اينها مخالفان را به‌عنوان اپورتونيسم راست متهم مي‌كردند (نقل از صفحهٌ‌25 مبارزه در داخل حزب).
50ـ سليمان‌بن صرد خزاعي از صحابه بود و در جنگ صفين با علي‌(ع) همراه بود. او به‌حسين‌(ع) نامه نوشت، ولي توفيق شهادت در واقعهٌ كربلا را نيافت و در سال64 هجري با چهار‌تن از شيعيان به‌خوانخواهي امام حسين‌(ع) قيام كرد و در ماه ربيع‌الاول همان‌سال در «عين‌الولاده» با عبيدالله‌بن زياد جنگ كرد و در 93سالگي به‌شهادت رسيد. سر او را براي مروان‌بن حكم به‌شام بردند.
51ـ سرمايهٌ سخن، دكتر آيتي، جلد2، صفحهٌ‌10: حدود 150‌نامهٌ ديگر.
52ـ اذا الشعب يوم اراد الحيوه
و لابد للقدر ان يستجب
ولابد لالليل ان ينجلي
ولابد للقيد ان ينكسر
53ـ اگر اهل كوفه مي‌دانستند ابن‌زياد به‌كوفه ميآيد بي‌شك در‌مقابل او ايستادگي مي‌كردند و شايد او را به‌قتل مي‌رساندند. ولي او محملي براي خود تعبيه كرد و در درون آن قرار گرفت و هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه به‌نزديكي كوفه رسيد. مدتي صبر كرد تا تاريكي شب كوفه را در‌ميان خود گرفت، سپس به‌طرف شهر حركت كرد. مردم، به‌گمان اين‌كه حسين‌(ع) وارد شده، دسته‌دسته به‌استقبالش شتافتند. ابن‌زياد با دست به‌احساسات مردم پاسخ مي‌گفت تا به‌مقابل مركز حكومت رسيد. نعمان دستور داد درها را بستند و گفت اي‌حسين به‌هركجا كه مي‌خواهي برو و مرا آسوده بگذار. مردم به‌نعمان به‌سبب اين‌كه حسين(ع) را به‌منزلش راه نمي‌داد پرخاش مي‌كردند تا اين‌كه بعضي زياد را شناختند و او هم توانست خود را به‌نعمان بشناساند. مردم كه چنان ديدند خشمگين شدند و به‌تظاهرات بر‌ضد زياد پرداختند. مأمورين حكومت هم با اسب و شمشير بر‌مردم حمله كردند و آنها را پراكنده ساختند.
54ـ نسب شناسان.
55ـ چنان‌كه معاويه به‌همين‌نحو عمل مي‌كرد و از اين راه بسياري از دوستان علي‌ابن ابيطالب‌(ع) را شناخت و ا ز دم تيغ گذراند.
56ـ سورهٌ احزاب، آيهٌ‌23.
57ـ «مقتل» ابومخنف لوط‌بن يحيي.
58ـ در صدر اسلام رسم چنين بود كه جمعيتهاي سري، پس‌از اين‌كه با رهبر خود بيعت مي‌كردند و رهبر شعار سري خود را گاهي به‌جاي اسم شب به‌كار مي‌گرفت، به‌آنان مي‌گفت و افراد جمعيت هميشه گوش به‌زنگ بودند كه هر‌وقت آن شعار را بشنوند خود را فوراً به‌رهبر برسانند. مسلم نيز «يا منصور امت» را شعار خود ساخته و به‌وسيلهٌ جار‌زدن كساني را كه با وي بيعت كرده بودند آگاه ساخت كه وقت نبرد فرا رسيده است.
59ـ مي‌گويند چهار‌هزار نفر از مردان مسلح «هاني» را اسكورت مي‌كردند و اين به‌خاطر وحشتي بود كه حكومت از شورش داشت.
60ـ سوره الفجر را بخوانيد.
61ـ استراتژي.
62ـ «لهوف»، «ارشاد مفيد» و سرمايهٌ سخن، جلد‌2، صفحهٌ‌21.
63ـ اين هم يكي از آثار عمدهٌ عصر تحريف است كه سيماي واقعي اسلام را زهد بي‌جهت و هدف مي‌ديدند.
64ـ بي‌شك منظور از «عهد» همان پيماني است كه انسان با خدا بسته است.
65ـ سورهٌ توبه آيهٌ‌54.
66ـ البته از اين «من» منظور «مني» است كه تغيير ماهيت نداده و حاضر به‌مصالحه در هيچ صورتي نباشد.
67ـ منظور همان عبدالله‌بن عمر است.
68ـ «كل يوم هو في شأن» يعني هر‌روز دست‌اندر‌كار است و لذا آن‌چه بر‌سر من بيايد چه نيك و چه بد، خارج از خواست خدا كه هر‌روز و در هر‌مرحله و هر‌چيزي متجلي است نخواهد بود.
69ـ منظور بايد همان آگاهي دادن توسط كتاب و پيغمبر‌(ص) و… باشد و احساس مسئوليت و نيز «اختيار» انسان.
70ـ البته چنان‌كه مي‌دانيم بحث راجع به «قضا و قدر» بسيار است. مراجعه شود به «راه انبيا و راه بشر»
71ـ ناسخ، جلد2، صفحهٌ‌140 و روضة‌الصفا، جلد3، صفحهٌ‌137. اين‌كه در پاسخ عبدالله، امام به اين آيه متمسك شد فقط در روضة ‌الصفا نقل شده، ناسخ نوشته كه در پاسخ او چيزي نگفت.
72ـ سورهٌ توبه، آيهٌ 51.
73ـ فكّ رقبه… سورهٌ بلد: پرتوي از قرآن.
74ـ «سرمايهٌ سخن»، جلد1، صفحهٌ‌11، پاورقي.
75ـ در زمان ما به‌جاي منبر از مطبوعات و راديو و تلويزيون استفاده مي‌كنند!
76ـ «روضة‌الصفا» جلد‌3، صفحهٌ‌137،‌ «ناسخ» جلد‌2، صفحهٌ‌142 و سرمايهٌ سخن، جلد‌2، مجلس32، صفحهٌ‌22
77ـ نام زن «زهير» را ناسخ «ديلم» ذكر كرده است.
78ـ سورهٌ بقره، آيهٌ‌257.
79ـ روضة‌الصفا، صفحهٌ‌138، جلد سوم. ناسخ، جلد‌2، صفحات‌148 و 149.
80ـ سورهٌ كهف، آيهٌ‌51، براي افادهٌ معنا از جانب امام‌(ع)‌به‌كار برده شد.

آغاز تصفيه
در منزل «ثعلبيه» يا «زباله» امام از شهادت «مسلم» و «هاني» آگاه شد(81). به‌مجرد شنيدن خبر، فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» و اين همان تكيه‌كلامي است كه در سرتاسر ماجرا،‌ بسيار از امام‌(ع) شنيده شد. به‌راستي امام‌(ع) به‌عالي‌ترين صورت اين پيام قرآني را كه حاوي واقعي‌ترين و پرمعناترين تفسير جهان هستي است، ‌درك كرده و به‌كار مي‌برد و طبعاً در‌برابر شهادت كساني چون مسلم و هاني و قيس، هيچ سخن و شعار ديگر نمي‌توانست بدين‌صورت شكوهمندانه و بديع و تسكين‌بخش باشد.
در منزل «عذيب‌الهيجانات» خبر شهادت قيس به‌امام(ع) رسيد. امام دعايش نمود و اين آيه را خواند:
من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدّلوا تبديلا(82)
اين منتظرين، كه به‌نوبهٌ خود به‌پرشكوه‌ترين صورت و بدون اندكي «تبديل» رسالت خود را به‌اتمام رساندند. در اين‌جا مصداق حال امام‌(ع)‌و ياران بود.
در منزل «زباله» امام‌(ع) همراهان را از شهادت مسلم و هاني و اوضاع كوفه با‌خبر ساخت و گفت «دست از ياري ما برداشتند». اكنون عهد خويش را از گردن شما برمي‌دارم تا هركه مي‌خواهد بي‌مانعي برود(83).
از اين‌جا بود كه برخي دست از همراهي امام‌(ع) برداشتند. همانها كه در‌پي بهروزي دنياشان تا اين‌زمان باد را به‌جانب امام‌(ع) ديده بودند و از اين پس، با سخت شدن كار ياراي آمدنشان نبود.
بار‌ديگر ابتلاي تاريخي بزرگي در‌پيش بود كه ضمن آن تنها نوع «اصلح» انتخاب مي‌شد. بدينسان تصفيه در صفوف امام‌(ع) آغاز گشت. در منزل «ذي‌حسم» امام‌(ع)‌سخنان كوتاهي ايراد نمود و صريح‌تر از آن‌چه كه تاكنون گفته، انگيزهٌ قيام خود را بيان كرد و آمادگي خود را براي شهادت اعلام داشت(84):
اما بعد، انه قد نزل من الامر ماقد ترون و ان الدنيا قد تغيّرت و تنكّرت و ادبر معروفها و استمرت خداعها فلم يبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعي الوبيل، الا ترون ان الحق لايعمل به و ان الباطل لايتناهي عنه ليرغب المؤمن في لقاء‌الله محقاً فاني لا‌اري الموت الاسعاده و لاالحياة مع الظالمين الا برما
كار ما بدين‌جا كشيده است كه مي‌بينيد. قيافهٌ دنيا دگرگون شده و بي‌مهري آغاز كرده و نيكي آن رو‌به‌زوال است و نيرنگهايش امتداد دارد. با شتاب مي‌گذرد و جز اندكي از آن باقي نمانده است، مانند ته‌مانده‌يي در ظرف خوراك و نوشيدني. دنياي امروز مانند چراگاهي است كه جز گياه زيانبخش و بيمار‌كننده در آن چيزي نمي‌رويد. مگر نمي‌بينيد كه به‌حق عمل نمي‌شود و از باطل نهي نمي‌گرد‌د (در چنين وضعي) بايد كه مرد با ايمان حقيقتاً آرزومند مرگ و ملاقات خدا باشد. پس همانا كه من مرگ را جز سعادت نمي‌بينم و زندگي با ظالمين را جز خواري و ذلت نمي‌دانم.
آري، آنگاه كه اهريمن‌صفتان ددمنش، بر‌گردهٌ خلقهاي ستمديده سوارند و كامروايي مي‌كنند و تمام ارزشهاي انساني را به‌لوث وجود خود آلوده‌اند. چه‌كس مي‌تواند ادعاي مردانگي و شرافت كند؟ در اين نظام هيچ شرافتي نيالوده و توهين‌نشده باقي نمي‌ماند. از اين نظر به‌راستي در نزد جوانمردان و والاهمتان،‌ تنها مبارزه و شهادت انقلابي مي‌تواند دليل وجود شرافتمندانهٌ آدمي باشد.
مي‌گويند بار‌ديگر «فرزدق» شاعر به‌امام‌(ع) برخورد و به‌اصرار، او را از سفر منع نمود و سرنوشت هاني و مسلم را يادآور شد. امام‌(ع) مسلم را دعا فرمود و مژدهٌ خشنودي خداوند را براي او داد و مصممانه‌تر از هميشه آهنگ خود را به‌رفتن تأكيد نمود و به‌راه افتاد و اين ابيات را در پاسخ «فرزدق» خواند:
فان تكن الدنيا تعد نفيسةً
فدار ثواب الله اعلي و انبل
و ان تكن الابدان للموت انشئت
فقتل امرء بالسيف في‌الله افضل
و ان تكن الارزاق قسما مقدرا
فقلة حرص المرء في الرزق اجمل
و ان تكن الاموال للترك جمعها
فما بال متروك بالحرّ يبخل

هرگاه مردمي دنيا را با ارزش بدانند
پس بهشت كه برتر و شريفتر است
هر گاه بدنها براي مرگ ساخته شده است
پس كشته شدن مرد با شمشير در راه خدا كه بهتر است
هر گاه روزي مردم باندازهٌ معين تقسيم شده
پس بهتر اين است كه مرد آز و شره نورزد
هرگاه اموال گرد‌آورده را بايد در دنيا گذاشت
پس چرا مرد آزاد بدان بخل بورزد؟
ارض كربلا
پس از حركت از «بطن‌العقبه» كاروان امام‌(ع)‌به منزل «شراف» رسيد. در آن‌جا خيمه برپا داشتند و تا صبح آسودند. بامدادان امام‌(ع) دستور داد تا هرچه ممكن است آب بردارند و سپس مجدداً راه كوفه را در‌پيش گرفتند. ‌پس‌از مدتي سايهٌ سياهي از دور آشكار شد. اينان بر يكهزار‌تن بالغ مي‌شدند و به‌فرماندهي «حر‌بن يزيد رياحي» پيشواي قبيلهٌ «بني‌تميم» مأمور سد كردن راه و دستگيري امام‌(ع) بودند. هوا به‌شدت گرم بود و تشنگي لشكريان حر را مي‌آزرد. امام‌(ع) ابتدا دستور داد سپاه او را سيراب كردند. حتي يك‌تن از سپاهيان حر به‌نام علي‌بن الطعان المحاربي نقل كرده است كه: «من با سپاه حر بودم و از دنبال بقيه مي‌آمدم. چون رسيدم و حسين‌بن علي‌(ع) من و شترم را تشنه ديد، خود جلو آمد و من و شترم را آب داد».
بديهي است كه اين‌همه فروتني از‌جانب امام‌(ع) به‌خاطر روشن كردن چهرهٌ تابناك و تساوي‌طلب جنبش بود كه دشمن از هيچ‌گونه افترا و تهمت برتري‌طلبانه در حق آن فروگذار نكرده بود. بدين‌گونه امام‌(ع) در خط‌مشي افشاگرانه‌اش از هر‌فرصت براي بريدن پردهٌ ستبر اوهامي كه دشمن بر اذهان ناآگاه كشيده و ضمن آن مي‌كوشيد ناسازگارترين مخالفان خود را به‌تهمت «مشتي نامسلمان خارجي كه صرفاً در‌پي تصاحب حكومتند» بيالايد، استفا‌ده مي‌كرد. لذا جنبش از چنان درخشندگي و روشنايي برخوردار مي‌شد كه قضاوت مردم دور يا نزديك را در وسيع‌ترين سطح نسبت به‌حق و باطل قضايا ساده مي‌نمود و البته بدون چنين روشي، براي مردم عادي و ناآگاه آن‌روزگار، شناسايي واقعيت و قضاوت نسبت به‌حكومتي كه به‌جميع رويه‌كاريهاي مذهب تظاهر مي‌نمود، چندان ساده نبود.
به‌هنگام ظهر امام‌(ع)‌دستور داد تا اذان گفتند و آن‌گاه رو به‌لشكريان «حر» چنين گفت:
…اي مردم، عذر من نزد خدا و شما مسلمانان كوفه اين است كه بي‌جهت رهسپار عراق نشدم، بلكه فرستادگان شما نزد من آمدند و در نامه‌هاي خود نوشتند كه ما را امامي نيست، پس به‌سوي ما رهسپار شو، كه خدا به‌وسيلهٌ تو ما را به‌راه آورد.‌اكنون آمده‌ام، اگر حاضريد مرا با تجديد عهد و پيمان خود مطمئن سازيد به‌شهر شما مي‌آيم ‌و اگر اين كار را نمي كنيد يا از آمدن من ناراحت و نگران هستيد به‌همان جايي كه از آن‌جا آمده‌ام باز‌مي‌گردم…(85)
روشن است كه اگر امام‌(ع)‌به اين‌سادگي قصد بازگشت داشت با آن استحكام به‌راه نمي‌افتاد. كما‌اين‌كه بعداً ‌نيز شهادت تمام اصحاب و خودش را بر بازگشت از آن‌چه دعوي داشت، ترجيح داد. بلكه امام با اين استدلال، كه البته هيچ نادرست نيست،‌ مي‌خواهد طرف را مغلوب و به‌زشتي عملش آگاه كند. چنان‌كه «حر» و اصحاب او هيچ‌گونه جوابي در‌برابر امام‌(ع)‌نداشتند…
سپس امام‌(ع) به‌يكي از ياران گفت برخيز و اذان بگو و آن‌گاه رو‌به‌«حر» كرد و فرمود: اگر مي‌خواهي با لشكريان خود جداگانه نماز برپادار. «حر» گفت : با تو نماز مي‌گزارم،‌ بعد‌از نماز حسين‌(ع) به‌خيمهٌ خود رفت و «حر» نيز به‌سوي خيمهٌ خويش رهسپار گشت. عده‌يي از هر‌دو‌سپاه نيز به‌مراقبت و نگهباني پرداختند، ‌تا نماز عصر رسيد. حضرت بار‌ديگر با ياران خود و لشكريان «حر» نماز‌گزارد و بعد از نماز رو‌به‌جانب مردم آورد و چنين گفت:
…‌اي مردم، اگر از خدا تقوا داشته باشيد و حق را براي اهلش بشناسيد خدا را از شما خشنود مي‌سازد، ما خاندان پيغمبريم و سزاوارتر به‌حكومت بر‌شما مي‌باشيم، از اين مدعيان كه امروز بر‌سر كارند و آن‌چه را كه اهل آن نيستند ادعا مي‌كنند و در‌ميان شما ستم و بيداد مي‌كنند…(86)
بدين ترتيب امام‌(ع) از بالاترين امر تعيين‌كنند‌هٌ اجتماعي كه مسألهٌ حكومت و نظام حاكمه است براي ايشان سخن گفت، ‌و نشان داد كه چگونه بدون شناخت و رعايت عمده‌ترين حق اجتماعي كه «حق حكومت براي شايسته‌ترين افرا‌د» باشد، همهٌ حقوق و موازين ديگر شكسته و لگدكوب خواهد شد و آن‌گاه با عدم رضايت و خشنودي خدا كه لاجرم سرنوشت محتوم چنين اجتماعي است، نه در اين دنيا و نه در جهان ديگر برايشان سعادت و نيكبختي بر‌جاي نخواهد ماند. پس از اين‌همه، امام‌(ع) فرمود تا نامه‌هاي كوفه را به‌نزد «حر» آورده و نشانش دادند. «حر» گفت من از‌جمله كساني كه برايت نامه نوشتند نيستم، ابن‌زياد مرا فرستاده كه شما را در هر‌مكان كه د‌يدم به‌سوي او ببرم.
فقال الحسين: «الموت ادني اليك من ذالك و ثم قال لاصحابه قوموا فاركبوا».
حسين فرمود: مرگ از اين انديشه با تو نزديكتر است (يعني قبل‌از آن‌كه بخواهي فكرت را عملي كني، كشته خواهي شد). سپس به‌ياران خود گفت: برخيزيد و حركت كنيد. از‌اين‌پس زد‌و‌خوردهاي پراكنده‌يي ميان ياران امام‌(ع)‌و كسان «حر» پيش آمد، اما هيچ‌يك به‌جنگ نينجاميد تا آن‌كه امام‌(ع) در منزل «بيضه» براي ياران «حر» و اصحاب خود خطبه‌يي ايراد كرد(87).
ايها الناس ان رسول الله‌(ص) قال:
من رأي سلطاناً جائراً مستحلاً لحرم الله،‌ناكثاً لعهدالله، مخالفاً لسنّة رسول الله‌(ص) يعمل في عبادالله بالاثم و العدوان فلم يغيّر عليه بفعل و لا‌قول كان حقاً علي‌الله ان يدخله مدخله اَلا و انّ هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان و تركوا طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استأثروا بالغيّ و احلّوا حرام الله و حرّموا حلاله و انا احقّ من الغير و قد‌اتتني كتبكم و قدّمت عليّ رسلكم ببيعتكم انّكم لا تسلّموني و لاتخذلوني فان اتممتم علي بيعتكم تصيبوا رشدكم فانا الحسين بن علي و ابن فاطمه بنت رسول‌الله(ص) نفسي مع انفسكم و اهلي مع اهليكم فلكم فيّ اسوة و ان لم تفعلوا و نقضتم عهدكم و خلعتم بيعتي من اعناقكم فلعمري ماهي لكم بنكر لقد فعلتموها بابي و اخي و ابن عمّي مسلم و المغرور من اغترّ بكم فحظّكم اخطأتم و نصيبكم ضيّعتم فمن نكث فانّما ينكث علي نفسه و سيغني الله عنكم و السلام عليكم و رحمة‌الله و بركاته…
اي مردم رسول خدا(ص) گفت:
هركس حاكم بيدادگري را ببيند كه حرمتهاي خدا را حلال مي‌شمارد و عهد و پيمان پروردگار را مي‌شكند و از سنت رسول خدا منحرف مي‌گردد و در‌ميان بندگان خدا به‌گناه و ستم عمل مي‌كند، پس با عمل و گفتار خود او را باز‌ندارد و روش ناپسند و سرزنش‌آميز او را تغيير ندهد، بر خدا لازم است كه او را با آن حاكم ظالم به‌يك‌جا برد(88).
بدانيد كه اين بيدادگران راه شيطان را در‌پيش گرفته‌اند‌ و فرمان او را مي‌برند و از اطاعت خداي روي گردانده، دست به‌تبهكاري گشوده‌اند. حدود الهي را تعطيل كرده و مال خدا را به‌خود و ياران خود اختصاص داده‌اند. حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده‌اند. اكنون بيش‌از همه‌كس من وظيفه دارم (چون آگاهترم) كه اين بدعتها را تغيير دهم و دست ستمكاران را كوتاه نمايم، ‌نوشته‌ها و فرستادگان شما رسيد،‌ كه از بيعت و پايداري شما در راه حق حكايت مي‌كرد.
اكنون اگر بيعت خود را به‌پاي بريد و از آن‌چه نوشته‌ايد كه دست از ياري من برنداريد و برنگرديد، به‌خوشبختي و سعادت خواهيد رسيد. من حسين فرزند علي و فرزند فاطمه، دختر رسول خدايم، خود با شما در راه جانبازي همراه، و زنان و فرزندانم نيز با زنان و فرزندان شمايند و شما را شايسته است كه از من پيروي نماييد. اگر كوتاهي كرده و پيمان خود را بر‌هم زديد و بيعت مرا از گردنهاي خود فرو‌نهاديد، به‌جانم قسم كه از شما مردم بعيد نيست، چه، كه همين كار را با پدرم علي و برادرم حسن و پسرعمويم مسلم‌بن عقيل كرديد، و فريب‌خورده آن كسي است كه به‌وعدهٌ شما مغرور گردد. ولي بدانيد كه بهرهٌ سعادت خود را از دست داديد و نصيب خوشبختي خود را ضايع نموديد. آن‌كه پيمان را بشكند به‌زيان خود اقدام كرده و به‌زودي خدا مرا از شما بي‌نياز خواهد ساخت. والسلام(89).
البته لازم به‌تذكر نيست كه امام(ع) هرگز به‌وعده‌هاي معاريف كوفه خام نشده بود و بي‌توجهي به‌هشدارهاي افرادي كه مانع از رفتن امام(ع) بودند بهترين دليل اين امر است و لذا اظهارات فوق خطاب به لشكر «حر» هم تنها نقش روشنگرانه و تذكار دارد.
خلاصه آن‌كه، امام‌(ع) به‌هر‌جا كه مي‌رفت «حر» مانع و مزاحم مي‌شد و مرتباً دستور ابن‌زياد را ابلاغ مي‌كرد، و نيز حاضر به‌جنگ هم با امام نبود و فقط خود را مأمور بردن آنها به‌كوفه مي‌دانست. امام‌(ع) سوگند خورد: «والله لااتّبعك» (سوگند به‌خدا كه ترا متابعت نخواهم كرد). وي پاسخ داد: اذاً والله لاادعك (سوگند به‌خدا هرگز دست از تو بر‌نخواهم داشت). عاقبت چنين شد كه به‌جانبي، كه نه راه كوفه باشد و نه راه مدينه، كوچ كنند. «حر» عقيده داشت كه به‌اين‌ترتيب از دستور ابن‌زياد سرپيچي نكرده است.
در اين وقت امام‌(ع)‌كليهٌ اصحاب خود را در خيمه‌يي جمع كرد و چنين گفت:
اي قوم، زماني كه با من بيرون آمديد، چنان پنداشتيد كه من به‌ميان قومي مي‌روم كه با دل و زبان با من بيعت كرده‌اند.‌آن انديشه دگرگون شد. شيطان(90) ايشان را بفريفت تا خداي را فراموش كردند. اكنون همت ايشان بر‌قتل من است و قتل آناني كه در راه من جهاد كنند (يعني شما)‌و خانوادهٌ مرا اسير گيرند. من بيمناكم كه شما پايان اين امر را ندانيد (ناآگاهانه به‌دنبال من بياييد) و اگر بدانيد كه نيرنگ و فريب در نزد ما خاندان رسول‌(ص) حرام است، و راه روشن و وقت باقي است، ‌شايسته آن‌كس كه با ما با بذل جان تأسي جويد با ما در بهشت خدا بوده و هركس ما را ياري كند از حزب خدا خواهد بود.
چون سخنان امام‌(ع) به‌پايان رسيد، عده‌يي از همراهان امام، او را ترك كردند. اين تصفيه بي‌شك با آگاهي صورت گرفت. زيرا عظمت كاري كه حسين‌(ع) در‌پي آن بود، مرداني بزرگ و راسخ در ايمان طلب مي‌كرد. مرداني چون مسلم،‌كه آن‌چنان ايستادگي در‌مقابل زياد كردند. مـرداني كه بتوانند مقام شامخ تغييردهندگان جهان «كهنه» به «نو» را به‌عهده گيرند. مرداني با خلقيات ويژه، از باورآورندگان راستين.
اكنون با استشمام رايحهٌ شهادتي كه چندان‌دور نبود، ساعت ابتلاي بزرگ ياران امام‌(ع) فرا‌رسيد، تا هر‌كس آشكار كند در‌پي چه‌چيز به‌اردوي امام‌(ع) پيوسته است.
بي‌ترديد،‌اين تصفيه‌ها كه در طول سفر مكرر اتفاق افتاد، اگرچه از همراهان امام بسيار كم كرد، اما بر اعتبار و حيثيت جنبش فراوان افزود و دامن آن را از هر‌ناخالصي و بقايا و آثار جاهلي پاك نمود.
بدين ترتيب،‌ تنها كساني باقي ماندند كه جز شور بر‌هم زدن جهان «كهنه»، كه خود ناشي از درك عميق پيام سرنوشت و رسالت انساني بود، عشقي به‌دل نداشتند.
ببينيم در اين موقع كه با ممانعت مكرر و شدت عمل «حر»، بوي مرگ بسياري را ترسانده و گريزان نموده، اين كسان و ياران در چه‌حالند؟

عقبة‌بن سمعان مي‌گويد كه من در كنار حضرت اسب ميراندم، ‌ناگاه ديدم حضرت لحظه‌يي چشمان خود را بر‌هم گذاشت و سر‌برداشت و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون والحمدلله رب العالمين».
علي‌بن الحسين پيش آمد و گفت: پدر اين شكرگزاري در اين لحظه به‌خاطر چه بود؟ حضرت گفت: پسرم، من مرگ خود و دوستانم را كه به‌زودي اتفاق خواهد افتاد،‌مي‌بينم.
علي گفت: «اي پدر مگر ما بر‌حق نيستيم؟»
امام فرمود: «سوگند به‌آن‌كس كه بازگشت همه به‌سوي اوست، ما بر‌حقيم».
علي‌بن حسين‌(ع) گفت: اي پدر اگر چنين است، ما را از مرگ و هلاك چه‌باكي است؟
و چون امام‌(ع) در آغاز ورود به‌سرزمين كربلا دوباره خطبه خواند و از اشتياق وصف‌ناپذير خود بر مرگ، در جايي كه چنان هرزگان رذالت‌پيشه‌يي بر مردم حكمروا باشند، سخن گفت، زهير‌بن قين برخاست و گفت: شنيديم سخنان ترا،‌ تو هدايت‌شده‌اي اي فرزند رسول خدا. ‌اگر آن‌چه در دنياست از آن ما باشد و جاودانه بر‌ما بپايد و ما جاويدان در آن باشيم، با اين‌همه بر‌دنيا پشت خواهيم زد و از خدمت تو دست باز‌نخواهيم داشت…
پس از آن «هلال‌بن نافع بجلي» برخاست و چنين آغاز سخن كرد:
سوگند به‌خدا كه ما از ملاقات پروردگار خود اكراه نداريم و مرگ را بر خويشتن ناگوار نمي‌شماريم و بر نيتي پاك و بينشي رسا استواريم (شناختي صحيح)‌و با دوستان تو دوستيم و دشمنان ترا دشمن مي‌داريم…
پس از او «برير‌بن خضير» برخاست و چنين گفت:
«اي پسر رسول خدا، به‌خدا سوگند كه خداوند بر‌ما منتي بزرگ نهاد تا در راه تو جنگ بياغازيم و جان بازيم و بدنهاي ما در راه تو پاره‌پاره شود».
ديگر ياران نيز سخناني بر اين قبيل گفتند. در چشمهاي امام‌(ع) از اين‌همه شور و شوق، اشك حلقه زد و دستور حركت داد…
هم اينان در روز بزرگ عاشورا، نقش‌آفرين شكوهمندانه‌ترين نهضت پرافتخار تاريخ اسلام كه عمدهٌ جهان قديم را به‌زير سلطه داشت،‌ شدند. بي‌جهت نبود كه امام‌(ع) بر آن‌گونه تصفيه‌ها اصرار داشت.
كاروان امام(ع) هم‌چنان پيش مي‌رفت، تا سپيدهٌ صبح بالا آمد. امام‌(ع) با اصحاب نماز‌گزارد و آن‌گاه دوباره حركت كردند تا به «عذيب» رسيدند. در اين‌اثنا پيكي از جانب ابن‌زياد براي «حر» نامه‌يي آورد. ابن‌زياد چنين نوشته بود:
«چون پيام من به‌تو رسيد، كار را بر‌حسين سخت‌گير و مگذار در جايي مسكن كند الا در زمين بي‌آب‌و‌علف، و به‌فرستادهٌ خود گفته‌ام از تو جدا نشود و مواظب تو باشد تا امر را اجرا كني…»
«حر» نامه را براي امام‌(ع) و اصحاب او نيز قرائت كرد و از‌اين‌پس حركت ايشان را بر‌هر‌طرف مانع شد و اجبار نمود تا در همان زمين خشك فرود آيند.
امام‌(ع) گفت: «اي حر دست باز‌دار تا در يكي از اين دهكده‌ها فرود آييم».
«حر» گفت: نه به‌خدا از قدرت بازوي من بيرون است و فرستادهٌ زياد اكنون نگران من است…
زهير‌بن قين در‌حالي‌كه خشمگين مي‌نمود، گفت: «يا‌ابن رسول‌الله قسم به‌خدا آن‌چه پس‌از اين بر‌سر ما بيايد بدتر از اين است كه امروز مي‌نگريم. مصلحت است كه در اين لحظه با ايشان پيكار كنيم. قسم به‌خدا كه از اين پس لشكري بيش‌از اينها به‌پيكار ما بيايند كه از عهده‌شان برنياييم».
حضرت گفت: «من پيكار با ايشان را شروع نمي‌كنم تا حجت بر‌ايشان تمام شود» (خوي تجاوزگر حكومتي را كه در استخدامش هستند، درك كنند).
بديهي است كه در خط‌مشي امام‌(ع) آن‌چه از «پيكار» در‌نظر بود با اين درگيري حاصل نمي‌شد. چرا كه ضربهٌ امام‌(ع) بايد بر‌سر تمامي آن نظام ستمگري، و به‌هنگامي كه جميعاً عليه او تجهيز شده باشند، فرود مي‌آمد و اثر لازم را مي‌بخشيد. از‌اين‌نظر، گرچه آغاز نبرد در اين هنگام ساده‌تر و كم‌اهميت‌تر و كم‌مشقت‌تر بود، اما امام از آن جلو گرفت. به‌ويژه كه هنوز كار افشاگرانهٌ بسياري لازم بود تا جنبش پس‌از طي مراحل تدريجيش، جهش مورد نظر را داشته باشد.
ناگزير كاروان امام‌(ع) راه بگرداند و به‌جانب چپ روان شد و پس‌از چندي به «زمين كربلا» كه يكي از نواحي نينوا بود رسيد و از‌آن‌جا كه تا شط فرات راهي نبود، امام‌(ع) همان‌جا را محل فرود قرار داد. چادرها را برپا كردند و به‌تنظيم امور پرداختند. آن‌روز، ‌پنجشنبه دوم محرم سال‌61 هجري بود.
از اين پيشتر، قبل‌از فرود به‌كربلا «حر» كه ديگر همه‌چيز را جدي ديده بود، ‌براي آخرين‌بار راه امام‌(ع) را سد كرده و انديشناك گفت: «يا ابن‌رسول‌الله من به‌تو آگاهي مي‌دهم و خداي را گواه مي‌گيرم اگر با اين گروه جنگ كني كشته خواهي شد». امام‌(ع) فرمود: «اي حر مرا از مرگ بيم مي‌دهي؟ بدان اگر من كشته شوم، شما به‌بلايي بزرگ و عذابي عظيم كيفر مي‌بينيد» و آن‌گاه اين شعر را يادآور شد:

سامضي و ما بالموت عار علي الفتي
اذا مانوي حقاً و جاهد مسلماً
و آسي الرجال الصالحين بنفسه
و فارق مبتوراً و باعد مجرماً
فان عشت لم اندم و ان متّ لم الم
كفي بك ذلّ ان تعيش و ترغما

به‌زودي در اين راه گام بر‌خواهم داشت و مرگ براي جوانمرد ننگ نيست.
در‌حالي‌كه او به‌دنبال نيكي مي‌رود، و براي آن پيكار مي‌كند.
صالحين و نيكوكاران را پيشواي خود قرار مي‌دهد.
و از فرومايگان كناره مي‌گيرد و با نابكاران به‌يك‌راه نرود.
پس اگر زنده بمانم پشيماني نخواهم داشت و اگر مردم ملامتي بر من نخواهد بود.
در زبوني و فرومايگي آدمي همين بس كه زنده باشد و خواري بكشد.

بر‌سر دو‌راهي
چون امام‌(ع) در زمين كربلا خيمه بر‌افراشت، «حر» و لشكريانش نيز در‌مقابل او اردو زدند. آن‌گاه «حر» فرستاده‌يي به‌جانب ابن‌زياد فرستاد و خبر داد كه «حسين‌(ع) را در سرزمين كربلا فرود آوردم و فرمانت را اجرا كردم». ابن زياد كه طرف را در چنگال خود اسير ديد، مغرورانه به‌امام نوشت: «به‌من خبر رسيده كه در كربلا فرود آمده‌اي. بدان يزيد به‌من نامه‌يي نوشته كه خوش نخوابم و سير نخورم مگر آن‌كه ترا بكشم. و‌اگر‌نه بايد فرمان مرا بپذيري و دست بيعت به‌يزيد بدهي…»

وقتي نامه به‌حسين‌(ع) رسيد، او نامه را خواند و به‌زمين پرتاب كرد و گفت:
«لا‌افلح قوم اشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق» (رستگار نشوند جماعتي كه برگزيدند خشنودي مخلوق را به‌خشم خالق).
فرستادهٌ زياد گفت: يا ابا‌عبدالله نامهٌ امير را چه جواب مي‌دهي؟
امام‌(ع) فرمود: نامهٌ او در نزد من جوابي ندارد، چه او مستحق عذاب است.
چون اين خبر به‌ابن‌زياد رسيد، از خشم آتش گرفت. زيرا او بي‌ترديد در اين‌هنگام از امام‌(ع) انتظار عجز و لابه داشت. اما عكس‌العمل امام‌(ع) چنان مطمئن و آرام بود كه گويي از‌اين‌پس هيچ اتفاقي نخواهد افتاد. حال اين‌كه او را جز تسليم يا مرگ چاره‌يي نبود.
از‌اين‌رو ابن‌زياد عمر‌بن سعد ابي‌وقاص، فرزند فاتح ايران، كه تنها دو‌روز پيش حكومت «ري» را به‌او داده بود، طلب كرد و گفت: حسين در كربلا فرود آمده، بايد با‌عجله به‌جانب او بشتابي، با او پيكار كرده و دفعش نمايي…
براي عمر‌بن سعد پيشنهاد عجيبي بود. پيكار با حسين‌بن علي‌(ع)؟ كشتن فرزند رسول خدا؟ آن‌هم توسط فرزند سعد‌بن ابي‌وقاص، يعني اولين كسي كه در راه خدا تير انداخت و صاحب چنان مقام والايي در صدر اسلام بود؟ و تازه عمر‌بن سعد به‌خوبي مي‌دانست كه حسين‌بن علي‌(ع) نه‌مرد تسليم است و نه‌مرد سازش، و قطعاً يكي از «احدي الحسنيين»(91) (سورهٌ‌توبه، آيهٌ‌52) را برخواهد گزيد. از‌اين‌رو پيكار طبعاً به‌قتل حسين‌(ع) منجر خواهد شد. اين بود كه گفت: «مرا از اين كار معذور بدار، و جز من ديگري را بر اين كار برگمار، چه، حسين فرزند فاطمه و نوهٌ پيامبر و فرزند علي است…»
اما ابن‌زياد در مقام يكي از پليدترين ياران شيطان، غدارتر و مكارتر از آن بود كه به اين سادگي دست بردارد و در‌مقابل چنين تابش ضعيفي از اشعات «ملامتگر» ضمير انساني كنار بنشيند. به‌ويژه بر‌نقطهٌ ضعف «عمر» به‌خوبي آگاه بود و مي‌دانست «حكومت» ري آرام و قرار را از او ربوده است. پس به‌حالت غضب گفت: «اميرالمؤمنين يزيد، حكومت مملكتي بزرگ چون "ري" را به‌كسي مي‌دهد كه خدمت نيكويي كند. اگر به‌پيكار حسين نمي‌روي مهم نيست، فرمان حكومت ري را باز‌ده تا ديگري را برگزينم…»
بيچاره «عمر» كه ضربه درست بر ضعيف‌ترين نقطهٌ وجودش فرود آمده بود، خود را باخت و چون اين اعتقاد و ثبات را نداشت كه بر‌سر آن‌چه اول‌بار گفته،‌ پايداري ورزد و يكباره خويش را برهاند، يك‌شب مهلت خواست تا بينديشد…
اكنون «ابن‌سعد» بر‌سر مهمترين «دو‌راهي» تعيين‌كنند‌هٌ هستي‌اش رسيده بود؛ همان «بر‌سر دو‌راهي رسيدنها» كه موضوع اصلي حيات ذات انسان است و قرآن با شناخت مطلق اين ذات، آن را در‌مورد همهٌ ابناء انسان ضروري مي‌داند، تا صادق از كاذب شناخته شود.
«و لقد فتنّا الّذين من قبلهم فليعلمنّ الّله الّذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين»(92) (همانا آزموديم كساني را كه پيش‌از ايشان بودند تا معلوم گرداند خدا كساني را كه صدق ورزيدند و معلوم گرداند دروغگويان را).
چنين است كه قرآن داستان وجود انسان را در چند‌عبارت كوتاه و پر‌معني چنين خلاصه مي‌كند:
«لقد خلقنا الانسان في كبد ايحسب ان لن‌يقدر عليه احد، يقول اهلكت مالاً لبداً ايحسب ان لم‌يره احد الم نجعل له عينين و لساناً و شفتين و هديناه النّجدين فلا‌اقتحم العقبه… ثم كان من الّذين آمنوا و تواصوا بالصّبر و تواصوا بالمرحمة اولئك اصحاب الميمنة والذين كفروا باياتنا هم اصحاب المشئمة‌عليهم نار مؤصدة»
بر حسب اين تبيين، كه به‌راستي واقعي‌ترين تفسير وجود انساني است:
«انسان را در رنج آفريده‌ايم و در ظرف و متن درد و رنج فشرنده آفريده شده نه آن‌كه دردها و رنجها فقط از عوارض وجود انسان باشد، چه در‌واقع ساختمان بدني و معنوي انسان از تركيب تضادها و كشمكشها برآمده و مانند كفي است كه در‌ميان امواج و عوامل مختلف و تهديد‌كننده نمايان گشته باشد…(93)
آن‌گاه او بزرگ مي‌شود و به‌مدد مواهب ذاتي ويژه‌يي كه همان استعدادات اعضاي گزيدهٌ خاص هستند، به‌حد تشخيص مي‌رسد و به "دو‌فراز‌ناي" (نجدين) مي‌رسد، اين دو‌فراز يا دو‌راهي همان گردنه‌هاي مشكل و پر‌پيچ‌و‌خم تكليف و گزيدن طريقند، تا كدام ر ا اختيار كند»(94).
«اگر طريق حق را گزيد و با‌قدرت ايمان و عمل گردنه‌هاي (عقبه) آن‌را پيمود ‌و در‌ميان انگيزهٌ بقا و تضادهاي قواي دروني و ضربه‌هاي تازيانهٌ احتياج و نگراني، استعدادهاي خود را به‌فعاليت رسانيد، مي‌تواند از رنجها و نگرانيها برهد و شخصيت انساني خود را احراز نمايد. ‌زيرا سنت آفرينش است كه شخصيت مولود جديد، در‌ميان رنجها و فشارها تكوين مي‌شود… از بندها و جواذب مخالف مي‌رهد و حاكم بر آنها مي‌شود و در طبيعت همه‌چيز را تصرف مي‌نمايد و آنها را در‌طريق كمال و خير بر‌مي‌گرداند. ‌پس‌از آن ديگر شهوات و لذات و مصائب طريق جهاد و صبر و رياضت،‌ وسيلهٌ تقويت اراده و شخصيت مي‌گردد، تا هرچه بيشتر آنها را رام و راه خود را هموار كند و به‌قلهٌ آزادي حقيقي و حاكميت مطلق برسد…
اينان هستند اصحاب راست (اصحاب‌الميمنة)
و آن‌كس كه در‌ميان دردها و رنجها به‌لذات و سرگرميهاي گذرا و علاقه‌هاي بي‌پايه خود را تخدير مي‌كند و دلخوش شود، هميشه در رنج و نگراني بماند و هيچ‌گاه از آنها فارغ نشود و ولادت جديد نيابد…
و آنان كه به‌آيات ما كافر شدند هم آنان هستند ياران چپ، بر آنان آتشي فرو‌بسته است (والّذين كفروا باياتنا هم اصحاب المشئمة عليهم نار مؤصدة)»(95).
به‌راستي هيچ ساعاتي چون لحظات «تصميم»، آن‌هم تصميماتي كه با خط‌مشي حيات انسان سر‌و‌كار دارد، طاقت‌فرسا و محتاج به‌صرف چنان انرژي فراوان نيست.
و آن‌شب براي «ابن‌سعد» چه‌شب سهمناكي است.‌ درست بر‌سر «دو‌فرازناي» و «دو‌راهي» ايستاده و مجبور است انتخاب كند: «چپ» يا «راست»؟
شبانگاه خلوت كرد و به‌تفكر نشست. گروهي از مهاجر و انصار يا فرزندان ايشان به‌نزدش آمدند و ملامت كردند كه «پدر تو در اسلام مرد بزرگي بود، چگونه تو با پسر پيامبر به‌نبرد بر‌مي‌خيزي؟» و يكي هشدار داد «مبادا با حسين پيكار كني، به‌خدا قسم اگر در دنيا پشيزي نداشته باشي، بهتر از آن است كه در آخرت خون حسين را به‌گردن داشته باشي».
گفت: «امشب مرا با خويش تنها بگذاريد، تا در اين مهم دقت كنم».
آن شب تا صبح نخوابيد. به‌راستي عبور از «گردنه»‌هاي پر‌پيچ حيات و ابتلائات انساني چندان هم ساده نيست . گاه «حكومت ري» و جاه‌و‌حشم آن چون مرغي خوش‌خط‌و‌خال و رنگارنگ در مرغزار ضميرش پرپر مي‌زد و سبكبال اين‌سو و آن‌سو مي‌پريد. اما ناگهان تجسم قتل فرزند پيامبر همه‌چيز را بر‌هم مي‌زد و بر‌كوفتگي آن ضمير خسته مي‌افزود. ليكن باز خيال «ري» و فرمانرواييش، عشرتهاي جانانه‌اش و رفاه سكر‌آورش به‌آرامي از يك‌گوشهٌ ضمير سر‌بر‌مي‌داشت و چون مانع مستحكمي در‌مقابل خود نمي‌ديد، از بندهاي سرزنشگر كوتاه فرا‌مي‌جست و سپس به‌آرامي تمام وجود آن سست‌اراده را تسخير مي‌كرد و در آن موج مي‌زد. آن‌گاه «فرزند سعد» در گرماي لزج ناشي از آن سست‌‌تر مي‌شد و غرقه در جوي تخدير‌آميز به‌هر‌بدي و نابكاري جري مي‌شد و تن در‌مي‌داد. عاقبت از‌آن‌جا كه نمي‌خواست قاطعانه در‌مقابل آن احساس شوم ايستادگي كند، اندك‌اندك كفهٌ «ري» سنگين‌تر شد تا آن‌جا كه شيطان درست از نقطهٌ ضعفش گرفت و بدي را بر او بياراست و فريبش داد. چرا كه نمي‌خواست در راه خدا از هر‌چيز غير از او دست بكشد. بلكه مايل بود در برخي از امور، دشمنان «راه خدا» را مدد كند:
«ان الّذين ارتدّوا علي ادبارهم من بعد ما تبيّن لهم الهدي الشّيطان سوّل لهم و املي لهم ذالك بانهم قالوا للذين كرهوا ما نزّل الّله سنطيعكم في بعضي الامر والّله يعلم اسرارهم»(96)
همانا آنان كه بر پشتهاي خود بازگشتند (ارتجاع را انتخاب كردند) پس‌از آن‌كه هدايت بر‌ايشان آشكار شد، شيطان بر‌ايشان بياراست و فريبشان داد. اين بدان‌جهت است كه به‌كساني كه از آن‌چه خدا فرستاده كراهت دارند گفتند كه شما را در برخي از امور اطاعت خواهيم نمود و خدا رازهاي ايشان را مي‌داند.
بامداد ديگر‌روز، به‌حالي‌كه «فراز» خود را انتخاب كرده بود، به‌نزد ابن زياد آمد. آن ستمگر پليد كه ياراي تحمل كمترين شعلهٌ انساني را در كسان خود نداشت، به‌مزاح گفت: «كي است كه فرمان ده‌سال حكومت ري را بگيرد و با حسين پيكار كند؟» ابن‌سعد گفت: «حاضرم». آن حاكم اهريمن‌صفت، فاتحانه بر آن شخصيت انساني كه به‌وعده و مساعي ديگر در وجود فرزند سعد مرده و خاموش گرديده بود، خنديد. چرا كه ابن‌سعد از‌اين‌پس در زمرهٌ «اصحاب چپ» چون برده در مشت وي اسير بود… آن‌گاه از مقر حكومت به‌مسجد رفت و در حضور مردم چنين گفت:
…اي مردم شما خاندان ابوسفيان را آزموده‌ايد، و اميرالمؤمنين يزيد را شناخته‌ايد كه داراي سيرت ستوده و پسنديده است‌ و رعيت در پناه او در راحتي است و زمان او دورهٌ امنيت و آسايش است، بدان‌سان كه پدرش معاويه كار كرد، كار مي‌كند. اكنون يزيد پسر آن پدر است. بندگان خداوند را به‌نيكويي نوازش كرد و مردم را با بذل مال ثروتمند گردانيد و اكنون به‌من فرمان داده كه به‌عطاي شما بيفزايم و شما را به‌جنگ حسين كه دشمن يزيد است بفرستم، گوش دهيد و فرمان پذيريد…
بعد‌از صحبت از منبر به‌زير آمد و دستور داد كه بر‌هر‌كس در‌خور شأن و اهميتش پول دهند…
سپس عمر‌بن سعد را با چهار يا نه‌هزار سوار به‌كربلا گسيل داشت(97) و او در روز سوم محرم در مقابل امام(ع) جاي گرفت. از‌آن‌پس ابن‌سعد از هيچ آزار و حيوان‌صفتي در حق امام‌(ع) فروگذار نكرد.
هم او بود كه اولين‌تير را به‌جانب اردوي امام‌(ع) رها نمود و هم او بود كه فرمان داد سرهاي شهيدان را جدا و بر‌سر نيزه كرده و بر‌اجسادشان اسب دوانيدند…
با‌اين‌همه، هرگز به‌حكومت ري، كه به‌صورت آزمايش سرنوشت وي در‌آمده بود و هر‌بدي را به‌خاطر آن مرتكب مي‌شد، نرسيد. عاقبت پيش‌بيني امام‌(ع) كه در آخرين ملاقاتش به‌وي گفته بود:
«اميدوارم از گندم ري نخوري» به‌حقيقت پيوست و در منطق يزيدي به‌‌دليل اين‌كه در مأموريت خود از ثبات و خلوص كامل برخوردار نبوده، از نتيجهٌ مطلوبش بركنار ماند. شگفتا كه يزيد از اين‌هم پليدتر مي‌خواست!

تولدي ديگر
از «دو‌راهي» فرزند سعد و انتخاب وي صحبت كرديم. در‌مقابل از «حر» بايد ياد نمود كه تا روز عاشورا در زمرهٌ كسان ابن‌زياد و لشكرياني بود كه عليه امام‌(ع) موضع گرفته بودند و ديديم كه در آغاز حداكثر فشار و سختي را بر‌امام‌(ع) وارد آورد و از حركتش به‌هر‌جانب جلوگيري نمود. ليكن چون عمر‌بن سعد در روز عاشورا امام‌(ع) را محاصره كرد و جنگ مي‌رفت كه آغاز شود، در ضمير «حر» توفاني برپا شد. آشكارا مي‌ديد كه لختي ديگر پيكار جدي، كه او از ابتدا چندان گماني بدان نداشت، شروع خواهد شد و او به‌ناچار بايد در صف قاتلان امام و يارانش بجنگد.
از‌اين‌رو به‌نزد ابن‌سعد رفت و كوشيد تا قضايا را به‌مسالمت برگرداند، اما موفق نشد. به‌ويژه كه فرمان عبيدالله‌بن زياد بر لزوم درگيري صريح بود. «حر» به‌جاي خود بازگشت. براي او نيز اكنون ساعت بزرگ امتحان فرا‌رسيده بود و مي‌رفت تا آزمايش تعيين‌كنندهٌ مشي زندگيش را بگذراند و به‌راستي تلاش انسان بر‌دو‌راهي تصميم و بر‌سر دو‌فرازي كه صرفاً «تنها» بايد بپيمايد چه پر‌رنج است. لحظهٌ انتخاب فرا‌رسيده بود. فكرش يك‌لحظه آرام نداشت. غوغاي عظيمي در درونش برخاسته و در مرز اعتلا و سقوط، حيران مانده بود. فكر مي‌كرد به‌جانب امام‌(ع) برود، ولي مگر هم او نبود كه آن‌چنان با قساوت در‌برابر امام‌(ع) ايستاده، از راه مانع شد. مگر هم او نبود كه امام‌(ع) را به‌فرود در آن «دشت شوم» وادار كرده و به اين مهلكه دچار ساخته بود؟ اكنون چگونه برگردد، و چه بگويد؟ اما اگر نرود، در اين‌سو چه خواهد كرد؟ سخنان قبلي امام‌(ع) در ذهنش تكرار مي‌شد، به‌نحوي كه در طنين آن خود را گم مي‌كرد. سپس آن كلمات باز در ضميرش برمي‌افروخت و شعله‌ورتر مي‌گشت و آن‌گاه هر‌كششي ديگر‌را به‌جانب ديگر مي‌سوزاند و خاكستر مي‌كرد. اندك‌اندك از اردوي ابن‌زياد فاصله گرفت و به‌سنگيني هرچه تمامتر جانب حرم امام‌(ع) را پيش گرفت. هرگز اين فاصلهٌ كوتاه را در‌مدتي چنين بلند طي نكرده بود. اكنون اين سردار خشن و دلاور ـ‌در‌نهايت التهاب‌ـ به‌وضوح مي‌لرزيد. يك‌تن او را در اين حالت ديد و برشگفت: «حر» ترا دگرگون مي‌بينم، مگر قصد حمله داري؟… اما «پاسخي نشنيد». آن‌مرد بار‌ديگر پرسيد: …اي حر، آيا شك و ريب دامنت را گرفته است؟ سوگند به‌خدا ترا در هيچ جنگي اين‌چنين نديده‌ام، اگر از من سؤال مي‌كردند كه شجاع‌ترين مردم كيست، جز تو كسي را نمي‌گفتم.
آن مرد راست مي‌گفت، هرگز آن سردار شجاع بدين‌گونه ملتهب و سرگردان ديده نشده بود.
«حر» پاسخ داد: «سوگند به‌خدا، به‌دو‌راهي بهشت و دوزخ رسيده‌ام». آن‌مرد چه مي‌دانست كه «حر» بر‌سر اين دو‌راهي، كه از حر دلاورتران را سست و رخوت‌بار كرده است، چه مي‌كشد؟
رنج «ذوب شدن» براي تولد جديد، رنج نفي وجود كهنه، و البته در قاموس كلمات روزمره كمتر كلامي وجود دارد كه چنان‌كه بايد انبوه آن‌همه انرژي را كه صرف آن براي چنين «ساخت» جديدي ضروري است، مجسم سازد.
با اين‌همه، معجزه به‌واسطهٌ «توبه»، كه از عالي‌ترين و مبري‌ترين مظاهر سعادت‌بخش ويژهٌ وجود انساني است، محقق شد.
«حر» ادامه داد: «اما به‌خدا قسم، هر‌چند پاره‌پاره و سوزانده شوم، چيزي را بر بهشت ترجيح نخواهم داد». سپس به‌فرزندش گفت: «اي علي، مرا شكيبايي دوزخ نيست. بيا تا به‌اردوي حسين برويم و او را ياري كنيم و با دشمنانش بجنگيم. باشد تا با شهادت، سعادت ابدي يابيم».
همه گمان مي‌كردند كه ايشان به‌خاطر شروع جنگ پيش مي‌روند.
«حر» هم‌چنان كه مي‌رفت، زمزمه مي‌كرد: «پروردگارا،‌توبه كردم. توبهٌ مرا اجابت كن. بر‌من ببخشاي، چه من دلهاي اولياي تو و فرزندان پيامبرت را در بيم افكندم…»
به‌نزديك امام‌(ع) رسيد، از اسب به‌زير آمد و به‌خاك افتاد، امام‌(ع): «سر از خاك بردار، كه هستي؟» گفت: «حر‌بن يزيد»، جانم به‌فداي تو باد. آن‌كسم كه راه ترا بر‌تو سد كردم و ترا از راه بيراه نمودم. هرگز گمان نداشتم كه اين قوم با تو اين‌گونه عمل كنند. اكنون توبه مي‌كنم، آيا توبهٌ من در پيشگاه خدا قبول مي‌شود؟…
امام‌(ع) سنت لايزال الهي را، كه نشانهٌ بالاترين پذيرش آفرينش از نوع انساني و شگفت‌ترين مكانيسم دروني اين ذات مختار است، به‌او ابلاغ فرمود و گفت: «خداوند از تو توبه مي‌پذيرد و ترا عفو مي‌كند». آن‌گاه «حر» اجازه خواست تا هم‌چنان سواره پيكار كند. امام‌(ع) او را مجاز ساخت. برگشت و با صفوف چند‌دقيقه پيش خود، كه اكنون ساليان دراز با ايشان فاصله داشت، چنين گفت:
«مادر بر‌سوگتان بنشيند و بر‌شما بگريد. اين مرد صالح را دعوت كرديد و چون دعوتتان را پذيرفت، از او دست باز‌داشتيد و با دشمنانش تنها گذاشتيد؟ شما كه روزي وعده داده‌ايد كه در راه وي از‌جان خود خواهيد گذشت، امروز پيرامون او را گرفته‌ايد و شمشيرها بر‌كشيده‌ايد تا او را بكشيد. او را محاصره كرده و راه نفس كشيدن بر‌او بسته‌ايد. از هر‌طرف او را در فشار قرار داده و نمي‌گذاريد به‌سرزمينهاي پهناور خداوند روي آورد و خاندانش در‌امان باشند. او را مانند اسيري گرفتار ساخته‌ايد و بيچاره كرده‌ايد. آب جاري فرات را كه مسلمان و نامسلمان از آن مي‌نوشند و جانوران صحرايي عراق در آن آب‌تني مي‌كنند، بر‌او و زنان و كودكان و يارانش بسته‌ايد.‌و هم‌اكنون تشنگي آنان را از‌پاي در‌آورده است.
بعد‌از رسول خدا‌(ص) با وي چه بد رفتار كرديد. اگر امروز در اين ساعت پشيمان نگرديد و از تصميم كشتن وي منصرف نشويد، خدا در تشنگي قيامت سيرابتان نكند…»(98)
آن‌گاه تاخت نمود و رجز مي‌خواند و مي‌گفت:

آليت لا اقتل حتي اقتلا
اضربهم بالسّيف ضربا معضلا
لا ناقلا عنهم و لا مغلّلا
لا حاجزا عنهم و لا مبدّلا
احمي الحسين الماجد المؤمّلا

سوگند ياد نمودم تا نكشم كشته نشوم

با شمشير بر آنان ضربت سخت خواهم زد
نه بر‌مي‌گردم، نه پشت بر سپاه مي‌كنم
نه جاي خود را به‌ديگري مي‌دهم
و حسين بزرگواري را كه اميد جهانيان بدوست ياري مي‌كنم
من آزادم و آزاد آفريده شده‌ا‌م.
نوشته‌اند كه «حر» قريب هشتاد‌تن را به‌خاك انداخت و عاقبت بر‌اثر تيرباران دشمن، خود به‌زير افتاد و شهيد شد. امام‌(ع) در آخرين لحظه به‌بالينش آمد و سرش را در بغل گرفت و گفت:
«والّله ما اخطات امّك حيث سمتك حرا
والله انك حرّ في الدنيا والاخره»
به‌خدا سوگند كه مادرت به‌خطا اسم ترا «آزاده»‌(حر) نگذارد. تو آزادي در دنيا و آخرت.
بدين‌گونه «حر» كه زماني بر امام‌(ع)‌راه گرفته و بر او مشقت بسيار رسانده بود، ‌در آخرين لحظات با بازگشت (توبه) به‌جانب اردوي حق‌طلب، حماسهٌ راستين بزرگي آفريد. حماسهٌ «حر» كه پيام «آزادي» و «اختيار» نوع انساني است، به‌اولي‌ترين صورت، اصالت «ارادهٌ مختار» را بر «شرايط خارجي» اثبات نمود و در فرزند انسان، بر‌فراز عرش تصميمش خداگونه‌يي را نشان مي‌دهد كه همه‌چيز در‌برابر ارادهٌ او شدني است. اين پيام ضمناً حاوي خذلان و شكست نهايي و مطلق كليهٌ ستمگران و نظامات مرتجعانه‌يي است كه به‌«آزادي» انسان تجاوز كرده‌اند،‌ و خواستار به‌انحطاط كشيدن او هستند. شكست نهايي كساني كه با همهٌ هيبت ظاهري و با تمام قواي اهريمني ماديشان، نتوانسته‌اند به‌اندازهٌ دانهٌ جويي از شرف انساني بكاهند.
اين نكته نيز شايان توجه است كه «حر» ابتدا فرزند خود را به‌پيكار فرستاد و خود به‌نظاره ايستاد و هنگامي كه فرزندش در‌ميان خون خود مي‌غلتيد، گفت: «الحمدلله الذي رزقك الشهاده».

جنگ ، تنها راه
رشد تضادهاي ويژهٌ جنبش، «تعارض ضروري» دو‌جنبهٌ آن را در همان آغاز خروج امام‌(ع) مسلم ساخته بود. از يك‌سو سياست غاصبانه و تجاوزكار حكومت اموي، در‌نهايت سنگيني استثمارگرانه‌اش، براي هر‌كس كه در آن صاحب سهم نبود طاقت‌فرسا مي‌شد. از‌سوي ديگر، مشي انگيزنده و افشاگرانهٌ امام‌(ع) و ياران، به‌تمام افكار عليه وضع موجود سمت مي‌داد. به‌اين‌ترتيب، مقدمات جنگ عادلانه‌يي كه تنها از آن طريق مي‌شد ضربهٌ حداكثر را بر‌دشمن وارد نمود، آماده مي‌گشت. علاوه‌بر‌اين، مسألهٌ آيين جديد قرآني مطرح بود كه در چنان نظامي مي‌رفت تا فرسوده و تحريف شود، و به‌صورت بازيچهٌ طبقات ستمگر درآيد و تأثير تكامل‌بخش تاريخي خود را، كه به‌طور عمده با «جهت»‌گيري عليه ستمكاران به‌دست مي‌آيد، در توطئه‌يي از سكوت و «زاهدمآبي بي‌طرفانه» فاقد گردد. ‌پس اكنون جنگ انقلابي پادزهري است كه نه‌تنها زهر دشمن را خنثي مي‌كند، بلكه آلودگيها و چركهاي صفوف خودي را (در كورهٌ ابتلائات) نيز مي‌زدايد…
پس‌از فرود در كربلا، جريان حوادث به‌جانبي سير نمود كه اين جنگ محقق شود:
در آغاز، عمر‌بن سعد پيكي به‌نزد امام‌(ع) فرستاد و به‌طور رسمي سبب آمدن بدان‌جا را بيان نمود. سپس نامه‌يي به‌ابن‌زياد نوشت و گفت: «وقتي به‌كربلا آمدم، رسولي فرستادم و سبب آمدن حسين را پرسيدم، گفت مرا دعوت كرده‌اند و من پاسخ دعوت را داده‌ام…»
از آن‌جا كه امام‌(ع) به‌دليل مصلحتي و به‌قصد اتمام‌حجتي كه در صفحات پيش ذكر كرديم، گفته بود اگر رأي دعوت‌كنندگان دگرگون شده بگذاريد برگردم، ابن‌زياد در‌نهايت زيركي و سياست‌پيشگي كه براي خود متصور بود، مي‌پنداشت: «اكنون كه چنگال ما بر اين گرگ و عقاب گرفته مي‌خواهد راه فرار بجويد… هرگز ملجأ و پناهگاهي نخواهد يافت»… ‌از‌اين‌رو به‌ابن‌سعد نوشت «…بر حسين سخت‌گير تا با يزيد بيعت كند و اصحاب او نيز بايد از او متابعت كنند…»
بيچاره در نشئهٌ غرور ابلهانه‌اش مي‌پنداشت كه خوب امام‌(ع) را به‌تنگنا گرفته و نزديك است كه كار را براي هميشه فيصله دهد. هيچ نمي‌دانست كه اين «سنگ» سنگين عاقبت بر‌روي همان نظامي كه او مدافع آن است، خواهد افتاد و تا آخر نيز ندانست كه اوضاع درست بر‌مطلوب امام پيش رفته، و اين البته ناشي از اختلافات ميان نحوهٌ ارزيابي و تفكر نيروهاي ارتجاعي و انقلابي است كه در سراسر تاريخ موجود بوده و در نهايت به‌امحاي مرتجعين منجر شده است…
از اين‌ميان حبيب‌بن مظاهر، با اجازه از امام‌(ع)، براي طلب ياري به‌نزد بني‌اسد رفت و نود‌نفر از مردان بني‌اسد را حاضر به‌ياري خود ديد. ابن‌سعد چهار‌صد‌نفر فرستاد و جلو بني‌اسد را گرفت و جنگ سختي در كنار فرات بين ايشان اتفاق افتاد. بني‌اسد چون اندك بود شكست خوردند ولي حبيب توانست بگريزد و خود را به امام‌(ع) برساند.
اما ابن‌سعد كه هنوز اندكي از آثار تفكرات گذشته در ضميرش مانده بود، بيشتر ميل داشت تا كارها به‌مسالمت برگزار شود، پس، از امام‌(ع) تقاضاي ملاقات كرد.
شب‌هنگام در كنار فرات نشسته و مدت زيادي صحبت كردند.

«خولي‌بن يزيد اصبحي» كه از اين سمت به‌پسر سعد رشگ مي‌برد، نامه‌يي براي ابن زياد نوشت كه سعد هر‌شب با حسين در كنار فرات بساط مي‌گسترد و از هر‌در سخن مي‌گويد و او را با حسين جز از رأفت و مهرباني كاري نديدم، فرمان بده، تا او كنار رود و من كار او را به‌دست گيرم و اين خدمت را به‌پايان برسانم و كار حسين را تمام كنم…
ابن‌زياد نامهٌ خشونت‌آميزي براي عمر‌سعد نوشت و جريان گزارش خولي را گفت، و افزود «چون نامه به‌تو رسيد، بر‌حسين سخت بگير تا بيعت يزيد را بپذيرد. اگر نپذيرفت آب را به‌روي او ببند».
عمر‌بن‌سعد يك‌عدهٌ پانصد‌نفري را مأمور شط فرات كرد تا اردوي امام(ع) نتواند از آب استفاده كند. اين واقعه روز سه‌شنبه هفتم محرم اتفاق افتاد.
امام‌(ع) دستور حفر چاه داد، چاهي كندند و به‌آب دست يافتند و مشكها پر كردند و مقدار زيادي آب ذخيره كردند. چون اين خبر به ابن‌زياد رسيد به عمر‌بن‌سعد فرمان داد كه «شنيده‌ام حسين چاه حفر كرده، تا آن‌جا كه مي‌تواني بايد از دسترسي او به‌آب ممانعت كني هم‌چنان‌كه ايشان بر «عثمان زكي سخت گرفتند»(99).
عمر‌بن سعد بر سختگيري خود بيشتر افزود تا آن‌جا كه بي‌آبي سخت اردوگاه حضرت را مي‌آزرد. يك‌بار عباس و عده‌يي از ياران ديگر به‌فرات حمله بردند و بعد‌از كشتن عده‌يي از نگهبانان، به‌آب دست يافتند و اردو را سيراب كردند.
خلاصه چند‌بار ميان امام‌(ع) و ابن‌سعد مذاكره شد و امام‌(ع) حاضر نشد كمترين امتيازي به‌يزيد بدهد، بلكه براي مغلوب نمودن آنها و روشن كردن نقش تجاوزكارانه‌شان دعوت خود را يادآور مي‌شد و اين‌كه آنها راه را بسته و مانع بازگشتنش شده‌اند. عمر‌بن سعد مجدداً جريان را به‌اين‌زياد نوشت. وقتي كه نامه‌اش رسيد، شمر‌بن ذي‌الجوشن در نزد ابن‌زياد بود و به‌او گفت مثل اين‌كه سعد قصد پيكار با حسين را ندارد و بهانه‌تراشي مي‌كند، مرا مأمور ساز تا كار حسين را فيصله دهم…
به‌دنبال سخنان شمر، ابن‌زياد به‌عمر‌بن سعد نوشت:
«من ترا نفرستاده‌ام تا با حسين‌بن علي (ع) مدارا كني و نزد من از وي شفاعت نمايي و راه سلامت و زندگي او را هموار سازي. اكنون ببين اگر خود و يارانش تسليم شدند، آنها را نزد من بفرست و اگر امتناع كردند بر‌آنها حمله كن تا آنان را بكشي و بدنها را مثله كني يعني گوش و بيني ببري، چه ايشان سزاوار اين كارند و اگر حسين‌بن علي‌(ع) كشته شد سينه و پشت او را پايمال سواران كن، چه او مردي ستمگر و ماجراجو و حق‌ناشناس است. مقصودم از اين كار آن نيست كه پس‌از مرگ صدمه‌يي بيشتر به‌او مي‌رسد، بلكه حرفي گفته‌ام و عهد كرده‌ام كه اگر او را بكشم لگدكوب اسبها بكنم. اكنون اگر بدانچه دستور داده‌ام عمل كردي تو را پاداش مي‌دهيم و اگر به‌اين كارها تن ندادي از كار ما و سپاه ما بركنار باش و لشكريان را به شمربن‌ذي‌الجوشن واگذار، كه ما به‌وي دستور داده‌ايم»(100).
در اين احوال امام‌(ع) كه مي‌دانست عاقبت كارها چگونه خواهد شد، به‌ميان خاندان خود آمده چنين گفت:
«قال عليه السلام، استعدّوا للبلاء ‌و اعلموا ان الله حاميكم و حافظكم و سينجيكم من شر الاعداء و يجعل عاقبة امركم الي خير، و يعذب عدوكم بانواع العذاب و يعوّضكم عن هذه البليّة بانواع النعم و الكرامة فلاتشكوا فلاتقولوا بالسنتكم ما ينقّص عن قدركم…»
«از براي تحمل رنجها و مصيبتها و ناكاميها و نارواييها، خويش را آماده كنيد و دل قوي داريد كه قادر يكتا پشتيبان و نگهبان شماست، و تنها اوست كه شما را از شر دشمنان بدسگال نجات مي‌بخشد. خداي مهربان شما را سرفراز خواهد كرد و سرانجام پيروزي از آن شما خواهد بود.
شما بردبار و صبور باشيد و در محنتها و اشارتها پاي ثبات خويش ملغزانيد. اين مصيبتهاي زودگذر تمام‌شدني است، ولي به پاداش اين جانفشانيها و ستمكشيها به‌نعمتهاي ابدي و بي پايان خداوندي خواهيد رسيد و بر سرير كرامت و بزرگواري تكيه خواهيد زد. اگر مي‌خواهيد در مقام و عظمت شما خللي وارد نشود، هيچ‌گاه زبان به‌شكايت مگشاييد و در هر‌لحظه و هر‌مقام كه اندوه سينهٌ شما را مي‌فشرد خاموشي گزينيد. آري در بلاها بردبار باشيد…(101)
از‌اين‌رو ابن‌سعد نامهٌ ابن‌زياد را به‌حسين‌(ع) فرستاد تا شايد تصميم زياد را بداند و دست از مبارزه و جنگ بردارد. حسين‌(ع) در پاسخ گفت: «سوگند به‌خدا كه من هرگز دست خود را به‌سوي پسر مرجانه دراز نخواهم كرد». آن‌گاه پيامي براي عمر‌بن سعد فرستاد كه با يكديگر ملاقات كنند، عمر پذيرفت و هريك با عده‌يي سوار به‌يك‌سو شدند تا مذاكره كنند.
حسين‌(ع) گفت: اي پسر سعد، واي بر‌تو آيا از آن خدا كه بازگشت همه به‌سوي اوست نمي‌ترسي؟ و با من پيكار مي‌كني و حال آن‌كه مي‌داني من فرزند رسول خدا‌(ص) هستم. با من باش و فرمان مرا گوش دار و خداي را از خود شاد كن.
عمر گفت: من چگونه اين كار را بكنم؟ ابن‌زياد خانه و خانوادهٌ مرا از بيخ مي‌كند!!
امام‌(ع) گفت: باكي نيست، ما ترا به‌خانه‌يي نيكوتر از آن نويد مي‌دهيم.
ابن‌سعد گفت: از آن مي‌ترسم كه ملك و مال و بوستان و زمين زراعتي مرا تماماً مصادره كند.
امام‌(ع): ما ترا زراعتي خواهيم داد افزون از اين‌كه داري (پيداست كه امام مي‌خواهد راه هرگونه توجيهكاري را بر ابن سعد ببندد).
ابن سعد: من زن و فرزنداني دارم و بر همسر خود ترسناكم.
امام‌(ع) از او روي برگردانيد و گفت: چه شدي تو؟ خداوند ترا بكشد و نيامرزد ترا، سوگند به‌خدا اميدوارم كه از گندم ري نخوري.
ابن‌سعد از روي استهزا گفت: ما را جو از گندم بي‌نياز مي‌سازد. بدين‌ترتيب مسلم شد كه با اين جماعت، كه اين‌چنين فساد سراسر وجودشان را فرا گرفته، هيچ راهي جز جنگ نمانده است.

زن انقلابي ـ وجود تاريخي جديد
در بررسي خلافت امام حسن‌(ع) و زندگاني سراسر مبارزه‌اش، ديديم كه آن امام‌(ع) علاوه‌بر ساير افترائات، در معرض يك‌اتهام سنگين دردناك ديگر نيز، كه توجه فوق‌العاده و هوسبازانه به‌زن باشد واقع مي‌شود. اتهامي كه در اين‌زمان ناگزير به‌داشتن يك‌خوي شهواني تند، كه از «مشخصات عمدهٌ نفس غير‌انقلابي» و محكوم غرائز است، تعبير مي‌شود. بسياري دوستان، بي‌اطلاع از جو و ضروريات تاريخي آن دوران،‌ كوشيده‌اند كه اين مشخصه را پذيرفته و توجيه كنند.
از‌جمله منتخب‌التواريخ علت كثرت تزويج امام‌(ع) را چنين ذكر كرده است(102):
…در كامل بهايي است كه مخدره شهربانو (زن امام‌حسن) هر‌شب بكر بودي چون حوران بهشت و پيغمبر خبر داده بودند كه در ميان حسن و حسين هركه را زني افتاد كه هر‌شب بكر بود، ائمه از صلب و ذريهٌ او باشد. امام حسن‌(ع) از اين سبب زن بسيار كردي و چون سبب نيافتي طلاق دادي. حسين‌(ع) روزي بر حسن‌(ع) گفت: اي برادر خاطر مرنجان و آن‌چه كه طلب داري از تو درگذشت و من يافتم و حسن‌(ع) دانست كه ائمه از صلب او نيستند…
يا روضة‌الصفا مي‌گويد(103):
«اميرالمؤمنين حسن‌(ع) بر‌سبيل تعاقب زن مي‌خواست و طلاق مي‌داد كه از اين جهت اميرالمؤمنين علي‌(ع) با مردم مي‌گفت كه دختران خود را به‌پسر من تزويج مكنيد كه مطلاق است. اما ابكار و نسوان به‌تزويج او رضي‌الله‌عنه رغبت مي‌نمودند، به‌واسطهٌ آن‌كه به‌سمع آن طايفه رسيده بود كه چشم و چراغ دودمان عبد‌مناف در ايام طفوليت اميرالمؤمنين حسن را بوسه بسيار بر ناف او مي‌زده، لاجرم دوست مي‌داشتند كه تن ايشان به‌موضع مساس آن حضرت رسد تا آتش دوزخ بر‌اندام آن جماعت نرسد…»
با كمال تعجب مي‌بينيم كه نمونهٌ اين اباطيل مسخرهٌ بازاري، كه بيشتر درخور يك‌«والاحضرت» شهوتران است تا يك‌پيشواي انقلابي كه با چون معاويه‌يي درافتاده و بارها تا مكه پياده رفته است، دربارهٌ پيامبر اسلام نيز وجود دارد. چنان‌كه گوستاولوبن در اين مورد مي‌گويد:
«اگر از پيغمبر بتوان انتقادي كرد، فقط همين محبت مفرطي است كه به‌زن داشته»(104) و البته چون در نزد همه روشن است و مي‌دانند كه پيامبر اسلام‌(ص) در جواني، فوق‌العاده پاك و منزه بوده، در 25‌سالگي هم با زني 40‌ساله ازدواج كرد و تا 51‌سالگي هم صرفاً با وي به‌سر برده است، نويسنده انصاف داده است كه: «ولي اين را هم نبايد از‌نظر انداخت كه اين محبت فقط در قسمت اخير زندگي او پيدا شده بود، والا در اوائل عمر تا سن 50سالگي به‌همان زوجهٌ اول قناعت نمود».
و جالب است كه نويسنده براي تأييد تشخيص خود، از خود پيامبر‌(ص) دليل مي‌آورد:
«پيغمبر‌(ص) اين محبت را هيچ‌وقت پوشيده هم نگاه نمي‌داشت، چه اين قول منسوب به‌اوست كه مي‌فرمود: دو‌چيز را خيلي دوست دارم، يكي "زن" و ديگري "بوي خوش"، ولي آن‌چه كه بيشتر از همه قلبم را قوت مي‌دهد نماز است».
در اين‌جا به‌هيچ‌وجه نظر آن نيست كه پيامبر‌(ص) و امام حسن‌(ع) را از اين اتهامات تبرئه كنيم و دلائل مشروح مربوط بدان را ارائه دهيم. چرا كه ناگفته پيداست، كه در‌هم ريختن دنياي كهنهٌ جاهلي و بنياد نظامي نو و مواظبت و امتداد آن، با چنين تصورات جور در‌نمي‌آيد و لذا محققاً اينها به‌تمامي اباطيلي بيش نيست، لاطائلاتي كه ابراز‌دارندگانش يا در كوچكترين تغيير انقلابي جامعه شركت نجسته و به‌هيچ‌رو مشقتها و «شايستگي ضروري آن را» حس نكرده‌اند يا بي‌هيچ آزرم و بدون صرف زحمت براي درك حقيقت قياس به‌نفس نموده‌اند…
آن‌چه در اين‌جا بايد بدان اشاره كرد همان «ضروريات تاريخي» نظام پاترياركال (پدر‌سالاري) است كه در آن ايام حاكميت مطلق داشت و مي‌دانيم كه در آن دوران كه اوج شيوهٌ «چند‌زني» (پلي‌گامي) است، زن در‌نهايت بيش‌از يك‌وسيلهٌ توليد كه در مالكيت كامل مرد بود، تلقي نمي‌شد(105).
به‌ويژه كه در عربستان جاهلي، كه در شمار پس‌افتاده‌ترين بخشهاي دنياي آن روزگار مي‌بود، حتي وجود زن و جنس اناث لكهٌ‌ننگي بر‌دامان خاندانها محسوب مي‌گرديد، و بسا چهرهٌ پدران را كه از فرط ناراحتي و احساس بي‌آبرويي، بر‌مي‌افروخت(106). در اين‌زمان زن به‌شديد‌ترين صور تحت انقياد و بهره‌كشي جنس ديگر به‌سر مي‌برد. چنان‌كه دكتر گوستاولوبن، خود در دفاع از حقوق زن در اسلام متذكر مي‌گردد كه آن ايام زن هيچ احترامي نداشته، از‌جمله(107):
قانون هندو مي‌گويد «قضاي حتمي، توفان، موت، جهنم، سم مار‌گزنده و آتش سوزان، در‌ميان هيچ‌كدام از زن بدتر نيست…» در كتاب مقدس تورات هم در همين حدود با زن رفتار شده و خشونت و سختي كه در آن ديده مي‌شود كمتر از خشونت و سختي نيست كه در فوق ذكر شد(108). چه، مي‌نويسد:
«زن تلختر از مرگ است» و در باب واعظ كتاب مقدس مي‌نويسد: «هركسي نزد خداوند محبوب است خود را از شر زن محفوظ خواهد داشت و در‌ميان هزاران‌نفر مرد يك‌نفر مرد پيدا مي‌شود كه نزد خدا محبوب باشد، اما در‌ميان تمام زنان عالم هم يك‌زن پيدا نخواهد شد كه نزد خدا محبوب باشد…»
در يونان كهن نيز كه امروز فرهنگ غربي بسيار بدان و تمدن انحصاري عالمتابش مي‌نازد(109)، وضع بهتر از اين نبوده است: «يونانيان عموماً زن را يك‌مخلوق پست و فرومايه خيال مي‌كردند كه فايدهٌ وجودش فقط خدمت به‌خانه و تكثير نسل بوده است و اگر از يك‌زن بچهٌ ناقص‌الخلقه‌يي به‌وجود مي‌آمد آن زن را به‌قتل مي‌رساندند…» زمان عروج تمدن يونان هم غير‌از زنان سازنده و نوازنده از هيچ‌زني احترام نمي‌نمودند(110) و به‌همين جهت غير‌از زنان مزبور، رسم آموزش و پرورش (تعليم و تربيت) جاري نبوده است…
تعجب در اين است كه گوستاولوبن، به‌رغم اين‌همه و اين‌كه خود در صفحهٌ‌529 متذكر مي‌گردد كه: «در عصر جاهليت زن را مخلوقي مي‌دانستند برزخ بين حيوان و انسان كه فايدهٌ خلقت وي فقط تكثير نسل و خدمت به‌مرد بوده …» باز‌هم از توجه پيامبر به‌زن و اين‌كه شخصاً به‌دوستي آن در شمار «بوي خوش» و «نماز» تأكيد كرده است، انتقاد مي‌كند.
آري توجه فوق‌العادهٌ پيغمبر(ص) و ديگر اولياي راستين اسلامي،‌ به‌زن، علاوه‌بر دلايل اختصاصي هر‌مورد ويژه(111)، عمدتاً از رسالت آزاديبخش عظيمشان منشأ مي‌گرفت. در اين بند از مجموعهٌ آن رسالت، كه كاملاً انقلابي و به‌دور از خصلت صرفاً لذت‌جويانهٌ غريزي بود، زن از زير‌بار جانكاه تخفيف و استثمار رها مي‌شد تا در پرتو اين آزادي مقدس، نقش نو‌يافتهٌ خود را در روند تكاملي تاريخ عرضه كند.
بايد به‌خاطر داشت كه شكستن سنتهاي ارتجاعي، كه در جامعه ريشهٌ محكم دوانده، بي‌مجاهدت و تحمل انواع توهين و اتهامات صورت نگرفته است. مثال زيرين بر اين معنا اشاره دارد(112):
«مسيو كوش‌دوبر سؤال مكالمهٌ پيغمبر‌(ص) و قيس، يكي از مشايخ بني‌تميم، را نقل مي‌كند: روزي پيامبر‌(ص) دختري را روي زانوي خود نشانده، غذا مي‌داد، قيس سؤال نمود اين بچه‌ميش كيست؟ فرمود كه اين بچهٌ من است. قيس گفت به‌خدا قسم براي من از‌اين‌قبيل دختر زياد به‌وجود آمده و من علاوه بر اين‌كه هيچ‌وقت آنها را اين‌طوري روي زانو ننشانده‌ام، همهٌ آنها را زنده‌به‌گور كرده‌ام. پيغمبر‌(ص) گفت: «واي بر‌تو، معلوم مي‌شود كه تو يك‌آدم بدبختي هستي كه خداوند در قلب تو محبت بشري به‌وديعه نگذارده است و از اين نعمت عظيم كه به‌ايشان عطا شده محروم مي‌باشي…»
ليكن پس‌از اين‌همه مجاهدتها، در رسالت نهضت حسيني بود كه زن انقلابي، به‌مثابه وجود تاريخي جديد، نقش‌آفريني كرد.
در اين مورد، اولين زن، زينب كبري، پرورش يافتهٌ دامان فاطمهٌ زهرا‌(ع)، بود كه مي‌بايست رهبري جنبش را پس‌از امام‌(ع) به‌دست گيرد و كار آن را به‌اتمام رساند. اكنون بر امام‌(ع) است كه در اين روزهاي سخت، خواهر را براي احراز اين مسئوليت سنگين آماده سازد.
چون اندك‌اندك آشكار شد كه جنگ ناگزير است، همه برآن آگاهي يافتند و البته نتيجهٌ چنين پيكاري از پيش روشن بود. شبانگاه امام‌(ع) به‌ديگر روز، كه در آن «عهد» خود را به‌پايان خواهد رساند، مي‌انديشيد و زمزمه مي‌كرد:
يا دهر افّ لك من خليل
اي روزگار اف بر‌تو باد
كم لك بالاشراق والاصيل
چقدر كه در شامگاهان و صبحگاهان
من طالب بحقه، قتيل
از ياران و دوستاني كه كشته شدند
و كل حي سالك سبيل
و هر زنده‌يي اين راه را خواهد رفت
و انما الامر الي الجليل
من هم كار خود را به‌خدا واگذار كردم
والدهر لايقنع بالبديل
و روزگار به‌بدل قناعت نمي‌كند
(روزگار سرجنگ با مردمان بي‌نظير دارد)
مااقرب الوعد من الرّحيل
چه نزديك است هنگام رفتنم
سبحان ربي ماله مثيل
پاك و منزه است پروردگارم كه بي‌همتاست.
زينب اين معاني را شنيد و اشارات آن را، كه شهادت امام‌(ع) بود(113)، دريافت. از فرط رقت بيتاب شد و البته اين از آن مهلكه‌ها بود كه مردان حادثه را نيز طاقت و شكيبش نيست. سخت گريست و به‌نزد امام‌(ع) آمد و آرزوي مرگ نمود و پريشان‌حال گفت: «امروز است كه بي‌برادر شوم، اي جانشين گذشتگان و اي پناه باقيماندگان…»
امام‌(ع) چون اين نگراني را ملاحظه نمود، در‌مقابلش محكم ايستاد و چنين گفت:
«يا اختاه لايذهبنّ بحلمك الشيطان فانّ اهل السّماء يموتون و اهل الارض لايبقون. كل شيئ هالك الا وجهه، له الحكم و اليه ترجعون. فاين ابي وجدي الـّذان هما خير مني ولي بهما و بكل مسلم اسوة حسنه»
«اي خواهر نگران باش كه شيطان حلم ترا نربايد (نگران مباش كه من كشته مي‌شوم) و بدان همهٌ اهل آسمانها مي‌ميرند و زمينيان نيز بقاي جاويدان نخواهند داشت. جز خداي كسي بر‌جاي نماند و جز خداي كسي حكم نمي‌راند. بازگشت همگان به‌سوي اوست. اكنون بگو پدر من مرتضي و جد من مصطفي چه شدند؟ كه هر‌دو برتر از من بودند، اكنون من بايد از ايشان و ديگر مسلمانان پيروي كنم».
و اين‌جا كاسهٌ دو‌چشمان حسين(ع) پر از اشك شد و گفت: «لوترك القطا لنام. يا اختاه بحقي عليك اذا انا قتلت فلاتشقّي عليّ جيباً و لاتخمشي عليّ وجها…»
«اگر پرنده به‌حال خود واگذاشته مي‌شد و صياد تعقيبش نمي‌كرد، هرآينه به‌خواب خوش مي‌آرميد. اي خواهر ترا سوگند مي‌دهم به‌حق من برتو، گاهي كه من كشته شوم، گريبان در مرگ من چاك نزن و چهره به‌ناخن خراشيده مكن…»

يعقوبي مكالمهٌ امام‌(ع) و خواهرش را چنين آورده است:
«خواهرم، خدا را پرهيزگار باش كه مرگ ناچار مي‌رسد، خواهر به‌شكيبايي خدا، شكيبا باش و من و هر‌مسلمان ديگري بايد به‌پيامبر اقتدا كنيم. ترا سوگند مي‌دهم پس سوگند مرا بپذير. براي من گريبان چاك نكن،‌ رو مخراش و مرا به‌هلاك فرياد مزن»(114).
بدين‌گونه امام‌(ع) با ترسيم فلسفه‌يي عام و كلي‌تر، كه مرگ قطعي جميع جنبندگان آسمان و زمين باشد،‌ و آن‌گاه اشاره به‌پيامبر‌(ص) و علي و حسن و مادرش‌(ع)، مرگ خود را در ضمير خواهر تحت‌الشعاع قرار داد تا مبادا كه غرقه در آن رقّت، كه در آن لحظات براي چنان‌زني كه بدين‌حد مصيبت بيند بسيار طبيعي بود، «شيطان حلمش را بربايد» و در انجام وظايف بعديش كوتاهي افتد.
گوئي امام‌(ع) مي‌گفت: خواهرجان مبادا شيطان حلم ترا بربايد. يعني خود را بشناس و از شخصيت و ارزشي كه در اين قيام عظيم براي تو قائل شده‌اند، آگاهي داشته باش. فراموش نكن كاري كه تو بايد انجام دهي از كاري كه من انجام مي‌دهم آسانتر نيست و تنها با عظمت روحي و شخصيت و معنويتي كه از تربيتهاي علي و فاطمه كسب نموده‌اي و از آن پدر و مادر به‌ميراث برده‌اي، مي‌تواني اين وظيفه را به‌انجام برساني. اگر بخواهي امشب با شنيدن اشاره‌يي، به‌شهادت برادر بيتابي كني، در‌مقابل تأثير يك‌سخن خود را ضبط نكني، آيا، خواهرم، مي‌تواني ماجراي فردا را ببيني و تحمل كني؟ و در عين‌حال با شكيبايي و بزرگي روح، در بازار كوفهٌ كشور اسلامي يعني دمشق سخنراني كني و ناگفته‌ها را آشكار سازي و پرده از روي نيرنگهاي دشمنان اهل‌بيت برداري و در مركز خلافت و حكومت آل‌ابي‌سفيان مردم را به‌حقايق متوجه سازي و نقشه تبليغات نارواي آنها را با يكي دو سخنراني نقش برآب سازي؟(115)
از اين مكالمات و آموزشها تا پايان عاشورا،‌مكرر انجام پذيرفت. سپس آن بانوي منزه و والامقام در نهايت شكيبايي انقلابيش و شهامت دليرانه‌اش كه گواه بر رفعت روح پاكيزه‌اش بود، امر جنبش را عهده‌دار شد و به نيكوترين صورت، رسالت والايي را كه پس‌از امام‌(ع) به او رسيده بود به‌پيش برد. زينب كبري با ايستادگي جسورانه در‌برابر مخوفترين جباران زمان و عمل پرشور افشاگرانه در‌مقابل انبوه مردمي كه از حقايق دور نگاهداشته شده بودند، قالب قديمي وجود زن را كه صرفاً در ادامهٌ نسل و خودنمايي هوس‌انگيز خلاصه مي‌شد، در‌هم شكست و وجود انقلابي جديدي را كه به‌لحاظ كمّي معادل نيمي از آحاد انساني است، بر تاريخ بيفزود.

آزمايشي از روح ياران
در اين زمان امام‌(ع) كاغذ خواست و نامه‌يي به‌مضمون همان سخنان كه در چند‌منزل پيش به‌ياران «حر» گفته بود (هر‌كس سلطان ستمكاري را ببيند…) نوشت و اين نامه را به‌وسيلهٌ شخصي براي سليمان صرد و مسيب‌بن نحبه و رفاعة‌بن شدّاد و عبدالله‌بن وال فرستاد. فرستادهٌ امام‌(ع) در راه به‌وسيلهٌ حصين‌بن تميم كه نگهبان راهها بود، دستگير شد و او را به‌كوفه بردند و شهيد كردند.
وقتي خبر مرگ او به‌حضرت رسيد، گفت: «اي پروردگار من، از براي ما و دوستانمان در نزد تو مكان و منزلتي است، ما را با ايشان در مستقر رحمت خويش جمع فرما، چه تو بر هرچيز قادري…»
در اين زمان بعضي از اصحاب در حضور حضرت نظرياتي اظهار كردند و راهي نشان دادند. از‌جمله «هلال‌بن نافع بجلي» گفت: «پدرت نيرو نيافت كه همهٌ مردم را دوستدار خويش كند، چه بسيار كسان كه وعدهٌ ياري دادند و وقت عمل پايمردي خود را از‌دست دادند. گفتارشان شيرين‌تر از عسل و عملشان تلخ‌تر از هندوانهٌ ابوجهل بود. امروز كار تو نيز بر‌همان منوال است. آن‌كس كه عهد بشكند و بيعت را زير پا بگذارد، جز خويشتن را زيان نمي‌رساند و خداوند بي‌نياز است از ايشان. اكنون تو ما را به‌هرچه خواهي فرمان كن، چه به‌سوي مغرب و چه سوي مشرق، سوگند به‌خدا ما از قضاي الهي رنجيده نشويم و از آن‌چه مقرر كرده بيم نداريم و ملاقات خداوند را مكروه نشماريم و بر نيت و عقيدهٌ خود ثابت و استواريم و دوستان شما را دوست و دشمنانتان را دشمنيم…»(116)
سپس برير‌بن خضير به‌پا‌خاست و گفت «اي فرزند رسول خدا‌(ص)، خداوند بر ما منتي نهاده و نعمتي بزرگ عنايت كرده تا فرصت يافتيم پيش روي تو با دشمن دين پيكار كنيم و به اين كار تا جايي ادامه مي‌دهيم تا تمام اعضا و جوارح ما از هم بگسلد. روي پيروزي و رستگاري نبيند گروهي كه از ياري تو دست بازداشته و حقوق ترا ضايع كردند».
از سوي ديگر در عصر نهمين‌روز محرم، فرزند سعد، به‌قصد خاتمهٌ كار بر مركب نشست و فرمان حمله داد و خطاب به‌افرادش گفت: «يا خيل‌الله اركبي و بالجنّة ابشري» شگفتا كه اين همان كلام رسول خدا‌(ص) بود كه در يكي از غزوات در مقام دفاع از حريم آيين، به‌مجاهدان اسلام گفت:
«اي سواران خدا، سوار شويد و به‌بهشت بشارت يافته‌ايد».
اكنون تحريف و فريبكاري بي‌شرمانه تا كجا رسيده بود كه ابن‌سعد، اين زاهدنما و روحاني و محدث قلابي، كه هيچ شهرت پهلواني و شمشيرزني(117) نداشت و صرفاً به‌خاطر استفاده از وجههٌ عوام‌فريبش توسط عبيدالله‌بن زياد بدين‌مقام انتخاب شده بود، به‌خاطر كشتن فرزند رسول خدا‌(ص) از آن استفاده مي‌كرد.
چون امام‌(ع) از هياهوي سپاه آگاه شد، پرچمدارش عباس را فرستاد تا سبب را بجويد. گفتند يا بايد تسليم شويد يا جنگ كنيم. آن‌گاه امام‌(ع) به‌برادرش گفت يك‌شب مهلت گيرد تا آماده شوند و قرآن بخوانند و استغفار كنند، چرا كه قرآن و دعا در چنين احوالي است كه بن‌معناي خود را افاده مي‌كند. سپس مهلت گرفتند و مذاكره با ابن‌سعد به‌بن‌بست رسيد و جنگ مسلم شد.
امام‌(ع) آن شب ياران را گرد آورد و از آن‌چه رفته بود با ايشان سخن گفت و ديگر‌بار در‌صدد شد تا ياران را كه در اين‌مدت چندين‌بار تصفيه شده بودند بيازمايد و از روحيهٌ ايشان آگاه شود، مبادا كه در «حزب خدا» اندك ناخالصي‌يي از «حزب شيطان» نفوذ كرده باشد. چه اكنون در آستانهٌ شهادتي نه‌چندان دور، بهترين فرصت بود تا چنين ناخالصي خود‌به‌خود آشكار شده و صاحبش را از صحنه دور سازد. امام‌(ع) در آن شرايط سخت و بحراني كه بسا پشتها به‌خاك مي‌سايد و قرارها را از كف مي‌ربايد و فكر را مختل مي‌كند، با آرامشي تمام چنين آغاز كرد(118):
…خدا را به‌نيكوترين وجهي سپاسگزارم و در عافيت و گرفتاري او را ستايش مي‌كنم. خدايا ترا سپاس مي‌گزارم كه ما را به‌پيامبرت سرفراز كردي و قرآن را به‌ما آموختي و ما را در دين و احكام آن دانا و فقيه ساختي و برخوردار از گوشها و ديده‌ها و دلها قرار دادي (قدرت شناسايي) و ما را از آلودگي شرك بركنار داشتي، پس ما را شكرگزار نعمتهايت قرار ده (مرا موفق به‌انجام رسالتمان بدار). راستي كه من ياراني با‌وفاتر و بهتر از ياران خود و خويشاني نكوكارتر و مهربانتر از خويشان خود نمي‌شناسم. خدا همه‌تان را جزاي خير دهد. گمان مي‌كنم كه روز نبرد با اين سپاه رسيده و من همه را اذن رفتن دادم و آزاد گذاشتم. همگي بدون منع و حرجي راه خود را در پيش گيريد و از اين تاريكي شب استفاده كنيد…»
«شيخ مفيد»، «طبري»، «ابوالفرج» و «ابن‌اثير» كه اين خطبه را نقل كرده‌اند، هيچ ننوشته‌اند كه در اين موقع كسي از اصحاب رفته باشد. رفتنيها پس‌از رسيدن خبر شهادت مسلم و هاني و قيس بن مسهر و عبدالله بن يقطر، در همان بين راه متفرق شده بودند و دست غيب بر‌سينهٌ نامحرمان زده بود و از حريم قدس اباعبدالله دور شده بودند. مورخان بزرگ بعد‌از خطبهٌ شب عاشوراي امام‌(ع) جز اظهار فداكاري و پايداري، از ياران امام‌(ع) چيزي ننوشته‌اند. همگي مي‌نويسند كه چون خطبهٌ امام‌(ع) به‌پايان رسيد، اصرار ورزيد كه مرا تنها بگذاريد و همه‌تان به‌سلامت از اين گرفتاري برهيد. پيش از همهٌ ياران وي، برادران و فرزندان و برادر‌زادگان امام‌(ع) و پسران عبدالله‌بن جعفر و پيش‌از همه عباس‌بن علي، همصدا گفتند: چرا برويم؟ براي اين‌كه بعد از تو زنده بمانيم؟ خدا چنان روزي را پيش نياورد كه تو كشته شوي و ما زنده باشيم. سپس امام‌(ع) رو‌به‌فرزندان عقيل گفت:
اي فرزندان عقيل، شما را همان كشته شدن مسلم بس است. شما را آزاد گذاشتم برويد. گفتند: «سبحان‌الله، مردم چه خواهند گفت اگر ما بزرگ و سرور خود را و بهترين عموزادگان خود را بگذاريم و برويم و همراه ايشان تير و نيزه و شمشير به‌كار نبريم و ندانيم كه كار آنها با دشمن به‌كجا رسيد. به‌خدا قسم چنين كاري نخواهيم كرد. بلكه جان و مال و خانوادهٌ خود را در راه خدا و ياري تو مي‌دهيم و همراه تو مي‌جنگيم تا ما هم به‌سرافرازي شهادت برسيم. زشت باد آن زندگاني كه پس از تو باشد…»
آن‌گاه «مسلم‌بن عوسجه» برخاست و گفت: «اگر دست از ياري تو برداريم و ترا تنها بگذاريم، عذر ما نزد خدا چه خواهد بود؟ به‌خدا قسم نمي‌روم و از تو جدا نمي‌شوم تا نيزهٌ خود را در سينهٌ دشمنانت بكوبم و تا بتوانم شمشير خود را از خونشان سيراب كنم و آن‌گاه كه هيچ سلاحي در دست من نباشد تا با ايشان بجنگم سنگبارانشان كنم. به‌خدا قسم كه ما دست از او بر نمي‌داريم تا خدا بداند كه در نبودن پيامبرش حق فرزند او را رعايت كرده‌ايم. به‌خدا قسم اگر بدانم كه من كشته مي‌شوم و سپس زنده مي‌شوم و آن‌گاه مرا به‌آتش مي‌سوزانند و سپس زنده مي‌شوم و در آخر خاكستر مرا به‌باد مي‌دهند و هفتاد‌مرتبه با اين صورت مي‌ميرم و زنده مي‌شوم، از تو جدا نخواهم شد تا در راه تو جان دهم و چرا اين كار را نكنم با آن‌كه تنها يكبار كشته مي‌شوم و پس‌از آن براي هميشه سرفراز و سعادتمند و سربلند خواهم بود…»
چون سخنان «مسلم‌بن عوسجه» به‌پايان رسيد،‌ «زهير‌بن قين» برخاست. همان مردي كه روزي در راه عراق از امام‌(ع) دوري گزيد و نمي‌خواست كه اصلاً با وي ملاقات كند… و گفت: «به‌خدا قسم دوست دارم كه كشته شوم و سپس زنده شوم و آن‌گاه بار‌ديگر كشته شوم تا هزار‌بار و اين وسيله‌يي باشد كه خداوند ترا و جوانان اهل‌بيت ترا حفظ كند و شما زنده بمانيد…»
در اين اثنا «محمد‌بن بشير» را خبر دادند كه فرزندت را كه در مرز است، به‌تلافي تو اسير گرفته‌اند تا حسين‌(ع) را ترك كني. گفت: «در راه خدا به‌حساب مي‌رود و من دوست ندارم كه او اسير شود و من بعد از او باقي بمانم…»
امام‌(ع) به «محمد» گفت: «خدا ترا رحمت كند: من بيعت خود را از تو برداشتم، برو و فرزند خود را از بند اسارت برهان…»
محمد گفت: «مرا جانوران درنده زنده‌زنده پاره كنند اگر از خدمت تو دور شوم».
شبانگاه شمر‌بن ذي‌الجوشن، كه از بستگان مادري فرزندان ام‌البنين بود، براي بار دوم از جانب ابن‌زياد براي ايشان (عبدالله، جعفر، عثمان و عباس) كه جملگي در خدمت امام‌(ع) بودند، امان آورد(119). عباس بيرون آمد و فرياد زد كه: «دستهاي تو قطع شود از آن اماني كه تو از آن لعنت شدهٌ خدا آورده‌اي. اي دشمن خدا ما را امر مي‌كني كه دست از برادر خود برداريم، آيا ما را امان مي‌دهي و از براي پسر رسول خدا امان نيست؟»
در همين شب مرگبار، كه كمترين اميد براي نجات نبود، برير‌بن خضير همداني، حبيب‌بن مظاهر و زهير‌بن قين و عده‌يي ديگر از ياران با يكديگر مزاح مي‌كردند.
عبدالرحمن به‌برير گفت: «اين چه‌وقت شوخي است؟ اين لحظه‌يي نيست كه خود را به‌باطل مشغول داريم». برير گفت «قبيلهٌ من همگان مي‌دانند كه من نه در پيري و نه در جواني باطل را دوست نداشته‌ام و به‌كارهاي بيهوده مشغول نبوده‌ام. اين‌كه تو مي‌بيني شوق بشارتي است كه از بازگشت ما به‌او (خدا) برمي‌خيزد. سوگند به‌خداي كه ما ساعتي با ايشان پيكار كنيم و آن‌گاه به ملاقات خدا نائل مي‌شويم».
حبيب‌بن مظاهر گفت: «به‌خدا قسم كه در طول عمر از مزاح كردن روگردان بودم، ولي اكنون وقت مزاح است. زيرا ساعتي ديگر شاهد پيروزي را در آغوش مي‌گيريم. بدين جهت جاي اندوهناك شدن نيست…»
چنين‌اند ياران حسين‌(ع) كه جنبش را بر‌دوش خود حمل كردند و از خون خود آب دادند. به‌راستي با وجود اين مردان پاك و اندك كه هفتاد‌و‌اندي بيش نبوده اما در‌مقابل انبوه بسياري سپاه مسلح اردو زده‌اند، جنبش به‌نقطهٌ كمال شكوهمندانه‌يي رسيده بود كه نيشخند جسورانهٌ‌ ايشان به «مرگ» و بهت‌آميزترين تجلي فداكارانه‌اش مي‌باشد.
در وراي عمل اين «تصفيه‌شدگان» برگزيده كه «امان» را پاره كرده، اسارت فرزند را شكر مي‌گزارند و با مرگ محتوم به‌مزاح مي‌نشينند فلسفه و حيات ژرفتري از تعابير حماسي قهرمانان باستان بايد جستجو نمود، كه بدون برخورداري از آن و «آگاهي» بالضروره عميقش، محال است بتوان انسانها را «چنين منقلب ساخت. نه شجاعت در حداعلاي خود، و نه شعار با منتهاي زيبايي خود كافي نمي‌باشد»(120).
آن‌چه مي‌توان به‌اختصار از اين فلسفه ـ‌كه روان ايشان را از خود پر‌كرده و خالي از هر‌انگيزهٌ منفعت‌طلبانه و عاطفه‌گرايانه، آنها را مخلصانه در‌پي خود مي‌كشد‌ـ بيان داشت، اين است كه با تمامي وجود و به‌سرسختي كامل بر حسب «مواعيد قرآني» در وجود فرزند تكامل‌يابندهٌ نوع «انسان» آيندهٌ شورانگيزي سراغ داشتند كه با حياتي بس عاليتر و پيچيده‌تر كه به‌خصلت جاودانگي مشخص مي‌گردد، آراسته است(122). در‌برابر چشم‌اندازي كه بر تحقق «بازگشت به‌خدا» (…اليه راجعون) است، زندگاني فعلي جز «متاع پرابتلاي» اندك و گذرايي بيش نيست، كه بي‌هيچ‌حد و مرز بايد صرف كشت و كار چنان حياتي گردد(123).
به‌راستي كه در حصول چنين بازگشت قدسي و مظفرانه، كه سرآمد واقعي منحني تكاملي وجود ملموس است، بارها «كشته و زنده شدن» نيز بسي گرامي است.

…عاشورا: روز بزرگ
اكنون با چنين ياران و چنين ذخيرهٌ انبوه انساني، كه عامل تعيين‌كنندهٌ جميع تعارضات اجتماعي است، جنبش هيچ از آن بيم ندارد كه قوايش را به‌ميدان گسيل و پيشاپيش نويد پيروزي را اعلان نمايد. گو كه دشمن تا آن‌جا كه مي‌تواند، در آن‌سو لشكر انبار سازد. بدينسان امام‌(ع) براي فرود آوردن كاري‌ترين ضربه، همه‌چيز را مهيا مي‌ديد و بر همين اساس بود كه در مقابل دشمن به‌قوت تمام آگهي مي‌داد:
فان نهزم، فهزّامون قدما
و ان نغلب فغير مغلّبينا(124)
پس اگر ما شما را شكست دهيم، سيرهٌ قديم ما (و جميع حق‌طلبان راستين) است و اگر مغلوب شما گرديم (در حقيقت شكست نخورده‌ايم) زيرا ما شكست‌ناپذيريم.
بدين‌گونه روز بزرگ جنبش در دهمين روز محرم سال61 فرا‌رسيد. شب اين روز به‌نظافت و آماده كردن سلاح و استغفار و مزاح سپري شد، و بامداد امام‌(ع) ياران خود را كه 32‌تن سوار و چهل‌تن پياده بودند(125) سازمان داد «زهير‌بن قين» را بر جناح راست و «حبيب‌بن مظاهر» را بر جناح چپ فرماندهي داد و پرچم را به‌دست عباس سپرد و خود در قلب اين آرايش جاي گرفت. ابن‌سعد نيز صفوف خود را مرتب نمود. «عمرو‌بن حجاج» را بر جناح راست و «شمر‌بن‌ذي‌الجوشن» را بر جانب چپ گماشت و آن‌گاه عروة‌بن قيس را بر سواران و شبث‌بن ربعي را هم بر پيادگان سركرده كرد و پرچم را به‌غلام خود سپرد.
شگفتا كه ابن حجاج و عروة و شبث همانها بودند كه با حجار‌بن الحر و يزيد‌بن حارث و محمد‌بن عمر، امام را به‌رسيدن ميوه‌هاي كوفه آگهي داده و عاجلاً حضور او را طلبيده بودند و اكنون به‌نامردي و جنايت‌پيشگي وقيحانه‌يي چنين مقاماتي را احراز نموده‌اند.
پس اين‌هنگام ابن‌سعد فرمان داد تا جبههٌ امام‌(ع) محاصره شد و دايره‌اش تنگ‌ گرديد. از اين‌سو امام ‌(ع) كه ديگر همه‌چيز را تدارك ديده بود، دست به‌دعا برداشت:
«اللهم انت ثقتي في كل شدّة و انت لي في كل امر انزل بي ثقة وعدّة كم من كرب يضعف عنه الفؤاد و تقلّ فيه الحيله و يخذل فيه الصديق و يشمت به العدوّ و انزلته بك و شكوته اليك رغبتاً منّي اليك عمن سواك، ففرجته و كشفته فانت ولي كل نعمة و صاحب كل حسنة و منتهي كل رغبة».
«خدايا تويي معتمد و پشتيبان من در هر‌اندوه گلوگيري، تويي اميد من در هر‌شدت جانكاهي، تويي ملجأ و ساز و برگ من. چه بسيار اندوه دلاويز كه دل را به‌ناتواني اندازد و راه چاره را مسدود كند و دوست را به‌دست خذلان فرسايش دهد و دشمن را به شماتت وادارد. كه چون به‌درگاه تو روي آوردم و شكايت به‌تو كردم و راز دل جز با تو نگفتم، آن بلاي متراكم را تو فرج بخشيدي و زايل ساختي. پس تويي وليّ هر‌نعمت و خداوند هرنيكويي و منتهاي هر‌خواست و آرزو».
بدين‌گونه امام‌(ع) روز عاشورا چندين‌بار سخن گفت و خطبه خواند. روز خود را با دعا شروع كرد و پيش‌از آن‌كه خطبه‌يي بخواند يا با دشمن سخن بگويد، صداي خويش را به‌راز و نياز برداشت و توفيق هدايت و ارشاد را از خدا مي‌خواست. دعاي امام‌(ع) و خطبه‌هايش همه در‌نهايت فصاحت و بلاغت و رسايي سخن ايراد شده است و از روحي آرام و مطمئن و نيرومند كه گويي همهٌ اين سپاه دوستان و ارادتمندان اويند و براي ياري وي فراهم شده‌اند، حكايت مي‌كند. با اين‌كه خطيب و سخنران مي‌داند كه بعد‌از اين خطابه و سخنرانيها او را مي‌كشند يا سي‌هزار نيزه كه بر او مي‌تازند. خطيبي كه تشنه است و قطرهٌ آبي در‌اختيار او نيست كه لب تر كند. خطيبي كه مي‌داند زنان و فرزندان او ساعتي بعد به‌دست دشمنان گستاخ و بي‌عاطفه اسير مي‌شوند. خطيبي كه قطعاً غذاي كافي نخورده و در گرسنگي به‌سر مي‌برد، هر‌چند روز عاشورا، روي حميت و فتوت اظهار گرسنگي نكرد.
راستي عجيب است. خطيبي تشنه، خطيبي گرسنه، سخنراني در‌مقابل چندين‌هزار دشمن كه براي كشتن وي آماده‌اند. سخنوري كه از هر‌جهت موجبات ناراحتي و نگراني و پريشاني خاطر او فراهم است. اما با اين وضع سخن بگويد، فصيح بگويد، بليغ بگويد و با‌كمال آرامش روحي و اطمينان خاطر و قوت قلب بگويد و محكم و متقن بگويد، اظهار بيچارگي و دل‌شكستگي و فروتني نكند، هرچه ياران او كشته شوند و اطرافش خالي‌تر گردد، سخنش بيشتر اوج گيرد و قدرت روحيش بيشتر جلوه كند و آرامش خاطر بيشتري نشان دهد، در كجاي تاريخ بشر مي‌توان اين‌چنين خطيب و سخنوري پيدا كرد؟
خطيب پر‌و‌بال‌شكسته‌يي، خطيب بي‌كس و تنهايي، كه وضع موجود در وضع خطابه‌يي او هيچ تأثير نكند، و آن‌همه، موجبات ناراحتي و نگراني و پريشاني و آرامش روحي او را به‌هم نزند، نگراني پيدا نكند، اضطراب و تشويش خاطر بر او چيره نگردد(126).
سپس امام‌(ع) گفت تا خارهايي را كه درون  خندقي كه به‌اين خاطر تدارك شده  و ريخته بودند، آتش زدند تا دشمن نتواند از پشت حمله كند و چون باز همهمهٌ سپاه در‌گرفت، امام‌(ع) مقابل ايشان رفت تا اگر هنوز وجدان انساني و خدا‌ترسي مانده است بيدار سازد و امر را از ابهام خارج سازد. پس، سوار شد و با صدايي هرچه رساتر كه بيشترشان مي‌شنيدند، فرياد كرد: اي مردم عراق گفتارم را بشنويد و در كشتن شتاب نورزيد تا شما را بر‌آن‌چه بر من واجب است موعظه كنم و عذر خود را در آمدن به‌عراق بازگويم. آن‌گاه اگر عذر مرا پذيرفتيد و سخن را باور كرديد و از راه عدل و انصاف با من رفتار نموديد راه خوشبختي خود را هموار ساخته‌ايد و شما را بر‌من راهي نباشد، و اگر هم عذر مرا نپذيرفتيد و از راه عدل و انصاف منحرف شديد، كشتن من پس‌از اين باشد كه پشت و روي اين كار را با ديدهٌ تأمل بنگريد و از روي شتاب‌زدگي و بي‌فكري به چنين كار بزرگي دست نبريد. پشتيبان من خدايي است كه قرآن را فرستاده است. خدا بندگان شايستهٌ خويش را سرپرستي مي‌كند…
چون سخنان امام‌(ع) بدين‌جا رسيد، آواز گريه و شيون از خواهران و دختران كه صداي وي را مي‌شنيدند بلند شد. پس رو‌به‌برادرش عباس و پسرش علي كرد و چنين گفت: برويد و اين‌زنان را خاموش كنيد كه پس‌از اين گريه بسيار خواهند كرد. و چون صداي پرده‌نشينان حريم عصمت و طهارت آرام شد، خدا را سپاس گفت و بر‌فرشتگان و پيامبران خدا درود فرستاد. از هر‌سخنوري كه پيش از وي بوده است يا پس‌از وي بيايد، شيواتر و رساتر سخن گفت و مردم كوفه(127)‌را مخاطب قرار داده گفت: …اي مردم مرا بشناسيد و ببينيد كه من كه هستم؟ آن‌گاه به‌خود آييد و خود را ملامت كنيد و نيك بينديشيد كه آيا كشتن و پامال كردن حرمت من براي شما جايز است؟(128)
و سپس به‌تفصيل خود و خاندانش را معرفي كرد و كسان معتمدي را كه در نزد آنان، چون زيد‌بن ارقم، مشهور بودند نام برد تا صدق گفتارش را از آنها پرس‌و‌جو كنند و چون پاسخ نشنيد …و كسي در‌مقام جواب برنيامد، ناچار كساني را نام برد و روي سخن را به‌آنها كرد و گفت: اي شبث‌بن ربعي و اي حجار و اي قيس‌بن اشعث و اي يزيد‌بن حارث، مگر شما به‌من نامه ننوشتيد كه ميوه‌ها رسيده است و زمينها سبز و خرم شد و سپاهيان عراق براي جان‌نثاري تو آماده‌اند، پس هرچه زودتر رهسپار عراق شو؟(129)
اما هيهات كه در آن‌سو جز سبعيت و قساوت چيزي حكمروا نبود و لاجرم هيچ پاسخ مساعدي برنيامد الا آن‌كه اين نامبردگان گفتند «ما نامه‌يي ننوشته و دعوتي نكرده‌ايم…»
و باز چون امام‌(ع) يادشان آورد كه آبي را كه بر‌همگان آزاد است بر‌او بسته‌اند، يكي فرياد زد «بيهوده مگوي ترا از آن آب نصيبي نيست».
بدين ترتيب مبرهن شد كه در آن‌سو كمتر بهره‌يي از شرافت انساني،‌ كه بدون آن زندگي آدمي بيمورد است، موجود نيست و لذا امام‌(ع) گفت:
«ان القوم، استحوذ عليهم الشّيطان فانسيهم ذكرالّله اولئك حزب الشّيطان الا انّ حزب الشّيطان هم الخاسرون» (سورهٌ المجادله، آيهٌ‌19).
«شيطان بر اين جماعت غالب گشته و ذكر خدا را از ياد ايشان برده، اين جماعت حزب شيطان‌اند و بدانيد لشكر شيطان زيانكار است».
از اين‌پس بود كه با سكوت آگاهانه و عكس‌العمل منفي آن جماعت ددمنش در‌برابر راستي و حقيقت، آخرين غباري نيز كه ممكن بود چهرهٌ شفاف آيينهٌ جنگ انقلابي را بپوشاند، برطرف شد.
ليكن، باز امام ابن‌سعد را خواست و به‌او گفت: «اي عمر آيا تو گمان مي‌كني كه اين زنازاده پسر زنازاده، ترا سلطنت ري خواهد داد؟ سوگند به‌خدا كه سلطنت ري ترا مبارك نخواهد بود. اين سخن بشنو و هرچه خواهي كن. همانا بعد‌از من ترا هيچ بهره‌ و نصيب از دنيا و آخرت نباشد. زود مي‌بينم كه سر ترا از بدن جدا كنند و بازيچهٌ بچه‌هاي كوفه گردد».
ابن‌سعد خشمگين شد و به‌ميان سپاه خود آمد، و چون جماعتي از لشكريانش خوش نمي‌داشتند كه جنگ سر‌بگيرد، ديد كه زود است كه سخنان امام‌(ع) و آن‌گاه گفتار «حر» و ديگران تأثير بخشد، دستور داد پرچمها را به‌جلو بردند و خود تيري به‌عنوان شروع جنگ به‌سوي لشكر امام‌(ع) انداخت و لشكريان خود را به‌شهادت طلبيد كه: «شاهد باشيد و به‌اميرالمؤمنين يزيد برسانيد كه من اولين كس باشم كه جنگ را شروع كردم و تيري به‌سوي حسين‌(ع) انداختم…»
جنگ آغاز شد. در اولين وهله از ميان اصحاب امام‌(ع) «عبدالله‌بن عمير كلبي» و «حر» چنان‌كه گفتيم به‌ميدان رفته و پس‌از كشتاري سترگ از دشمن، خود شهيد گرديدند.
جنگ بالا گرفت و كار سخت شد، امام‌(ع) و برخي ديگر «صورتشان از شوق مي‌درخشيد»(130) و آرامش خاطر داشتند و در ايشان اندك ضعفي پيدا نبود. ساير صحابه اينان را به‌هم نشان داده و به‌آنها تأسي مي‌جستند. امام‌(ع) در اين ساعات صعب، همان فلسفهٌ ژرف را يادآور شد و گفت:
«صبراً بني الكرام، فما الموت الا قنطره، تعبر بكم عن البؤس و الضّراء الي الجنان الواسعه و النّعيم الدائمه، فايكم يكره ان ينتقل عن سجن و عذاب. ان ابي حدّثني عن رسول‌الله(ص) انّ الدنيا سجن المؤمن و جنّة الكافر و الموت جسر هؤلاء الي جهنّمهم ماكذبت ولاكذّبت…»
«مقاومت اي بزرگ‌زادگان،‌ پس مرگ نيست مگر پلي كه عبورتان مي‌دهد از رنج و سختي به‌سوي بهشتهاي گسترده و نعمتهاي پايدار، پس كدامتان كراهت دارد كه از زندان و عذاب (زندگي در نظام ستمگر) منتقل گردد. همانا پدرم از فرستادهٌ خدا ـ‌كه درود خدا بر او باد‌ـ نقل نمود كه دنيا زندان مؤمن است و بهشت كافر، و مرگ پل اين سپاهيان است به‌سوي جهنمشان. در حديث او گزاف و دروغ نبود و من نيز دروغ نمي‌گويم…»

پس ياران هر‌يك با شوق و شوري وصف‌ناپذير، اجازهٌ جهاد گرفته و به‌ميدان مي‌رفتند، هريك از اصحاب كه مي‌رفت ديگران اين آيه را تلاوت مي‌كردند:
فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدّلوا تبديلا(131)
وقتي «وهب» به‌ميدان رفت، آن‌چنان سهمگين بر‌دشمن حمله كرد كه اينان جنگ تن‌به‌تن را از ياد بردند و دستجمعي به‌او حمله كردند. همسرش در حالي‌كه حربهٌ سنگيني در دست داشت به‌وي نزديك شد. وهب، در حالي كه كوشش مي‌كرد با وجود زخمهايي كه برداشته سرپا بايستد، از همسرش مي‌خواست كه به‌ميان حرم بازگردد. ولي او مي‌گويد خير، باز‌نمي‌گردم، نمي‌گذارم تنها به‌بهشت بروي،‌قسم به‌پدر و مادرم امروز روز افتخار من و توست كه در راه عزيزترين و برجسته‌ترين افراد از فرزندان رسول خدا‌(ص) مي‌جنگيم…
حسين‌(ع)‌گفت: خدا ترا جزاي نيكو دهد. به‌ميان چادر بازگرد. او قبول كرد و به‌ميان چادر خود بازگشت. هنوز بيش‌از هفده‌روز از ازدواج وهب و همسرش نمي‌گذشت، ولي اين‌چنين مشتاقانه به‌سوي مرگ شرافتمندانه شتافتند.
وقتي وهب حملات سنگين خود را شروع كرد، اين رجز را مي‌خواند:
اي مادر وهب،
جواني كه ايمان به‌پروردگار دارد،
با نيزه و شمشير از تو نگهداري مي‌كند،
و به‌اين گروه، تلخي جنگ را مي‌چشاند.
من داراي نيرو و شمشير برانم،
هنگام بلا ناتوان نيستم.
و خداي دانا مرا بس است.
وهب عدهٌ بسياري را كشت. و چون دستجمعي به اوحمله كردند، از شدت جراحات وارده تاب مقاومت نياورد و از اسب به‌زير افتاد. آن‌گاه وهب نيمه‌جان را به‌نزد ابن‌سعد آوردند.
ابن‌سعد گفت «ما اشد صولتك» (چه دشوار و سخت است حملهٌ تو) و فرمان داد تا سر وهب را جدا ساختند و پيش‌روي سپاه حسين‌(ع) انداختند. مادر وهب سر‌فرزند را بر‌گرفت و بوسيد و گفت:
«الحمدلله الذي بيّض وجهي بشهادتك بين يدي ابي‌عبدالله، ثم قالت الحكم لله يا امّة السّوء اشهد ان النصاري في بيعها و المجوس في كنائسها خير منكم».
«سپاس خدا را كه روي مرا به‌شهادت تو (روشن ساخت) پيش روي حسين سفيد كرد. آن‌گاه به‌لشكر عمر رو‌كرد و گفت: حكم از براي خداست اي ملت نكوهيده، گواهي مي‌دهم كه نصارا و گبر بر‌شما شرف دارند».
سپس سر وهب را به‌سوي سپاه ابن‌سعد پرتاب كرد و گفت: «خداوندا اميد مرا قطع مكن». گويي شرم داشت آن‌چه را كه در راه خدا داده بود در نزد خود بيابد.
زن وهب نيز به‌ميان ميدان رفت.‌جسد شوهر را در آغوش كشيد و در‌حالي كه بر‌زخمهاي او بوسه مي‌زد مي‌گفت: «بهشت بر‌تو مبارك باد». با اين‌حال، رذيلانه او را به‌دستور شمر در كنار همسرش شهيد ساختند و بدين‌گونه زن انقلابي ديگري در صدر تاريخ جا‌گرفت. شگفتا كه صحنه‌هاي شورانگيز اين روز بزرگ چه نامحدود و نامتناهي است. ورود هر‌يك از ياران به‌ميدان بر پيكر لشكر لرزه مي‌انداخت و در عين قدرت و برتري نظامي، به‌تلخي طعم ذلت و ضعف را به‌ايشان مي‌چشاند.
آن‌گاه كه «عابس» به‌ميدان رفت هماورد طلبيد، ‌فرياد زد: «مرد مي‌خواهم، مرد». ربيع تميم از لشكريان ابن‌سعد گفت : من عابس را مي‌شناسم، و در جنگها رشادتهايش را ديده‌ام و در‌پي او هركه عابس را مي‌شناخت شمه‌يي از رشادتها و تهور مردانه‌اش را برگفت. از اين‌همه در دل لشكر ترسي بس شديد افتاد و هيچ‌كس پا پيش ننهاد.‌عاقبت عابس آن سكوت ذليلانه را كه بر آن‌سو حاكم شده بود، شكست و خود ابن‌سعد را به‌جنگ خواند، اما ابن‌سعد كجا و جنگ با عابس كجا؟
عابس جوانمرد، از اين‌همه بيچارگي و مسكنت دشمن، به‌رقت افتاد، كلاهخود را از سر برداشت و زره از تن دور كرد. باشد كه يكي جرأت كند و بخت خود را در حمله به اين دژ، كه اكنون بي‌حصار شده ، بيازمايد. اما باز‌هم از آن‌سو هيچ جنبشي نديد‌.‌گويي كه هر‌كس مرگ مجسم را در‌مقابل مي‌بيند .‌عجبا كه به‌رغم آن‌همه سپاهي كه فيروزي برايشان مسلم بود،‌چگونه تماماً در محاقي از خواري خائنانه فرو‌رفته و در‌مقابل يك‌تن بي‌كلاه و زره اين‌گونه مسخ شده بودند.
در پايان، ابن‌سعد در امتناع خفت‌بار خود و لشكريان سفله‌اش از مقابله با عابس، كه به‌خوبي مبين بي‌مايگي نيروهاي ضد‌حق است، فرمان داد تا قهرمان را سنگباران كردند و جملگي به‌يكباره به‌او حمله بردند. بدين‌گونه عابس عاقبت از خستگي ناشي از بي‌هماوردي به‌در آمده بود، دليرانه تاخت آورد و از دشمن بسياري را به‌خاك انداخت. اما دريايي از سرنيزه و تير كه او را هدف گرفته بود، تمامي نداشت. او مردانه به‌شهادت رسيد.
ابن‌سعد كه از كشتهٌ او نيز باك داشت، گفت: هيچ‌كس يك‌تنه او را نكشت! بلكه همگان در قتلش همدست شدند.
اكنون، دشمن از اين‌همه شجاعت و بي‌باكي، كه بالصراحه ناقض اصل «بقاي وجود» كه وي در وراي آن به‌هيچ باور نداشت، بود، به‌شدت وحشت‌زده شده و بر‌خود مي‌لرزيد. به اين‌جهت سعي نمود با نفرات زياد به‌ايشان حمله كند. و نيز از فرط جبن از هيچ عمل ننگ‌بار خائفانه دريغ نمي‌كرد كه شهادت وهب نيز از همين سر بود. به‌راستي كه در اين روز بزرگ چه حقيقت ژرفي به‌ملموس‌ترين صورت در ميدان نبرد رخ مي‌نمود كه براساس آن اصالت تعيين‌كننده، به‌مثابه سنتي جاوداني و لايزال، نه در كميت نفرات و تجهيزات، بلكه محققاً در متن كيفيات واقع است. و كيفيت نيست چيزي جز عنصر آگاه و فداكاري كه صرفاً ويژگي ذات انساني است(132) و از‌اين‌رو «تعادل جديدي» در آن دشت خونبار حكمفرما بود كه هيچ با آن‌چه دشمن از «موازنهٌ قوا» تلقي داشت تطبيق نمي كرد. هفتاد‌و‌اندي تن در‌برابر بيست يا سي‌هزار! و چه رعب جانكاهي از آنان در دل اينان افتاده بود. البته اين سنت كه از عمده‌ترين اركان صراط تكامل است در داستان پرماجراي زندگي انسان از همان آغاز حكمفرما بوده است. چنان‌كه ابتدا زمين در سلطهٌ ددان و وحوش بود كه آن را از خود پر ساخته بودند به‌طوري كه انسان يك‌شعلهٌ كم‌نور و ضعيف بيش نبود كه اگر از جنبهٌ منفي نگريسته مي‌شد «هيچ انتظاري از اين نسل» نامصون و ضعيف(133)‌و اندك نبود. تا آن‌جا كه اگر چشمهايي كه از جهت حاكمهٌ تغييرات بر اوضاع جهان آگهي نداشت، آن صحنه را مي‌ديد، بي‌گمان تصور مي‌كرد كه «زمين براي هميشه جولانگاه ددان و جانوران چهار‌دست‌و‌پاي مخوف خواهد بود»(134). اما در اين نوع جديد و اندك، آثاري وجود داشت كه از آينده‌يي ديگر خبر مي‌داد. آينده‌يي كه رشد و تكامل خواهد يافت و بر آن‌همه درندگان سهمناك فائق شده و يكسره در سراسر زمين سلطهٌ خود را خواهد گسترد.
از همين سيرهٌ اصيل و دائمي است كه قرآن چنين ياد مي‌كند:
«كم من فئة قليلة غلبت فئةً كثيرةً باذن الله و الله مع الصابرين»(135).
چه بسيار گروه اندك كه به‌اذن خدا بر‌گروه بسيار غلبه نمود (و چنين است كه) خدا يار مقاومت‌كنندگان است.
و به‌جهت همين مقاومت بود كه نمونه‌هاي باز‌هم بديع‌تري در اين روز بزرگ طلوع نمود.
عمرو‌بن جناده، يازده‌ساله بود! پس‌از آن‌كه پدرش كشته شد، از امام‌(ع) اجازهٌ پيكار خواست! امام‌(ع) گفت اين جوان كه پدرش شهيد گشته، شايد شهادتش براي مادرش بسيار ناگوار باشد و بدين‌جهت اجازهٌ پيكار نداد. عمرو گفت اي حسين مادرم مرا به‌جنگ امر نموده، سپس امام‌(ع) به‌او اجازه داد! وي به‌ميدان رفت و بعد‌از مدتي پيكار شهيد شد! سر او را نيز بريده به‌پيش سپاه حضرت پرتاب كردند. مادرش سر‌عمرو را برداشت ابتدا پاكيزه كرد، ولي گويي شرم داشت كه چيزي را كه به‌خدا هديه كرده بازپس گيرد! بدين‌جهت سر را به‌سوي سپاه ابن‌سعد پرتاب كرد و خود در‌حالي كه به‌خوبي مسلح شده بود به‌ايشان حمله كرد! در ضمن حمله اين رجز را مي‌خواند:
«من پيرزن ضعيف و لاغر و ناتواني هستم كه شما را در حمايت از فرزندان شريف فاطمه با ضربه‌هاي دردناك و سخت مي‌زنم…»
چندي پيكار كرد تا سرانجام حضرت او را به‌ميان خيمه‌ها بازگرداند.
آن‌چه از تعداد رزم‌آوران امام‌(ع) كم مي‌شد بر عزم و جسارت باقيماندگان مي‌افزود. امام‌(ع) خود در آخرين لحظه بر بالين شهيدانش حضور مي‌يافت و آن سران پاكباخته را به‌دامن مي‌گرفت، مي‌نواخت و با نگاه رضايتمندانه‌يي بدرقهٌ بهشت مي‌كرد. گاه نيز به‌ميان حرمش مي‌رفت تا تسلي دهد و به‌ويژه خواهرش را به‌صبر و شكيب تبليغ مي‌نمود و براي رسالت نزديك آماده‌اش مي‌ساخت.
در‌ميان مردان تب پر‌التهابي براي شهادت وجود داشت. چنان‌كه قاسم فرزند نوجوان امام حسن‌(ع) كه گويا صحبت از عقد و ازدواجي نيز برايش رفته بود(136)،‌ براي شهادت بي‌تاب شده و مي‌پرسيد:
…اي عمو آيا من هم كشته مي‌شوم؟
امام‌(ع) گفت: اي فرزند، مرگ در نزدت چگونه است؟
پاسخ داد: يا‌عمّ، الموت عندي احلي من العسل (عمو، مرگ به نزدم از عسل شيرين‌تر است). اگر ما بر‌حقيم چرا از مرگ بهراسيم؟
امام‌(ع) كه اين‌همه آمادگي مي‌ديد، گفت: آري تو نيز مقام شهادت مي‌يابي.
كم‌كم روز به‌ظهر نزديك مي‌شد و از تعداد ياران حضرت كاسته مي‌گرديد، دشمن بر‌شدت حملات خود افزوده بود، و كار را بر حضرت و خانواده و ياران او سخت گرفته، ديگر قطره‌يي آب در خيام يافت نمي‌شد. كودكان كوچك از شدت تشنگي فرياد مي‌كردند و مادران آنها را آرام مي‌ساختند. اما اين آرامش ديري نپاييد.
با اين‌همه، در اين وقت عمرو‌بن عبدالله الانصاري كه به ابو‌ثمامة مشهور بود، آمد و گفت: «اي ابا‌عبدالله، جان من فداي تو باد، اگر هرچند جنگ دشوار گردد، دوست دارم يك‌نماز ديگر با تو بگزارم و آن‌گاه در خون خود غلتيده، شهيد گردم و با خداي خود ديدار كنم…»
امام‌(ع) فرمود: «وقت نماز را يادآوري كردي، خداوند ترا از نمازگزاران قرار دهد».
«حصين‌بن تميم» از سپاه عمر سعد چون شنيد، فرياد زد: «نماز شما پذيرفته نيست».
حبيب‌بن مظاهر كه حضور داشت، گفت: اي منافق حيله‌گر، آيا نماز فرزند رسول خدا‌(ص) پذيرفته نيست؟…
حصين گفت (در‌حالي‌كه رجز مي‌خواند): «اي حبيب آمادهٌ شمشير شير دلاور نجيبي باش كه ناگهان با شمشير هندي برّان برّاق مانند شير بر سرت رسد و حبيب‌بن مظاهر را به‌پيكار طلبيد.
حبيب به‌حسين‌(ع) گفت: آرزومندم كه آخرين نماز را در بهشت بخوانم و اجازهٌ پيكار با «حصين» خواست. اجازه يافت و به‌ميدان رفت و رجز‌خوانان پيش‌روي سپاه مي‌رفت:
من حبيب، پسر مظاهرم،
اگرچه شمارهٌ شما پيمان‌شكنان از ما بيشتر است،
لكن ما بردبار و با‌وفا و تواناتريم.
و حق و حجت با ماست.
در دست من شمشير برّاني است،
كه در‌ميان شما آتش دوزخ مي‌افروزد.
حبيب با تني خميده و سالخورده(137) به حصين حمله كرد و ضربهٌ سختي بر بيني او وارد آورد. حصين بر‌زمين افتاد و وقتي حبيب قصد كرد او را بكشد، دوستان حصين حمله كردند و او را از معركه خارج ساختند. سپس حبيب فرياد زد: «اي بدترين گروه و بدترين مشركين، به‌خدا سوگند اگر ما به‌اندازهٌ ثلث شما بوديم شما پشت به‌جنگ كرده و فرار مي‌كرديد».
يعقوبي مي‌نويسد. حبيب 62‌تن را كشت و در آخرين لحظات چندين‌نفر با نيزه و شمشير به‌او حمله كردند و او را از اسب به‌زير انداختند و سرش را از بدن جدا ساختند.
مرگ حبيب بسيار براي امام‌(ع) دردناك بود. يك‌مرد پير با اين‌همه مردانگي و جوانمردي كه از فرط كهولت چينهاي پيشاني را با دستمال بسته بود تا مانع ديدش نگردد. ليكن از جنگ فرو‌نمي‌گذشت.
زهير‌بن قين به‌حضرت گفت: اي‌حسين مگر ما بر‌حق نيستيم؟ چرا در مرگ حبيب روي تو شكسته شد؟
امام‌(ع) گفت: مي‌دانم كه ما و شما برحقيم و به‌راه رشد و هدايت مي‌رويم…
«خوشا مقام زهير كه در مقامي است كه به‌تسلي امامش مي‌كوشد…» دوباره زهير گفت: پس ديگر چه‌باك داريم كه اينك به‌سوي پروردگار خواهيم شتافت.
امام‌(ع) با عده‌يي از ياران، كه هنوز شهيد نشده بودند، نماز برپا داشت و عده‌يي را نيز مأمور حفاظت كرد. بعد از نماز مجدداً چشم‌انداز آيندهٌ پرشورشان را ترسيم نمود و به‌بهشت بشارت داد.
آن‌گاه زهير به‌ميدان رفت و پس‌از قهرمانيهاي بسيار مردانه شهيد شد و سپس هريك از اصحاب… تا ديگر از ياران كس نماند.
از اين‌هنگام مردان خاندان امام‌(ع)، كه تا اين‌زمان ياران به اصرار نگذاشته بودند به ميدان بروند، به ميدان رفته دلاوريها كردند. به‌راستي شهادت قاسم و علي‌اكبر، چه شكوهمندانه و در‌عين‌حال دردناك است.
علي به‌پدر مي‌گفت: «اذاً لا‌ابالي بالموت» (من از مرگ بيم ندارم).
شگفتا، از اين تحمل و بردباري. اما هنوز مصيبتهايي كه امام‌(ع) بايد در راه تحقق آرمانهاي قرآنيش ببيند، پايان نيافته بود. عاقبت زماني رسيد كه در جانب امام‌(ع) جز پرچمدار رشيدش عباس، ديگري نبود. تشنگي به‌شدت خيام امام‌(ع) را مي‌آزرد. پرچمدار مشك برداشت و به‌سوي فرات حمله برد.
با تكاپوي بسيار و از‌پا‌در‌آوردن تعدادي از دشمن، به‌رود رسيد. خود به‌غايت تشنه بود و ظرف را پر كرد، سينه‌اش تماماً از عطش مي‌سوخت. در‌مقابلش آب سرد و گوارا موج مي‌زد و صداكنان مي‌غلتيد و مي‌رفت و دستش رفت تا كفي براي نوشيدن برگيرد. اما ناگهان موجي تند، از آن‌گونه كه تاكنون زورق وجودش را در توفان حادثه پيش رانده بود، در ضميرش خروشيد و ياد ياران تشنه‌كام را در جان خسته‌اش پر كرد، به‌ويژه برادرش كه هنوز پس‌از او نيز با تشنگي لحظات جانفرسا در پيش داشت. بر‌خود نهيب زد، اي نفس پس‌از حسين زنده نباشي. او و يارانش آشامندهٌ مرگهايند و تو آب سرد مي‌طلبي؟ ابداً، اين با دين من نمي‌سازد و… از مرد معتقد برنمي‌آيد…
در مراجعت با حملات ناجوانمردانهٌ انبوهي از دشمنان روبه‌رو شد. دست راست در‌اثر تيرهاي شرزه قطع شد.‌اما سپهسالار رشيد را كه به‌دين خود محكم چسبيده و به‌اعتقاداتش جان سپرده بود، چه باك؟ شمشير را به‌دست ديگر داد و گفت:
سوگند به‌خدا اگر دست راستم را بريدند،
سستي نمي‌ورزم،
پيوسته از دين و پيشوايم كه زادهٌ محمد موحد پاك است، دفاع مي‌كنم.
والله ان قطعتموا يميني
اني احامي ابداً عن ديني
دست چپ نيز در‌برابر سپاهي كه اكنون جز عباس هدفي نداشت، ديري نپاييد. به‌اسب رم داد تا به‌خيام برسد و مي‌خواند:
اي نفس، مبادا كه از كفار در ترس افتي
به‌رحمت خداوند جبار، ترا بشارت باد
خداي آفريننده، و فرستندهٌ رسول پاك
بدين‌گونه لحظه‌يي ديگر، آن پرچمدار والا كه جوانمردي و مردانگيش جاودانه بر بيرق جنبش و هر‌جنبش انقلابي ديگر خواهد درخشيد، با بدني چاك و پاره قرين شهادت شد. از اين‌پس عباس(ع) كه يكبار نفس را در سوزنده‌ترين تمناي طبيعيش شكسته و نيز در آخرين دقايق به‌تنهايي در‌مقابل يك‌لشـكر، مردانه آن را از ترس و رعب بركنار داشته بود، به‌صورت آموزگار راستين «وفا» و «بي‌باكي» درآمد و در تاريخ سيماي يك‌«سوگند» به‌خود گرفت.
پانويس ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
81‌ـ كامل ابن‌اثير، جلد‌3، صفحهٌ‌278، سرمايهٌ سخن، جلد‌2، مجلس‌32، صفحهٌ‌24. در صفحهٌ‌53 بررسي تاريخ عاشورا، مرحوم دكتر آيتي اين منزل را «زرود» نقل مي‌كند.
82‌ـ  از مؤمنين كساني هستند كه در پيمانشان با خدا صادقانه باقي ماندند. گروهي به‌سر‌آمد مدتشان (شهيد شدند يا…) و گروهي منتظرند (تا رسالتشان فرا‌رسد) و در عهدشان با خدا تغييري ندادند (سورهٌ احزاب، آيهٌ‌23).
83‌ـ ناسخ، جلد‌2، صفحهٌ‌146 و سرمايهٌ سخن جلد‌2 مجلس‌32، صفحهٌ25 به‌عبارت ديگر نقل كرده‌اند.
84‌ـ نقل از تاريخ «الامم و الملوك».
85‌ـ ناسخ، جلد‌2، صفحهٌ‌153، سرمايهٌ سخن به‌نقل از كامل‌التواريخ با اندكي اختلاف نقل كرده، چند‌جمله‌يي كم و يك‌جمله اضافه دارد. ‌صفحه‌ي 26،مجلس32،جلد2.
86‌ـ صفحهٌ‌56، بررسي تاريخ عاشورا.
87‌ـ صفحهٌ‌29، سرمايهٌ سخن و صفحهٌ‌171، جلد‌2 ناسخ
88‌ـ سورهٌ انفال، آيهٌ‌25 «واتّقوا فتنةً لا تصيبنّ الّذين ظلموا منكم خاصّةً واعلموا انّ الله شديد العقاب».
89‌ـ صفحهٌ‌21 تا 30 سرمايهٌ سخن، مجلس‌32 و صفحهٌ‌72 تا 74 سخنان حسين‌بن علي ترجمهٌ سهيلي،‌كه اين خطبه را به‌اندك تغييري ذكر كرده‌اند. ولي تغيير‌شامل شكل ادبي و جمله‌بندي و زمانهاي كلمات و افعال است و تفاوت محوري و كلي با‌هم ندارند، ولي ما خطبه‌يي را كه در سرمايهٌ سخن آيتي بود به‌سبب اعتماد بيشتر به‌نويسنده‌اش برگزيديم.
90ـ  روشن است كه اينجا شيطان در قالب يزيد و ساير ستمگران بزرگ نمودار مي‌شود.
91ـ احدي‌الحسنيين يعني يكي از دو‌نيكويي، يا مرگ شرافتمندانه كه نتيجه‌اش بهشت و رضايت خداست يا فتح و پيروزي (سورهٌ‌توبه، آيهٌ‌52).
92ـ سورهٌ عنكبوت،‌آيهٌ‌3.
93 و 94ـ نقل از صفحهٌ‌88 پرتوي از قرآن (تفسير سورهٌ بلد).
95ـ نقل از همان‌جا با‌اندكي تغيير.
96ـ سورهٌ محمد، آيات‌25 و 26.
97ـ تعداد لشكريان ابن زياد را از 6 تا 35‌هزار نفر و برخي ديگر 53‌هزار نفر ذكر كرده‌اند.
98ـ بررسي تاريخ عاشورا، صفحهٌ‌62.‌
99ـ ديده مي‌شود كه اين مسألهٌ عثمان ،‌تا كجا براي رژيم اموي بركت داشته است.
100ـ «بررسي تاريخ عاشورا»، صفحهٌ‌65.
101ـ «سخنان حسين‌بن علي»، ترجمهٌ سهيلي، صفحهٌ‌120.
102ـ صفحهٌ‌145.
103ـ صفحهٌ‌20، جلد‌3.
104ـ تاريخ تمدن اسلام و عرب، صفحهٌ‌130.
105ـ مراجعه شود به منشأ خانواده و دولت، از انگلس، ترجمه و تلخيص احمد قاسمي.
106ـ آيهٌ‌58، سورهٌ نحل: «و آن‌گاه كه يك‌تن از ايشان به‌دختري مژده داده شود، رويش سياه گردد و او خشمگين است».
107ـ «تاريخ تمدن اسلام و عرب»، صفحهٌ‌535.
108ـ البته منظور تورات تحريف شده است، كه متأثر از اوضاع معاصر مي‌باشد.
109ـ و به‌طور ضمني عامداً بدين‌وسيله سهم تمدن اسلامي را فراموش مي‌كند.
110ـ يعني باز‌هم به‌زن جز به‌مثابه وسيلهٌ عيش و طرب طبقات استثماركننده، نگاه نمي‌كردند.
111ـ چنان‌چه بيشتر ازدواجهاي پيامبر‌(ص) به‌جهت مصلحت سياسي بوده است.
112ـ نقل از همان كتاب گوستاولوبن. 
113ـ « ناسخ»، جلد‌2، صفحهٌ‌169.
114ـ «تاريخ يعقوبي»، صفحهٌ‌180.
115ـ نقل به‌عينه از صفحهٌ‌72 «‌بررسي تاريخ عاشورا».
116ـ «ناسخ»، جلد‌2، صفحهٌ‌176.
117ـ مراجعه شود به «نفس المهموم» محدث قمي، صفحهٌ‌92.
118ـ نقل از «بررسي تاريخ عاشورا».
119ـ بار اول توسط عبدالله مخله‌كلابي، كه از سرهنگان ابن‌زياد بود، براي ايشان امان رسيد. ايشان متفقاً آن را قاطعانه رد كردند و گفتند: «امان‌الله خير من امان ابن‌سعد».
120ـ عبارت داخل گيومه از: فرانتس فانون، دوزخيان روي زمين، جلد‌1، صفحهٌ‌57.
122ـ سورهٌ توبه، آيات 20 و 21.
123ـ سورهٌ توبه آيات‌38 و 111، سورهٌ انفال آيهٌ‌24 و سورهٌ ‌آل‌عمران آيهٌ‌169. 
124ـ از ابيات شاعري به‌نام «فروة‌بن سيك المرادي» است.
125ـ نقل از شيخ‌مفيد و طبري.
126ـ نقل به‌عينه از «بررسي تاريخ عاشورا»، صفحهٌ‌74.
127ـ منظور سپاه كوفه است، و مردم ستم‌زدهٌ كوچه و بازار كوفه بي‌تقصيرند.
128ـ نقل به‌عينه از «بررسي تاريخ عاشورا»، دكتر آيتي.
129ـ در همين كتاب از اين نامه‌ها، كه توسط مردم كوفه به‌امام نوشته شده، ياد كرده‌ايم.
130ـ صفحهٌ‌94 «سخنان حسين…»
131ـ سورهٌ احزاب، آيهٌ‌23.
132ـ يك‌انقلابي بزرگ مي‌گويد: …سلاح در جنگ البته عامل مهمي است، ولي عامل تعيين‌كننده نيست. عامل تعيين‌كننده انسان است نه شيئ. تناسب نيروها تنها به‌نسبت قدرتهاي نظامي و اقتصادي نيست، بلكه به‌نسبت قدرتهاي انساني و معنوي نيز مي‌باشد. ادارهٌ قدرتهاي نظامي و اقتصادي نيازمند به‌انسان است.
133 و 134ـ جان ففر: «از كهكشان تا انسان».
135ـ سورهٌ بقره، آيهٌ‌249.
136ـ سن قاسم را 12 يا 14‌سال ذكر كرده‌اند، 14 به‌واقعيت نزديكتر است.
137ـ حبيب‌بن مظاهر قريب‌به 90‌سال از سنش مي‌گذشت.


عاشورا ـ فلسفهٌ بزرگ
گرچه هنوز از پايان اين «روز بزرگ» و شرح صحنه‌هاي كبريايي ديگر نيز كه شهادت امام‌(ع)‌از اهم آن است، به‌جا مانده، ليكن ديگر‌بار بايد با نگاه دقيق «سلسله حوادث را نظاره كرده» و به‌راز وجودي اين «رشته» و مفهومي كه از اين‌همه بر‌مي‌آيد پي برد. بدون اين پي‌جويي و نظارهٌ دقيق مكرر، عظمت و پيام «سلسله» با آن‌كه در سراسر دقايق آن موج مي‌زند، در‌پس قشري از خاشاك مرثيه‌خواني تسكين‌آميز و غبار «ذكر»‌گويي «بي‌جهت»، پنهان خواهد نمود. از اين‌نظر به‌استقبال فلسفهٌ بزرگي بايد رفت كه «روزهاي بزرگ» بر‌اساس آن آفريده مي‌شوند. به‌ويژه تنها با اين شيوه مي‌توان پيروزي يا شكست جنبش را در تحقق اهدافش سنجيد و بر‌حسب اصالت و واقعيت فلسفهٌ بنيادينش به‌آن ارج نهاد. چرا كه نحوهٌ عمل شهادت‌پذيرانهٌ امام‌(ع)، به‌رغم تشعشع چشمگيرش، هرگز در سطوح بالاي فلسفهٌ ايام با آن‌كه تحسين‌آميز تلقي شده، اما از قضاوت واحدي برخوردار نبوده است. چنان‌كه ابن‌خلدون مشهور بالصراحه، عمل امام(ع) را اشتباه مي‌داند و در اين مورد مي‌نويسد:
«حسين ديد كه قيام بر‌ضد يزيد تكليف واجبي است، زيرا او متجاهر به‌فسق است و به‌ويژه اين امر بر كساني كه قادر به‌انجام دادن آن مي‌باشند، لازم است و گمان كرد خود او به‌سبب شايستگي و داشتن شوكت و نيرومندي خانوادگي بر اين امر تواناست. اما دربارهٌ شايستگي، هم‌چنان كه گمان كرد درست بود و بلكه بيش‌از آن هم شايستگي داشت، ولي دربارهٌ شوكت اشتباه كرد و خدا او را بيامرزد»(138). آن‌گاه پس‌از شرح قضايا مي‌افزايد:
«پس اشتباه حسين آشكار شد». در‌صورتي كه ابن‌عباس و ابن‌زبير و ابن‌عمر و برادرش ابن‌الحنفيه و ديگران وي را در رفتن ملامت كردند و اشتباه او را در اين‌باره مي‌دانستند، ليكن او از راهي كه در پيش گرفته بود، بازنگشت. «چون اراده و خواست خدا چنين بود…»
البته روشن نيست كه آيا مورخ و جامعه‌شناس بلند‌آوازه‌يي چون او، توجه داشته است كه بدين‌گونه خدا را نيز در اشتباه‌كاري حسين‌(ع) شريك مي‌كند يا نه؟
از دانايان و روشنفكران فلسفهٌ معاصر نيز كه اين نحوهٌ عمل را محكوم مي‌كنند، با‌اشاره‌يي از «مالرو» قناعت مي‌كنيم. وي در‌مورد شهادت يكي از پاكبازان انقلابيون كنوني چنين مي‌گويد:
«گوارا، يك‌شخصيت كاملاً تحت تأثير قرار‌دهنده بود، اطرافيانش را مجذوب مي‌ساخت. اما من گمان نمي‌كنم كه شيوه‌اش درست بوده و سياستش را درست انتخاب كرده باشد. دليل بزرگ براي اين‌كه اين تكنيك سياسي گوارا تكنيك يك‌انقلابي هوشيار نبود، اين‌كه او خود را به‌كشتن داد در حالي كه لنين به‌مرگ طبيعي مرد…»(139)
ليكن براي درك آن شيوه‌هاي فكري كه در «مالرو» و «ابن‌خلدون» و همه مورخين و فيلسوفان ساده‌انديش و يكسو‌بين، چنين ثمر مي‌دهد، پي‌يابي عميق‌تري لازم است.
در همان مصاحبه، هنگامي كه مالرو در‌برابر اين سؤال قرار مي‌گيرد كه چرا «امضاي خود را در پاي نامه‌يي كه تقاضاي آزادي يك‌انقلابي» (رژي‌دبره) را دارد، گذاشته است؟ …ميگويد: «براي من "جهت" سياسي دبره مطرح نيست، نفس قهرماني او مطرح است…»
بر همين سياق آن‌گاه كه ابن‌خلدون در پايان بحثي كه به‌اشتباهكاري امام‌(ع) اشاره دارد، ضرورتاً به‌اين سؤال مي‌رسد كه پس راه صحيح كدام است؟ چنين مي‌گويد:(140)
«…و پيامبر مي‌گويد، بهترين مردم آنانند كه در قرن مي‌زيند. آن‌گاه كساني كه دو يا سه‌نسل بعد ايشان را جانشين مي‌شوند، و سپس ناراستي شيوع مي‌يابد…» آن‌گاه از اين سخن كه به‌پيغمبر‌(ص) نسبت داده، نتيجه مي‌گيرد:
«پس پيامبر نيكويي يا عدالت را به‌قرن اول و قرن پس‌از آن اختصاص داده است. بنابراين، مبادا خواننده انديشه يا زبان خود را به خرده‌گيري نسبت به‌يكي از آنان(141) عادت دهد و دل خود را در هيچ‌يك از اموري كه براي آنان روي داده است، با شك درآميزد و آن را پريشان سازد. بلكه آن‌چه مي‌تواند بايد شيوه‌ها را و راههاي حق ايشان را جستجو كند. چه آنان در اين باره شايسته‌ترين مردمند و به‌هيچ‌رو اختلاف نكردند مگر با حجت و دليل، نجنگيدند و كشته نشدند جز در راه جهاد يا پايدار ساختن حق و حقيقت».
سپس با اين‌همه حق‌طلبي! مي‌افزايد:
«…و با همهٌ اين، بايد معتقد بود كه اختلاف ايشان مهرباني و تفضلي براي آيندگان بوده است تا هركس به‌يكي از آنان كه او را مي‌پسندد اقتدا كند و وي را امام و رهبر و دليل راه خود سازد. پس بايد به اين نكات پي‌ببريم و فرمان خدا را در آفريدگانش آشكار سازيم (و بدانيم كه خدا بر‌هر‌چيزي تواناست و پناه و انتقال به‌سوي اوست و وي سبحانه و تعالي داناتر است)…»
اين فلسفه، مكتب اگزيستانسياليسم را به‌خاطر مي‌آورد، آن‌جا كه جواني را در لحظهٌ بحراني در تنگناي يك‌انتخاب قرار مي‌دهد؛ ميان ميهنش و مادرش، و آن‌گاه اين صحنه را نزد مكاتب عمده مي‌برد تا جوان را بر‌حسب معيارهاي خود در انتخاب ياري كنند. ليكن در هيچ‌كجا جوابي قانع‌كننده نمي‌يابد، چرا كه في‌المثل «كانت» و مسلك او به‌اين‌ترتيب دستور مي‌داد …انسان را (غايت) بدانيد و رفتار خود را با مردم بر اين تصور كه ا نسان به‌منزلهٌ حد‌فاصل است قرار ندهيد(142). اما جوان در تضادي كه بدان دچار شده است، مي‌انديشد، هر‌طرف را بگيرد، جاني ديگر را كه آن‌هم انساني است وسيله انگاشته است. تا به اين نتيجه مي‌رسد كه «هرگاه ارزشها پوچ باشند و فقط در موقع ضرورت و لحظهٌ معين اين ارزشها عظمت به‌خود بگيرند، تنها راه چاره براي ما رجوع به‌غريزه است»(143). ليكن باز در اين باره مي‌ماند كه… ارزش احساس چگونه به‌دست مي‌آيد …و دوباره به‌اين‌نتيجه مي‌رسد كه …بيان ژيد در اين مورد كاملاً منطقي است: اختلاف بين اين دو‌احساس به‌آساني استنباط نمي‌گردد. در‌حقيقت احساسات يعني تظاهراتي كه به‌دنبال اراده، در انجام عمل بروز مي‌كند و كمك طلبيدن از آن غيرممكن است…
تا عاقبت به «بي‌نتيجگي» و «بي‌جهتي» مي‌رسد و قهرمان خسته را در حضيض «آزادي انتخاب روش» كه جز «بي‌تفاوتي» و در‌نهايت پوچ‌انگاري و «بي‌جهت»… دانستن جهان نيست، بدين‌گونه غرقه مي‌سازد: …در اين دنيا نشانه و علائمي كه مأخذ در انتخاب روشهاي ما باشد وجود ندارد. آن همه دستورات اخلاقي كه براي انسان به‌صورت آثار و نوشته درآمده است، در موقع لزوم و هنگامي كه در‌جريان حيات، كميت ما لنگ است و نياز به اندرزگو داريم، كمترين دستياري به‌ما ندارند و حل مشكلات خصوصي ما را در سكوت مي‌گذرانند. كاتوليكها در اين مورد مي‌گويند: در اين جهان علائم و نشانه‌هايي وجود دارند كه راهنماي ما باشند. اين نظريه را مي‌پذيرم به اين شرط كه يقين دارم مفاهيم علائم و نشانه‌ها با استنباط خود من توجيه مي‌گردد…
به‌راستي فشردهٌ اين نظريات چيست؟ جز همان ايده‌آليسم مفرط «بركلي» كه جهان خارجي را جز مشتي تصور در نفس مدرك (همان خود من) به چيزي نمي‌گرفت؟(144)
از ديگران كه بگذريم، اين‌گونه ابرازات از ابن‌خلدون مسلمان قرآن‌خوانده، كه در كتابش بسيار از خدا نام مي‌برد، شگفتي دارد و بر‌پرده‌هاي سنگين تحريف معاني قرآني در طي قرون دلالت مي‌كند. بي‌ترديد مرد «يكتاپرست» را كه به «يكتايي جهت و وحدت نظام حاكم بر‌هستي» راه برده و به «يگانگي» معتقد است، و در پرتو اين ضابطه بر‌سر هيچ «انتخاب» معطل نيست، با اين «چندگانگي»‌ها كه در قالب «اقتدا بر‌هر‌كه پسند افتد» مجسم مي‌شود، كاري نيست و اين چند‌گانگي «راه چيست؟» جز همان‌«شرك» كه در لباس كلمات و الفاظ علم‌گرايانه متظاهر مي‌شود. حال آن‌كه در تبيين قرآني، وجود تمامي جهان خواه‌و‌ناخواه رهسپار مرجع واحدي است:
«افغير دين الله يبغون و له اسلم من في‌السّموات و‌الارض طوعاً و كرهاً و اليه يرجعون» (سورهٌ‌آل عمران، آيهٌ‌83)
و حقاً چنان «چندگانگي» و «بي‌جهتي» و «بي‌تفاوتي» و به «هر‌راه رفتن» و «آزادي انتخاب روش»‌كه با آزادي اصيل انساني هيچ مناسبتي ندارد، لاجرم در حكم انكار تفاوت كور و بينا و ظلمت و نور است: قل من ربّ السّموات و الارض قل الّله قل افاتّحذتم من دونه اولياء لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً قل هل يستوي الاعمي و البصير ام هل تستوي الظّلمات و النّور ام جعلوا لله شركاء خلقوا كخلقه فتشابه الخلق عليهم قل الله خالق كل شيئ و هو الواحد القهار (سورهٌ رعد، آيهٌ‌16)
«بگو كيست پروردگار (تكامل‌بخش) آسمانها و زمين؟ بگو خدا، بگو پس غير از او سرپرستاني قائليد كه (آن سرپرستها و بتها كه آنها را در تبيين خود از جهان وارد كرده‌ايد) برخود نه نفعي و نه ضرري را مالك نيستند (كاملاً ذهني و بي‌تأثيرند) بگو آيا كور و بينا يا ظلمات و نور يكسانند؟ يا آن‌كه بر‌خدا شركايي قرار دادند كه آنها چون مخلوقات او آفريده‌اند؟ پس آفرينش (و تبيين آن) برايشان مشتبه شده است و بگو خداست آفرينندهٌ همه‌چيز و اوست يكتا و چيره…»
آري، به اين ترتيب مرزبندي محكم و دقيقي از راههاي گوناگون برقرار مي‌شود و ميان ظلمات و نور دوئيت مي‌افتد و لذا شرافت انساني اصالت مي‌يابد. شرافت و اصالتي كه بدون آن آدمي جز حيوان دو‌پاي مكاري بيش نيست، كه مغزش به‌گونه‌يي ناموزون رشد كرده است.
به‌راستي جاي آن است كه چون يوسف‌نبي براين «هم‌زنجيران» فرياد شود كه «آيا پروردگاران پراكنده (كه هريك به‌جانبي متضاد مي‌كشد) بهتر است يا خداي واحد قهار» (كه به‌واسطهٌ او تنها يك «جهت» واحد و چيره وجود دارد):‌«يا صاحبي السجن اَ‌‌‌‌ارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار…؟»
منزه‌ترين اشارات دانش مترقي راستين معاصر نيز بر اين «جهت واحد» كه مطلقاً بر تغييرات جهان حاكميت دارد دلالت مي‌نمايد. آن‌جا كه زيست‌شناس دانشمند و متبحري، گرچه خدانشناس مي‌گويد: «ما در دنيايي زندگي مي‌كنيم كه پيوسته در تكامل و تغيير است، تكامل مزبور يك‌جهتي و غيرقابل برگشت مي‌باشد، از اين رو آن را به "تير‌زمان" تشبيه مي‌كنند كه به‌سوي معيني در پرواز است»(145).
در تبيين همين «سوي معين» است كه دانشمند ديگري مي‌گويد: «وقايع (در تغييرات تكاملي جانوران) طوري صورت مي‌گيرد كه گويي به‌هدفي بايد رسيد و اين هدف علت واقعي و محرك تكامل است. تمام آزمايشهايي كه موجب نزديك شدن به‌هدف نبوده، فراموش يا حذف شده است…(146)
آن‌گاه دانشمند پرمايهٌ ديگري نيز از سنجش قهقرا و كمال يك‌جانبه، چنين نتيجه مي‌گيرد:
«…تكامل و تطوري قهقرايي، بازگشت به‌عقب، به‌پوچي و نيستي، به بساط نخستين جهان(؟) آن‌چه را كه در آن زمان بوده است، و آن‌چه را كه اينك هست با هم مي‌سنجيم و به‌وضوح از آن‌چه گذشته‌آگاه مي‌شويم، در مي‌يابيم كه يك سلسله رويدادهاي كيهاني كه ظلمت و بي‌شكلي را كاسته است، آشوب كمتر گشته و طرحها و قوالب جاندار و بي‌جان فزوني يافته است. گرايش اساسي هرآن‌چه گشته بالندگي و شكوفايي بوده است. شكوفايي پس از شكوفايي…»(147)
از اين رو با موشكافي بر اظهارات مالرو و ابن خلدون و ديگران، دلايل ديگري بايست جست. ملاحظه مي‌شود كه آن‌يك سالها در يك بورژوازي استعماري وزارت داشته و اين‌يك كه عمده‌يي از عمر را در سياست‌پيشگي گذرانده، به‌رغم آن‌همه روشني كه محققي چنين مشهور بايد بي‌شبهه حقيقت را در پرتو آن دريابد، انتصاب يزيد را از جانب معاويه به‌وليعهدي اين‌گونه برگزار مي‌كند:
…يزيد در روزگار خلافت خود به‌فسق دست يازيده است. ولي مبادا گمان بري كه معاويه (رضي‌الله عنه) از اين رفتار وي آگاه بوده است. چه او عاليتر و افضل از آن است كه چنين تصوري دربارهٌ وي روا داريم…(148)
از اين كج‌انديشيها درس تاريخي عميق‌تري نيز افاده مي‌شود. بر‌طبق اين آموزش كه از گرانبهاترين دستاوردهاي انساني و در زمرهٌ مهمترين كليدهاي معرفت راستين است، صرفاً در يك‌بينش انقلابي (كه مستقل از تصورات ذهن فردي، به‌واقعي‌ترين صورت با جهان خارجي برخورد دارد) حقيقت چنان‌كه بايد تجلي مي‌كند و ادراك مي‌شود. در هر‌شيوه‌يي جز اين، تمام يا مقداري از آن قلب مي‌گردد. براين اساس است كه قرآن مي‌گويد: «لايمسّه الا المطهّرون» به‌جز پاكان آن را لمس (كه اوج فهم و درك است) نمي‌كنند.
اكنون در‌پي آن فلسفهٌ انقلابي بزرگ كه عاشورا از بطن آن برانگيخت دوباره بر صحنهٌ نبرد بر‌مي‌گرديم:
چون عباس، پرچمدار رشيد به‌خون غلتيد و به وادي جاودان شتافت، در اين‌سو يك‌تن رزمنده بيشتر نماند، و آن امام‌(ع) بود. او به‌حالي كه اجساد غرقه‌به‌خون به‌روي ريگستان داغ افتاده بودند نظري مشتاقانه و عميق به‌ايشان افكند و آن‌گاه رو‌به‌آسمان نمود و گفت:
«خدايا، اين هدايا را از من بپذير…»
مي‌گويند، كه در اين‌زمان چهرهٌ امام‌(ع) در هاله‌يي از افروختگي شوق‌آميز فرو‌رفته بود كه گويي هيچ اندوهي او را نرسيده و بل پرشور و هيجان‌زده است. بي‌گمان امام‌(ع) در آن‌لحظه به‌فلسفهٌ بلندي مي‌انديشيد كه در مسير آن او و يارانش چنان نقش جهش‌بار و شكوهمندانه‌يي به‌جاي آوردند. بيش‌از اين چه كس مي‌تواند با تمام التهاب دروني، او را تصوير كند؟ به‌راستي چه خوب بود اگر فرازمندانه‌ترين قلل صعود انساني قابل شرح و بيان مي‌شد.‌«سيماي پيشوايي به‌غايت منزه، و مصيبتها ديده، كه شورمندانه شهيدانش را به‌پروردگارش هديه مي‌كند و خود نيز در آستانهٌ فدا‌شدن در راه اوست. هديه به راه پرفراز و نشيبي» كه موضوع آن «فلسفهٌ بزرگ است» و اكنون ادامهٌ شتاب‌افزاي آن بسته به‌ارادهٌ انساني است كه «نفي وجود مادي خود»، اوج اعتلاي آن است. بدين‌گونه انسان كه نفخه‌يي از روح خدايي در خود دارد، مقام «جانشيني خدا» (خليفة‌الله) مي‌يابد و وه كه اين براي فرزند انسان چه سرنوشت شورانگيز و والايي است.
چنين است كه در اين فلسفه كه صرفاً بيان واقعيت است، فرزند انسان به بالاترين مرتبه تكريم مي‌شود و از قيد هيچي و پوچي اسارت‌بار كه بشارت جبرآلود ذليلانهٌ ديگر مكاتب است وا‌مي‌رهد.
چنين است كه فرزند انسان، مسافر راه پر‌عظمت و نامتناهي (الي ربّك منتهاها) مي‌گردد كه از خدا آغاز شده و بدو نيز خواهد پيوست (انا لله و انا اليه راجعون). چنين است كه ميان حيات فرزند انسان و حيوان، گرچه در كنشهاي جسماني بالتمام شريكند، فاصله‌يي بس بعيد، كه موضوع بهت‌انگيزترين جهش وجود مادي است مي‌افتد. چنان‌كه براي آدمي زندگي حيواني جنبهٌ موقت و گذرا («متاع قليل»، «متاع الي حين») پيدا مي‌كند، تا در آن با بذل ارادهٌ آزاد يعني مظهر(149)‌تقوا، كه ضابطهٌ برتريهاي انساني است، به‌نفي مظاهر حيواني در خود و اجتماع مجاهدت ورزد. همان ارادهٌ آزاد كه بدون درك آن، معناي حيات انساني پيوسته نامفهوم خواهد ماند(150).
چنين است كه آيندهٌ جاودانه‌يي كه بدين‌گونه از درون انسان محقق مي‌شود، بر‌تاركش به‌تابندگي مي‌درخشد، كه خود مبتني بر ويژگيهاي خاصهٌ ذات انساني است. درصدر اين ويژگيها كه بالتمام در قالب جمعي و اجتماعي موضوع مي‌يابد، «آزادي» قرار دارد، كه همان جرقهٌ خدايي (نفخه)(151) و امانت معروض بر مقام انساني است(152) كه بسي «ميثاقها» از آن بر‌مي‌خيزد(153). برافروختگي و شور امام‌(ع) نيز در اين ساعات صعب از «اجابت» همين «ميثاق آزادي»(154) بوده كه «احيا‌كنندهٌ» همان فلسفهٌ بلند است كه حكومت ستمگر و پليد زمان، حدود آن‌را شكسته بود. اكنون در اجابت چنين فلسفه‌يي، بگذار تا فيلسوف وزرات‌پيشه‌يي، نمونهٌ اين طرز عمل را كه به‌زعم او فقط «خود به‌كشتن دادن است»، «تكنيك يك‌انقلابي هوشيار» نداند. اما بشريت هم‌چنان بر‌دوش فداييانش به‌سوي آيندهٌ درخشان پيش مي‌رود و هر‌روز در «فرهنگي» واقع‌بينانه‌تر «محاسبات» پيچيده و عاليتري از «حيات» و «هوشياري» و… ارائه مي‌كند:
«ولا تحسبنّ الّذين قتلوا في سبيل‌الّله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون»(155)
آن‌گاه امام‌(ع) رو به‌دشمن فرياد «هل من ناصر» زد تا طنين آن ذره‌يي انسانيت تحميق‌ناشده را نيز اگر در آن‌سو موجود است، بيدار كند و بجنباند.
آيا ياري‌كننده‌يي براي ما هست؟
آيا دينداري هست كه از خدا بترسد؟
آيا دادخواهي هست كه به‌خدا بگرود؟
كودكان و اهل حرم شيون كردند. يكي از دختران تازه‌سال به‌معصومانه‌ترين صورت بر‌دامن پدر آويخت و با نگاهي كه هركه را ميخكوب مي‌نمود و از حركت باز‌مي‌داشت، گفت: …اي پدر تن به‌مرگ دادي، بعد‌از تو ما به‌كدام‌كس پناه بريم؟…
اما امام‌(ع) در آن‌لحظه كه قرار از كف هر‌پدري مي‌رود، به‌تحليل يكي از بندهاي ديگر فلسفهٌ بلندش پرداخت،‌تا دختر انقلابي ديگري بيافريند و گفت:
«اي روشنايي چشمانم، هر‌زنده‌يي از مرگ ناگزير است، چگونه مرگ را پذيرا نشوم؟ بدان كه پناه و رحمت خداوند در دو‌جهان از شما جدا نيست. شكيبا باشيد و استقامت كنيد، بر‌حكم خدا زبان به‌شكايت مگشاييد، چه اين دنيا فاني و آخرت سرايي جاويدان است».
سپس كوچكترين فرزند تازه‌زاد خود را كه علي نام داشت در بغل گرفت و به‌پيش سپاه آمد تا شايد باز‌هم اگر اندك مردانگي و مروت در آن‌سو موجود است، بدين‌گونه با ملاحظهٌ بي‌تقصيرترين وجود محبت‌طلبي كه چه‌بسا خود نيز نمونهٌ آن را در خانه دارد، ضربه خورد و عكس‌العمل نشان دهد و گفت:
«اين كودك شش‌ماهه چه كرده است كه بايد از تشنگي جان دهد؟» اما هيهات، از آن روح يزيدي كه سراسر لشكر را تسخير كرده بود، هيچ صداي انساني برنخاست. بلكه تيري جانسوز بر گلوگاه علي كوچك نشست.
واي بر‌آنها، واي برسنگدلان،‌«بر‌اين منهدم‌كنندگان انسان…» بر‌ايشان آتش رواست.
اما امام(ع)، كه هم‌چنان بدن كوچك و نوازش‌كردني فرزند كوچك را كه اينك در زمرهٌ شهداي بزرگ درآمده بود، در آغوش داشت، مشتي از آن خون برگرفت و به آسمان پاشيد و گفت «خداوندا اين خون را بپذير…»
باز‌هم بايد گفت چه كس مي‌تواند احوال پدري را در چنين لحظه‌يي با سوز قلبش در قالب كلمات تصوير كند؟ بي‌شك آن‌چه كه تصوير‌كردني نيست، تصوير‌كردنش خطاست و كاستن از عظمت حادثه مي‌باشد.

آن‌گاه امام‌(ع) با خانوادهٌ خود وداع كرد و به‌جانب سپاه شتافت. بعدها، در تشريح اين ساعت، زينب‌(ع) گفت كه امام «چنان از ما جدا شد كه گويي هيچ ما را نمي‌شناخت».
اين است عالي‌ترين نمونهٌ قدسي پايبند به‌اعتقادش. بي‌شك اين عظمت و واقعيت اعتقاد بود كه اينسان امام(ع) را در خود غرقه ساخت كه در لحظهٌ وداع، كه هنگام تبلور و تظاهر شناساييهاست، چنين ناشناس مي‌نمود. و البته درك دشواري اين نمودار و بلند‌پايگي آفريننده‌اش، براي كسي كه كمترين عاطفهٌ خانوادگي را به‌خاطر هدفي عالي‌تر به‌زير‌پا ننهاده و رنج آن‌را نچشيده باشد، محال است. به‌ويژه در آن روزگاران، كه بستگيهاي خانوادگي بسيار از اين‌زمان افزونتر بود.
امام‌(ع) در ميدان، به‌رسم آن زمان، رجز مي‌خواند و حمله مي‌برد.

هدايت و وحي در‌ميان ما به‌نيكي ياد مي‌شود.
پيروان ما در ميان مردم گرامي‌ترين پيروان، و دشمنان ما در قيامت زيانكارند.

بر خويشتن واجب شمرده‌ام كه از راه حق باز‌نگردم…
عبدالله‌بن عماد، كه شاهد صحنهٌ پيكار بود، مي‌گويد «هرگز نديدم كسي را كه اين همه لشكر محاصره كند، و فرزندان و ياران و دوستان او را همگي بكشد و او هم‌چنان قوي‌القلب و صابر و ثابت بماند. و چون شير درنده آهنگ پيكار كند و هيچ‌گونه اضطراب و اضطرار بر وجودش ننشيند…»
امام‌(ع) به‌هر‌سو كه حمله مي‌كرد از دشمن خالي مي‌شد و هركس از نبرد با او به‌خود مي‌لرزيد و امتناع مي‌كرد. ليكن او با فرياد «القتل اولي من‌ركوب العار» (كشته شدن از ننگ بهتر است)، باز حمله مي‌كرد. لختي اطرافش خلوت شد، ايستاد تا كمي خستگي بر‌گيرد در حالي كه مي‌گفت: «لاحول و لاقوّة الا بالله العليّ العظيم».
سرهنگان سپاه عمر‌سعد دستور حمله دادند تا تعداد زيادي تيرانداز تير به‌كمان گذاردند و به‌سوي امام‌(ع) نشانه رفتند. تيرها به‌بدن امام اصابت كرد و او را از روي اسب بر‌زمين انداخت. در اين‌حال عده‌يي به‌طرف خيام امام‌(ع) حمله كردند و او در حالي كه هنوز نيمه‌جاني داشت، روي دو‌زانو ايستاد و فرياد زد: «يا شيعة آل ابي‌سفيان، ان لم يكن لكم دين، ولاتخافون المعاد فكونو احراراً في دنياكم» (اي پيروان ابوسفيان، اگر در دنيا دين نداريد و از روز بازگشت ترسي در دل شما نيست، پس لااقل در دنيا مردمي آزاده باشيد).
و اين همان «آزادي» است كه در صدر ويژگيهاي انسان، مبين شرافت نوع وي و موضوع اصلي «فلسفهٌ بزرگ» زندگي بشر است. تاريخ در رشد مداوم به‌قلمرو آزادي خلاصه مي‌شود(156)‌كه برحسب آن، امام‌(ع) مفهوم حيات را جز عقيده و جهاد در راهش نمي‌دانست و مي‌گفت: ان الحيوة عقيدة و جهاد. آن‌گاه در مسير چنين تبييني از فلسفهٌ وجودي انسان، مردانه به‌انبوهي از دشمنان ناجوانمرد تاخت مي‌برد و با‌بالاترين شور فرياد مي‌زد:
«ان كان دين محمّد لايستقيم الا بقتلي، ياسيوف خذيني»
«اگر دين محمد جز با كشته‌شدن من برپاي نمي‌ماند، اي شمشيرها مرا بگيريد».
دشمن كه تازه از بر‌زمين افتادن امام‌(ع) جرأتي پيدا كرده بود، چون ديد امام‌(ع) بار‌ديگر بر‌زانوان ايستاده،‌ فرار نمود و بار‌ديگر جملگي از فاصله‌يي دور به‌سوي امام تيرانداختند. امام‌(ع) در اين‌حال كه به‌زحمت نفس مي‌كشيد، زير‌لب مي‌گفت:
…ياربّ لاتتركني وحيدا
فقدتري الكفار و الجحودا

وانت بالمرصاد لن تحيدا…(157)
پرورگارا مرا تنها مگذار
تو كه به تحقيق كافران و انكار آنها را مي‌بيني
برادرم شهيد شد و تنها و آغشته به‌خون در‌ميان بيابان 
و لكن:
ولي تو هميشه در كمين (باطل) هستي…
امام‌(ع) در همان حال اسم يك‌يك ياران را كه قبل‌از او شهيد شده بودند بر‌زبان مي‌آورد و خطاب به‌آنها مي‌گفت من نيز «دين» خود را ادا كردم. آن‌گاه در آخرين لحظه به‌جبههٌ خود رو‌كرده و چنان‌كه زنان و اهل حرم بشنوند، گفت: «صبر كنيد بر بلا، بدانيد خداوند شما را محافظت مي‌كند. عاقبت امر شما به‌خير است و دشمنان شما به‌انواع عذاب و بلا مبتلا خواهند گشت. لب به‌شكايت نگشاييد كه از منزلت شما خواهد كاست…»
سپس رو‌به‌دشمن كه هنوز جسارت نداشت نزديك شود و با دو‌دلي در چند‌قدمي ايستاده بود، كرده و از بزرگي گروه خود و نابودي جماعت آنان ـ‌در عين سرمستي و غرور ابلهانه از فيروزي كاذب ستمگرانه‌شان‌ـ داد‌سخن سر‌داد:
«اي امت نكوهيده، چه بدكردار بوديد شما، بعد‌از من نمي‌كشيد كسي را كه بيمناك شويد (رسيدن به‌اوج وقاحت). بعد‌از من قتل هيچ‌كس بر‌شما مشكل نيست. بلكه قتل مسلمانان در نزد شما آزاد مي‌شود و در آن عيب نمي‌بينيد. سوگند به‌خدا مي‌دانم كه پروردگار من ما را بزرگ دارد و شما را كيفر دهد، در لحظه‌يي كه هرگز گمان نبريد».
عاقبت پس‌از تيرباراني ديگر، رذالت‌پيشهٌ سفله‌يي با تمام سنگدلي پا پيش نهاد و آخرين فروغ حيات امام‌(ع) را به‌دستهاي ناپاكش خاموش كرد. اين مردك بدنهاد همان شمر فرزند ذي‌الجوشن بود كه اين‌گونه ابراز شخصيت و وجود مي‌نمود.
تاريخ بشر در فراز و نشيب تكامليش مردان پاكباختهٌ بسيار به‌خود ديده است. اما فوق‌العاده اندكند مرداني كه چون حسين‌بن علي‌(ع) با اين‌همه مشقتها و سختيها، چنين استوار و به‌قوت قلب تمام، دليرانه از مرگ استقبال كنند.‌واقعيتي كه در اين‌ميان درخشش پايدار ابدي دارد، «فلسفهٌ بزرگي» است كه اين‌گونه مردان را از درون خود شكفته مي‌سازد كه با چشم‌پوشي از هر‌وابستگي ديگر، به‌خاطر «عقيده»‌شان، برگرفتن شمشيرها را مشتاقند. به‌راستي چنين بود كه بشريت، والاترين شهيد خود را كه در عين احتضار كبرياييش نيز بالاترين لرزه را بر‌انبوه مدافعين خصايل حيواني انداخت، نثار كرد و به‌او عنوان «سيدالشهدا» داد. بي‌گمان سطور اين دفتر كه در‌نهايت جز مشتي ازخروار نيست، هرگز نمي‌تواند اين… سيادت… «والاترين شهيد» و ديگر يارانش را از آن‌جا كه صرفاً تجسم كبارت روح خدايي است، و عظمت لايتناهي دارد و «سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا» مي‌باشد ترسيم كند.
اين «روز بزرگ» را با بزرگداشت ديگر ياران فداكار و برگزيده‌يي كه به‌نام ياد نشدند، به پايان مي بريم. يك‌تن از اين بلند‌پايگان، غلام سياهپوستي است به‌نام «جون». «جون» غلام اباذر بود كه بعداً در‌ميان دوستان حسين‌(ع) جاي گرفت.‌«جون» چون اجازه خواست كه به‌ميدان برود، حضرت گفت:
«جون، تو براي عافيت و سلامت به‌دنبال ما آمده‌اي، اگر خواسته باشي به‌راه سلامت بروي از نظر من مجاز هستي». «جون» در‌حالي‌كه مي‌گريست گفت:
«اي حسين، آيا چون روي من سياه است و غلام بوده‌ام شايستگي پيكار در راه خدا را ندارم؟ آيا چون نسب من شريف نيست و از بزرگزادگان نيستم لياقت نبرد در راه تو را ندارم؟ و شايسته نمي‌بيني كه خون من به‌خون شما در‌هم‌آميزد؟»
سپس به‌اصرار از حضرت اجازهٌ جهاد خواست. حضرت اجازه داد و «جون» بعد‌از رشادت بسيار، به‌خاك افتاد. حضرت در آخرين لحظات بالاي سر‌او آمد و برايش دعا كرد و گفت خداوندا دل او را روشن گردان.
«جون» در‌حالي‌كه چشمانش از شدت شوق مي‌درخشيد، جام شهادت نوشيد و به‌سوي مرتبه‌يي كه در طلبش بود، شتافت.

پيروزي در اسارت
آن‌چه پس‌از شهادت امام‌(ع) در آن دشت خونبار گذشت، بسي ناجوانمردانه و لبريز از فرومايگي رذيلانه بود. همان سواركاران خدايي! (خيل‌الله) كه فرمانده‌شان ابن‌سعد، چند‌ساعتي پيش به‌سوي بهشت تشجيعشان نموده بود (و بالجنّة ابشري)، اكنون ماهيت دوزخي خود را آشكار نموده، به‌شتاب تمام غارت مي‌كردند و در ظلمات سفلگي بي‌پايانشان از هيچ شيئ اندك، از تن‌پوش و پاي‌افراز امام‌(ع) گرفته تا چادر زنان، فرو‌نمي‌گذاشتند. اما بدينها بسنده نكرده، به‌خواست ابن‌سعد، كه اكنون در پليدي سريعاً پيش رفته بود، داوطلبانه بر‌اسبها نشسته و اجساد پاك شهدا را لگدكوب سم ستوران نمودند. باشد كه آن دلهاي جبون و هرزه از لرزهٌ سهمناكي كه ـ‌ساعتي پيش، از ناتواني خفت‌بار در‌مقابله با رزمندگاني كه بي‌كلاه و زره به‌ميدان آمده و هماورد مي‌خواستند‌ـ بر سراسر وجودشان افتاده بود، بازايستد و به اين‌وسيله لااقل با مردهٌ آنها تلافي شود. چنين است نمودار بي‌نهايت‌طلبي ويژهٌ بني‌آدم، آن‌گاه كه با پستي و دون‌همتي آميخته گردد.
به‌راستي جاي تذكار علي است؛ ـ‌همان كه اينان و اربابانشان از آل‌معاويه، قريب هفتاد‌سال (158) بر‌فراز منابر به‌بي‌ديني لعنتش مي‌كردند‌ـ كه «در جنگها به‌ياران خود سفارش مي‌كرد كه فراري را دنبال نكنيد و بر سر زخمدار نريزيد…»(159) و در آخرين كلمات دوران حياتش نيز از مثله‌كردن، حتي در مورد سگ گزنده، منع مي‌كرد(160).
بدان‌حد كه، چون زني از قبيله بكر‌بن وائل كه همراه شوهرش در سپاه ابن‌سعد بود، آن غارتگري و چپاول را ديد شمشير برداشت و به‌جانب خيام امام‌(ع) رفت و فرياد زد كه «اي آل ابي‌بكر‌بن وائل، شما زنده‌ايد و اينان خيمه‌هاي دختران رسول خدا‌(ص) را غارت مي‌كنند؟»(161)
به‌هرحال پس از آن‌گونه چپاول و ضرب و توهين رذالت‌بار كه به‌خوبي نمودار مرزبندي دقيق جنبش و ضد‌جنبش بود، خاندان پاكيزگي و رسالت را به‌اسارت گرفتند تا فاتحانه به‌كوفه برند. همان‌جا كه اميرشان عبيدالله‌بن زياد هوس لگدكوب كردن اجساد شهدا را كرده بود. همان‌جا كه سالي چند پيش‌از اين مسند حكومت علي‌(ع) بود و سنگدلان همت نكردند كه كشتگان شهيد را در خاك كنند و هم‌چنان به‌شتاب آن دشت را كه بس ذلت و وحشت بر ايشان رسانده بود، رها كردند و رفتند تا خود با شهيدانش چاره كند. تا در سومين روز، همان بني‌اسد كه حبيب‌بن مظاهر به‌دنبالشان رفته بود، رسيدند و آن بدنهاي قدسي را به‌خاك سپردند.
اما در جبههٌ امام‌(ع) باز‌هم «نهضت ادامه دارد». اكنون زينب كبري، بانوي منزه و والا ـ‌در شدت بيماري علي‌بن حسين(ع) تنها بازماندهٌ ذكور امام(ع)‌ـ كه از اين پس بايد كار را ادامه دهد، عهده‌دار مسئوليت عمده است. از يك‌سو بايد زنان و كودكان بازمانده را كه در اندوه سوزناك حادثه مي‌سوزند و گاه در سنگيني فوق‌العاده‌اش بي‌تاب مي‌شوند، آرام كند، تسلي دهد و از‌سوي ديگر، در‌ميان انبوهي از سپاهيان وادي ظلمت، شعلهٌ جنبش را نگاهباني كند. عجب اين بود كه چنين نگاهباني طاقت‌فرسا كه در كار پر‌حوصلهٌ توضيحي افشاگرانه تبلور مي‌يافت، درست برخلاف ويژگيهاي «زن استثمار‌شده» مي‌باشد كه در كم‌طاقتي و پنهان شدن از صحنهٌ فعال تاريخ خلاصه مي‌شد. ليكن، گروهي اندك از زنان و دختران پاكباز انقلابي كه در دامن آن «روز بزرگ» شكفتند، اين وظيفهٌ سخت را به‌شايسته‌ترين صورت به‌پايان بردند. چنان‌كه «رباب» همسر امام(ع) و هم‌چنين «ام‌كلثوم» و «فاطمه» كه خواهر و دختر امام‌(ع) بودند، در سراسر دوران اسارت به‌ويژه در مواجهه با مردان تحميق‌شده و نيز در مجالس ابن‌زياد و يزيد، بسا خطبه‌هاي پيروزمندانه خواندند و در هر‌فرصتي به‌خاطر افشاي حقايق و فلسفهٌ عاشورا سخت كوشيدند. همان افشاگري كه بي‌ترديد در فقدان آن، دستگاه پليد ستمگري فرصت مي‌يافت تا ضربهٌ عاشورا را بر‌وجود خويش ترميم كند و درخشش شكوهمند آن را در محاقي از ابهام و تحريف سالوسانه، كه سالها در ايجاد آن كار كرده بود، فرو‌برد.
به‌ويژه، در آن روزگار كه وسايل خبري و ارتباط جمعي فوق‌العاده اندك و ناقص بود، و بي‌شبهه اذهان مردم عادي دمشق و حجاز و يمن كه در دريايي از دروغ و عوامفريبي بي‌انتهاي اموي غرقه بودند آن وقادت را نداشت كه از آن‌چه كه در كربلا گذشته، قضاوت هوشيارانهٌ واقعي به‌عمل آورد. چنان‌كه في‌الجمله زني از اهل كوفه كه از مشاهدهٌ كاروان اسيران به‌رقت آمده بود مشتاقانه پرسيد: «شما از اسراي كدام كشوريد؟» و چون از زينب كبري شنيد كه «ما از خاندان رسول‌الله هستيم»، در تعجب فرو‌رفته …و البته بديهي است كه همان انبوه توده‌هاي مردم ستمديده و فريب‌زدهٌ عادي هستند كه  «تغيير»‌طلبي جنبش را كه عاشورا نقطهٌ اوجش بود، پاسخ مثبت مي‌دادند. ديگر بسته به‌آگاهي كساني بود كه نقش تعيين‌كننده داشتند، تا كدام‌يك از «اسلام معاويه‌يي» يا «اسلام قرآني»، كه علي(ع) و فرزندان وي مدافع آن بودند،‌ تأييد و تثبيت گردد و بر مسير تكاملي خلقها تأثير بگذارد. سنگيني كار اينان حتي بدانجا كشيد كه دربار يزيد هم علناً به‌تعزيه افتاد و وي ناگزير شخصاً به‌خاطر تطهير خود در انظار عامه از خاندان امام‌(ع) بسا تكريمها نمود و حتي تقصيرات عاشورا به‌گردن ابن‌زياد افتاد(162).
چنين بود كه اين زنان و دختران اندك، در مقام ارجمندترين رسولان منزه جنبش، پيام عاشورا را چنان‌كه بايد به‌دلها رساندند و در‌صدر صفوف نهضت جاي گرفتند و اينك كه در‌مقابل گردنكشان و ستمكاران از هيچ تخفيف و پاسخ دندان‌شكن دليرانه دريغ نمي‌كردند، در‌برابر مردم محروم و نا‌‌آگاه كوچه و بازار هر‌تحقير و دشنام را با صبورانه‌ترين تحمل انقلابي به‌جان خريدند تا در انجام رسالت افشاگرانه‌شان بينش و آگاهي اشاعه دهند. همان آگاهي كه تغييرات اجتماعي انسان به‌عمده‌ترين صورت بر‌آن مبتني است.
از آن‌سو ابن‌زياد كه از ماجرا آگاه شد، پس‌از اولين برخورد با اسرا به‌مسجد شتافت تا فيروزي خود را به‌مردم كوفه اعلام كند، و در‌برابر جمعيت بسياري كه گرد آمده بودند چنين آغاز كرد: «ستايش براي خدايي است كه حق و ياران آن را فيروزي داد و اميرالمؤمنين يزيد و حزبش را نصرت كرد و حسين‌بن علي دروغگو، فرزند دروغگو، و يارانش را كشت…»
راستي ابن‌زياد، اكنون از فيروزي چه كم دارد؟ كه اين‌گونه سخن نگويد. مي‌پنداشت كه: «همه‌چيز بر‌وفق مراد اوست…»
كوفه، همان كوفهٌ ناآرام، چندي پيش در اختناقي بي‌پايان اسير چنگال اوست و كجا هستند مسلم، هاني، قيس. و ابن‌زياد «تازه همين ديروز حسين و پيروان سركشش را كشته و بر‌اجسادشان اسب دوانده و بر‌فراز دشت داغ انداخته است…» و آن‌گاه در زير مه تخدير غليظي كه فكر سياهش را احاطه كرده است، غرق در سكرات لذت‌بار فيروزي، به‌دنبال كلمات باز‌هم فضيحانه‌تري مي‌گشت تا ادعانامهٌ خود را عليه حسين تكميل كند. اما ناگهان فريادي بلند كه به‌سهمگيني تمام از جان خسته‌يي كه از اين‌همه بي‌شرمي بي‌تاب شده بود، آن سكوت سنگين را كه واسطهٌ تشجيع فخورانهٌ حاكم فرومايه بود شكست و در طنين توفان‌زاي خود چون يك‌لكهٌ روغن بر‌آن «ادعانامه» فرو‌افتاد و كلماتش را كور كرد و همه تصورات قبلي را به هم زد.
اين عبدالله‌بن عفيف بود كه در ركاب علي‌(ع) يك‌چشمش را در جمل و ديگري را در صفين از دست داده و اكنون در عين نابينايي نمي‌توانست تحريف بينش اجتماع را تحمل نموده و به‌سكوت برگزار كند، برخاست و گفت: «اي پسر مرجانه، دروغگو فرزند دروغگو تويي و پدرت و كسي كه ترا به‌حكومت عراق فرستاده و پدرش، آيا پسران پيغمبر را مي‌كشيد و دم از راستگويي مي‌زنيد؟»
شرنگي دردآلود بر‌كام ابن‌زياد نشست و تلخي كشنده‌يي آن وجود منفور را در خود گرفت و سكرات نوشين لحظات گذشته را از سرش پراند. مگر ريشهٌ همهٌ «آنها» را از بن نكنده بود؟ مگر به‌دستور او سرهاي بي‌تن كشتگان عاشورا را به‌خاطر ايجاد وحشت و رعب، در كوچه و بازار نگردانده بود؟ پس ديگر اين چه‌بذري است كه به‌رغم آن‌همه شخمهاي دهشت‌بار و در‌حالي‌كه هنوز روزي از زير و زبر كردن زمينهٌ شورش نمي‌گذشت، به‌اين زودي از خاك آن روييده و چنين ميوه مي‌داد؟
كدام دست اين شخمها را آب مي‌داد؟
در سردي خفت‌بار گيجي و ابهام ذليلانه از بي‌جوابي اين پرسشها، باز‌هم دستور داد تا آن شعلهٌ نابينا را كه نثار «بينايي» انسانيت شده بود، خاموش كرده و كشتند.
ماجراي شهادت عبدالله بسي پرشور و انگيزنده است. چون او فرياد‌زنان، مهاجران و انصار را عليه ابن‌زياد به‌مدد خواند، ابن‌زياد دستور داد تا او را بگيرند، ليكن افراد خانواده و قبيله‌اش (ازد) مانع شدند و از براي او به‌جنگ برخاستند. ابن‌زياد قواي كمكي خواست و خلاصه قبيلهٌ ازد مغلوب شدند. آن‌گاه اشعث‌بن قيس به‌خانهٌ عبدالله حمله كرد، دخترش او را خبر نمود. نابيناي پرغيرت شمشير گرفت و با رجزخواني دليرانه‌يي، بس عجيب به‌پيش آمد. دخترش نيز قصد پيكار كرد. عبدالله شمشير را گرد‌سر مي‌چرخاند و دشمن را پراكنده مي‌ساخت و در همان حال به‌آشكار نمودن افتضاح‌كاريهاي حكومت يزيدي پرداخته بود. عاقبت ضربه‌يي سخت خورد و دستگيرش كردند. ابن‌زياد به‌او گفت سپاس خدا را كه خوارت كرد. عبدالله فرياد زد «اي دشمن خدا، خداوند ترا خوار كرد. سوگند به‌خدا اگر چشمانم روشن بود دنيا را بر‌تو تاريك مي‌كردم». ابن‌زياد براي اين‌كه مستمسكي براي قتل او بجويد، هم‌چنان‌كه در حكومت اموي بسيار معمول بود، نظر او را راجع به‌عثمان پرسيد. عبدالله ماهرانه و دو‌پهلو اين سخن را پاسخ داد و در‌عوض اظهار كرد: «تو از خود سؤال كن و از پدرت و از يزيد و از پدر او…» ابن‌زياد كه ديگر هيچ جوابي نداشت، گفت: «من از تو هيچ سؤال نكنم جز آن‌كه شربت مرگ را به‌تو بچشانم…» عبدالله گفت: «از آن‌زمان كه تو متولد شدي من از خداوند مي‌خواستم كه سعادت شهادت را به‌دست ملعون‌ترين خلق و دشمن‌ترين مردم با خداي، نصيبم سازد. ولي بي‌نصيب ماندم و اظهار تأسف كردم از اين كه به‌علت‌كوري در ركاب حضرت شهيد نگشته‌ام». سپس گفت: «ولي اكنون مي‌بينم كه خداوند بزرگترين آرزوي مرا برآورده مي‌سازد». ابن‌زياد دستور داد سر او را از تن جدا ساختند و بدنش را از ديوار مسجد آويزان كردند.
بدبخت ابن زياد نمي‌دانست كه همين خون خروشان را كه به‌دست خودش «مي‌ريزد»، بر آن زمين شخم زده، چه ميوه‌ها خواهد داد. بدين‌گونه، باز‌هم به‌ناخردمندي اجباري، كه شيوهٌ عام جميع مرتجعين تاريخ است، جوانب تضادي را متعارض نمود كه بالضروره عليه او و «حزبش» منفجر مي‌شد و بر همين اساس بود كه زينب كبري در مجلس يزيد، كه مقتدر بي‌چون‌ و چراي زمانه بود، دليرانه فرياد مي‌كرد: «به‌خدا پوست خود را كندي و گوشت خود را بريدي…»
بيش از اينها نيز امام‌(ع) پس‌از شهادت «حجر» و يارانش، خود به‌معاويه كه او را از مكر و سياست خود مي‌ترساند، نوشته بود:
«ان اكدك تكدني، فكدني ما بدا لك فانّي ارجوا ان لايضرّني كيدك و ان لايكون علي احد اضرّ منه علي نفسك لانك قدركبت جهلك…»(163)
«هرچه مي‌خواهي عليه من حيله كن. پس من اميدوارم كيد تو به‌من زيان نرساند و آسيب تو از هركس براي خودت بيشتر است (ليكن) همانا تو بر جهلت رهواره‌اي» و اين همان «جهل و ناخردمندي» است كه ابهام و گيجي ابن‌زياد نيز از آن منشأ مي‌گرفت و البته فرياد زينب و «اميد» هوشدار برادرش، پروردگان دامن علي و فاطمه، كه به‌راستي مظهر قرآن بودند، نه از روي جوشش احساسي و نه به‌سان چشمداشتي واهي است، بلكه از سنت …استواري ريشه مي‌گيرد كه از اين پيش در متن آفرينش «گذشته» و تصويب شده است.
اين «سنت» در سورهٌ فاطر كه بيان شيوهٌ «آفريننده» است چنين آمده:
«استكباراً في‌الارض و مكرا السّيئ و لايحيق المكر السّيئ الا باهله فهل ينظرون الا سنّت الاوّلين، فلن تجد لسنّت‌الّله تبديلاً و لن تجد لسنّت الّله تحويلاً»(آيهٌ‌42)
«برتري جستني در زمين و حيلهٌ زشت و بر‌نمي‌گردد حيلهٌ زشتكارانه مگر به اهل خودش، پس آيا جز سنتي را كه از پيش جاري بود، انتظار مي‌برند؟ پس هرگز نخواهي يافت در سنت خدا بدل‌گشتني و هرگز نخواهي يافت در سنت خدا بازگشتي».
از همين روست كه انقلابي معاصر نيز كه بر جهل انسان از سمت حركت تاريخ فائق آمده، در تشريح راه و رسم تهي‌مغزان كه همان «رهوارگان جهل» و ناخردمنديند، ولو كه بسيار مكار و صاحب تكنيك باشند(164)، مي‌گويد: «سنگي را كه بلند كرده‌اند بر‌پاي خودشان خواهد افتاد». اما نگون‌بختي عبيدالله‌بن زياد كه به‌دنيايي از شقاوت و هرزگي كه در خود داشت و با سخت‌سري وقاحت‌بار به‌سفلگي مي‌كوشيد تا در‌برابر جهت تاريخ قد‌علم كند، پاياني نداشت. بار‌ديگر از‌سر تسكين همهٌ خفتها و چشيدن طعم فيروزي، گرگ‌صفتانه سر‌امام(ع) را در‌مقابل خود نهاده و با چوب بر‌آن دندانها كه صاحبش «نظام ظلماني حاكم» را خرد كرده و از هم دريده بود، مي‌زد كه باز هم زيد‌بن ارقم، كه پيري سالخورده و از اصحاب رسول‌خدا‌(ص) بود برآشفت و گريست و گفت «چوب خود را از اين دو‌لب بردار، به‌خدايي كه جز او خدايي نيست، از شماره بيرون لبهاي رسول خدا را روي اين لبها ديده‌ام…»
بازهم چرت خوشگوار ستمگر از‌هم دريد. زيد را به‌قتلي پر‌رنجه تهديد كرد و به‌خفت و تحقير و دشنام از مجلس خود بيرون كرد. در انظار مردم نيز وضع از اين بهتر نبود. بازماندگان امام‌(ع) به‌رغم آن همه مشقت و سختي مگر در پيش‌روي مردم كوچه و بازار كه ابن‌زياد به‌جهت قدرتنمايي و تحقير شكست‌خوردگان فرمان داده بود تا عمداً از مقابل آنها عبور داده شوند، آرام مي‌گرفتند؟ هركس از خاندان امام اين فرصت يعني مواجهه با انبوه مردم را مغتنم مي‌شمرد تا چون نور پرتو‌افكن شود و كلمات دروغپردازي حكومت خودكامه را از مغزها بزدايد و اكنون علي‌بن الحسين‌(ع) كه بعداً به‌امام سجاد مشهور شد، با‌اطمينان و قوت نفس عجيب، خلق كوفه را خطاب كرده و فاتحانه مي‌گفت: «منم پسر آن كس كه او را در كنار فرات سر‌بريدند، بي‌آن‌كه خوني ريخته باشد يا حقي به‌گردن داشته باشد. منم پسر آن‌كس كه او را كشتند و پس‌از آن‌كه ديگر ياراي جنگ نداشت، بر‌سرش ريخته و شهيدش كردند و همين افتخار ما را بس است».
بدين‌گونه اذهان مخاطب در تعجب مي‌افتاد: «اسارت و افتخار؟ چه‌جاي رجز‌خواني است؟» مگر اين جوان، كه اينسان مظفرانه در‌ميان حصاري از قداره‌بندان حكومت سخن مي‌گويد، در همين يكي‌دو‌روزه پدر، برادران، عموها و ساير اقوام ذكورش يا هركه به‌ياريشان آمده بود را از دست نداده كه سرهايشان را پيشاپيش اسيران مي‌چرخانند؟…
و آن‌گاه اين پرسش و سنجش با هر‌حادثهٌ جديدي در ضمير شگفت‌آلود كوفه تكرار مي‌شد: …چگونه است كه اين جوان با اين‌همه مصيبتها و به‌حال بيماري باز‌هم اين‌چنين مطمئن و به‌قوت سخن مي‌گويد؟ اما امير ابن‌زياد در اوج فيروزي، كه هرچه را به‌سلطه كشيده و هر‌مخالفتي را از‌بين برده، آن‌چنان با فريادي در مسجد از خود بي‌خود مي‌شود و دستور قتل مي‌دهد؟…
پس باز‌هم امام جديد، بي‌هيچ هراس از انبوه گزمه‌هاي حكومت كه مخصوصاً به‌دستور ابن‌زياد مسلحانه حفاظت شهر و خفه كردن هر‌شورش احتمالي را به‌عهده داشتند، ادامه مي‌داد و آن «فلسفهٌ بزرگ» را مي‌شكافت و باز‌هم به‌رغم مرارتهاي جانكاه افتخار مي‌كرد.
بيانات امام‌(ع) و زينب هرچه بيشتر حقايق را در پيش چشم مردم قرار مي‌داد و مردمي را كه حكومت با آوازه‌گري عقلشان را ربوده بود، بيدار مي‌ساخت.
گفتار حضرت زينب‌(ع) در ابتداي ورود به‌كوفه، در حالي كه جمعيت انبوهي آنان را احاطه كرده بود، بسيار مؤثر افتاد و به‌يكباره آنان را كه خشنود از پيروزي بر گروهي خارجي بودند، در هاله‌يي از ماتم و عزا فرو برد. حضرت زينب در‌حالي‌كه بر‌شتري سوار بود و مردم بسياري او را احاطه كرده بودند و در‌حالي‌كه سرهاي شهيدان كربلا را بر‌بالاي ني‌ها در مقابل حضرت حركت مي‌دادند، خطبهٌ زير را بيان داشت:
«فقالت: الحمدلله و الصلوة علي ابي محمّد و آله الطيّبين الاخيار. اما بعد، يا اهل الختل و الغدر و الخذل و المكر اَ تبكون فلا‌رقأت الدمعة و لاهدات الزفوة انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا، تتخدون ايمانكم دخلاً بينكم اَ لا و هل فيكم الا الصّلف و النّظف و الصدر و الشنف و الكذب و ملق الاماء و غمز الاعداء و كمرعي علي دمنة او كفضّة علي ملحودة، اَ لاساء ماقدمت لكم انفسكم، انّ سخط‌الّله عليكم و في العذاب انتم خالدون.
اتبكون و تنتحبون اخي، اجل والّله فابكوا فانكم احري بالبكاء فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا، فقد بليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن‌ترحضوها بغسل بعدها ابدا و انّي ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سيد شباب اهل الجنة و ملاذ حربكم و معاذ خيرتكم و مقر سلمكم و اساس كلمتكم و مفرغ نازلتكم و منار حجتكم و مدرة سنتكم و المرجع عند مقالتكم، الاساء‌ما قدمتم لانفسكم و ساء ماتذرون ليوم بعثكم و بعداً لكم و سخفا و تعساً تعسا و نكساً نكسا لقد خاب السعي و تبّت الايدي و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة. يا ويلكم يا اهل الكوفة اتدرون ايّ كبد لمحمّد فريتم؟ و اي عهد نكثتم؟ وي اي كريمة له ابرزتم؟ واي دم له سفكتم؟ و اي حرمة له هتكتم؟ لقد جئتم شيئاً ادّاً تكاد السموات ينفطرن منه و تنشقّ الارض و تخرّ الجبال هداءً لقدجئتم بها شوهاء خرقاء صلعاء عنقاء فقماء كطلاع الارض و ملأ السّماء، افعجبتم ان قطرت السماء دماً و لعذاب الاخرة اخزي و هم لاينصرون و لايستخفنّكم المهل، فانّه عزّ‌و‌جلّ لايخفره البدار و لايخاف عليه فوت الثّار و انّ ربكم لبالمرصاد…»
«حمد و ستايش خداوند را باد و درود بر پدرم محمد و فرزندان پاك و دوستان او. اي اهل حيله و نيرنگ آيا گريه مي‌كنيد؟ هرگز اشك شما خشك نشود. و گريه‌تان آرام نگيرد. شما نمونه و مثل آن كسي هستيد كه باز كرد رشته‌هاي خود را بعد‌از آن‌كه سخت تابيده بود. شما پيمانهاي خود را به‌مثابه سودي بين خود در نظر گرفته‌ايد (وسيلهٌ برتري بر خلق و افزون بر‌ايشان)(165) آيا در شما جز بانگ بي‌عمل و گزافه‌گويي و آلودگي و سينهٌ پركينه و دشمني و دروغ و چاپلوسي كنيزوار و غمزهٌ دشمنانه چيز ديگري هست؟ شما چون گياهي هستيد كه در مزبله روييده‌ايد، يا چون گچي هستيد كه تبري را به آن اندوده‌اند. نفسهاي شما بدچيزي برايتان تهيه ديده‌اند.
غضب خدا بر شماست و در عذاب جاودانه خواهيد بود. شما گريه مي‌كنيد در حالي كه برادر مرا مي‌كشيد. بگرييد كه به‌خدا سوگند براي گريستن سزاواريد. بسيار بگرييد و كم بخنديد شما به‌ننگ و عار اين عمل مبتلا شديد، به‌نحوي كه هرگز نمي‌توانيد لكهٌ آن را از دامان خويش پاك كنيد. چگونه مي‌توانيد ننگ كشتن فرزند پيامبر و برتر جوانان اهل بهشت، پشتيبان روز پيكار و پناهگاه مردم و مقر و آسايش و پناهگاه بليات و سختيها و رهبري كه در سختيها به او پناه مي‌برديد، از دامن خود بزداييد؟ چيزي كه از پيش براي خود فرستاديد و آن‌چه كه براي روز رستاخيز خويش ذخيره كرديد، بس ناپسند است. از خوبيها دور باشيد، هلاك شويد و برو درافتيد. كوشش شما به يأس گراييد و دستهاي شما قطع شد و در معاملهٌ خويش زيان كرديد. شما به غضب خداوند مبتلا شديد و ذلت و مسكنت شما را احاطه كرده است. واي بر‌شما اي اهل كوفه، آيا مي‌دانيد چه جگري از محمد پاره كرديد و چه پيماني را گسيختيد،‌چه‌خوني از او ريختيد و چگونه حرمت او را هتك كرديد؟ شما كاري كرديد كه نزديك بود آسمان از آن عمل بشكافد، زمين پاره شود كوه متلاشي گردد. شما با اين كار خويش زشت شديد و نادان تجلي گرديديد.
كاري شنيع انجام داديد و رسوايي به‌بار آورديد و با اين عمل شنيع خويش زمين و آسمان را پر كرديد. آيا تعجب مي‌كنيد اگر از آسمان خون ببارد؟ ولي بدانيد عذاب آخرت دردناكتر است، ناپاكان ياري نمي‌شوند، مهلت شما را خشنود نسازد، چون خداي عز‌و‌جل در مكافات تعجيل نمي‌ورزد و از اين‌كه انتقام مظالم به‌تأخير افتد ترس ندارد و بدانيد كه خداوند در كمينگاه است…»
از اين‌همه در جمعيت نيز ولوله افتاد. سالها دروغ و ضرب و قتل هنوز نتوانسته بود بر ويژگيهاي انسان، پرده‌يي نادريدني بكشد. همين تماسها با اعضاي خاندان امام‌(ع) و ديدار از آن سرهاي شهيد، بي‌تن بر‌فراز نيزه‌ها، كافي بود كه شوري در دلي برانگيزد و بگرياندش و بر‌ستمكاران لعنت بفرستد و نامه‌نويسان پيمان‌شكن را ملامتها كند «…و در چهرهٌ علي‌بن حسين‌(ع) امامي ديگر ببينند كه هم‌چنان كار را ادامه خواهد داد».
به‌ناچار ابن‌زياد كه از عبور دادن عمومي اسرا از كوچه و بازار نتيجهٌ معكوس ديد، در‌صدد برآمد كه ايشان را در مجلسي خصوصي به‌محاجه كشد و در ابهت خود مغلوبشان سازد. آن‌گاه در اين‌باره براي مردم افسانه‌ها بپردازد.‌و از پس همين مجلس بود كه در مسجد كوفه آن سخنراني مفتضح را به‌پا داشت.
به‌ويژه‌، اكنون شخصاً به‌شدت در آرزوي ابراز ذلت و خواري و شكست‌خوردگي از جانب ايشان مي‌سوخت و اين همان متاعي بود كه از آغاز همه‌چيز را به‌دست آورده بود جز آن، و هر‌زمان اشتهاي شيطانيش بر‌آن بالا مي‌گرفت. لگدكوب كردن اجساد شهدا نيز نتوانسته بود اين عطش را سيراب كند. از آن‌سو در جبههٌ امام‌(ع) همه‌چيز پذيرفتني و تحمل‌كردني بود جز «اين» كه اصولاً انگيزهٌ عمده‌يي در جريان جنبش بود. چنان‌كه امام‌(ع)، پيوسته ‌در رد زندگي ننگين، مي‌گفت: «هيهات منّاالذلّة» ( از ما دور باد ذلت و ننگ). و در عاشورا نيز قتل را برآن اولويت مي‌داد «…القتل اولي من ركوب العار» و البته اين سنت تاريخي پويندگان راه كمال است؛ تن به‌خواري ندادن و به‌خاطر آن هر‌مشقت را پذيرا شدن .‌و درست در همين نقطه است كه يك‌مجاهد، تبلور وجود تكاملي خود را در آن درك مي‌كند:
«و كايّن من نبيّ قاتل معه ربّيّون كثير فما وهنوا لما اصابهم في سبيل‌الّله و ماضعفوا و مااستكانوا والله يحبّ الصّابرين و ماكان قولهم الا ان قالوا ربّنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا في امرنا و ثبّت اقدامنا وانصرنا علي‌القوم الكافرين» (سورهٌ آل‌عمران، آيات‌146 و 147).
«و چه بسيار پيامبري كه پروردگاريان (اصحاب راه تكامل) در كنارش جنگيدند پس بر‌آن‌چه در راه خدا بديشان رسيد نه سست شدند و نه ابراز ضعف كردند و نه سرافكندگي به‌خود گرفتند و خدا دوست دارد مقاومت‌كنندگان را، و نبود سخن ايشان جز اين‌كه گفتند‌: پروردگارا در گذر از ما گناهانمان را زياده‌رويمان را در كارمان، و گامهايمان را استوار دار و ما را بر‌گروه حق‌پوشان پيروزي ده…»
و بدين‌گونه اكنون در مجلس ابن‌زياد و پس ‌از آن در مجلس يزيد، تعارض جديدي از قواي متخاصم در‌مي‌گرفت كه جز امتداد نبرد عاشورا نبود.
ابتدا ابن‌زياد كه ديگر با اسيراني كه در‌مقابل داشت، همهٌ جريان را به‌نفع خود مي‌ديد، به‌سفلگي تمام خدا را سپاس گذاشت! و آن‌گاه چنين آغاز كرد: «…ستايش براي خدايي است كه شما را رسوا كرد و شما را كشت و دروغ تازه‌تان (خلافت درخور امام‌(ع) و ياران، نه يزيد و…) را برملا ساخت…»(166)
اما خلسهٌ شيطاني غرورش لختي بيش نينجاميد و زينب‌كبري سر برداشت و به‌رغم همهٌ انتظارات ابن‌زياد كه در‌مورد زني چنين رنجديده پيش‌بيني مي‌كرد، بي‌هيچ زاري ملتمسانه، پيروزمندانه گفت:
«الحمدلله الذي اكرمنا بنبيّه محمّد صلي‌الله عليه و آله و طهرنا من الرجس تطهيراً. انما يفتضح‌الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمدلله».
«ستايش براي خدايي است كه ما را به پيامبرش محمد كه خدا بر او و خاندانش درود فرستد گرامي داشت و ما را از پليدي پاك نمود، پاك‌كردني. اين است و جز اين نيست كه فاسق رسوا شود و بدكار دروغ مي‌گويد و اينها (نه ما بلكه) ديگرانند (شماييد) و سپاس براي خداست…
باز هم «لكهٌ روغني» بسي بزرگتر و بر‌هم‌زننده‌تر، بانوي انقلابي در پاسخ شجاعانه‌اش كه به‌هوشياري فوق‌العاده آراسته بود، از طرفي ابن‌زياد را از قلهٌ خيالي به‌زير انداخت و نشئهٌ شادكامي سفاكانه‌اش را از‌هم دريد و از طرف ديگر سخنش را با همان الحمدلله كه ابتداي گفتار ابن‌زياد بود آغاز كرد و با همان هم پايان داد. در‌حالي‌كه در ميانه، كرامت و پاكي خاندان رسول‌الله را كه مستند به‌آيات قرآن است و ابن‌زياد هرگز قدرت انكار آن‌را نداشت، ذكر نمود و طبعاً بر اين اساس محكم رسوايي و دروغگويي را متوجه ابن‌زياد ساخت و به اين وسيله راه تحريف بعدي آيات قرآن و استفادهٌ جبرآلود از آنها را كه ركن اصلي فرهنگ اسلامي را تشكيل مي‌داد، بر ابن‌زياد بست.
اكنون حاكم شقاوت‌پيشه، كه نمي‌توانست توجيه كند كه چگونه اين زن خانه‌نشين مي‌تواند او را كه سالها در سياست‌پيشگي و مكر تخصص يافته و همين چندي پيش كسي چون عمر‌بن‌سعد ابي‌وقاص را با جملاتش بازي مي‌داد، مات كند، به آخرين حربه‌اش كه مي‌شد با آن زني را به‌رقت آورد تا مگر حريف را با تذكار كشتگانش از صحنه خارج كند متوسل گشت و آن‌گاه گفت: «ديدي خدا با خانوادهٌ شما چه كرد؟» ليكن، زينب كبري در‌نهايت فشاري كه از تجسم فاجعهٌ عزيزان بر او وارد مي‌شد، رسالت بلند خود را والاتر از آن مي‌دانست كه در‌برابر هرزهٌ پليدي چون ابن‌زياد كمترين اندوهي كه نشانهٌ ضعف باشد ابراز كند. از‌اين‌رو با همان قوت و اقتدار در عاليترين مدار از قضا و قدر انقلابي قرآن كه تمام سعي ابن‌زياد كاربرد ارتجاعي آن بود، استفاده كرد و پاسخ داد: «مارأيت الا جميلا قوم كتب‌الّله عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم و سيجمع‌الله بينك و بينهم فتحاجون اليه و تخاصمون عنده فانظر لمن يكون الفلاح يومئذ…» (در‌مورد آنان جز نيكي نديدم، خدا برايشان قتل نوشت پس برون شدند به‌سوي آرامگاههايشان (مستفاد از بخشي از آيهٌ‌154 آل‌عمران) و به‌زودي خدا بين تو و ايشان را جمع خواهد كرد تا در نزد او حجت بياوريد و مخاصمه كنيد… پس آن روز بنگر تا پيروزي از كيست؟)

و به‌اين‌گونه با طبيعي جلوه دادن افتخارآميز شهادت آنان، تلويحاً نيز فرزند زياد را تخفيف نمود و به‌محاجه‌يي در نزد‌ همان خدا كه گويا شكرش را مي‌گذاشت و لاجرم سخت در پي داشت فرا‌خواند و آن‌گاه مسأله را در سطح بي‌نهايت آن فلسفهٌ بزرگ مطرح كرد تا شكست و خواري نهايي او را نشان دهد.
اما اين چند‌جملهٌ كوتاه كه حاوي پيش‌بيني نگون‌بختانهٌ شومي براي ابن‌زياد بود، چون پتك بر مغزش خورد و آن دل سياه و چون سنگ را كه از هيچ جنايتي متأثر نمي‌شد، هرچه سهمگين‌تر لرزاند. عنانش از دست رفت و فرياد زد: «اين زن غيبگوست. قسم به‌جان خودم كه پدرش هم از كَهَنه بود».
زينب كبري مطمئن از صحت پيش‌بيني دقيقي كه از بطن آن فلسفهٌ بلند برمي‌خاست، خونسردانه گفت: «شگفتي نيست كه من غيبگو باشم. من از كسي در عجبم كه امام خود را بكشد، در‌حالي‌كه بداند كه در آن جهان بازپرسي خواهد شد و خداوند از وي انتقام خواهد كشيد…»
دراين هنگام ام‌كلثوم گفت: «اي پسر زياد اگر چشمان تو به‌كشتن حسين روشن شد، چشم رسول خدا به‌ديدار او روشن بود» و بدين‌گونه هر گونه نسبت ابن‌زياد و رژيمي كه او بدان وابسته بود با قرآن و پيامبر نفي شد. اما بيش‌از اين براي ابن‌زياد هرگز قابل تحمل نبود، به‌شدت لرزيد و غضبناك شد. آخر اين چه حكمت است كه با آن‌همه كشتار سبعانه، اين‌چنين در‌برابر زني بيچاره و مغلوب است. چيزي نمانده بود تا ابهام اين خلأ تازه را در قلب سياهش با فرمان قتلي جديد پر كند، اما ملامت يك‌تن از حاضران جلو گرفت.
آن‌گاه باز‌هم ابن‌زياد در عطشي سوزنده از ذره‌يي پيروزي رو به‌علي‌بن حسين‌(ع) كرد و پرسيد: …كيستي؟ پاسخ شنيد «علي‌بن حسين». ابن‌زياد از بيچارگي باز‌هم به‌همان روش شكست‌خورده تأسي جست و پرسيد «مگر خدا علي‌بن حسين را نكشت؟» و علي گفت: «برادري داشتم كه نام او هم علي‌بن حسين بود و مردم (لشكر ابن‌زياد) او را كشتند».
ابن‌زياد كه اكنون كاملاً ورشكسته بود، به‌لجبازي بچه‌گانه افتاد و گفت: «اين‌طور نيست، خدا او را كشت». علي در پاسخ، اين عبارت قرآني را كه به‌راستي كوبنده‌ترين جواب بود، عرضه كرد: «اليه يتوفّي الانفس حين موتها» (خدا جانها را به‌هنگام مرگ مي‌گيرد) كه ضمن آن اكيداً ابن‌زيا‌د و لشكرش را قاتل مي‌دانست.
باز هم ستمگر از غلبهٌ جواني كم‌سن‌و‌سال، كه از بيماري به‌شدت فرسوده بود، در خشم شد. ديوانه‌وار فرياد زد: «تو هم هنوز حق داري كه در جواب من ايستادگي مي‌كني؟» و آن‌گاه فرمان داد او را گردن بزنند. و اين ديگر بالاترين حربه بود تا كسي، هر‌چند قوي، را بلرزاند و به‌خواهش وادارد. اما علي مطمئن و خونسرد چنان‌كه گويي بي‌اهميت‌ترين خبرها را شنيده است، حقيرانه در او كه با ديدن آن‌گونه شواهد و نمودها هنوز هم مرگ را براي اين گروه به‌تهديد پيش مي‌كشيد نگريست و گفت: «ابالقتل تهدّدني يا ابن‌زياد اما علمت القتل لنا عادة و كرامتنا الشّهادة» (اي پسر زياد ما را به‌قتل بيم مي‌دهي، مگر ندانسته‌اي كه قتل عادت ما (خاندان ما) و بزرگواري در شهادت ماست). آن‌گاه بي‌اعتنا به‌آن‌همه غضبي كه در احاطهٌ مردان مسلح بسيار عليه او زبانه مي‌كشيد، افزود: «پس از كشتن من مردمي پرهيزگار و مسلمان همراه اين زنان بفرست كه با ايشان به‌دستور اسلام رفتار كنند».
به‌راستي ابن‌زياد نمي‌دانست چه كند؟ از آن‌سو زينب كبري برخاست و به‌قوت، فرياد زد: «اي پسر زياد هنوز آن‌قدر كه خون ريختي بس نبود؟» و از بردن علي جلو گرفت.‌و مگر «ابن‌زياد» ديگر مي‌توانست قدمي به‌جانب اين توفان مجسم، كه همين چند‌لحظه پيش به‌سختي ضربتش را چشيده و از ابهتش بيمناك شده بود، پيش نهد؟ به‌خواري دستور داد تا اسيران را در خانه‌يي مخروبه زنداني كردند و خود به‌مسجد شتافت تا مگر با اعلام فيروزي و قدرت‌نمايي به‌مردم ستمكش، شخصيت گم‌گشتهٌ خود را كه در برتري‌جويي سفاكانه و رذيلانه نسبت به‌نيروهاي حق‌طلب خلاصه مي‌شد، باز‌يابد. همان شخصيتي كه در اين مجلس لگدها خورد و پايمال گامهاي خستهٌ يك‌جوان و مشتي زن اسير گرديده بود، اما در مسجد نيز چيزي جز مشت محكم عبدالله در انتظار او نبود.
تا آن‌كه به‌ناچار چنان‌كه يزيد خواسته بود، كاروان اسرا را به‌دمشق فرستاد تا هم خود را راحت كند و هم به «شاهنشاه عظيم‌الشأنش» برساند كه چه‌ها كشيده است. اما براي ابن‌زياد از‌آن‌پس كمتر زمان آسايش و راحتي بود. هر‌زمان مقاومت مردم در اين‌جا و آن‌جا اوج مي‌گرفت.
چنان مي‌پنداشت كه با كشتن حسين، فتنه را ريشه‌كن و شيعه را نوميد خواهد ساخت و به اين ترتيب آنان را وادار خواهد كرد كه دست از آرزوها بشويند و به‌آن‌چه ناچار بايد به‌آن گردن نهند، سر فرود آرند. ولي چنان‌كه در جزء ديگري از اين كتاب خواهيم ديد، ابن‌زياد فتنه را گداخته‌تر كرد و كار بد او كارهاي بد ديگري را سبب شد و خونهاي ريخته شده، و شكنجه‌هايي كه به‌كودكان و زنان داده شد همه جز بر‌خلاف آن‌چه زياد مي‌خواست نتيجه به‌بار نيآورد…(167)
ليكن چاره‌يي نداشت جز آن‌كه ناراضيان را احضار مي‌كرد و اگر دست از عقيدهٌ خود برنمي‌داشتند، مي‌كشت. گويي كه در طنين نداي «دوري از ننگ» امام‌(ع) (هيهات منّا الذلّه) كمتر كسي از ايشان در مقابلش سر‌خم مي‌كرد و اين باز‌هم بر درندگي سبعانه‌اش بي‌منتها مي‌افزود.
از پيامبر اكرم‌(ص) روايت كرده‌اند كه در تشريح سيرهٌ ستم‌پيشگان گفت:
«اذا ارادالّله انفاذ قضائه و قدره سلب ذوي العقول عقولهم حتي ينفّذ فيهم قضائه و قدره فاذا امضي امره ردّ اليهم عقولهم و وقعت الله امه…»
«گاهي كه خدا بخواهد قضا و قدر (ضرورتها و اندازه‌گذاريها و ضوابط) خود را به‌انجام برساند عقل عقلا را از ايشان بگيرد و چون كار خود را درگذارند عقلهايشان را باز‌پس دهد و آن‌گاه از آن‌چه افتاده پشيمان گردند…»
بر‌طبق اين بيان رسول خدا‌(ص) كه صرفاً تذكار ديناميسم روابط اجتماعي انسان و دنبالهٌ حركت حاكم بر كل جهان است، سنن الهي كه در بطن هر موجودي جاري است، با چنان قاطعيت و «ضرورتي» عمل مي‌كند كه فوق تمام حسابگريهاي ناشي از عقل مجرد است. به‌اين‌ترتيب كليهٌ تفكرات و طرحريزيهاي جناح حق‌پوش ضد‌تكاملي كه در اوج خود به‌قالب حسابگري تاجرمآبانه مجسم مي‌گردد از آن‌جا كه بي‌اعتنا به‌سمت حركت كلي آفرينش تنظيم شده‌اند، به‌رغم تمام كوششهايي كه در آنها به‌كار رفته باشد، چون آتشي اندك است كه هنوز به كارشان گرمي و روشني نداده، در بارش تگرگ تند ضرورتهاي الهي (كصيّب من السّماء) بي‌اثر و خاموش مي‌شود(168).
«اولئك الذين اشتروا الضّلاله بالهدي فما ربحت تجارتهم و ماكانوا مهتدين مثلهم كمثل الذي استوقد ناراً فلما اضائت ماحوله، ذهب‌الله بنورهم و تركهم في ظلمات لايبصرون»
«اينها هستند مردمي كه با كوشش خود گمراهي را در‌مقابل هدايت خريده پس، اين تجارت نه به آنان سودي بخشيده و نه راهي به‌حق يافته‌اند، مثل آنان چون كسي است كه آتشي را با كوشش و رنج برافروخته، همين كه پرتو آن پيرامونش را روشن ساخت، خداوند نور آنها را برگرفت و برد و در‌ميان تاريكيهايي واگذارشان كرد كه چيزي را نمي‌بينند»(169).
و بر همين بنياد است كه دانش مبارزهٌ معاصر نيز در اوج اعتلاي خود «كليهٌ مرتجعين را ببر كاغذي» مي‌خواند و صريحاً تباهي و بي‌نتيجگي جميع شيوه‌ها و افعال دشمن گرگ‌صفت را، در ديد كلي، لمس كرده است.
اكنون نيز حال يزيد و حكومتش به‌رغم آن همه «دُهاة» و رايزنان زيرك، بهترين مصداق بيان رسول اكرم‌(ص) است.‌گويا «هنوز مشت و لگد محكمي» كه بر پيكر منفور آن حكومت كه از خونهاي آزادگان فربه شده بود، فرود آمد بس نبود،‌كه فرمان داد اسرا را به‌دمشق بياورند.
شايد نقشهٌ زيركانه و حساب‌شده اين بود كه با گرداندن بازماندگان امام‌(ع) در آباديها و شهرهاي اين راه طولاني، در‌حال اسارت، و با سرهاي كشتگانشان، و آن‌گاه در‌آوردنشان به پايتخت، گذشته از نتايج ديگر، «آثاري» را كه امام‌(ع) و ياران، در ضمن «راه» مدينه تا كربلا از خود به‌نمايندگي از جانب مكتبشان به‌جا گذاشته بودند، خنثي شود. بلكه به‌زودي اين حادثه، چون يك‌طغيان و فتنهٌ محلي از خاطره‌ها پاك شود.
اين تبهكار پليد فرو‌رفته در سفاهت حيوان‌منشانه‌اش كه مانند جميع ستمگران تاريخ، هرگز قادر نبود جز نتايج آني كوتاه‌مدت را ببيند، نمي‌دانست كه شيوه‌هاي اردوي حق نه‌تنها براي جناح ضد‌انقلابي قابل استفاده نيست، بلكه زيان‌بار نيز هست(170). و چنين بود كه همهٌ عقلا و دُهاة اموي به‌بيان پيامبر «مسلوب‌العقل» شدند تا قضاي الهي بگذرد و آن جرقهٌ حق‌طلبي بر خرمن منطقهٌ شمالي بلاد اسلامي نيز كه در پوششي از تجاوز و ستم فرو‌رفته بود، بيفتد و حريق برانگيزد كه ايشان آن‌همه از آن بر‌حذر بودند (… ما كانوا يحذرون آيهٌ‌6، سورهٌ قصص).
از آن‌سو چون كاروان به‌جانب دمشق به‌راه افتاد، باز‌هم افشاگري و كار توضيحي كه به‌اولي‌ترين وجه بر‌اساس حادثهٌ عاشورا، سست‌كنندهٌ پايه‌هاي حكومت بود، در جبههٌ امام‌(ع) ادامه داشت. رايحهٌ عمل حسيني به‌وسيلهٌ علي فرزند امام‌(ع) و زنان و دختران، به‌هرجا پراكنده مي‌شد و آن‌گاه به‌وسيلهٌ مسافران و شاعران كه از عمده‌ترين وسايل ارتباط‌جمعي آن روز بودند، تا دورترين نقاط مي‌رفت و بدين‌گونه در اندك‌مدت، جو سرزمينهاي اسلامي را روح بيدارساز جنبش فرا‌گرفت. و ديري نپاييد كه مكه و مدينه، كه مهمترين مراكز انفجاري اين جو بودند، مشتعل گرديد.
آن‌گاه اسرا به‌دمشق وارد شدند. بار‌ديگر آن‌چه كه در كوفه گذشت تكرار مي‌شد، با اين تفاوت كه اين‌جا كه حكومت اموي ريشهٌ چهل‌و‌شش‌ساله(171) در آن داشت، بسي بي‌خبرتر و خاموش‌تر از كوفه بود. از‌اين‌رو ناآگاهي و ناشنوايي آن‌چنان غشاي سنگيني شده بود كه دريدن هر‌ذره از بافت آن بي‌گمان فتح مهمي محسوب مي‌شد.
از طرف ديگر، هر‌ضربه‌يي به‌پايتخت و شاه اسلام‌پناهي كه در آن‌جا مسكن داشت، با شدت تمام در ساير نقاط طنين مي‌افكند و عكس‌العمل به‌وجود مي‌آورد.
در دربار پادشاهي، يزيد نيز مدهوش از دو‌باده، يكي آن‌كه از سالها پيش بدان رسيده بود و يكي ديگر فيروزي بر‌امام كه اخيراً حاصل شده بود، نشسته و با چوب بر‌سر امام‌(ع) كه در طشتي از طلا و در‌مقابلش بود، مي‌زد ‌و به‌غرور و تكبر تمام، با اطمينان ابلهانه از ريشه‌كن كردن درخت شورش، و تضمين سلطنتي طولاني و فراموشي مضاعف از وجود دائمي نيرويي مخالف، عنان خود را از دست داده و با بي‌شرمي تمام و حتي بي‌اعتنا به زير‌و‌بم‌هاي سياست‌بازانه، چنين آوازه‌خواني مي‌كرد:
…به سلطنت نقد رسيدم
من قروضي كه به‌پيغمبر داشتم، ادا كردم.
و قصاص فاميل خود را كه به‌دست او كشته شده بود، گرفتم(172).
اما اين‌جا نيز، اين اطمينان و مستي رذيلانه، با سكوت جبن‌آميزي كه از ترس اين ديو پليد اطرافش را احاطه كرده بود، چندي نپاييد. امام سجاد‌(ع) از جانب اسيران، اين‌هر‌دو را شكست و اعلام نمود كه سخني دارد و آن‌گاه گفت: «اي يزيد، چه گمان مي‌كني به‌رسول خدا‌(ص) اگر ما را در اين‌حال ببيند؟»
شگفتا از جواني اسير كه اين‌چنين جسورانه، فرمانرواي خودكامهٌ بلاد اسلامي را كه در اوج اقتدار، سر‌بريدهٌ مهمترين مخالف خود را در پيش دارد و موكداً اميرالمؤمنين خطاب مي‌شده، به‌نام صدا مي‌زند كه گويا گماشته‌يي از خود را مي‌خواند. آن هم در نهايت شهوت قدرت‌نماييش كه از هيچ بدكارگي و فرمان قتلي ابا ندارد. از‌جانب ديگر با اين بيان، به‌ستمگر هشدار داده شد كه اساس حكومتش بازماندهٌ همان رسول خدا‌(ص) است كه مردم را چنان به‌نام وي تحميق مي‌كند و اين به‌ويژه، بر حاضران مجلس مؤثر افتاد. چنان‌كه آن بدكارهٌ پليد و ستمگر كه از اين ضربه، كه سكرات پر‌حلاوت هرزگي‌بارش را از‌هم دريده بود، به‌تنگنا افتاده و گفت: اي پسر حسين، پدر تو قطع رحم كرده و حق مرا ناديده گرفت و سلطنت مرا حق خود پنداشت. و افزود: سپاس خدا را كه پدر ترا كشت.
باز‌هم همان شيوهٌ منفور ورشكسته و استفادهٌ دزدانه از مفاهيم قرآني كه محور عمدهٌ فرهنگ ضد‌«علوي» نظام معاويه‌يي را تشكيل مي‌داد.
علي فرياد زد: «لعنت خدا بر‌كسي كه پدرم را كشت…»
و ديگر شاه ستمگر شقاوت‌پيشه چه برگي داشت كه بر‌زمين بگذارد؟ در فضيحتي بي‌انتها از فاش‌شدن دروغ نابكارانه‌اش، كه به‌خدا نسبت مي‌داد، آوازه‌خواني را از‌سر گرفت.
و چرا كه نخواند، اكنون كه «سرحسين در‌مقابل اوست»؟
و چه مشتهاي محكم كه از اين حسين و خاندانش بر آل‌ابي‌سفيان، كه در شمار كفر و شيطنت مجسم بودند، نخورده بود؟
لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء و لا وحي نزل…
بني هاشم سلطنت را بازيچه قرار دادند.
زيرا نه خبري (از‌جانب خدايي) بود و نه وحي نازل مي‌شد.
از علي خونخواهي كرديم
و جنگ بدر را تلافي نموديم
اي‌كاش كه پدرانم، كه در جنگ بدر بودند، امروز مي‌بودند و شاد مي‌گشتند و مي‌گفتند:
اي يزيد، دست مريزاد
آري پدرم مرا اين‌گونه سفارش كرد و من‌هم امر او را اجرا كردم.
اين است نمودار صحت و قوت خط‌مشي جنبش، كه بلافاصله پس‌از صلحنامهٌ امام حسن‌(ع) با معاويه، پيگيرانه تعقيب مي‌شد تا به‌چنين حدي برسد كه دشمن در اوج اقتدارش، خود نقاب از چهرهٌ ننگين ضد‌قرآنيش بردارد.‌و بي‌هيچ واهمه‌يي، ماهيت رذيلانه‌اش را به‌خلقهاي ناآگاه مسلمان بشناساند.
همان چهرهٌ سياه و عفريت كه ساليان دراز به‌ضرب قرآن بر‌نيزه كردن و لعن علي‌(ع) و انبوهي از روايات و احاديث جعلي و تحريف تبيينات قرآني آرايش شده بود، و اكنون در آخرين مرحله، با مجاهدت فعالانهٌ مشتي اسير كه عمدتاً در افشاگري و پراكندن آگاهي تبلور مي‌يافت، پيروزمندانه از‌هم مي‌دريد. البته «بايد اين فكر را از سر خارج كنيم كه پيروزي را مي‌توان به‌ياري بخت و اقبال و بدون مبارزهٌ سخت و تلخ و بدون خون‌و‌عرق به‌آساني به‌دست آورد»(173).
چنان‌كه يكبار كه فرصتي در بازار شام به‌دست امام سجاد‌(ع) افتاد:
…هنگامي بود كه اهل بيت را بر‌در مسجد دمشق، همان‌جا كه معمولاً اسيرها را نگه‌مي‌داشتند، به‌پا‌داشته بودند و مراسمي هم در‌ميان ايشان بود. پس يكي از پيرمردان شام رسيد و گفت: «الحمدلله قتلكم و اهلككم و قطع قرون الفتنه… (شكر خدا را كه شما را كشت و از‌ميان برد و شاخهاي فتنه را قطع كرد). آن‌گاه در دشنام و ناسزا گفتن به‌اهل‌بيت كوتاهي نكرد. امام چهارم صبر كرد تا هرچه مي‌خواست گفت و گفتار وي به‌پايان رسيد. آن‌گاه امام‌(ع) روي سخن به او داشت و جوابش را داد. چه جوابي؟ بد گفت؟ نه. ناسزا گفت؟ نه. از وي گله كرد كه چرا فحش مي‌دهي؟ باز‌هم نه…
امام چهارم‌(ع) در اين موقع هم بيمار بود و هم مسافر، و رنج راه از كوفه تا دمشق را ديده بود و هم اين‌كه داغديده و مصيبت‌زده بود. علاوه، به‌شهري وارد شده بود كه در آن تاريخ، كا نون دشمن و دشمنان آل‌عصمت بود. اين مرد شامي هم دشنامها داد، ناسزا گفت، اظهار خوشحالي كرد و خدا را بر‌آن‌چه پيش آمده بود شكر و سپاس گفت. چه‌كسي مي‌تواند با اين‌همه موجبات ناراحتي و عصبانيت از‌جا در‌نرود و عصباني نشود و سخني تند و ناروا، در‌مقابل آن‌همه ناروايي كه شنيده است، نگويد؟ هركه باشد قادر نيست تا خويشتن را ضبط كند و اين تنها زيبندهٌ فرزند حسين‌(ع) بود كه چون معلم مهربان و دلسوز، مانند كسي كه از اين مرد شامي جز مهرباني، احترام و ادب چيزي نديده است، با كمال خوشرويي و نرمخويي از وي پرسيد كه قرآن بلد نيستي؟ گفت چرا. فرمود اين آيه را نخوانده‌اي: «قل لااسئلكم عليه اجراً الا المودّة في القربي»(174). گفت چرا: فرمود به‌خدا ماييم خويشان پيامبر…
امام چهارم با همين يك سؤال، دل آن پيرمرد را از‌جا كند و در ضمير او غوغايي به‌پا كرد. سپس سؤال كرد اين آيه را در قرآن نخوانده‌اي: «و آت ذا‌القربي حقّه»؟ گفت چرا.‌فرمود از اين آيه هم مراد خود ما هستيم. باز پرسيد اين آيه را نخوانده‌اي: «انّما يريدالّله ليذهب عنكم الرّجس اهل البيت و يطهّركم تطهيرا» گفت چرا. فرمود پس ماييم آن اهل‌بيتي كه خدا شهادت به‌طهارت و عصمت ايشان داده است. مرد شامي دست به‌دعا برداشت و سه‌مرتبه گفت: «خدايا توبه كردم، از كردهٌ خويش پشيمانم. خدايا من از دشمنان آل‌محمد و كشندگان اهل‌بيت رسول خدا‌(ص) بيزارم. چطور بود كه من قرآن مي‌خواندم و به اين آيه توجه نداشتم…»
و بر همين اساس بود كه 46‌سال فشار و دروغ اموي، گاه با يك‌تماس پس‌زده مي‌شد، تا راه براي نشاء تخمهٌ نيالوده‌يي هموار شود.
و اما در مجلس يزيد، تعارض قدرتها هم‌چنان به‌شدت ادامه داشت. يك‌تن از سركردگان با‌اشاره به‌فاطمه، دختر امام‌(ع)، از يزيد خواست تا اين «كنيزك» را به‌او ببخشايد. زينب كبري برآشفت و مرد پست‌نهاد را به‌خاموشي امر كرد و با تغيّر گفت: «سوگند به‌خدا اگر بميري اين‌كار نشود و يزيد قادر نيست چنين كند»(175).
يزيد گفت: «دروغ گفتي، بر اين كار قادرم اگر بخواهم».
زينب‌(ع) با قاطعيت فرياد زد: «هرگز قادر نيستي».
اما يزيد در‌نهايت بي‌شرمي، باز هم آن شيوهٌ قديم را به‌كار گرفت و گفت: «دروغ مي‌گويي اي دشمن خدا». بانوي منزه انقلابي كه ديگر تحمل كلمات و ضوابط اين‌چنين مستهجني را نداشت، به‌پا‌خاست و ـ‌چنان‌كه گويي موجوديت يزيد و دربار تسليح‌شده‌يي را كه به‌رنگي از ابهت كاذب، كه جز سرهاي كشته پشتوانه‌يي نداشت،‌آغشته بود، به‌چيزي نمي‌گيرد‌ـ به‌سخن آغازيد:
«صدق‌الله و صدق رسول‌الله ‌يا يزيد.‌ثمّ كان عاقبة الّذين اساؤا السّوأي ان كذّبوا بآيات‌الله و كانوا بها يستهزؤن» (آيهٌ‌10، سورهٌ روم).
«اي يزيد راست گفتند خدا و رسولش، پس عاقبت كساني كه زشتي به‌جا مي‌آورند اين است كه آيات خدا را تكذيب (و تحريف) كنند و آنها را به‌مسخره گيرند».
«اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاساري…»
«اي يزيد آيا اين‌سان كه عرصهٌ زمين و پهنهٌ آسمان را بر ما فرو‌بسته‌اي و ما را چون اسيران، به‌هر‌شهر و ديار سوق مي‌دهي، گمان تو بر آن است كه خداوند از بزرگي و حشمت ما كاسته و بر عظمت و مقام تو افزوده است؟ آيا چنين رويدادي را نشانهٌ عظمت و منزلت و بزرگواري خويش مي‌پنداري؟ اين عُجب و غرور، اين شادكامي و سرور تو، زادهٌ همين انديشه و پندار تست كه ملك جهان را به‌كام خويش يافته و سلطنت را به‌مراد خود شناخته‌اي. هان اي يزيد آهسته‌تر باش. آيا سخن خداي را فراموش كرده‌اي كه گفت: كافرپيشگان را گمان نرسد كه در جهت خوشبختي و سعادت فرصتي به‌آنان بخشيده‌ايم (بلكه) ما به‌ايشان مهلت داده‌ايم تا بر گناهان خويش بيفزايند و بر آنان عذاب ما مقرر است.
اي پسر آزاد‌شدگان(176)، اين از دادگستري و عدالت توست كه زنان و كنيزان تو پرده‌نشينان‌اند ولي دختران پيامبر‌(ص) را اسير به‌هر‌شهر و ديار كوچ مي‌دهي و آنان را به‌همراهي دشمنان، در‌حالي‌كه از مردان و حاميان ايشان كسي بر‌جاي نمانده است، انگشت‌نماي خاص‌وعام مي‌كني؟
چگونه جز اين اميد بر‌فرزند كسي مي‌توان داشت كه خون‌جگر‌(177) پاكان را مي‌مكد و گوشت اندام او از خون شهيدان روييده است.
چگونه از دشمني ما دست بردارد كسي كه همواره با ديدهٌ خصومت به‌ما نگران بوده است؟ آري بي‌آن‌كه گناهي بشماري و خويش را از عملي چنين ناستوده نكوهش كني، مستانه فرياد بر‌مي‌آوري و چوب بر لب‌و‌دندان حسين مي‌زني و مي‌گويي «بزرگان قوم من شاد و خرم مي‌شدند و مي‌گفتند اي يزيد دست مريزاد» چرا چنين نگويي؟ كه پنجهٌ خود را به‌خون فرزندان محمد‌(ص) آغشته‌اي و آل عبدالمطلب را كه ستارگان زمين بودند، خاموش كرده‌اي. اينك سران گذشتهٌ طايفهٌ خود را ندا مي‌دهي و چنين پنداري كه آنان صداي ترا مي‌شنوند. هر‌آينه، تو نيز به ايشان پيوسته خواهي شد، در‌حالي‌كه با خود بگويي كاش دستم شل و زبانم لال بود. و اي‌كاش آن‌چه را كه گفته‌ام نمي‌گفتم، و آن‌چه را كه كرده‌ام، نمي‌كردم.
اي خداي بزرگ، حق ما را بستان. انتقام ما را از ستمگراني كه بر‌ما ظلم كردند بازگير و خشمت را بر آنان كه خون ما را ريختند و ياران ما را كشتند، فرود‌آر. يزيد، هرگز مپندار كه جان‌باختگان "راه خدا" مردگانند، بلكه آنان زنده‌اند و در نزد خدا روزي مي‌خورند(آيهٌ‌169، سورهٌ آل‌عمران).
آن‌جا كه خدا داوري كند و پيامبر‌(ص) او دادخواه و جبرييل امين گواه باشد براي تو كافيست. آنها كه ترا بر اين مسند و مقام نشاندند (حزب اموي) و بر‌گردن مسلمانان سواري بخشيده‌اند، زود است دريابند كه از جمع ستمگران، چه نكوهيده ظالمي برگزيدند، و زود است كه دريابند كداميك را در آن سراي سرانجامي هولناك‌تر است. من ترا ناچيزتر از آن مي‌شمارم كه با تو سخن گويم. هرچند كه شايسته مي‌دانم تا ترا سرزنش و توبيخ كنم. اين دستها،‌خون ما ريخته و اين دهنها گوشت ما را طعمهٌ خود ساخته‌اند و آن پيكرهاي پاك به‌خاك افتاده را طعمهٌ گرگ و كفتار بيابان كرده‌اند. اي يزيد اگر اينك پيروزي بر ما را غنيمت خويش مي‌انگاري، چه زود خود را تاوان‌ده غرامات ما خواهي يافت، در حالي كه جز آن‌چه از پيش فرستاده‌اي، چيزي در دست تو نخواهد بود. خداوند بر بندگان خويش بيداد و ستم نمي‌كند و ما به‌سوي او شكايت مي‌بريم و در او پناه مي‌جوييم. تو نيز به‌جهد و كوشش، نيرنگ و فريب خود به‌كار ببند، ولي به‌خدا قسم هرگز نتواني نام ما را محو و نابود و فروغ وحي ما را خاموش گرداني. سرانجام ما بر تو روشن نيست و دامن تو از آلودگي اين ننگ پاك نخواهد شد. عقل تو ناچيز و روزگار تو كوتاه و جمع تو پريشان است؛ آن دم كه نداي منادي برخيزد كه نفرين خدا بر ستمكاران باد.
خدا را سپاس كه آغاز ما را به‌عبادت (بندگي) و انجام ما را به‌شهادت مقرون داشت.‌از پيشگاه او بر شهيدان خود، ثواب روز‌افزون و پاداش بزرگ مسألت داريم و خواهانيم كه ما را به‌جانشينان شايسته مباهي دارد. او خدايي مهربان و رحيم است و كفايت ما بر چنين خدايي است…»
و بدين‌گونه زينب‌(ع) داغديده و اسير، با قد‌برافراشتن در‌برابر آن شاه پليد بد‌سيرت كه نقطهٌ اوج رسالتش محسوب مي‌شد، زن انقلابي منزه را به‌مثابه وجود جهش‌بخشي جديد، بر‌تاريخ تكامل انسان افزود.
نظري هوشيارانه و دقيق به‌سخناني كه آن بانوي پاك و شجاع در دربار يزيدي ايراد نمود ـ‌چه آن‌جا كه مي‌پرسد آيا گمان تو بر آن است كه خداوند از بزرگي و حشمت ما كاسته؟ و چه آن‌جا كه خدا را بر سرنوشت،‌عبادت، آغاز و شهادت انجام سپاس مي‌گزارد و براي ادامهٌ كار جنبش براي بازماندگان امام‌(ع) شايستگي مسألت مي‌كند‌ـ مسلم مي‌سازد كه انگيزهٌ وي در اين بيانات، نه مرثيه‌خواني ضعيفانه و داغ‌ديدگي و اسارت است، و نه رجزخواني بزرگي‌طلب و قهرماني‌گري بي‌محتوي. «بلكه اظهارات زينب كبري بي‌واسطه از متن شكوهمندانهٌ همان فلسفهٌ بزرگي كه بر سراسر دقايق عاشورا پرتو ابهت‌بار افكنده بود، برمي‌خاست و بر همين پايهٌ محكم بود كه منزلت پوچ يزيدي را از هم دريد و به‌صورت فرصتي براي ازدياد گناه و عذاب مجسم ساخت و آن‌گاه به‌هوشمندي تمام، دفتر جنبش را در رئوس اصليش كه تا "بدر" و "احد" سابقه داشت، ورق زد و در هر‌صحنه، نابكاري شيطاني حزب اموي را نشان داد و پس‌از اين با اطميناني مسلم به‌تبليغ آينده پرداخت. همان آيندهٌ تابناك و درخشان جهان در حال پيشرفت كه هيچ‌كس قادر به‌تغيير سير عمومي تاريخش نيست»(178).
و از همين هم فراتر‌رفت تا در طالع افق تابناك‌تر، جاودانگي بي‌غروب كه وادي پرشورش دربارهٌ نوع انساني است «حيات» و زندگي و «روزي» بس عاليتري را بر آنها، كه ستمگر مي‌پنداشت كشته است، نشان داد. و در روي ديگر اين افق قرآني، آيندهٌ سهمناك ظالمين را ترسيم نمود كه جز خواري و خذلان ندامت‌بار، هيچ نخواهند نداشت.
به‌راستي بي اين افقها و بدون آن فلسفهٌ قرآني بزرگ، اين بيان جز قهرماني‌گري نبود كه عقل او را ناچيز خواند و نهيب زد «با جهد و كوشش، نيرنگ و خديعت خود را به‌كاربند. ولي به خدا قسم هرگز نتواني نام ما را محو و نابود و فروغ وحي ما را خاموش گرداني…»
آري، بر اين اساس زينب كبري، به‌زيركي انقلابي دريافته بود كه در پس اين بزم يزيدي با سرهاي كشته و خيل اسيرانش، كه اغلب بعضي را «مجذوب» قدرت ظاهريش «مي‌كند»، ضعف باطني پنهان است، و نظم اموي به‌عنوان «پديده‌يي موقت» مي‌رود كه چون «ظلمت و تاريكي به‌زودي وداع» كند(179).
با اين احوال، بار‌ديگر قدرت يزيدي «در تعارض قدرتها» به‌آشكار مغلوب شد و او كه خود در هجوم اين توفان سهمگين غرقه و ره‌گم‌كرده بود، ديگر چه جرأت داشت تا دختر امام‌(ع) را «بخشش» كند. كجا بود ابن‌خلدون حكيم قرآن‌خوانده(!) كه فقدان «شوكت» را بر عمل حسيني خرده مي‌گيرد، تا بر اين صحنه كه بر‌يك‌سويش شاه جبار و ستمگر محصور در انبوهي از سپاهيان نشسته و سرهاي بي‌تن مهمترين مخالفانش را پيش پا دارد، و در‌سوي ديگر مشتي اسير از زن و كودك و يك‌جوان در زنجير قرار گرفته‌ا‌ند، نظاره كند و دريابد كه شوكت و عزت چيست و در كجاست تا ديگر كلماتش را چنين سهل و بي‌ارزش به‌كار نبرد…
مي‌گويند در همان مجلس، يزيد در نهايت ذلت و ترس از خرمن آتشي كه مي‌رفت او و حكومت و كاخش را يكجا بسوزاند، دستور داد زنجير از اسيران باز كردند.
اما پس‌از اينها نيز باز يزيد، كه مانند همهٌ مرتجعين نمي‌توانست از گذشته و تاريخ دريافت عبرت‌انگيز داشته باشد، به‌مسجد شتافت تا در مجلس رسمي كه با حضور علي‌بن حسين‌(ع) براي بدگويي به علي‌بن ابيطالب‌(ع) و فرزندانش و تحريف اذهان نسبت به‌حادثهٌ عاشورا تشكيل شده بود، شركت جويد.
نگونبخت شقاوت‌پيشه، گويي آن‌چه را كه از اين مسجد‌رفتنها اخيراً بر ابن‌زياد‌ گذشته بود، از ياد برده باشد. آن‌گاه خطيب سفله‌يي به‌منبر رفت و در ناسزاگويي به‌علي‌(ع) و راه‌و‌رسم او و فرزندانش و پيروان وي (شيعيان) از هيچ هرزه‌درايي فرونگذاشت. از مناقب و «خصال آسماني» شاهنشاهش اميرالمؤمنين يزيد و پدر فقيد كبيرش! معاويه، بنيانگذار حكومت نوين، داد سخن داد و يزيد را كه در اين‌جا ميدان را بي‌هماورد يافته بود، خوب نشئه كرد. به‌ويژه آن‌گاه كه سخنراني به‌اوج خود رسيد و گوينده در خصال آل‌ابي‌سفيان مي‌گفت: «و در سعادت دنيا و آخرت (مردم) بديشان نيازمند مي‌باشند و جز راه اينان راهي به‌خداي متعال و رضاي او نيست»(180) كه ناگهان بانگي بلند شد و بي‌باك طنين‌انداز گرديد كه: «ويلك يا ايها الخاطب اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوّأ مقعدك من‌النار» (واي بر‌تو اي گوينده، كه خشنودي مخلوق را به‌خشم خالق خريدي، پس بر نشيمنگاه خود در آتش جاي‌بگير) و اين ضربهٌ محكمي بر نشئهٌ ننگين يزيد و بر تمام اذهان تحريف‌شده و فريب‌خورده بود.
آن‌گاه امام سجاد‌(ع) رو به‌يزيد گفت: «آيا مجازم بر اين چوبها برآيم و سخناني بگويم كه هم خدا را خشنود سازد و هم بر شنوندگان مايهٌ اجر و ثواب گردد؟»
البته شجاعت اين گروه براي يزيد قابل حدس بود. اما آن‌چه هيچ بدان گمان نمي‌كرد، چنين فوق‌شجاعت جسورانه‌يي بود كه كلام گوينده را بشكند و آن‌گاه منبر را، با آن‌همه احترامش، «چوب» بخواند. چرا كه بينش يزيدي و حزبش، در‌حد مرگ و كشته شدن، مطلقاً متوقف مي‌شد و در وراي آن هيچ نمي‌ديد كه بتواند چنين گستاخي را توجيه كند. اما،‌امام علي‌بن حسين‌(ع) كه منطقش تازه از آن‌سوي اين حد آغاز مي‌گشت، از چه بترسد كه آن منبر را فارغ از روح صداقت‌مندانه‌اش، جز چوب خشك و سخت هيچ نبود، نشناساند؟
يزيد به‌تنگناي سختي افتاده بود، اگر اجازه بدهد به‌بدترين صورت مفتضح خواهد شد و بي‌ترديد اين بافته تماماً رشته مي‌گردد، و اگر اجازه ندهد كه خود‌به‌خود محكوم است. وانگهي با غوغاي دائم‌التزايد انبوه مردمي كه در طنين آن فرياد جرأت يافته، و بي‌اعتنا به‌نگهبانان سراپا مسلح، با سماجت خواستار گفتار علي‌(ع) هستند، چه كند؟ و طبعاً راهي جز امتناع نداشت و اين امتناع را حاصل غير از آن نبود كه مردم را خروشان‌تر كند. مردمي كه ساليان دراز دروغ شنيده بودند و اينك در قحطي حقيقت، يك‌شعله از آن را كه در آن فرياد تبلور يافته بود، چنين گرامي مي‌داشتند. گويي دستي پنهاني و به‌غايت قوي، همهٌ زحمات دروغپردازانهٌ ساليان را تباه كرد و تأثيرات آن‌را گم كرد(181).
آري به‌راستي همه‌چيز را مي‌توان از انسان سلب و غصب نمود، جز ويژگيهاي خاصه‌اش را(182). و از همين ‌جاست كه ضرورتهاي سرنوشت بلندش، شكوفه مي‌كند. عاقبت قواي حق‌طلب چيره شد و امام سجاد به‌منبر رفت و سخن آغاز كرد. در كلام محكم و استوار وي كه بي‌هيچ لرزشي، پيروزمندانه و پر‌وقار ادا مي‌شد، صداقت و جذبهٌ عجيبي وجود داشت و در زنگ همان صدا بود كه گويي علي و فرزندانش حسن و حسين (عليهماالسلام) و ديگر پيروانشان در اين «چوبها» كه ساليان دراز بر‌فرازش بر‌ايشان دشنامها رفته بود، با خلق محروم و نا‌‌آگاه شام ميعاد داشتند. علي‌بن حسين يك‌به‌يك دروغهاي معاويه‌يي را كه بر‌خاندان رسالت بسته شده بود از‌هم باز كرد. سپس سخنش بالا‌گرفت و به‌تشريح زير‌بناي رهبري و حكومت راستين قرآني پرداخت كه نه بر‌اساس قلدري و زور طبقاتي، بلكه صرفاً بر‌پايهٌ برتريهاي طبيعي گروهي منتخب و نخبه، محكم شده است. آن‌گاه اين صفات را در‌مورد همان رهبراني كه آن‌گونه از‌جانب اين حكومت مورد تهمت و افترا واقع گشته بودند، چنين برشمرد:
«اعطينا العلم و الحلم و السّماحة و الفصاحة و الشّجاعة و المحبة في قلوب المؤمنين».
«خداوند به‌ما علم داد (دانش سياسي و اجتماعي و اقتصادي حكومت) و بردباري و بخشندگي (وسيلهٌ جذب مردم ناآگاه به‌مكتب و انحلال تدريجي آنها در آن) و فصاحت (در تبيين مسائل و احكام) و شجاعت و دوستداري قلب مردم مؤمن (دوستي و احترام جانب خلق كه ضرورتاً دوستي خلق را با رهبري به‌منزلهٌ بالاترين پاداش آن برمي‌انگيزد، همان دوستي كه حكومتهاي ستمكار با هيچ‌قيمت، يك‌ذره‌اش را نمي‌توانند كسب كنند)».
و سپس از پيامبر‌(ص) ياد كرد و شهيدان بزرگوار خاندان رسالت و حسن و حسين (عليهماالسلام)، تا مردم را از خرافهٌ جهل و ابهام كه آن نظام مكر و دروغ عمداً ايشان را در آن غرقه كرده بود، برهاند و عظمت حادثه را زنده كند و آن نامهاي پاك بسي بر‌مردم كارگر افتاد. كار به‌آن‌جا رسيد كه يزيد، كه در پايان طبيعي اين گفتار، انتهاي سلطنتش را نشان مي‌زد دستور داد تا با اذان گفتن بيان امام را مصنوعاً به‌پايان رسانند. از آن سو علي‌(ع) در آخرين لحظه، از آخرين فرصت نيز استفاده كرد و درست وقتي مؤذن به «اشهد ان محمد رسول‌الله» رسيد، باز كلامش را قطع كرد و پيوند ميان خود و پيامبر را يادآور شد و پدرش را نام برد كه فرزند پاك و حق‌طلب همين رسول است و از يزيد پرسيد چرا او را كشته و اموالش را به‌غارت برده و بازماندگانش را به‌اسارت گرفته است؟
ساعتي بعد، انبوه مردم منقلب به‌ضرب آزار گزمه‌هاي يزيدي متفرق شدند. اما ميان اين مردم، با آنها كه از‌سر ناآگاهي، چند‌روز پيش بر‌سر راه اسرا آذين مي‌بستند، در همين مدت اندك سالها فاصله افتاده بود. بر‌اساس همين فاصله، كه به‌خصلت آگاهي و ديگر ويژگيهاي انسان آراسته بود، يزيد مجبور شد تا به‌هرگونه در تكريم اسيران بكوشد و تقصير عاشورا را به‌گردن ابن‌زياد بيندازد. چنان‌كه زنانش به تسليت‌گويي آمدند و دربارش سه‌روز(183) در عزاداري فرو‌رفت.
اين است نمودار صحت خط‌مشي جنبش كه اين‌چنين حريف را به‌ذلت و ندامت كشيد و چنين بود كه اين «اسارت» از آغاز تا پايان براي جنبش جز «پيروزي» هيچ نداشت.
در ژرفاي اين «پيروزي» كه با مجاهدت بسيار تعبيه شد، پيام عميق‌تري كه درك آن پيگيري و تحقيق فراوان فوق‌العاده‌يي مي‌طلبد، نهفته است كه بر حسب آن در قاموس حق‌طلبي، هيچ كلمهٌ «شكست» ممكن نيست.
پانويس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
138ـ ابن‌خلدون، «مقدمه»، جلد اول، صفحهٌ‌45.
139ـ نقل از روزنامهٌ كيهان در زمستان‌1348 (مالرو وزير فرهنگ سابق فرانسه بود).
140ـ ابن‌خلدون، «مقدمه»، صفحهٌ‌419.
141ـ منظورش رجال صدر اسلام است، ولو مختلف‌العمل باشند، اعم از معاويه و علي‌(ع) و سعد‌بن ابي‌وقاص و ديگران.
142ـ اگزيستانسياليسم، ژان پل‌سارتر، ترجمهٌ جواهرچي، صفحهٌ‌30. اين حرف در نهايت با همان شعار پروتاگوارش در يونان قديم فصل مشترك دارد كه مي‌گفت: «انسان ميزان همه‌چيز است» (رجوع شود به‌«شناخت»).
به‌عبارت ديگر، انسان و تمايلات او هدف است نه وسيله.بنابراين، در اين طرز تفكر به‌هرگونه تمايل (اعم از صحيح يا ناصحيح) اصالت داده مي‌شود.
143ـ همان‌جا
144ـ رجوع شود به‌كتاب «شناخت»، صفحهٌ‌7. 
145ـ پروفسور اپارين، عضو فرهنگستان شوروي، كتاب منشأ و تكامل حيات، صفحهٌ‌64.
146ـ كنت دولويي، دانشمند فرانسوي، «سرنوشت بشر»، صفحهٌ‌91.
147ـ جان ففر، دانشمند آمريكايي،‌«از كهكشان تا انسان»، صفحهٌ‌16.
148ـ ابن خلدون، «المقدمه»، صفحهٌ‌406، جلد‌1. 
149ـ سورهٌ حجرات، آيهٌ‌13.
150ـ هركس مي‌خواهد حيات را بفهمد بايستي دربارهٌ آزادي ارادهٌ بشري بينديشد و تفكر كند و به‌چيزي برسد… (پلانك، «علم به‌كجا ميرود؟»)
151ـ سورهٌ ص، آيهٌ‌72.
152ـ سورهٌ احزاب، آيهٌ‌72.
153ـ سورهٌ رعد، آيات‌19 و 20.
154ـ‌سورهٌ رعد، آيهٌ‌18 و سورهٌ انفال، آيهٌ‌24. 
155ـ سورهٌ آل‌عمران، آيهٌ‌169. 
156ـ يك‌انقلابي مي‌گويد: «تاريخ بشريت تاريخ رشد مداوم از قلمرو ضرورت به‌قلمرو آزادي است».
157ـ براي درك مفهوم «مرصاد» مراجعه شود به‌تفسير «ربك لبا‌المرصاد»، سورهٌ فجر، صفحهٌ‌41، قسمت آخر جلد‌2، «پرتوي از قرآن».
158ـ لعن علي و پيروانش از همان آغاز درگيري با معاويه (سال‌35 هجري) تا سال‌99 اكيداً به‌ويژه در خطبات رسمي اجرا مي‌شد تا در اين زمان، عمر‌بن عبدالعزيز آن را لغو كرد.
159ـ دكتر طه‌حسين، الفتنة‌الكبري، صفحهٌ‌27.
160ـ نهج‌البلاغه، ترجمهٌ فيض‌الاسلام،‌انتهاي نامهٌ‌47، صفحهٌ‌978.
161ـ «بررسي تاريخ عاشورا…»
162ـ «الفتنة‌الكبري» صفحهٌ‌368، جلد‌2: «راويان مي‌نويسند كه يزيد از كشتن حسين‌(ع) با آن وضع خود را بري مي‌دانست و اين گناه را از پسر‌مرجانه يعني عبيدالله‌بن زياد مي‌دانست. ولي چنان‌كه مي‌دانيم او را سرزنش نكرد و كيفرش نداد و از تمامي يا قسمتي از كارش او را برنداشت. پيش از اين نيز معاويه، "حجر‌بن عدي" را كشته و گناه آن را به‌گردن "زياد" انداخته و گفته بود: "پسر سميه مرا به اين كار واداشت…" مي‌گويند كه ابن‌زياد نيز تقصير را به گردن عمر‌سعد مي‌انداخت و او نيز خود را مأمور و معذور مي‌دانست…»
163ـ «سخنان حسين‌بن علي»، صفحهٌ‌135، مهدي سهيلي.
164ـ به‌طور كلي «مكر» (در لغت اصيل و قديمي عرب) يعني تدبير و راهيابي جهت انجام منظور. سپس صاحب تدبير براي انجام منظورش فن (تكنيك) به‌كار مي‌برد. فن يعني انجام امر دلخواه به‌طريق غيرمستقيم (پيچيده). في‌المثل انسان مستقيماً نمي‌تواند از شهري با شهر ديگر سخن بگويد و لذا تلفن را كه وسيلهٌ غيرمستقيمي است ابداع مي‌كند. ‌مكر و فن، به‌اين معني، هر‌دو از ويژگيهاي خاص انسان است.
165ـ قرآن، سورهٌ نحل، آيهٌ‌92، از اين‌كه حضرت زينب مضمون آيهٌ فوق را انتخاب كرده است، عظمت درك هدف را توسط آن حضرت نشان مي‌دهد. توجه به‌معني آيات، شناخت حضرت را از بني‌اميه نشان مي‌دهد.
166ـ جملات بين پرانتز نقل به‌عينه يا به‌معني از «بررسي تاريخ عاشورا» است.
167ـ الفتنة‌الكبري، صفحهٌ 270، جلد2.
168 و 169ـ آيهٌ‌16 و 17 سورهٌ بقره، مراجعه شود به‌كتاب «پرتوي از قرآن».
170ـ گويا اين نكته براي آقاي «ناير»، كارشناس جنگهاي ضد‌انقلابي، بسي گران افتاده است كه به‌طعنه چنين مي‌نويسد: «مائو اين اصل عزيز را به‌ماركسيستها ابلاغ مي‌كند كه در جنگي كه داراي ماهيت ضد‌انقلابي است، هيچ امكاني براي كارهاي چريكي وجود ندارد».
171ـ از زمان عمر كه معاويه به‌حكومت شامات برگزيده شد.
172ـ منظور آن عده از فاميل يزيد هستند كه در غزوات پيامبر‌(ص)‌در لشكر كفار بودند و به‌دست سپاه اسلام كشته شدند.
173ـ اين جمله، كلام يكي از انقلابيون بزرگ عصر ماست.
174ـ اشاره به آيهٌ‌23 سورهٌ شوري، يعني «بگو از شما براي او (پيامبر) اجري نمي‌طلبيم مگر ابراز دوستي نسبت به‌نزديكانش». مي‌دانيم كه مكرراً از طرف پيامبر‌(ص) در اطاعت و دوستي نسبت به خاندانش تأكيد شده است و حتي قبل از رحلت فرمود كه من كتاب و خاندان را در ميان شما به‌امانت باقي گذاشتم. شايد در نظر اول اين توصيه به‌ابراز دوستي، يك‌برداشت عشيره‌دوستي و قبيله‌يي… تلقي شود، ليكن حقيقت اين است كه مفاهيم پيچيدهٌ اجتهادي قرآن، به‌ويژه در آن روزگار جاهلي، بسيار مشكل بوده است و تنها در‌خور تربيت‌شدگان خاص مكتب رسول‌(ص)‌كه طبعاً از آلودگيهاي جاهلي بسيار بركنار بودند، بود؛ آلودگيهايي كه مانع تفكر و استنباط و قضاوت صحيح مي‌شود. لذا در‌حقيقت توصيه در‌مورد خويشان، مفهومي جز تكيهٌ هرچه بيشتر بر اهميت رهبري صحيح و شايسته ندارد.
باز‌هم تكرار مي‌كنيم كه منظور از خويشان، صرف پيوندهاي خانوادگي نيست، در همين‌جاست كه روشن مي‌شود چرا در سراسر وقايع عاشورا و بعد‌از آن، خاندان رسول‌(ص) تأكيد فوق‌العاده‌يي بر‌اثبات خويشاوندي خود با رسول اكرم‌(ص) دارند. بديهي است بدون روشن شدن اين نقطه‌نظر، اين تأكيد مفهومي جز تكيه بر افتخارات آبا و اجدادي ندارد.
175ـ رسم بود كه در جنگ اسراي غيرمسلمان را به‌عنوان كنيز و غلام مي‌فروختند تا در خانهٌ مسلمانان تربيت شوند. اين‌جا نيز چون خاندان امام‌(ع) را خارجي و كافر قلمداد كرده بودند، لذا مي‌خواست فاطمه را به‌عنوان كنيز ببخشد.
176ـ اشاره به‌جملهٌ پيامبر به‌مردم مكه در روز فتح آن در سال8 هجري به‌هنگام عفو عمومي «برويد شما آزاديد» (اذهبوا فانتم الطلقاء). توضيح اين‌كه پيامبر در مكه بسيار آزار ديده بود و خاندان ابوسفيان در رأس اين آزار‌دهندگان قرار داشتند. سران قريش به‌مردم عادي (عامي) مي‌گفتند اگر پيامبر‌(ص) مكه را فتح كند، كشتار عمومي خواهد كرد. هدف از اين شايعه‌پراكني اين بود كه مردم را در‌برابر پيامبر به‌پايداري وادارند. اما پيامبر‌(ص) يكباره تمام مردم و حتي سردسته‌شان ابوسفيان را آزاد اعلام كرد و اين ضربهٌ مهلكي بود بر تبليغات دروغين ابوسفيان. اين تبليغات از‌جهت بسيار شبيه به‌تبليغات دولت غاصب صهيونيستي بر‌روي يهوديان عامي است.
177ـ اشاره به «هند»،‌ مادر معاويه و زن ابوسفيان، كه جگر حمزه عموي شهيد پيامبر را خورد و خونش را مكيد.
178ـ يك‌انقلابي معاصر مي‌گويد: «جهان در حال پيشرفت به‌سمت آيندهٌ درخشان است و هيچ‌كس قادر به‌تغيير اين سير عمومي نيست. ما بايد پيوسته ترقيات جهان و آيندهٌ تابناك آن‌را در‌ميان خلق تبليغ كنيم، تا از اين طريق، خلق به‌پيروزي ايمان بياورد».
179ـ يك انقلابي مي‌گويد: «هنگامي كه آسمان را پوششي از ابرهاي سياه فرا گرفته بود، ما يادآور شديم كه اين فقط پديده‌يي است موقتي، ظلمت و تاريكي به‌زودي وداع خواهد گفت و سپيدهٌ صبحگاهي مژدهٌ ورود خواهد داد». «در تاريخ بشريت، همواره نيروهاي مرتجع كه در شرف زوال و نابودي‌اند، به‌آخرين مبارزهٌ نوميدانه، عليه نيروهاي انقلابي پناه مي‌برند و اغلب بعضي از انقلابيون تا مدتي مجذوب اين قدرت ظاهري، كه در پس آن ضعف باطني پنهان است، گرديده و از ادراك اين حقيقت عاجز مي‌مانند كه دشمن نزديك به‌زوال و خود در آستانهٌ پيروزي‌اند».
180ـ نقل از صفحهٌ‌186 «بررسي تاريخ عاشورا».
181ـ سورهٌ محمد، آيهٌ‌1: «الّذين كفروا و صدّو عن سبيل‌الّله اضلّ اعمالهم» و آيهٌ‌32 همان سوره: «الّذين كفروا و صدّو عن سبيل‌الّله» «سيحبط اعمالهم»
182ـ خصوصيات ويژهٌ انسان، كتاب «تكامل».
183ـ نقل از تاريخ طبري.

عاشورا، فروغ جاويدان

بدين‌گونه شام، مركز فرمانفرمايي اموي، با ضرباتي چنين هوشيارانه و سخت كه بر‌ذهن دروغ‌زده‌اش مي‌خورد، بيدار شد و يزيد هرچه زودتر اين اسيران را كه چون اخگري سوزان بر‌دامن سلطنتش افتاده بودند، به‌مدينه فرستاد تا لااقل از خود دور سازد. مدينه از اسيرانش، كه به‌راستي چون فاتحين بدان وارد شدند، به‌گرمي استقبال كرد و سخنان امام سجاد‌(ع) سخت در جانش كارگر افتاد. ديري نپاييد كه چهرهٌ شهرها دگرگون شد و در تبي از التهاب حق‌طلبانه فرو‌رفت. از مدينه، همان شهري كه سال پيش به‌هنگام خروج امام‌(ع) لرزهٌ اختناق و وحشت در آن حاكم بود و امام را نصيحت مي‌كرد كه از «بيراهه» برود، خبر رسيد كه «كار» پريشان شده و مردم بر‌ضد او (يزيد) سخن مي‌گويند و اين سخن گفتن را پوشيده نمي‌دارند(1).
آن‌گاه مدينهٌ جديد انقلابي كارگزار يزيد را بيرون كرد و خود را براي سه‌روز قتل‌عام سخت، توسط لشكريان نابكار يزيدي، آماده ساخت(2).
مكه نيز سخت شورش بود تا آن‌كه لشكر يزيد در‌رسيد و كعبه را سنگباران كرد و آتش زد. شهرهاي ديگر نيز از اين حوادث بركنار نبود. تا عاقبت «نتيجهٌ همهٌ اين كارها آن شد كه سلطنت آل‌ابوسفيان رفت و به‌دست ديگران رسيد». يزيد هنوز چهار‌سال بيشتر ملك نرانده بود كه در حين خوشگذراني به‌بدترين صورت هلاك شد. مي‌گويند در سواري، با بوزينه‌يي مسابقه گذاشته بود، از اسب ساقط شد و سقط گرديد(3).
افتضاح حكومت معاويه و يزيد، چنان بود كه پس‌از مرگش، معاويهٌ دوم فرزند يزيد به‌منبر رفت و در نطقي كه منجر به‌مسموم نمودن خودش و زنده به‌گور كردن معلمش، كه در كار او سهم به‌سزايي داشت، شد(4) چنين گفت: «اي مردم جد من معاويه با كساني كه در‌اثر بستگي با رسول خدا‌(ص) شايستهٌ مقام سلطنت بودند، مبارزه كرد و حق علي‌(ع) را غصب نمود و تا زنده بود كارهايي كه مي‌دانيد انجام داد تا از دنيا رفت و در قبر خود از نتيجهٌ گناهان اندوختهٌ خويش بهره مي‌برد و اسير كردار ناشايستهٌ خود مي‌باشد. پس از جد من، پدرم خلافت را غصب كرد. ولي لايق آن نبود و متوجه هواي نفس خود شد تا مرگ گريبان او را گرفته، و نتيجهٌ گناهان خود را و جرمهايش را مي‌برد». پس از گفتن اين جملات مقداري گريست و اشگ بسيار از چشمش جاري شد. سپس گفت: «از بزرگترين مشكلات من اين است كه مي‌دانم عواقب پدرم وخيم و جايگاه او دردناك است. عترت رسول خدا‌(ص) را كشت و مدينه را براي لشكر خود حلال نمود، كعبه را خراب كرد، من ديگر طاقت كارهاي ناشايستهٌ شما را ندارم. اختيار كارها را به‌دست شما گذاشتم هركه را مي‌خواهيد انتخاب كنيد».
بدين‌ترتيب حكومت به‌فرزندان مروان رسيد…
اما در حكومت بني‌مروان نيز از آرامش گذشته كمتر خبري بود. در آغاز، «توابين» كه بر پنجهزار‌تن بالغ مي‌شدند و در رأس آنها سليمان‌بن صرد خزاعي(5) و تني چند از ديگر رؤساي شيعه بودند، به‌خونخواهي امام‌(ع) قيام كرده و به‌شدت با حكومت درگير شدند. از اين‌پس در سراسر بلاد اسلامي با خيلي از مردان و زنان انقلابي مواجه مي‌شويم كه جملگي «مرگ» را بر «ننگ» مرجح مي‌دارند. افسوس كه در اين مختصر، حوصلهٌ تشريح مبارزات پرافتخار اين جانبازان فداكار، كه در طي قرون و اعصار با هر‌زحمت سنگيني حفاظت «بار تكامل را كه راهزنان ستمگر بسياري داشت» بر شانه‌هاشان تحمل كردند، نيست و بي‌گمان بي اين تشريحات و بررسي آثار متقابلهٌ آن بر‌ديگر نهضتهاي آزاديبخش سراسر جهان، كمتر مي‌توان اهميت تأثيرات عاشورا را بالمجموع دريافت. به‌ويژه براي آنان كه فارغ از سختيهاي راه پرفراز و نشيب كمال كه در جمله، امر طولاني و تدريجي بيرون كشيدن مختارانهٌ «انسان» از درون لجنزار حيوانيت است، عجولانه در‌پي پيروزي كامل، صرفاً به‌جنبشهايي پر‌بها مي‌دهند كه در مدتي محدود توانسته باشند به‌كلي دشمن را از ميدان خارج سازند. چنين است كه اين‌گونه اذهان وقتي باز‌هم پس‌از عاشورا، دوران پر‌ظلم و ستم بني‌مروان و حجاج و بني‌عباس را مي‌نگرند يا مي‌بينند كه «استثمار» و «طبقات» هنوز به‌قوت تمام بر‌صحنهٌ جهان باقي است، طبعاً به‌نتايج چشمگيرتري از آن‌چه حاصل شده نظر دارند.
علت اين چشمداشت، كه در‌نهايت به‌گونه‌يي از پوزيتيويسم تاريخي مي‌كشد، از دو‌حال خارج نيست. يا چنين قضاوتي ناشي از شركت نكردن در كمترين «تغيير اجتماعي انسان» و حس مخاطرات بي‌شمار آن است تا مسلم شود اين تغيير كه صرفاً تدريجي است، تا چه‌اندازه به‌كار مداوم و طولاني نياز دارد. يا از فراموش كردن شرايط تاريخي هر‌دوران مشخص ريشه مي‌گيرد. چرا كه اگر امروز خلقهاي جهان به‌پيروزيهاي برق‌آسايي دست مي‌يابند، دوران اعتلاي شرافت انساني است كه به‌همراهي وسايل ارتباط سريع كه خود حاصل دانش و تكنيك مترقي عصر حاضر است، شتابي دم‌افزا مي‌يابد.
ليكن كافي است نظري به گذشته‌هاي نه‌چندان دور يعني عصر تاريك بردگي و ناآگاهي آدمي كه نهضت حسيني نيز مقارن آن است بيفكنيم و انسان بردهٌ رنجور را ببينيم كه با قامتي خميده، جز يك‌وسيلهٌ سادهٌ توليد ثروت هيچ نيست، و در اين مسير بسا كه حيواني از او ارج‌دارتر است و آن‌گاه با فقدان وسايل تبليغ و خبري، كه امتياز عمدهٌ فوق‌العاده مهمي براي جناح ضد‌تكاملي به‌جهت نا‌‌آگاه نگه‌داشتن خلقها و مسكوت نهادن ويژگيهاي انسانيشان، محسوب مي‌گردد، متوجه مي‌گرديم كه امر اجتماعي تغيير، آن‌هم تغيير عميق و بنيادي، هرچه بيشتر فداكاري خالصانه و ارادهٌ آگاهانهٌ استوار مي‌طلبد و هرچه كمتر نتيجهٌ فوري مي‌دهد. به‌ويژه بايد در‌نظر داشت كه در اين ادوار «وجدان» ستمزده‌ گاه «آن‌قدر نارس است كه با جزئي صدقه و رفع گرسنگي روحيه‌اش متزلزل» مي‌گردد و نيز در نا‌‌آگاهي صرف پيوسته در «معرض اين خطر است كه در‌مقابل كمترين امتياز مترقي خلع سلاح شود»(6).
بدين‌ترتيب، دگرگونيهاي برق‌آساي كنوني جهان، مبتني بر همان تغييرات طولاني ذره‌يي مي‌باشد. لذا بايد يك‌سنجش همه‌جانبه كه به «شيوهٌ علمي شناخت» مجهز بوده و پديده‌ها را به‌طور مشروط و در تأثيرات متقابلي كه منجر به آنها شده است بررسي كند. بديهي مي‌گردد كه بدون اين جانبازيهاي پرخلوص، بدون اين خط‌مشي‌هاي حساب‌شدهٌ دقيق مرحله‌يي و بدون اين شانه‌هاي استوار مردان و زنان بلندهمت و تحمل صديقانهٌ پاكبازشان، نيل به‌مدارج كنوني كه در اوج خود متضمن احترام به‌آزادي و حيثيت مقام شامخ انساني است، هرگز ممكن نبوده است.Cر نزد اين گروه وجود داشته است. زيرا عظمت و ژرفاي فداكارانهٌ عملشان مسجل مي‌سازد كه كار آنها هرگز نه از اين جهت بوده است كه «در خواب و خيالند، يا دلشان براي افتخار و شهرت» كه اصولاً در قرون بي‌خبري خلقها موضوعيت نداشته، «لك زده» باشد، بلكه از آن‌گونه استحكام و قاطعيت بي‌تزلزل، جز اين استنباطي نمي‌شود كه بگوييم: امر آنها صرفاً از‌سر آگاهي نوعي برداشت انقلابي فوق‌العاده شكوهمند از معناي وجود و حيات بوده است كه از ايمان بدان لبريز بوده‌اند. آن‌گاه اگر انسان انقلابي امروز در شناختهاي خود از رهاورد تازه‌ترين دستاوردهاي دانش پيشرفتهٌ نوين كه هر‌جزء آن حاصل تلاشهاي پيگير بي‌شماري از محققين و دانشمندان است، استفاده مي‌كند، عصر آنان در محاقي از «جاهليت» ظلماني فرو‌رفته بود و لذا وقتي امام‌(ع)‌در شب عاشورا، در تحليل مسالهٌ حيات «هر‌زنده‌يي را روندهٌ راه خود» (و كل حي سالك سبيلي) مي‌داند و با در‌نظر گرفتن سمت آزاديبخش اين روند تكاملي، حيات انسان را كه موضوع عمدهٌ آن است، در «عقيده و جهاد» خلاصه مي‌كند، چگونه مي‌توان از تصديق (شهادت) صميمانه بر واقعيت وحي‌يي كه قرآن ناشي از آن است، سر‌‌باز زد؟
به‌راستي هم‌چنان‌كه مفاهيم انقلابي امروز، كه حاصل مجاهدات خون‌آلود بشري و تفسير سمت حركت جهان مي‌باشد، صاحب اصالت است، پيام وحي نيز كه رسانندهٌ قرآن است،‌ حقيقت دارد، و در پرتو همين حقيقت است كه عمده‌ترين راز تكامل وجود مادي كه پيچيده‌ترين شكل مستمر فلسفي است، گشوده مي‌شود.
امروز، فلسفهٌ انقلابي راستين، به‌اتكاي دانش تئوريك مترقيش كه بر شناختهاي به‌تجربه‌رسيدهٌ هزاران سال تاريخ بشري مبتني است،‌اين اصل را به‌عينه لمس كرده است كه «تضادها در‌جهت تكاملي حل مي‌شوند». اما آن‌چه در همهٌ مكاتب، صرفاً به‌استثناي مكتب قرآن، مسكوت يا بدون جواب قانع‌كننده‌ مانده و به‌راستي جا دارد كه «مشكل» خوانده شود، توضيح علت آن در راستاي منطق علمي است؛ توضيح همان اصلي كه بر‌طبق آن «هميشه حركات پست به عالي تبديل مي‌شوند و در حركت و تكامل قهقرا وجود ندارد»(7). به‌علاوه اين حركت، حركتي حول دايره نبوده بلكه «حركتي تكاملي و مارپيچي است كه هر‌پيچي از آن عميق‌تر، غني‌تر و متنوع‌تر از پيچهاي پيشين است»(8) و بر همين مبناست كه «نو»، «شكست‌ناپذير» اعلام مي‌شود(9).
ولي مسأله آن‌قدر مشكل است كه ديالكتيك، كه خود «منشأ تكامل و گسترش را در تضادهاي دروني پديده‌ها مي‌داند»(10)، به‌واسطهٌ زيربناي صرفاً ماديش، «مادهٌ ازلي بينهايت»، در‌مقابل آن چندان جوابي ندارد، الا اين‌كه پرسنده را به‌دنبال پاسخ، باز‌هم در وادي بي‌قيد و شرط ماده و حيات مستقل آن از شعور و معرفت انساني(11) قانع نشده و سرگردان به‌جا‌مي‌گذارد. در مكاتب ثنوي نيز كه به‌دو‌گانگي وجود معتقدند و طبعاً ديالكتيك بر آنها مزيت كيفي فوق‌العاده دارد، هستي به‌دو‌بخش كاملاً «متضاد» خير و شر تقسيم مي‌شود. ليكن در‌نهايت توضيحي بيش‌از اين ندارد كه «عاقبت قواي اهريمني مغلوب قدرتهاي يزداني كه مرجع خيرند، خواهند شد».
اما بر‌حسب حقايق قرآني كه صرفاً تبيين واقعيات خارجي است، در كل وجود هرگز بخشي به‌نام شر و قدرتهاي صاحب اصالت اهريمني موجود نيست، و همه‌چيز (حتي بدترين بدها) بالتمام در اشعه‌يي از «توحيد» و يكتايي فرو‌رفته و هيچ وجودي يك‌آن، از سرود وحدت كه تسبيح و تنزيه ذات متعال بي‌نهايت واحدي است، باز‌نمي‌ايستد: «يسبّح للّه ما في‌السموات و ما في‌الارض»، «و له من في‌السموات و الارض كل له قانتون».‌«بر‌اساس همين وحدت مطلق و قاهرانهٌ عام مي‌باشد كه سمت حركت مارپيچي تضادها و حل آنها بالمجموع واحد»(12)، «بي‌قهقرا» و «تكاملي» است. بدين‌گونه به‌مثابه قانوني ابدي كه بيان ضروري‌ترين رابطهٌ ذاتي حاكم بر جهان مي‌باشد، «نو» شكست‌ناپذير «مي‌گردد».
آن‌گاه در وجود مادي، قرآن اكيداً بر «تضاد و تركيب» (والشفع) دلالت دارد كه البته با دو‌گانگي (دوآليسم) كل وجود متفاوت است. به‌اين‌ترتيب وجود مادي جولانگاه تعارض «حق و باطل»،‌«نور و ظلمت»، «زندگي و مرگ»(13)، شب و روز(14) و… مي‌باشد و از همين تعارض كه در سطح اجتماعيش «ابتلا» ‌نام دارد، «گستردگي و كمال» بر‌مي‌خيزد. ‌ليكن اين جنبه‌هاي متضاد به‌رغم اختلافشان، در شيئ واحدي تبلور مي‌يابند كه ويژگيهاي خاص دارد و از‌ميان ضرورتهاي لايتغير خود به‌سمت الزام‌آوري رهسپار است؛ «احال الاشياء لاوقاتها و لائم بين مختلفاتها و غرّر غرائزها و الزمها اشباحها»(15). اشيا را در هنگامشان (پس‌از تغييرات كمّي لازم) به‌هستي احاله داد و ميان گوناگوني آنها موافقت گذارد و طبايعشان (ضرورتها) را ثابت (لايتغير) و جايگير نمود وآن را لازمهٌ آن اشيا گردانيد…
اما آن‌چه پس‌از تمام درگيريها و تعارضات شديد پيروز مي‌شود حق است و حقيقت، چرا كه آسمان و زمين (جهان)… «بي‌جهت» و «به‌بازيچه» آفريده نشده و لذا در مسير «جهت واحد» آن حق، باطل را تباه مي‌سازد:
«و ما‌خلقنا السّماء و الارض و ما‌بينهما لاعبين» «بل نقدف بالحقّ علي‌الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق»
«آسمان و زمين را و مابين آنها را بازيچه نيافريديم، بلكه حق را بر باطل مي‌افكنيم تا تباهش گرداند، پس (عاقبت) ناگهان برخواهد افتاد»(16).
به اين حقيقت در صورت فوق‌العاده پرشكوهش در ابتداي سورهٌ فجر اشاره شد و در تأييد صحت آن در قالب پرعظمت يك‌سوگند، از هر‌صاحب‌خردي استشهاد كرده است:
«و الفجر ‌و ليال عشر و الشّفع و الوتر و اللّيل اذا يسر هل في ذالك قسم لذي حجر»
براين اساس «اشعهٌ نور كه از منابع اصيل و سرشار قدرت مي‌تابد، از هر‌سو بر تاريكي كه پايه و منبعي ندارد چيره است، از يك‌سو افق تاريك شب را مي‌شكافد، و دامنه‌هاي آن را برمي‌چيند؛ والفجر» «و از‌سوي ديگر بر خيمهٌ شب پرتو مي‌افكند و تاريكي پايدار آن‌را بي‌پايه و متلاشي مي‌نمايد؛ و ليال عشر»(17).
اين مناظر و شواهدي كه پيوسته در‌برابر چشم انسان نمايان است، رهنماي به اين حقيقت است كه شر و ظلم و طغيان كه صورتهاي ديگري از تاريكي است، در‌برابر خير و حق و عدل، ثبات و دوامي ندارد.
شرور مانند تاريكيها، بي‌اصل و نسبي و غيرمطلق و عدمها و سايه‌ها خيرند، و آن‌چه شر مي‌نمايد، نسبت به‌خير، بس ناچيز است.
و همان نيز مقدمهٌ خير و وسيلهٌ كمال و تكامل و از لوازم اين جهان مي‌باشد، زيرا مبدأ عالم خير و كمال و قدرت مطلق است، و از او جز خير صادر نمي‌شود. وجود مطلق، خير است و خير منشأ شر نمي‌شود.
در مقابل اين حقيقت، كه با برهان روشن‌اثبات شده، نظر محدود و كوتاه‌انديش بدبينان است كه جهان و زندگي را از وجههٌ شرور مي‌نگرند(18). يا مانند ثنويه كه شر را چون خير، اصيل مي‌پندارند و علم را به‌دو‌گروه متقابل تقسيم كرده‌اند: نور، حيات، نعمت، امنيت و سلامت در مقابل ظلمت، مرگ، مصيبت و جهل و جنگ و ديگر نابه‌سامانيها. با آن‌كه گروه خير و شر در اين جهان متقابل نيست، بلكه آميخته به‌هم و متقارن است، و از اين آميختگي و تقارن و تضاد، خير كه همان حركت و كمال است پديد مي‌آيد و آن بي‌همتا مي‌باشد و ضد و قرين ندارد.
با توجه به‌تعميم «الشفع و الوتر» و خصوصياتي كه در معاني اين دو‌كلمه مي‌توان يافت، شايد كه سوگند «الشفع» ناظر به‌اصل عمومي تقارن و تركيب، و سوگند «الوتر» ناظر به‌وحدتي باشد كه از تقارن و تركيب بر‌مي‌آيد يا پيش‌از آن وجود دارد. و مي‌توان گفت كه به‌دلالت سياق اين آيات، اين دو‌سوگند،‌ تقارن و پيوستگي نور و ظلمت و اصالت و وحدت نور را مي‌رساند و به‌دلالت موارد و جواب اين سوگندها اشاره‌يي به‌پيوستن و در‌هم خليدن خير و شر و نيك و بد و حق و باطل دارد،‌ كه از اين تقارن و برخوردها قدرت و كمال و حيات كه خالص بسيطند ناشي مي‌شود. معناي اول اعم، و متضمن معناي دوم مي‌باشد. به‌هر‌نظر، سراسر هستي تقارن و تركيب «الشفع» و گرايش به‌انبساط و وحدت دارد.
از نظر فلسفهٌ عالي الهي و اصل عمومي ايجاد، ‌حقيقت وجود بسيط و منبسط، يا اراده كه صادر از مبدأ و ساري در موجودات است، با تقارن به‌مراتب نزولي، تعيين و تشخيص مي‌يابد و از آن ماهيات عقول و نفوس و عنصرها و صورتها و حيات بر‌مي‌آ‌يد و هر‌يك از اينها جدا‌جدا، وتر‌وتر، متمايز مي‌گردد و به‌سوي صورت و عقل مشخص انساني پيش مي‌رود(19).

از نظر فلسفهٌ طبيعي، نيروي بسيط به‌صورت دو‌نيروي مثبت و منفي در‌مي‌آيد و از تقارن و شفاعت آنها، عناصر اوليه شكل مي‌گيرد.‌و از تركيب و شفاعت عناصر اوليه عناصر ديگر و قوا و صورتهاي برتر صادر مي‌شود، و هم‌چنين «له الخلق و الامر» «ننشئكم في ما لاتعلمون».
از نظر فلسفهٌ رياضي، در جهان مشهود، صورتهاي گوناگون و لوازم و آثار آنها كميتها و مقدارها هستند. و اصل كميت منفصل،‌ در عدد صحيح دو و در كسر نصف است. واحد «يك» به‌تنهايي چون بيش از كميت و تشكيل‌دهندهٌ آن مي‌باشد، خود كميت نيست. و همين كه واحد ديگر قرين آن شد، بي‌نهايت افزايش مي‌يابد و چون جزئي از آن كسر شد بي‌نهايت‌كوچكتر مي‌شود و كميت منفصل از نقطه،‌كه خارج از مقدار است، شروع مي‌شود: تكثير يا امتداد نقطه، خط و امتداد خط، سطح و امتداد سطح، جسم را تشكيل مي‌دهد و به‌عكس، ‌جسم به‌نقطه منتهي مي‌شود.
از اين نظر سراسر جهان طبيعت و پديده‌هاي آن نمودارهاي كميت منفصل و متصل است و اين كميت در انضمام و امتداد وحدات ناشي مي‌شود. اين اصول همهٌ علوم و ادراكات آن مي‌باشد در رياضيات، فلسفه، هيأت، نجوم، فيزيك، شيمي… بنابراين شفع و وتر كليد گشايش درهاي بسته و رازهاي آفرينش است…
بر‌مبناي شمايي ـ‌هر چند ناكامل‌ـ از همين راز بزرگ آفرينش، كه صرفاً قرآن آن را گشوده، در‌مي‌يابيم كه خواري و خذلان مستمر آن حكومت سفاك و ستم‌پيشه و كارگزاران پليدش، به‌رغم تمام قدرت‌نماييها و اعمال سياست‌بازانه، در‌برابر فروغي كه از عاشورا مي‌تابيد، نه از‌سر تصادف و اتفاق سوء، بلكه بيان عيني پرابهت‌ترين قانون قاهرانهٌ هستي بود كه در جميع بخشهاي آفرينش حاكميت تام دارد. سفلگان شقاوت‌پيشه، در سكرات تنگ‌نظرانه‌شان با آن‌همه تجربه، باز‌هم نمي‌دانستند كه «شكستن نور» فروغش را مضاعف مي‌كند(20):
«يريدون ان يطفؤا نورالله بافواههم و يأبي‌الّله الا ان يتمّ نوره و لو كره الكافرون». مي‌خواهند نور خدا را با فوت دهنهاي خود فرو‌نشانند (تمامي تلاش آنها عليه راه كمال و ضرورت آن آن‌قدر ناچيز است كه گويي بخواهند خورشيد را با فوت دهانشان خاموش كنند) و ابا مي‌ورزد خدا از اين(امر) تا آن‌كه نورش را به‌انجام رساند (آن‌چه از درون اين نور اراده شده محقق شود) اگرچه حق‌پوشان كراهت داشته باشند(و عليه آن هر‌وسيله‌يي را اعمال كنند).
بدين‌گونه در جهاني كه وجود پليدي و ظلمت را «هيچ ريشه و قرار»(21) نيست، عاشورا در‌نهايت تشعشع «سنگينهاي فداكارانهٌ» بي‌منتهايش، چون فروغي جاويدان هم‌چنان بر تارك تاريخ انسان و مجاهدت خونبار پيگيرش «به‌جانب قلمرو آزادي» خواهد درخشيد و چون «فجري» صادق پيام‌آور صبح تابناك سرنوشت «او» خواهد بود(22).
از عمده‌ترين شگفتيهاي پر‌عظمت نوع انسان، اين است كه جريان تكاملي وي با شتاب متزايدش از هر‌خصلت توقف‌يابنده، به‌دور مي‌باشد. از‌اين‌رو «راه انسان» و مجاهدت بالضرورهٌ آن، تمامي ندارد. در اين ميان هر‌نسلي بايد به‌هوشياري وظيفهٌ خود را دريابد و به‌اتكاي «قصد و اراده»، «كه هر‌حقيقت و قانوني از قوانين تكامل، بي‌همتايي»(23) آن را نشان مي‌دهد، «راه» خود را بپيمايد. چرا كه «اگر ما فقط آرزوهاي بلند و سترگ داشته، ولي فاقد روح تفحص حقيقت از ميان واقعيات مشخص باشيم، جز فردي خيال‌پرست و خام‌طمع بيشتر نخواهيم بود»(24).
«واقعيت مشخص» دوران ما كه اكنون عمده‌ترين گذرگاه تكامل اجتماعي نوعمان را مي‌سازد «قهري است عريان»(25) و آشكار‌شده كه مابين دو‌وجود وابسته به‌هم، از يك‌طرف مردم ستم‌زده و سلاح برداشته و از طرف ديگر «نامردمي محتضر جهانخواري بين‌المللي» به‌غايت شديد، جريان دارد.
از هم‌اكنون علائمي موجود است كه اين‌بار نيز نفي و اضمحلال قطعي «نامردمي» را مشخص مي‌سازد و بدين‌گونه در آينده‌يي نه‌چندان دور، انهدام تاريخي و «توأم ستمگر و ستمديده»(26) بي‌گمان رخ خواهد داد و آن‌گاه آن‌چه پس‌از اين مي‌ماند، انسان خواهد بود، «انسان» آزاد و فارغ از استثمار:
«انّ الارض يرثها عبادي الصّالحون» (زمين ميراث بندگان صالح است).
در اين ميان «نبايد تصور كرد كه همهٌ مرتجعين در يك‌سحرگاه خوش‌منظر به‌رضاي خود به‌زانو درخواهند آمد». بلكه قبل‌از هر‌چيز توجه به‌ميثاق طبيعي قشري ضروري است كه او بايد با ايمان استوار، پيشاپيش، از جو نامساعد نظام ضد‌تكاملي محيطش خارج شده و منادي نيكي و جلوگير بدي باشد».
«كنتم خير امّة اخرجت للنّاس تأمرون بالمعروف و تنهون عن‌المنكر و تؤمنون بالله»(27).
بديهي است كه هر «نوي» و «چيز بديعي» «هميشه با قربانيها، پيروزي به دست مي‌آورد». چنين است كه با لبيك گفتن به‌طنين مسئوليت‌بار «هل من ناصر» حسيني مي‌توان «بودن» در كنار شهيدان آن روز بزرگ را كه حسرت رستگاريش بر دلهاست،‌ ممكن ساخت «يا ليتني كنت معكم فافوز فوزا عظيما»(28). جز اين اگر برجاي بمانيم و آرام بگيريم زنگ ميزنيم و مي‌پوسيم(29).
و به‌راستي، رسالتهاي الهي، جز به‌پايمردي پيام‌آوران بلند‌همتي كه هيچ‌پرواي غيرخدايي به‌دل راه ندهند، به‌مقصد نخواهد «رسيد»!
الذين يبلّغون رسالات الّله و يخشونه و لايخشون احداً الاالّله، و كفي بالّله حسيبا (سورهٌ احزاب،‌ آيهٌ‌39).
پانويس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ نقل از صفحهٌ‌272 «الفتنة‌الكبري»، جلد2.
2ـ يزيد براي سركوبي مردم مدينه دوازده‌هزار نفر به‌فرماندهي «مسلم‌بن عقبه‌مري» گسيل داشت، و به‌دستور وي، پس‌از سركوبي جنبش مردم مدينه، سه‌روز بر سپاه شام حلال شد كه هرچه خواستند كردند. پس‌از آن نيز هركه را از بيعت يزيد سر‌باز مي‌زد، فوراً گردن مي‌زدند.
3ـ صفحهٌ‌274 همان كتاب.
4ـ توسط رجال اموي، جلد اول، تتمة‌المنتهي، صفحهٌ‌73.
5ـ سليمان از زمرهٌ بزرگان كوفه بود كه حضرت را به‌كوفه دعوت نمود ولي امكان شهادت در واقعهٌ كربلا را نيافت.
6ـ عبارات بين دو‌گيومه از فانون، دوزخيان روي زمين، جلد‌1 مي‌باشد.
 7 تا 10ـ نقل از فلسفهٌ ماركسيسم.
11ـ «شناخت غيرمشروط بودن و حيات مستقل ماده از شعور و معرفت انساني، از‌جملهٌ نكات مهم افتراق ماترياليسم و ايده‌آليسم مي‌باشد» (نقل از فلسفهٌ ماركسيسم).
12ـ به‌قول قرآن «وتر». مراجعه شود به‌تفسير سورهٌ فجر، قسمت «والشفع و الوتر» پرتوي از قرآن، جلد سوم.
13ـ تخرج الحيّ من الميّت و تخرج الميّت من الحيّ.
14ـ يكوّر اللّيل علي النّهار و يكوّر النّهار علي اللّيل…(سورهٌ زمر، آيهٌ‌5).
15ـ نهج‌البلاغه،‌ترجمهٌ فيض‌الاسلام، صفحهٌ‌16.
16ـ سورهٌ انبياء، آيات 16و18.
17ـ نقل از تفسير سورهٌ فجر، «پرتوي از قرآن»، جلد‌3.
18ـ در اين مورد ففر، مؤلف كتاب «از كهكشان تا انسان»، در صفحهٌ‌243 چنين مي‌گويد (البته در كادر كشورهاي غربي): «امروز بدبيني متداول‌تر يا دست‌كم تعميم‌يافته‌تر است، خاصه از لحاظ ادبي، گسترش بيشتري دارد. امروز كتابهاي بسياري هست كه در آنها زوال و سقوط محتوم اجتماع بشري تجزيه و تحليل شده است. بيشتر اين پيشگوييها و اخبار آدمي را كوچك و ناچيز جلوه مي‌دهد. از تمام آنها چنين وانمود مي‌شود كه از دست و پا ديگر كاري ساخته نيست، در‌حالي‌كه تاريخ سراسر مشحون در آمد‌و‌شد ما از اين قبيل به‌ظاهر بن‌بستهاست».
19ـ براي درك بهتر معاني به «ذرهٌ بي‌انتها» مراجعه شود.
20ـ سركوب خونين به‌قول معروف «جز رم دادن ماهيان به‌جاي گودتري نيست»(مائو).
21ـ سورهٌ ابراهيم، آيهٌ‌26: «و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثّت من فوق الارض مالها من قرار»
و پديدهٌ پليد، مانند درختي است كه ريشه‌اش (بر‌زمين فرو نرفته) بر روي زمين افتاده باشد و بر آن هيچ چيزي استوار نيست.
22ـ از حضرت صادق‌(ع) نقل شده كه سورهٌ فجر سورهٌ حسين‌بن علي‌(ع) است. گويا ائمه «از اين جهت اين سوره را سورهٌ حسين ناميده‌اند كه قيام آن حضرت در آن تاريكي و طغيان، مانند طلوع نور فجر، از نو منشأ حيات و حركت گرديد» (نقل از صفحهٌ‌82 جلد‌3 پرتوي از قرآن).
23ـ متن داخل گيومه از صفحهٌ‌334، «از كهكشان تا انسان» نقل شده است.
24ـ مضمون از ليوشائوچي، خطاب به اعضاي حزب (صفحهٌ‌50، چگونه مي‌توان يك‌كمونيست خوب بود).
25 و 26ـ از فانون.
27ـ جزئي از آيهٌ 110 سورهٌ آل‌عمران.
28ـ اي‌كاش با شما بودم، ‌پس رستگار مي‌شدم،‌ رستگاري عظيمي.
29ـ «پلانك»، كتاب علم به‌كجا مي‌رود.
172cC